نبشته : بسم الله نا صری
حمید ویارمحمد دو برادری بودند که بعد از وفات پدر شان حاجی باز محمد خان ، دارائی زیادی را از پدر به ارث گرفتند . یکی مسن ودیگری پانزده سال عمرداشت. نظر به وصیت پدر، برادر بزرگ مسوولیت تعلیم و تربیت سالم برادر کوچکش را الی رسیدن به سن بلوغ و ترتیب مراسم عروسی وی را بدوش داشت ، از اینرو حمید طبق وصیتنامۀ پدر، درپرورش ، تعلیم وتربیه برادرش ، مثل اولاد های خود توجه خاصی داشت ، یارمحمد زماینکه مکتب را به اتمام رسانید ، نخواست به تحصیلاتش ادامه دهد ، با برادر بزرگ در زمین مورثی شان به کشت و زراعت و باغداری مشغول شد .
حمید از عواید فروش محصولات زمین شان ، برای برادر خانه ی اعمار و عروسی مجللی گرفت ، یارمحمد برادر کوچک از حسن رویۀ نیک برادر بزرگش راضی و سپاسگذار بود . این دو برادر همانند دو رفیق صمیمی عوایدی را که از مدرک کشاورزی بدست می آوردند ، مساویانه تقسیم میکردند . روزگار چنین آمد که ، حسودان تحمل این همه شیرازۀ شیرین خانوادگی آنها را نتوانستند و دخالت در امور زندگی شانرا آغازیدند ، زنها بیشتر فریب شر اندازان را خوردند ، کار بجایی رسید که برادر کوچک حرف نا شنویی را پیشه کرد و برادر بزرگ را به دید یک دشمن می نگریست ، وحصارشیرازۀ شیرین این خانوادۀ خوشبخت رو به فرو ریختن شد .
بگو مگو ها ی روزانه ، جای احترام متقابل ، برادری ودوستی را ، نفاق و بی احترامی گرفت . برادر بزرگ نسبتأ مسن وبا تجربه ، اما یارمحمد جوان بی تجربه بیشتر تحت تأثیر حرفهای همسر و خشویش آمده بود ، فکر میکرد او از برادرش کرده جوانتر و بیشتر کار میکند ، پس چرا عواید بدست آمده مساویانه تقسیم شود و چرا از نیروی بازوی من برادر استفاده ببرد . گرچه برادر بزرگ او پسرنو جوانی هم داشت که بعد از ختم دروس مکتب ودر روز های تعطیل ، یکجا با پدر وکاکایش دوش بدوش کار مینمود ، با وجود هم برادر کوچک و جوان راضی نبود ، که نبود . برادر بزرگ درین اندیشه بود که برادرجوانش هنوز تجربه کافی زندگی را ندارد ، باید مدتی مثل اولاد خود ، وی را در کنار داشته ویاری اش رساند ، تا اینکه صاحب کمی تجربه درزندگی شود و بتواند مستقلانه از عهده امورات روز مره بدر آید ، بعداً بدون تشویش ، مستقلش سازد . اما برادر کوچک از اینکه عمیقاً تحت تأثیر حرف های تفرقه افگنانۀ نزدیکان و وابستگانی که میخواستند درین خانواده تخم جدایی و کینه بپاشند ، قرار داشت . سرانجام به برادر بزرگ گفت :
لالا ! از کار و بار کشاورزی خسته شده ام ، میخواهم یک کار دیگری برای خود پیدا کنم ، امید است آنچه که از پدر برای مان مانده ترکه و تقسیم نموده و میخواهم تا منبعد مستقلانه زندگی خود را به پیش ببرم .
برادر بزرگ ازین پیشنهاد حیرت زده ومتعجب شد ، در حالیکه خوب میدانست که برادرش تحت تأثیر حرف ها ی دیگران رفته ، با آنهم روی برادر را بوسیده چنین گفت :
خوش هستم که احساس پیشبرد امورات زندگی را طور مستقلانه و بدون کمک دیگران امتحان میکنی ، برایت موفقیت و پیروزی آرزومندم . در حالیکه سخت از پیشنهاد برادر آزرده بود ، ولی بدون تأخیر تمام دارائی را طور عادلانه ، در حضور چند نفر هئیت منصفه از جمع بزرگان وعلمای قریه تقسیم کرد ، زمین وباغها خط اندازی ، حد وحدود هر یک تعین گردید .
برادر کوچک چندی بعد از تقسیم جایداد ، یکقطعۀ کوچک زمین زراعتی خوب وحاصل خیز را که خیلی پرارزش بین دو برادر بود ، بعنوان حد ، حصار سیم خاردار کشید ، برادر بزرگ با مشاهدۀ حصار خار دار خشمگین و با خود گفت :
برادر! چنان حصار پولادین اعمارنمایم که حتی رویت را دیگرهم نبینم .
حمید با عصبانیت در رویأی اعمار حصاری بود تا دیگر برادرش را که بجانش برابر بود هرگز نبیند ، گذرخلیفه راز محمد گلکار از کوچه ، حالت عصبانیت و رویأ های او را در هم گسیخت . چون خلیفه رازمحمد از جملۀ دوستان پدرش بود ، به او احترام زیادی داشت سلام داد و بآغوشش کشید ، بعد ازادای احترام دست اش را گرفته ، بطرف حصاری که برادرش کشیده بود بُرد ، و با وی جریان را اینطور باز گونمود .
خلیفه ! من تصمیم داشتم شام به خانه شما بیایم ، خوب شد که خداوند شما را سر وقت من رساند .
خلیفه رازمحمد گفت: خیرت خو باشد ، حمید جان ، امر کن ! من در خدمت هستم ، حمید گفت:
کا کا از شما چه پنهان من بچه باز محمد ، دوست ورفیق شما میباشم . همان احترامیکه در حیات پدر به شما داشتم ، نتنها کم نشده ، بلکه کوشش میکنم این رشتۀ را بیشتر وبیشتر مستحکم سازم ، من منحیث برادر زادۀ شما خواهش میکنم تا کُمکم کنی ، در حالیکه حصار سیم خارداربرادرش را نشان می داد ، غمگینا نه به خلیفه رازمحمد گفت :
چنان دیوار ضخیم و بلندی درینجا اعمار کن که ، نتوانم روی برادرم را ببینم ! باگفتن این جمله درحالیکه خلیفه رازمحمد به سیم های خار دار چشم دوخته بود ، قطرات اشکی از چشمانش سرازیر شد و بیاد بازمحمد مرحومی افتاد که مردم را به یگانگی و وحدت و برادری فرأ میخواند . کجاست اکنون که ببیند ، فرزندانش خلاف او عمل می نمایند .
حمید به خلیفه رازمحمد گفت :
ببین که برادر کوچکم چگونه بر خلافم قد علم کرده ، در حالیکه من رفتار برادرانه نه ، بل مثل یک پدر با وی برخورد داشته ام ، ولی با این کاریکه کرده ، نمیتوانم خاموش بنشینم .او که نمی خواهد برادروار زنده گی کنیم وزمین پدری را برویم حصار کشیده ، باید چنان حصاری اعمار نمایی ، تا مانع دیدن یکدیگر ما گردد .
سنگهایی را که در روی زمین ما نگاه میکنی ، آنها را پدر خدا بیامرزم خریده بود که باغ را از راه عام جدا و احاطه نماید . فعلآ ازاین سنگها برای اعمار دیواری استفاده کن که راه من و برادرم از هم جدا شود ، خلیفه راز محمد گفت :
حتماً سر از فردا دست بکار خواهم شد .
خلیفه رازمحمد در حالیکه بسیار غمگین به نظر می رسید گفت : حرف های ترا شنیدم ، فردا یک شاگرد خود را همرا ه می آورم وکار را شروع میکنم .
حمید گفت :
چرا یک نفر با خود می آوری باید تعداد مزدور کار را زیاد بیاوری تا دردوسه روز کار تمام شود . خلیفه رازمحمد گفت: راحت باش ! من کوشش میکنم تا هرچه زود تر کار را تمام کنم . کاری را که برای من سپردی از ناحیۀ اجرای آن تشویش نداشته باش ، حمید دوباره رشته سخن را گرفته گفت:
استاد ! من بالای شما کاملآ اعتبار دارم ، اما چند نفر بیشتربکار است ، زیرا فردا تا ساعت پنج عصرمن مصروفم ، نمیتوانم با شما کمک کنم . باردیگر خلیفه گفت:"فردا من صرف یکنفر را میتوانم با خود بیاورم ، پیشرفت کاررا دیده به روز های بعدی تعداد مرد کار را بالا میبرم ، یکبار دیگر به شما وعده می سپارم وقتیکه کاریرا بمن سپردی مطمئن باش که اجرا میشود.
خلیفه رازمحمد طبق وعده ، فردا با یکنفر شاگردش وارد زمین برادران شد ، درحالیکه هردو برادر حضور نداشتند شروع به کار نمود . ابتداء حصار سیمی را برداشت ودر عوض سیم خار دار نهال های مثمر وغیر مثمررا بشکل منظم با فاصله های معین بالای حد منقسم شده غرس کرد . این نهال ها هم حد را نشان میداد وهم نمایانگر زینت ، طراوت و سر سبزی بود .
غروب آفتاب بود که برادران یکی درپی دیگر رسیدند . ابتداء برادر کوچک متوجه شد که درقسمت حد تعین شده زمین بجای سیم خار دارنهال های زینتی غرس گردیده ، بفکر افتاد که شاید برادر بزرگش این کار را کرده . از اعمال زشت و نا پسند گذشتۀ خویش پشیمان گردید . خود را نزدیک برادر ساخت وسر تعظیم خم نموده گفت :" برادر عزیزم ! شما چقدر بزرگوارید ، باوجود همه بی بند و باریهای من ، مردانگی و سخاوت خود را نشان دادید ، لطفآ مرابه بزگواری خویش ببخشید ! من به اشتباهاتیکه از ناحیۀ مداخلۀ وابستگان مرتکب شده ام پی بردم . با این عمل تان مرا مدیون خود ساختید ، منبعد هرگزمرتکب چنین خطائی نخواهم شد ، حمید برادرش را بآغوش گرفت ، درحالیکه قطرات اشک شادی درچشمانش حلقه زده بود ، به برادرش گفت:
من بخشیدمت ، دوستت دارم ، تو برادر منی ، من و تو از یک پدر و مادر هستیم ، هیچگاهی بخاطر مسایل مادی دنیا برادرم را از خود نمی رنجانم .
خلیفه رازمحمد توانسته بود با تجارب اندیشمندانۀ خود ، آتش کینه توزی و بدبینی بین دوبرادر را خاموش سازد .
در حالیکه ابزار کارش را جمع مینمود ، یارمحمد و برادرش حمیداز وی ابراز امتنان کرده و از وی خواهش نمودند تا بمناسبت این روز پر میمنت در جشنی که عنقریب میگیرند اشتراک نماید و ضمناً امشب را مهمان شان باشد .
اما این مرد خیرخواه و مُدبربپاسخ شان گفت : من باید بروم تا همچو حصار هایی که در بین برادران دیگر ایجاد شده نیز بردارم ، آرزومندم که دیگر هیچگاهی شاهد ایجاد دیوار ها بین برادران نباشم ، امروز من از خوشی در لباسم نمی گنجم ، زیرا دینی که از طرف دوستم یعنی پدر خدا بیامرز تان بگردنم داشتم اداء کردم ، خدا حافظ . بااحترام
فرانکفورت 2009