در گودال عنعنه !
داستان کوتاه
نوشته:بـــــــــــــــــــم الله نا صری
معلم روی تخته مشغول تدریس بود.فاروق شاگرد لایق با چهرۀ پژمرده و پریشان، بدون اینکه توجه به درس داشته باشد ،با قلم وکتابچه اش خود را مصروف ساخته بود.معلم یک قضیه هندسی را تدریس داشت ، بعد از آنکه فورمول قضیه را بدست آورد،چند بار دور فور مول را دائره کشیده وگفت:« چیزیکه در جستجویش بودیم بدست آوردیم...» وبه شاگردانش چنین خطاب کرد:
صفحه پنجاه وپنج کتاب تانرا باز کنید،حالا که فورمول را بدست آوردیم وقضیه را ثبوت کردیم،به -
آسانی میتوانیم تمرین را حل نمایم واضافه نمود:"من صرف سه سوال این تمرین را برایتان حل میکنم"، بقیه را هر یک از شما روی تخته حل نمائید.
معلم هر سوالی را که حل مینمود طبق عادت همیشگی اش دربین قطار های صنف قدم میزد وشاگردانشرا نظاره وکنترول مینمود، بی توجهی فاروق اعصابش را خردساخته بود. زیراکه برای اولین بار یک تن از شاگردان لایق وکوشنده خود را غرق در تخیلات می دید.
بعد از اینکه معلم سوالات تمرین را حل نمود،اولین شاگردی را که روی تخته خواست فاروق بود.به فاروق هدایت داد که جز فورمول متباقی تخته را پاک کن! ولی اوکه غرق دنیای خود بود ، گفتۀ معلم رانشنیده همه تخته را پاک نمود، معلم دوباره صدا زد:
ـ من گفتم فورمول را پاک مکن که از آن استفاده نمائی، دوباره فورمول را بنویس ! فاروق فورمول رانمیدانست وبه کمک یکی از شاگردان آنرا نوشت، به حل سوال پرداخت.چونکه وی یکی از شاگردان لایق صنف خود بود، با تطبیق فورمول توانست سوالرا حل نماید ولی در محاسبه اش غلطی داشت،معلم گفت: «یکبارمحاسبه ات را چک کن! » فاروق غلطی اش را اصلاح نمود ولی باآنهم معلم کتابچه اش را باز نمود وبی توجهی فاروق را به درس امروزی یاداشت کرد.معلم خطاب به شاگردان کرده گفت:
ـ بچه ها! خوب به حرف امروز من گوش کنید.«شما درصنف دوازدهم مصروف فراگیری درس و تعلیم هستید، امتحان کانکور در پیشروی دارید، اندکی بجنبید وقت کم است. صرف با گرفتن نمرات عالی شامل فاکولته های مورد نظر تان خواهید شد. البته رول اصلی واساسی را داشتن لیاقت کافی ریاضی در بلند بردن نمرات شما دارد.اگر آرزوی تحصیلات عالی را دارید ، باید کوشش کنید که در امتحانات کانکور موفق شوید ، اگر همانند فاروق جان باشید ، موفقیت تان نا ممکن است» .
زنگ تفریح بصدا آمد بچه ها صنف را ترک کردند بعضی به میدان والیبال مصروف بازی شدند و فاروق به یک درخت توت تکیه زده و غرق تفکرات خود بود، موهایش ژولیده ودر چشمانش خستگی دیده میشد.
طاهر همصنفی وهمسایه و دوست ایام طفولیتش وی را در حالت غیر عادی دید ،نزدش رفت وجویای احوالش شده گفت:
فاروق جان...! امروز یک قسم هستی خیرت است...؟! در خانه کدام مشکلی نداری...؟! .
با تعجب پرسید چرا؟ مره... مره چی شده؟... مره چیزی نشده . دوست! بیاکه کمی قدم بزنیم ...هردو به سمت میدان مکتب شروع به قدم زدن نمودن فاروق میخواست که از پرسش های طاهر تیر خوده بیاره ولی او ماندنوالایش نبود، درحا لیکه فاروق میخواست چیزی بگوید، طاهررشتهءسخن را گرفته چنین گفت:
ـ فاروق جان !مثلیکه از همان آوان طفولیت من وتوهم راز وهمدم یک دیگر بودیم، ولی امروزمن میبینم که تو کدام مشکلی داری وخسته معلوم میشی خواستم جویان احوال شوم، تا اگر بتوانم کمکت کنم ولی میبینم تیرت را میاری چرا؟...
ـ فاروق آهی کشیده گفت:
ـ تو راست گفتی به یقین که من وتو دوست خوب وهمراز وهمدم یکدیگر بودیم وهستیم. امروز نمیخواهم در مورد حرف های دلم باتو صحبت کنم البته دو دلیل دارد: یکی اینکه تو با نصیحت هایت مانع راه انتخابم خواهی شد... دوم اینکه کارم درجائی نرسیده که تو را در جریان بگزارم. یا از تو کمک بخواهم. دوستم! تصمیم دارم در همین روز های نزدیک دریچه دلم را برویت بکشایم و از همه چیزترا باخبر کنم. فعلاً همین قدر برایت میگویم که شاید برادرت عاشق شده باشد!
ـ چی...؟ عاشق ... عاشق کی...؟ زنگ ختم تفریح باعث قطع صحبت اوشان شد . وروانه صنف شان شدند.
فاروق همان قسم بااضطراب وبی علاقگی به درس،خسته بی حوصله خاموش حاضر صنف میشد.کمتر با همصنفانش هم صحبت شده، علاقه داشت تنها باشد.طاهر دوست طفولیتش از حالت وی پریشان بود وکوشش داشت تا هر چه زود تر از راز درونی وی اطلاع حاصل نماید،تا اگر بتواند کمکش کند. ولی فاروق از کنجکاوی دوستش گریز میکرد. درحالیکه در همسایگی هم میزیستند. طاهر چند روز هر قدر که کوشید تا صبحگا هان به سمت مکتب همراهی اش کند .اما گیرش نمی آورد.
در یکی از روزها طاهر تصمیم گرفت تا در ختم مکتب همگام وهمراه فاروق به سمت خانه روان شود. در راه به هر شکلی که شود از راز های درونی اش خودرابا خبر ساخته، راهنماییش نماید... با صدای زنگ ختم درسی فاروق به عجله از صنف بیرون شد،طاهر نیز وی را تعقیب کرده و از بازویش گرفته گفت:
ـ امروز دگه ماندن والایت نیستم ،باید همه را برایم بگویی!.
می گویم دوست امروزهمه چیز را برایت میگویم .یک سگرت از جیبش بیرون آورد روشن کرد بعد از چند دود کنارزیر درخت نشستیم به حرف های اوگوش دادم ، فاروق درد دلش را با آه و حسرت چنین آغاز کرد :
ـ اگر گاهی به سمت مکتب از راه انجیر باغ رفته باشی، حتماً متوجه شده ای که در کنار چنار بزرگی خانه ای که منزل اولش کاملاً از سنگ اعمار گردیده، دختری با قامت بلند کنار در خانه شان منتظر خواهر خوانده اش میباشد. با رسیدن خواهر خوانده اش با هم روانه مکتب میشوند.
ـ همان دختر موی درازو قامت بلند را میگویی؟ بلی
ـ تو از کجا میشناسی ، دوست؟
ـ من نمیشناسمش، ولی خوب دگه معلوم است چشم هر جوان به جنس مخالفش خواهی،نخواهی می افتد، من چند بار در راه مکتب دیدمش.
دختر زیبا ئی است، سلیقه ات عالی است.
خوب بگو! کارت به کجا رسیده؟ آیا معشوقه نیز به رضای خاطرت لبیک گفته؟ یا اینکه اصلاً از تپیدن های قلب عاشق اش خبری ندارد! بگو،چطور درین دام افتیدی! از روز اول گرفتاریت به این دام بگو!.
جریان از این قراراست :
ـ یک روز بهاری بود، هوا معتدل وخوشگوار ، بوی سبزه میداد. هر طرف راکه نگاه میکردی طراوت ، سر سبزی گل وبته ها جلب توجه میکرد، آواز دل انگیز پرنده گا ن نوید بخش زنده شدن دو بارهء طبیعت را میداد، عطرگل های بهاری چنان به مشام میرسید، فکر میکردی که ابر ها دیگر از باریدن باران خسته شده و عطر باریدن راآغاز کرده باشند .
یکروز قبل در باغ پایان ما یکجا با کارگران از صبح تا شام کار بسیار طاقت فرسا کرده بودم ، که از اثر آن شب هم جان درد بودم و خوابم نبرد، همان بود که صبح وقت از بستر برخواستم بعد از ادای نماز صبح، کمی صبهانه صرف ، وکمی وقتر از روزهای دیگر طرف مکتب روان شدم، تا آنروز من نمیدانستم که "مکتب دختران نیم ساعت قبل از مکتب پسران شروع میشود وهم روزانه نیم ساعت قبل از مکتب پسرها رخصت میشوند" با یک دامن امید های بهاری روانه مکتب شدم. درراه یگان، دختر ها ازکنارم رد میشدند ، آواز دلپذیر پرنده گان هوای لذت بخش بهاری چنان مرا بخود غرق ساخته بود که بی توجه به دختران مدرسه ای به راه خود ادامه می دادم .
نزدیک خانه سنگی جوار چنار بزرگ که قبلاٌ نام بردم رسیدم. نظرم به دختریکه کنار درمنزل ایستاده بود افتید .دوشیزه ای با لبان برگ گل ، قامت بلند، چهرهء درخشان، مو های سیاه دراز،که نسیم بهاری موهایش را به بازی گرفته بود، همچو آفتاب می درخشید .
نگاهای معنی دار باهم حواله کردیم بایک لب خند نگاهش را به زمین انداخت. بعد از تبادله نظر درجایم میخ کوب شدم. وبدون در نظرداشت نزاکت های اجتماعی که خود رعایت گرش بودم، نظرم ازوی کنده نمیشد. تا اینکه خواهر خوانده اش رسید و از لب خند معنی داریکه تحویل خواهر خوانده اش کرد معلوم بود که از وجود من اشاره نمود. خواهر خوانده اش نیز نگاهی کوتاهی به من انداخت، کنار هم خندان وشادان روانه مکتب شدند ، درین هنگام متوجه خود شدم که یک حس عجیب وغریبی در وجودم پیدا شد ، دلم میخواست نگاهم از این چهرهء درخشان کنده نشود. چون شرایط محیط ایجاب همگامی شانرانداشت مجبور شدم دور نزدیک در عقب شان روان باشم. مانند یک برق گرفتگی میلرزیدم و خودرا به مشکل به عقب آنها می کشانیدم ، بعد از دیدن آن چهره زیبای که در روح روانم گره خورده بود، هر ثانیه زیر نظرم بود ، با او راه میرفتم ،غذا میخوردم، کار میکردم و به خواب میرفتم .صبح ها که از خانه می برآمدم خودرا به وقت بیرون شدنش از خانه میرساندم، مانند یک سائل کمی دور تر از در خانه شان ایستاده میشدم.روز های نخستین راکه دم در منزل شان ایستاده می شدم تصادفی می پنداشت ، اما بعدها متیقن شده بود که من به خاطر وی منتظر می باشم ، از اینرو قبل از برآمدنش از خانه یکبار از کلکین اطاقش حضور مرا کنترول میکرد واز منزل دوم با یک لبخند تحویلم میگرفت. به همین قسم عشق ما بدون هیچ نوع تبادل نظروبه موجودیت همیشگی خواهر خوانده اش که بین ما قرار گرفته بود راه پیمود.
بعد از سپری شدن تقریباً دوماه از دید و وادید ها بدو ن تبادله لفظی بین مان، یک روزی که از خانه می بر آمد، بر خلاف روز های قبل انتظار خواهر خوانده اش نشده، در راه روان شد. من هم دور نزدیک از ترس عابرین که جراءت حرف زدن نبود روان بودم تا اینکه کوچه از رفت وآمد عابرین برای چند لحظه ای خلوت شد،خود را کنارش رسانیدم، یک لبخند نثارم کرد. میخواست از من چیزی بپرسد که بدبختانه از گولائی پیش روی ما یک مرد سرو کله اش پدیدار شد و دوباره ازهم فاصله گرفتیم .کمی که پیشتر رفتیم او داخل یک پس کوچه شد ،من هم تعقیبش کردم این راه، راه تنگ وبدون عابرین بود چند قدم که داخل کوچه رفتیم کنار دیوار تکیه زد ومن درکنارش رسیده بودم ، رو به من کرده پرسید:
ـ فاروق! بگو بینم از مه چه میخواهی؟
زبانم را به مشکل حرکت داده گفتم:
ـ با لکنت زبان در حالیکه سرا پایم می لرزید گفتم هیچ...
ـ پس چرا ما نند سایه مرا تعقیب میکنی...؟
خوب گوشت را باز کن که چه برایت میگویم!
ـ من از آن دختر ها نیستم که تو فکر میکنی، به هیچ وجه زیر بار حرف های دروغین ، حیله ونیرنگ پسر ها نمیروم. وخوب میدانم بچه های امروزه چه می خواهند. با دروغ های شاخدار ووعده های چرب وگرم دختر های معصوم را به دام خود می آورند وبعد از لکه دار ساختن دامن شان رهایشان میکنند وبا غرور میروند، از شناختیکه در مورد شما کسب کرده ام ، مرا وادار به این ساخت که به طور مودبانه ازشما خواهش کنم بیش از این با اعمال طفلانه ات باعث بدنامی ام نشوو راهت را از من جدا کن .! خوب میدانی درین جامعه تنگ وتاریک که دختران حرف زدن چه ، حتا نگاه کردن به سوی جنس مخالف خودرا ندارند، در همچو یک تنگنا تو را مدام پشت سرم میبینم ، مردم کور نیستند! همه میبینند ! اگر ناشنیده گرفتی باز از طریق دیگری تورا در جایت مینشانم.
با گفتن این کلمات خواست که حرکت نماید جراءت کرده گفتم:
ـ خواهش میکنم یک لحظه دیگر به حرف های من هم گوش کن!
من ازدل و جان ترا دوست دارم، عاشقت شده ام. هر گز نیت فریب تورا نداشته وندارم. میخواهم همیشه از من باشی، لطفاً ابر های تاریک بی اعتمادی را از آسمان ذهنت درمقابل من دورکن برایم وقت وچانس بده تا خوب بشناسی.د ر حالیکه از جایش حرکت کرده بود گفت:
ـ اگر عاقلانه عمل نمائی، از تعقیب وبد نامیم اجتناب کنی برای شناخت بیشتر میتوانیم از طریق تبادل نامه باهم حرف های مانرا بگویم .جائی را برایم نشانی گفت، تا نامهایم را در آنجا بگذارم واز همان جا جواب بگیرم، خدا حافظی کرد ورفت. رو به رفیقش طاهر نمود گفت:
ـ این بود حرف هایم که میخواستی بشنوی، طاهر گفت:
ـ خوش هستم که در عشقت پیشرفت هایی دیده میشود، من منحیث دوست ، تشویش دارم که عشق وعاشقی مانع درس هایت نشود زیرا امتحان کانکور در پیشرو داریم که سر نوشت آینده به آن مربوط میشود، فاروق بعد از شنیدن حرف های دوستش چنین گفت:
ـ اینرا من هم از قبل میدانستم که نصیحت هایت را شروع میکنی، اما برایت میگویم که عشق فریبا در تار پودم گره محکم خورده دیگر صرف مرگ میتواند مرا از وی جدا کند وبس. من که مثل یک برادر کوچک همیشه از راهنمائی ها و نصیحت ها ی مفید و زندگی ساز تو مستفید شده بودم، اینبار دوستم هیچ مانعی نمیتواند عشقم را از من بگیرد. طاهرکه از گفته اش پشیمان شده بود گفت:
ـ خداوند به مرام ومقصدت برساند، منظورم جلب توجه تو به دروس هایت بود وبس .با گفتن این جملات هردو حرکت کردن طرف خانه های شان.
به همین قسم فاروق در عشقش روز به روز موفقیت های مزیدی نصیب میشد. بعد از رد وبدل چند قطعه نامه به ( فریبا ) معشوقه اش پا فراتر گذاشت، برایش محل ملاقات در اخیر باغچه شان که جای خلوتی بود تعین نمود.هفته دوسه بار در آنجا در فضای خلوت که جز آواز خوشایند پرندگان ، مزاحم دیگری وجود نداشت. یکی دوساعت در کنار هم لذت میبردند. باهم قرار ها میگذاشتند در باره زندگی آینده شان بعد از عروسی می اندیشیدند ، درباره اینکه چند طفل داشته باشند وحتی در مورد نامهای پسرانه ودخترانه فکر میکردند ، این یکی دو ساعت مانند چند ثانیه ای برایشان سپری میشد. روزی در همان جای همیشگی ملا قات شان فریبا بر سر زانو فاروق نشسته و موهایش را نواز میداد، یکبار غلبه عشق شهوانی در طغیان آمد ، فریبا گردن فاروق را به طرف خود کشید وکومه اشرا سخت بوسیدوخودرا در آغوشش انداخت در حالیکه یک جهان لذت برده بود یکبار به نقطهء خیره ماندو به فکر رفت، فاروق متوجه اش شده پرسید:
ـ عزیزم به چه می اندیشی ...؟ فریبا با دلهره گی جواب داد؟
ـ میترسم ...!
ـ ازچه میترسی عزیزم من در کنارت هستم!
ـ میترسم از اینکه اگر اتفاقی پیش آید، رها یم کنی آنگاه چه خاک به سرکنم!
ـ عزیزم این فکر های طفلانه را از سرت دور کن ! باز هم تاکید میکنم ، صرف مرگ میتواند مرا از تو جدا کند در غیر آن هیچ قدرتی نیست مانع عشق من شود.
ـ با تمام شدن حرف های فاروق یکبار دیگر خود را در بغلش انداخته گفت:
ـ فاروق جان! مرگ هم نخواهد توانست جای تو را از قلبم دور کند ،اگر تو رهایم کنی مرگ را ترجیح میدهم نسبت به اینکه شخص دیگری بدنم را لمس کند. صاحب این جسم جز تو کسی دیگر بوده نمیتواند.
فاروق در تخیلات عاشقانهء خود داماد میشد، در شب عروسی خود مردم را غذاهای رنگارنگ میداد، برای شان موسیقی میشنواند. از آواز خوانها به ذوق خود هماهنگ راانتخاب می کرد. آواز هماهنگ را می شنید که آهسته برو را زمزمه میکرد ونوازشگر گوش مهمانان بود . درباغچه همسایه دسته ساز زنانه موسقی مینواخت ، رقص پای کوبی وآواز نازک زنانها در فضا پیچیده بود. فاروق دربین رویاء ها وخیالات ، به آینده خوشبینی داشت و با فریبا خود راخوشبخترین انسان این کره خاکی میپنداشت.
زندگی فاروق در پرتو امید وخوشبینی به آینده به بسیار خوشی به پیش میرفت، تااینکه دریک رو
پائیزی موترعشق وآ رزو هایش در یک جادۀ ناهموار و پر خم وپیچ عنعنات نا پسندیده وعقب ماندهء تصادم نمود وزندگی پر امیدش را چنان تکه وپارچه ساخت که به هیچ وجه قابل ترمیم وباز سازی نبود.
یک روز خزانی فاروق بنا به مصروفیت کار های شخصی اش سه روز ازمکتب غیابت داشت و در همین سه روز نتوانسته بود فریبا راببیند به مثل اینکه سه قرن معشوقه اش را ندیده باشد ، قلبش برای دیدن اوبی قرار بود به خاطر دیدن فریبا ساعت اخیر درسی را رها وخود را مقابل دروازه مکتب نسوان رسانید، تا با رخصت شدن مکتب وی را ببیند، به آخرین دختریکه از مکتب بیر ون میشد نظر اندازی نمود ولی فریبا را ندید ، شاید معشوقه اش در آن روز غیر حاضر مکتب بود، یا اینکه فاروق متوجه برآمدنش از مکتب نشده بود، فاروق با یک دنیا نا امیدی از ندیدن معشوقه اش به طرف خانه روان شد.هوای خنک خزانی بود،درمسیر راه درد دلش را باطبیعت اظهارمی نمود،همینکه چشمش به باغ و بوستان و درختان طبیعت زیبا خورد ، طبیعت را نیز درما نده وبیچاره یافت.بعضی ازدرختان کاملاً جامهء زرد رنگ پوشیده بودند وبعضی ها هنوز مقداری سبزی برگ های شانرا حفظ کرده بودند، برخی هم برگهای زردشان از شاخچه ها جدا شده، شکوه کنان به زمین می آمدند درزمین نیز آرام نمانده ازوزش بادها سرگردان از جایی به جای دیگری در حال غلت خوردن بودند. بعضی از درختان کاملاًعریان شده بودند،گل وبته ها در حالت ازبین رفتن ونابودی دیده میشد،با دیدن طبیعت، در دل فاروق ناامیدی ها موج میزد وسخت تحت تاثیرآمده بود . وبا خود می گفت:
ـ آغازفصل خزان امروز که نیست ، بلکه چند روزیست که قدم گذاشته است ، پس چرا امروز اینقدر اثر بد بمن گذاشت ،بهر حال خود را تسلی داد ه و براه خود ادامه میداد.حین داخل شدن درکوچه خانه ، پیره زن همسایه شان سر از کلکین بیرون کشیده گفت:
ـ واقعاً که چهرهء داماد را کشیده ای مبارکت باشد بچیم دعا کن تا روز عروسیت زنده باشم .
ـ فاروق از حرف های پیر زن در حیرت رفته بود.با خود میاندیشید"مبارکت باشدچهره داماد را کشیدی یعنی چه؟ نشود که پدرو مادرم بدون پرس پال من کدام گلی را به آب داده باشند!" پشت در خانه رسید صدای دائره را شنید حدس اش به یقین کامل شد که چیزی شده دق الباب کرد خواهر کوچکش پشت در آمد و خود را درآغوش برادر انداخت و گفت:
تبریک باشد لالا، توبخیر با شفیقه جان دختر خاله ام نامزد شدی!! فاروق از حرف های خواهر باورش به این شد که صیاد جاهل عنعنه و رسم رواج وی رادر دامش اسیر نموده ، زبانش از تکلم باز ماند بدون توجه و اعتنا به کسانیکه جشن شادی بر پا نموده بودند روانه اتاقش که در منزل دوم بود شد. دنیا به همین بزرگی برایش تنگ شد ، چند باربه عنعنه ها ورسوم دوره جاهلیت لعنت فرستاد ،و سرش را به دیوار کوبید. عقل خودرا از دست داده بود، نمیدانست چه کند و چطور ازاین منجنیق رهایی یابد! تنش میلرزید احساس درد داشت دلش میخواست با فریاد بلند خودرا ارامش دهد. درهمین گیر دار بود که صدای پایی از پله های زینه به گوشش رسید ، مادرش وارد اتاق شد و پسر را در وضع بد روانی یافت ، که هر گز ندیده بود، مادر تا لب باز کرد چیزی بگوید ، فاروق بالحن زشت وعاری از ادب واحترام که برای اولین بار درزندگی اش علیه مادر به زبان آورده گفت:
پیوندی راکه درغیاب من بسته اید هر چه زودتر فسخش کنید، اگر نه خودم اقدام میکنم، به خانه شان میروم بی عزت شان کرده جوابشا ن میدهم وخودرا از این گودال بد بختی نجات میدهم. مادر از برخورد پسرش ترسیده بود، با حالتیکه ویرا بار اول درزندگی اش دیده بود. میترسید که دست به کدام بی آبروئی خانوادگی نزند هی میگفت خدا مرگم بته، مه خو کدام کار خرابی نکرده ام بر ت زن گرفته ام ببین چه پاداش نیکی برایم دادی ، باچشمان اشک آلود دروازه را بسته روان شدوموضوع را با عمه اش یگانه کسی که حرفش را می شنید درمیان گذاشت .
ـ عمه برای تسلی خاطر او گفت: پریشان نباشید بروید به کار شیرینی تقسیم کردن تان به همسایه ها ادامه دهید ، من اورا از سر خر شیطان پائین می آورم ، رامش میکنم و در راه می آورمش.عمه طبق همیشه با مسخره گی و مزاخ بالب پراز خنده وارد اتاق فاروق شده گفت:
ـ فاروق شنیدم حرف های دیوثی وبی غیرتی ازدهانت میبراید این همه راست است؟ فاروق یکبار فریادکنان گــفت:
ـ بگذار همه مرا بیغیرت وبی همت ...هر چه که دل شان می خواهد صدایم کنند.ولی من زیر بار این پیوندیکه شما بدون خواست من درغیابم بستید نخواهم رفت .
عمه دهانشرا محکم گرفت، تا صدایش را کسی نشنود ، وبرایش چنین گفت:
ـ ببین فاروق من در زندگیت همیشه حامی وپشتیبانت بوده ام ، به خاطر تو باهمه جنگیده ام وخوب میدانی چقدر دوستت دارم. تونمیتوانی به من بی احترامی کنی من از مادرت بیشتر بالای تو حق دارم زیرا اصلاً بدست من بزرگ شدی ، همیشه مشکل فامیلی را به نفع تو حل وفصل کرده ام پس اینبار چرا تو به حرف هایم گوش نمیدهی وخودرا دردرجهالت میزنی ، بیا که روی موضوع منطقی صحبت نموده راه حل بیابیم به اعصاب خرابی وبد خویی هیچ چیزی به دست نمی آوری، باحرف های نصیحت آمیزعمه ، فاروق کمی آرام شده گفت:
ـ عمه جان مرا ببخش اگر حرف هایم سبب بی احترامی درمقابلت شده باشد باگریه وزاری درحالیکه دستها عمه را میبوسید ومعذرت میخواست اشک هایش مانند باران بهاری جاری بود ودستهای عمه اشرا تر نموده بود وتکرار مینمود که مرا ببخش واز این پیوند نجاتم بده .
قلب عمه برایش سوخت ، وی را بغل نموده از فرقش بوسیده میگفت: دوستت دارم فاروق!دوستت دارم. واز جیب خود دستمالی بیرون آورد ، درحالیکه اشک های فاروق را پاک میکرد گفت:
ـ فاروق جان بامشوره فامیلی این پیوند را برایت بستیم ،میخواهم بدانم اعتراض تو درچه است؟. توکه شفیقه را خوب میشناسی دختر مقبول،« زیبا ،کاری نمود در خانه ، از خودت، نه بیگانه » پس اعتراضت در چه است؟
در پاسخ عمه گفت : در زیبائی شفیقه اعتراضی ندارم اما عیب بزرگی که دارد ، بی سواد است!! من با او نه تنها خوشبخت نمیشوم بلکه زندگی ام تباه میشود. ثانی اینکه من کسی دیگری را دوست دارم بیشتر از جانم ، با ا و تعهد کرده ام که صرف مرگ میتواند مارا از هم جدا کند، بعد از شنیدن حرفهای فاروق دل عمه بحال او سوخت وگفت:
ـ بچیم تقصیر از خودت است، اگر تو به پدر ومادرت گفته نمیتوانستی چرا من را در جریان نگذاشتی؟ اگر من میفهمیدم گپ تا اینجا نمیکشید ،حا لا آب رفته پس نمیگردد.اگر کمی بامنطق برخورد نمایی بهتر خواهد بود، من در کاری که انجام شده ، راه بیرون رفت را جز تن دادن تو به این امر نمی بینم. حاضرم هر مشکلی که سر راه باشد حتی بامصرف گزاف پول وخوشی تو آنرا بخرم ولی در عملی انجام شده قرار گرفته ایم ، موضوع آبرو وعزت خانواده به خصوص پدرت که بین مردم عزت دارد ، درمیان است.شب گذشته قسمیکه خودت در جریان هستی مامایت به خانه ما مهمان بود بعد از صرف غذا شب یادآور شد که حاجی قدیرقلعه بالایی، پشت شفیقه به پسراش پا لچ کرده، بعد از چند بار خواستگاری بلاخره فامیل شفیقه را راضی کرده وقرار است عنقریب شیرینی اش را بدهند.از شنیدن سخنان او پدرت تکان خورده،از مامایت پرسید،
ـ اگر من اقدام کنم و شفیقه را به فاروق خواستگاری نمایم ،آیا در مورد کمک میکنی ؟ مامایت از این حرف پدرت به قهر آمده چنین گفت:
ـ آیا من کدام بیگانه فاروقم که خوشی وخوشبختی اشرا نخواهم. من اصلاً به خاطر همین گپ که از شنیدن آن باعث نگرانی وپریشانی ام شده بود آمدم ، در حالیکه خود ما مثل فاروق بچه جوان داشته
باشیم ، یک بیگانه دختر ما را صاحب شود. درکار خیر عجله باید کرد من پیشنهاد مینمایم که همین فر داصبح وقت برویم من هم با شما میروم وشیرنی شفیقه جان را میگیریم به زور خدا !
همین بود که پدر ومادرت با من مشوره کردند.من هم از اینکه مادرت مانند یک مرد کار ، تمام روز ها در بیرون از منزل گاهی در یک باغ وگاهی هم در باغ دیگر کار میکند وبه کار خانه و اولاد داری به خصوص پخت پز برای مرد کار ها که دایماً دارید نمیرسد. بنا بر این دلیل خوبی هایکه در وجود شفیقه میدیدم ونیزخبر دارم که شفیقه چنان درپخت پز مهارت کامل دارد باعث دلچسپی من شد . از این سبب بود که من هم نظر موافق دادم وباهم رفتیم خداوند خاله ات را خیر دهد، بخواست ما لبیک گفت وشیرینیرا که به خواستگارها ی دیگرتهیه دیده بود پیش روی ما گذاشتند. وما با شیرینی ، شادی کنان به خانه برگشتیم وجهت خبر شدن همسایه ها مطابق به عنعنه به همه ایشان وخویشاوندان شیرینی توزیع نمودیم. از این سبب است که من نیز تپیده نمیتوانم حا لا در پیش رویت دوراه است:
اول ، اگر از منطق کار بگیری وبادرنظزداشت خواست تمام خانواده به این پیوند تن دهی،هم به خودت خوب است وهم به آبرو وعزت خانواده ما.
راه دوم اینست که به روی همه پاگذاری، آبرو وعزت خانواده را پامال کنی، از خانه بر آیی واز مال وجایداد پدر محروم شویی ، راه سومی به نظر نمیرسد. یک حرف دگه هم برایت میگویم آن اینکه ، گناه شفیقه بیچاره چه است؟خوب دراین باره فکر کن و عمل نما ! طفلک وقتیکه شیرینی اش را که میگرفتیم از خوشی در لباسش نمی گنجید ،او ترا خیلی دوست دارد ، تو خود را یکبار در جای آن قرارداه و بعداً عدالت کن ، تو مرد هستی قانون و دین برایت اجازه میدهد که چند زن را در عقد نکاح خود درآوری ، مگر زنها !! اگر به حرف هایم گوش نمایی وبه این پیوند عاقلانه تن دهی ، برایت وعده میکنم در آینده به هر دختریکه دست بگذاری ، زن دوم برایت میگیرم، واین را هم باید بدانی اگر خدا نخواسته این پیوند را رد کنی ، شفیقه را هیچ مردی ازین آبادی به زنی خود قبول نمیکند، که این گناه به گردن تو می افتد.
این بود تمام پیشنهادوحرف هایم که برایت گفتم، من میروم خود را آرام ساخته عاقلانه باندیش وتصمیمت را بگیر.
شامی پدر فاروق از سر کارش برگشته بود،از نا راضی بودن پسرش در پیوندیکه برایش بسته شده از طریق خواهرش خبر یافت ، نا خوش وپریشان شده، سری به اطاق پسر زد تا از او جویای احوال شود،فاروق صدای پای پدررا در پلهءهای زینه شنید وخود را آماده شنیدن سخنان پدر ساخت،حین ورود پدر به احترامش برخواست، پدر بایک تبسم کاملاً مصنوعی از پسر پرسید:
ـ تراچه شده بچیم ؟.
ـ پدر ، هیچ چیزی نشده! پدر به سخنانش ادامه داده چنین گفت:
ـ من از طریق عمه ات از همه چیز با خبر شده ام، من منحیث یک پدر دلسوز در ارتباط نامزدی تو درست عمل نموده ام، اینکه تو کسی دیگری را دوست داشتی تقصیر از خودت بود، که ما را در جریان نگذاشتی،من ومادرت آرزو داشتیم وداریم ، که ترا در لباس عروسی ببینم اگر به ما میگفتی به من فرقی نداشت من همان دختریرا که به قول خودت دوست داشتی برایت خواستگاری میکردیم، پس سخن را کوتاه کرده برایت میگویم" آب رفته بیل نه وردار!". هر نوع برخورد طفلانهء تو باعث آبروریزی خانواده میشود که اینرا من طاقت کرده نمیتوانم، توعوضیکه به وجود داشتن پدر مثل من افتخار کرده شکر گذار باشی، حرف های ناجوانمردانه وبی غیرتی را نیز از دهان بیرون میکنی، یک بار به جوانان دور برت نگاه کن، دوچند سه چند تو عمر دارند از فقر وتنگدستی نمیتوانند صاحب زن شوند. آما خودت با لقمه تیار داری کبر میکنی ما از پدر پدر همین قسم پیوندها را از طرف والدین شاهدیم ، بیاد ندارم کسی اعتراضی کرده باشد. یا مثل توعشق وعاشقی را پیشکش کرده باشد.به هر صورت من یک وعدهءدیگری را نیز به تو میدهم وآن اینکه تو بعداً هر وقتیکه خواسته باشی زن دوم وحتی سوم بخواهی، من تعهد میکنم که سر هر دختریکه دست بگذاری برایت میگیرم.دیگر گفتنی ندارم ازتو میخواهم برخورد منطقی نسبت به موضوع نمایی! با گفتن این جملا ت از اتاقش خارج شد.
با شنیدن حرف های پدر ، فاروق عرصه را برای خود تنگتر میدید، هر قدر فکر کرد راه بیرون رفت نمی یافت. در یک دوراهی خیلی پیچیدهء وپر خم وپیچ زندگی قرار گرفته بود،از یکطرف نمیتوانست با عشقش وداع گوید، از طرف دیگر تسلیم شدن وتن در دادن به این پیوند خلاف خواست ونظر خودش را دور از امکان میدید، وخود را در خانه زندانی نمود، مثل اینکه در پی حل قضایای بسیار مشکل ریاضی باشد، به همان قسم در صدد دریافت فرمولی برای حل این قضیهء پیچیده فا میلی اش بود، پناه به سگرت برد، در شبانه روز بیشتر از دو پاکت سگرت مصرف مینمود،آهسته آهسته خواب از چشمانش در حال گریز ودچار افسردگی شده میرفت، جز عمه اش کس دیگری جرئت داخل شدن به اتاقش را نداشت ، روز ها سپری شد ولی فاروق راه بیرون رفت از ماجرارا نمی یافت . با کوشش وتلاش های عمه وامر وجدان چون شفیقه نامزد اش هیچ تقصیری درین رابطه ندارد وگناه است اگر به او جزایی داده شود،روی این دلیل به این پیوند نرمش نشان میداد ، همان بود که در روز ششم تصمیم گرفت تا به فریبا نامه ای بنویسد واو را ازجریان عمل انجام شده اطلاع بدهد و معذرت بخواهد، چندین بار نوشت میخواست خودرا بیگناه قلمداد نموده، بگوید که درگودال عنعنات گیر مانده نمیتواند خودرا خلاص نماید، ولی وقتیکه نامه اشرا میخواند این چنین نبشته هارا مورد قبول نمیدانست، بلا خره تصمیم گرفت تا نامه ای برایش بنویسد که از خواندن آن کمی دلش سرد شود، بناً چنین نوشت:
ـ فریبا! امروز محکمه وجدانم به من حکم کرد،تا بعد از چند ماه دروغ های شاخداریکه برای بدست آوردن تو گفته بودم اعتراف نمایم که همه اش فریب ودروغ وصرف به منظور ارضای قوه جنسی بوده وبس،هیچ وقت هم دوستت نداشتم وندارم تمام تلاش هایم از حکم قوه درونی جوانیم بود که میخواستم یک بار غرایز نفسانی خود را تسلی بخشم ، از سست عنصری وساده اندیشی تو، به مرام ومقصدم رسیدم . بیش از این بتوکار ی ندارم . اگر میتوانی مرا ببخش ، من درین روز ها نامزد شده ام ومیخواهم زندگی آینده ام را باکسیکه از دل وجان دوستش داشتم ودارم بسازم ، بدینوسیله خواستم ترا نیز در فکر آینده ات متوجه ساخته یک بار دیگر برایت بگویم در انتظار دوباره دیدن من نباش!!. درجریان چنین نبشته های کاملاً ساختگی اشک از رخسارش جاری میشد و قطرات آن روی کاغذ در حال چکیدن بود.
فریبا که از غیابت چند روزه فاروق در اضطراب ودلهره گی به سرمی برد .صبحا از خانه می برآمد چند لحظه مثل سربازیکه در کمین نشسته باشد بادقت ، تمام عابرین را از زیر نظر میگذرانید ، تا معشوق گمشده اشرا یابد.
فراق چند روزه فاروق شادی وطراوت نوجوانی اشرا به تاراج برده و نور چشمانش را خیره ساخته بود.در چشمانش نم گریه هویدا بود بعد از ختم مکتب ، درشرایط خیلی دشوار که به یک دختر این اجازه را نمیداد در عقب دروازه مکتب لیسه پسرانه در جستجوی محبوبش انتظار میکشید. ولی فاروق را نمیدید.از راه سر به زیارت میزد و درحق فاروق دعا مینمود چون که غیابتش را ناشی از مریضی اش میدانست.
روز هفتم بود، بعد از اینکه فاروق همه راه های گریز ازین پیوند بدون میلش تجربه نمود ، راه بیرون رفت گیرش نیامده ، با بستن سنگ بزرگ در سینه آرزو وعشقش نامهء را که به هدف دل سرد ساختن فریبا نوشته بود راه خانه محبوبش را درپیش گرفت درحالیکه ضعف وناتوانی دروجودش احساس میکرد،و پاهای ضعیف ونحیفش توان کشاندنش را نداشت آهسته آهسته تنش رابه جلو می کشاند. هر قدریکه به خانه فریبا نزدیک میشد به همان اندازه تپش قلبش اضافه تر میشد،چشمانش توان دیدن کوچه ومحلیکه چندی قبل برایش روح می دمید و روانش را شاد می ساخت نداشت، درحالیکه بغض گلوی اشرا فشار میداد نامه را درنقطه ای که قبلاً هر دو از آن محل استفاده مینمودند گذاشت، وروانه مکتب شد.
فاروق بعد از یک هفته غیابت زرد و زاز، تب آلود وارد صنف درسی شد، ساعت اول بیولوژی بود معلم پس از ورودش متوجه فاروق شد که چشمانش رنگ زرد به خود گرفته است از مکتب رخصتش نمود وتوصیه کرد که هرچه زودتر خود را به یک داکتر برساند زیرا مبتلا به مرض زردی شده.
فاروق با مراجعه به داکتر، زیرتداوی گرفته شد،از همه خوردنی های چرب پرهیز گردید بیشتر خواراکه های دارای
ویتامین سی مصرف میکرد، چنان ضعیف ونحیف شده بود که توان نشستن وبرخواستن را ازدست داده بود، بعد از یک مدت تداوی وپرهیز آهسته آهسته بهبود یافت. از این سبب در امتحانات سالانه نمرات دلخواهش را بدست آورده نتوانست و با گرفتن نمرات متوسط مکتب را به اتمام رساند، و انتظار رسیدن امتحان کانکور را میکشید.
هوا آهسته آهسته سرد میشد وآغاز آمد آمد زمستان را خبر میداد فاروق به بهانه ء آمادگی کانکور شب روز را به اطاق خودش در خلوت به سر می برد ، پدر مادرش میخواستند هر چه زود تر عروسی پسر شانرا برپانموده خودرااز نگرانی نجات دهند. بعد از صرف نان شب پدر فاروق رو به پسر کرده به بسیار محبت آمیز گفت:
ـ فاروق بچیم ! از آنجایکه خود در جریان هستی ما شب گذشته به منظور تعین روز عروسی به خانه خسرت بودیم خدا را شکر که باهم نسبت به برگذاری محفل عروسی به توافق رسیدیم هر خواستیکه داشتند من قبول کردم،به روز جمعه شش جدی بخیر بدون کدام واقعه عروست را میاوریم ،توفر دا با نامزدت حرف بزن در همین یکی دوروز با هم کابل رفته تمام ضروریات را مطابق ذوق خود تان خریداری کنید ، فرمایش دوخت دریشی ودیگر لباسهایتانرا به خیاط بدهید،حد اقل سه چهار روز قبل از روز عروسی تمام لباس ها ودیگر ضروریات تان در خانه آماده باشد،فاروق به علامت سر جواب پدر را داده واجازه مرخصی گرفت و دوباره به اتاقش رفت.
روز عروسی فرارسید،رفقا ودوستان فاروق دورش جمع بودند،فاروق بالبخند های مصنوعی تظاهر خوشی وسرور میکرد جز طاهر رفیق همرازش دیگران از دل فاروق وروانش آگاهی نداشتند، وقتیکه فاروق با رفقا ودیگر از خویشاوندان به طرف خانه عروس روان بودند در آسمان کتله های ابر در حرکت بود هوا سرد شده میرفت وهوای برف به مشام میرسید یکی از ریش سفیدان رو به فاروق کرده گفت :
ـ فارق بچیم مثلیکه زیاد تا دیگی خوردی! چرا که هوا دارد بارانی میشه همه خندیدند فاروق به دل گفت:
ـ نی کاکاجان هوا نیز بامن همراهی کرده به حالم می گرید.درمحفل نکاح رفقایش صدا میزدند مارا هم دعاکن که مثل تو لباس عروسی را به تن کنیم ،فاروق دردلش میگفت خداوند دشمنم را نیز با چنین شرا یط درمحفل نکاح ایستاده نکند.عروس را طبق عنعنه آن دیار سوار( دولی )ساختند وجوانان عروس خیل دولی را به سوی خانه دامادحمل داشتند،هوا کاملآ سرد زمستانی شده بود نداف آسمان به سرعت پخته هایش را به هرسمت
میپراند، به زودی در و بام ،راه ها ودرختان از برف پوشیده شد در همچو هوا عروس به خانه داماد انتقال ومحفل رقص پای کوبی بر پا شد.
از همان لحظه به بعد فاروق زندگی مصنوعی رابازنش شروع نمود.هر لحظه گپ عمه اش بیادش می آمد که گفته بود:
ـ شفیقه در این میان چه تقصیری دارد،با درنظرداشت حرف عمه وحکم وجدان باشفیقه همسرش برخورد مهر بانتر ومصنوعی داشت نمیخواست وی را مانند خود برنجاند
فریبا بعد ازگرفتن نامه فاروق مدتی درابهام به سر میبرد وکاملاً به حرف های فاروق که در نامه نوشته بود باور نداشت،با عشق
وفاداری و دوستی فاروق بیشتر از حرف های دیگر یقین باور داشت و با خود میگفت در نبود فاروق زندگی برایم مفهومی ندارد، اگر وی نامزد هم شده باشد به میل ورغبت فامیلش صورت گرفته ، بخاطر درک کردن راز فاروق درصدد پیدا نمودن خویشاوندان ونزدیکانش بر آمد.
بعد از چند روزتلاش، یکی از خویشاونداش را که در همجواری قریه شان سکونت داشت پیدا نمود،این زن فهیمه نام داشت. فریبا به خانه فهیمه رفت تمام معلومات را بدست آورد.
همینکه از عروسی فاروق آگاهی حاصل کرد ، تحمل نیاورد، زندگی برایش بی مفهوم جلوه گر شد ، همان بود که شب با خوردن یک مقدار از تابلیت های خواب آور دنیای فانی را وداع گفت.
پایان