قادرمرادی
بایسکلچه و نامه ها
داستان کوتاهی ازقادرمرادی
... ما خوب هستیم ، نامه ات رسید . دوست عزیز ، خوب چه و گپ چه . از یک سو راکت ، از سوی دیگر قیمتی . یک ماه می شود که چراغ خانهء ما شیشه ندارد . نمی توانیم برایش شیشه بخریم . از همان شیشه های شکسته و دود زده کار می گیریم . فقط شام ها برای چند دقیقه ،آن هم به خاطر دیدار روی مبارک گندنه و قیافه های رنگ پریده و لاغر و خشک و خام نان های بازاری .شاید به این خاطرکه ببینم کسی بسیار نخورد . اگر تو بایسکلچه را بفرستی ، می دانی چه می شود ؟ شهر ما گل و گلزار می شود .ارزانی می شود ، جنگ و جدل از بین می رود . مردم با همدیگر مهربان می شوند . ببین ، دوست عزیز ، تو اصلا" نمی خواهی که ما دمی راحت شویم . اصلا" تو دشمن ما شده ای . بازهم دلت ، خوش می شوی یا دق می شوی ، تاکید می کنم که این خدمت بزرگ و شایسته را هر چه زودتر انجام بده که پیشمانی دارد .
***
بایسکلچه ، بایسکلچه ... اصلا" نمی دانم این طفلک احمق و معصوم را چگونه بفهمانم ؟ دیروز داکتر به من گفت که مراقب خودم باشم . راست می گوید . اگر مردم ، این بچه ها را کی نان و گندنه می دهد ؟ راستی ، پسر کلانم حالا کاری برای خودش یافته است . می دانی چه کار ؟ گاهی ازسنگ می دزدد و گاهی از ترازو و کچالو فروشی می کند . یک قران ارزان تر از دیگران . فایده اش خوب است . برای من من هم یاد داد که چگونه از سنگ و ترازو بزنم و کچالو هارا بفروشم . او دیروز مرا نزد داکتر برد و برایم یک بوتل شربت اعصاب خرید . می ترسم که اعصابم خراب نشود . اگر اعصابم خراب شد ، دیوانه می شوم . آن گاه چه خاکی برسر خواهم کرد ؟ پسر کلانم برای چراغ خانه ء ما یک شیشه هم خرید . چه کار بزرگی !آن قدر خوش شدیم که چه بگویم . مثل این بود که پسرم یک موتر پجروو یا لند کروزر کاغذ پیچ خریده باشد . حالا کم کم آدم می شود . حالا من هم کم کم یاد میگیرم که آدم شوم . مگر تو هم باید آدم شوی . بایسکلچه را روان کن که از دست این طفلک جان د رجانم نمانده است . طفلک گریه کرد ه گریه کرده خودش را خورد و آب کرد . اگر من اورا خفه کرده بکشم ، خونش به گردن تو ...
***
امروز چه کیفی کردیم . بعداز مدت ها چای داشتیم ، عوض آب یخ ، چای . آن هم چای سبز ، اگرچه کمرنگ بود ، بسیار مزه داد . زنم دیروز به کلینک رفته بود . برایش گفته اند که سیروم خلاص شده ... پت می کنند و پت می فروشند . اصلا" به کی برسد ؟به زخمی های راکت ها ویا به آدم های سو ء تغذی زده و فشار خون پایان یافته ها . راستی ، همه به مرض فشار و اعصاب مبتلا شده اند . هر کس را که ببینی ، فشارش پایین شده است . خوب ،بعضی ها هم هستند که فشار شان بالا می رود . مادر اولاد ها هر بار که ا زحال می رود ، به کلینک می رود . یک پاکت سیروم خیراتی خارجی ها را می گیرد . به دلش قوت می شود و می تواند چند روز دیگر د رمقابل رژیم غذایی خانواده ء ما مقاومت کند . اما من ، حالا کاملا" مثل دیوانه ها شده ام . سر سر خود گپ می زنم . کراچی کشی و کچالو فروشی هم حالا هیچ مفاد نمی کند . شاید بگویی که چرا مانند گذشته ها مقاله نگاری نمی کنم . خلاص شد عزیزم ، نان که نباشد ، قلم و کتاب به چه درد دوا می شود . هفته ء گذشته ء در کوچه ء ما راکتی خورد . گوشت و استخوان های پارچه پارچه شده را جمع کرده دفن کردیم . عزیزم ، اگر ممکن است به همان کشورهای تولید کنند ه ء راکت مرمی بگو که دیگر به خانه ء ویران شده ء ما تحفه های مرگبار شان را صادر نکنند . بس است ، هرگونه سلاح ها ، در این جا استعمال و امتحان شدند . بهتر است کمی گندم و کمی گندنه و کمی نمک و بوره بفرستید . اگر می شود چند تا شمع و چند جرعه تیل برای چراغ خانه های ما . اما عزیزم ، پول هایی که روان می کنی ،درد مارا دوا نمی کند . دیگر پول نفرست . در عوض یک بایسکلچه . تو که به من پول می فرستی ، من نمی توانم از آن پول ها بایسکلچه بخرم . دلم نمی شود ، طفلکم هر روز داد و فغان می کند و می گوید :
ـ بایسکلچه ، بایسکلچه ...
شب گذشته با استفاده ا زپول تو ، یک شوربای لذیذ استخوان داشتیم . د رخانه ء ما جشنی برپا بود . بوی شوربا بچه هایم را مست ساخته بود . من می رقصیدم و بچه ها قوطی ها خالی را می نواختند . اما این شادی ما زیاد نپایید . صدای گرمبس راکتی خون مارا خشک کرد . دوست عزیزم ، اگر ندیدیم ، خدا حافظ . ممکن است راکتی مارا از این مصایب نجات دهد ... می رویم تهکوی که باز راکت ها شروع شدند ...
***
دیشب پسر کلانم را از خانه کشیدم . رفت ، نمی دانم کجا . دیگران را هم به عوض نان ، لت و کوب با مزه یی دادم که خوردند و خوابیدند . زنم ا ز پوست کچالو قورمه پخته بود . راستی دخترک هفت ساله ام کچالوی جوش داده می فروشد . قورمه را صبح نوش جان کردیم . آن شب یعنی دیشب من هم نشستم در تاریکی خانه ، زار زار مثل دوران کودکیم گریه کردم . صاحب خانه که دنبال کرایه ء سه ماهه آمده بود ، از شنیدن صدای گریه ء من به خانه اش رفت و یک پاکت دوا برای من فرستاد . دوا را که خوردم ، اصلا" نفهمیدم که راکت ها به کجا می خورند . ا زصدای راکت ها هم بیدار نشدم . چه خوب دوایی بود . طفلک کوچکم ا زبایسکلچه تیر شدنی نیست . هر روز تسلی می دهمش و می گویم : صبرکن ، کاکایت روان می کند . داکتر به من گفته که استراحت کنم و وقتم خوش باشد . حالا در خانه ، در کوچه ، د ردفتر ، و یا در بازار می باشم ؛ سر سر خود بیت می خوانم . باردیگر به جناب شما تاکید می کنم که خون طفلک کوچک و بی گناهم به گردنت خواهد افتاد . بایسکلک را چرا روان نمی کنی ؟ جان برادر ، اگر اعصابت خراب شده ، خودت را تداوی کن تا عقلت به سرت بیاید . چطور کسی پیدا نمی شود که بایسکلچه را بیاورد . ما بمیریم از غم بایسکلچه و تو بی پروا مارا تماشا می کنی واز این گپ مهم و حیاتی شانه خالی می کنی ...
***
.... سلام ، بعداز مدت ماه ها سلام دیگر ، می دانم که ازمن آزرده هستی . خیر باشد . حالا بعداز هشت ماه به نامه ات جواب می نویسم . من بستر شدم . فضل خدا حالا صحتم خوب است . به آن هایی که صندوق های باروت و راکت می فرستند ، بگو بفرستند، بفرستند و از این کارشان صرف نظر نکنند . بگو هر قدر دارند ، بفرستند . ما هم آماده هستیم تا بمیریم و خانه ء خودرا ویران کنیم . حالا تشویش دارم که اگر جنگ پایان یابد ، آن گاه چه خواهیم کرد .تعجب نکن عزیزم ، جور و تیار هستم . با قوت ، با شیمه ، فشارم هم حالا بسیار نورمال است . دوا ها ی قیمت بها صرف می کنم . که اعصابم تقویه شود . دیگر زحمت نکش و برای ما بایسکلچه یی روان مکن . ما دیگر به بایسکلچه ضرورت نداریم . اگر پول کار داری ، بگو که ما برایت بفرستیم . حالا زنم طو ق طلا دارد ، حالا خانه های ما با قالین فرش است . تصمیم داریم که یک جنراتور ، یک ویدیو ویک تلویزیون رنگه هم بخریم . چهار روز زنده گیست . خوب بخور و خوب بپوش . پسرکم حالا بایسکلچه دارد . اولاد هایم با این بایسکلچه بسیار خوش هستند . اگر چه بایسکلچه مستعمل است ، اما بازهم نو است . بایسکلچه را پسر کلانم آورده . حالا کار و بار او خوب است . تفنگ دارد ، در پوسته ها ، شب و روز مصروف خدمت است . پیدا گریش هم خوب است . تشکر از خودت ، دوست عزیز ...
پشاور - ۱۳۷۵ خورشیدی*
-----------------------------------------------------------------------------------------
*از مجموعه ی رفته ها بر نمی گردند