قادرمرادی

 

آن سوی سال ها ...

یک داستان کوتاه ا زقادر مرادی

نمی دانم چرا یک باره احساس می کنم که می توانم این همه راهی را که دراین سی وچند سال پیموده ام ، دوباره در یک ثانیه بپیمایم ، به عقب برگردم ، به عقب . به دورها ، به آن سوی سال ها ... سال های بی دغدغه ، سال های آرامش ، سال ها خوشمزه که هنوز ذایقه آن هارا ، آرامش و صفای شفاف آن هارا احساس می کنم و دلم می خواهد دوباره بر گردم به همان سال ها ، به همان روزهای بی خیالی ، به همان شب ها پرستاره و مهتابی که روی صفه و بام ها درازمی کشیدیم و بی بی جان ما تاوقتی قصه های سبز پری و زرد پری را می گفت که مارا خواب به سر زمین های جادویی خویش می برد . نمی دانم چرا به یاد دوران کودکی افتاده ام و دلم در سینه ام پر می زند که خودم را هرچه زودتر از قفس حال برهانم و هرچه زودتر و دیگر هر گز برنگردم .

بازهم ماه رمضان است . بازهم بعد از سی سال ماه رمضان د رزمستان آمده است . شاید همین امر باعث شده است که من به یاد دوره های دور ، به یاد آن سال های رفته افتاده ام. از این جا باید بگریزم . احساس می کن می توانم . این جا دیگر برایم غیر قابل تحمل شده است . من تنها یم ، تنها دریک شهر که روی آن برف روی دل بریزی می بارد . شهر ، تعمیر های کانکریتی ، آسمان کوچک ، آفتاب کم مهر ، آهن و شیشه هایش روی دلم ریخته است . روی جاده ها پراز شیشه است ، شیشه ها ریزه ریزه شده ، همه جا خون است ، همه جا گوشت است ، همه جا آلوده ، پر ازشیشه ریزه و خون  . خو ن های یخبسته ، خون های تازه ، بوی خون ، بوی باروت ، آهن پارچه ها ، دود ، آتش ، شیری از باروت و آهن و دود و آتش . سگ ولگردی چه می کند ؟ آن جا ، رهگذران ، رهگذر به خون آغشته یی را برداشته اند و برده اند . خون ، خون ... سگ ولگرد چلپ چلپ کنان خون روی سرک قیر را می خورد . سرک را می لیسد . تازه رهگذران ، رهگذر افتاده در خونی را برده اند و آن طرف دیگر ، روی سرک ، پهلوی موسسه ء کمپیوترجسدی را سگی از هم می درد . جسد به خون آغشته ء یک انسان را ودر تپه ها و قله کو ه ها ی سیاه ، هر لحظه صدای توپ ها قلب سنگ های شهر را می ترکاند و احساس می کنم دردورادورم صد ها ، هزار ها آدم زیرخرمن های سنگین خاک و سقف های فروریخته ء خانه ها ، زیر دیوارها و خاکستر ها مانده اند و گندیده اند . کودکان با گدی های شان پیرمردان روی جا نماز ها ، زنان عقب دیگدان ها و همه جا سگ های دیوانه ، سگ های ولگرد و بیخود ، سگ های عقده یی و اعصاب خراب گوشت می خورند . با بی میلی با نفرت و بد بینی گوشت آدم ها ی مرده را می جوند . گوشت صاحبان شان را ، چهره های شان به خاکستر و خاک ، پوزهای شان به خون و سیاهی آلوده است. چهره های شان گرفت و از چشم های کمنور شان بیزاری و نفرت می بارد .

آری باید این همه راه طویل را که در این سو چند سال پیموده ام ، دوباره طی کنم و خودم را از این ماتمسرای وحشتناک برهانم . رب من یا رب من یا رمضان ... آواز بچه ها به گوشم می آید . آواز بچه های نابالغ در سکوت آرامش بخش شب ، بوی آرامی ، مثل نسیم بهاری می وزد . روحم را تکان می دهد . احساس تازه گی را د رذهنم بیدار می سازد و یادم می آید که آرامش و احساس کردن تازه گی و صفا چگونه می شود .

نسیم ، نسیم آرامش بخش ، نسیم بهشتی و بوی آرامی مرا به خویش می کشاند . دیگر بی تاب و بیقرار می شوم . دلم به تپش ، دیگر نمی توانم منتظر بمانم . یافتم آن چه را که گم کرده بودم ، یافتم آن چه را که ازیادم برده بودند . بوی خوش آرامش  ،بوی خاک ها ی شور بارانخورده ، بوی گاو و گوساله ، بو ی رغن کنجد داغ شده ، عطر مخصوص بته های صحرایی . صدای پر هیاهوی بچه ها :

ـ  رب من یا رب من یا رمضان ...

زمستان  ، برف ، برف . این ها همه صدا می کنند که می توانم راه طویل و پر خم و پیچی را که در سی و چند سال پیموده ام ، دوباره طی کنم . می توانم خودم را برسانم و به روز های فراموش شده ء دوران  کودکی که اکنون همانند باغ سبزی از دور می درخشد . سرزمین معطر بته های صحرایی ، بوی بته . بته بوی ، یک بوی عجیب و آرامش دهنده . من این عطر دل انگیز را می بویم . مثل گرسنه ، مثل یک آدم تشنه . حالاکسی در شب های رمضان سرو د رب من یا رب من یا رمضان را نمی خواند . حالا آن دوستان قدیمی و به جان برابرم نیستند . ستاره ها ، خانه های گنبدی ، بوی شیر جوشیده ، بوی خاک های شور بارانزده ، بوی روغن کنجد حالا نیستند . ما آن وقت مهتاب را بی وفا می گفتیم . گاهی می آمد ، گاهی می رفت . اما ستاره ها همیشه بودند . چقدر زیباست آسمان پر پهنا و پر ستاره . ستاره های هفت برادران . ستاره ء شام ، ستاره صبح ، کهکشان ها و صدهای دیگر و میلیون ها ستاره ... شعله ور می شدند و مثل گنجشک ها از این شاخه به آن شاخه می پریدند . حالا صدای مهربان آن ها را از پشت دیوارهای ضخیم سال ها می شنوم . چه با اشتیاق صدا می  کنند . مرا سوی خویش می خوانند . باخوشحالی ، ذوقزده و هیجانی. اکنون لحظه های شیرین فرارسیده اند . دوستانم به استقبال من سر راه و روی بام ها ی نمناک و گنبدی ایستاده اند . همه خوشحالند . من هم خوش خوش که دوستان گمشده ام را باردیگر می یابم . مهتاب هم آن جاست ... مهتابک دخترک همسایهء مان را می گویم . وقتی با او گدی بازی می کردم ، بچه ها به من می خندیدند . بچه ها مرا مسخره می کردند که چرا مثل دخترک ها با دخترک ها گدی بازی می کنم . اما من همیشه نیشخند های آن هارا نادیده می گرفتم ، خوشم می آمد که با مهتاب گدی بازی کنم .وقتی باهم بازی می کردیم ، زود بین ما شکررنجی پیدا می شد . باهم قهر می کردیم و چند روز باهم دیگر گپ نمی زدیم . نام یک دیگر را بر زبان نمی آوردیم . دلم پرغصه می شد . دلم می شدزود آشتی کنیم و زود آشتی می کردیم . وقتی بین ما آزرده گی پیدا می شد  ،من اورا بخیل می گفتم ، بخیل و بد نیت و او بیشتر برآشفته می شد و مرا می زد . من می گریستم و باهم دست به یخن می شدیم . رویم را با ناخن هایش پنجال می کند و من اورا پشک می گفتم و گریه کنان نزد مادر م می آمدم . مادرم به من می گفت :

ـ بی غیرت جان ، تو جان نداری ، تو هم پنجال بکنیش .

اما من نمی توانستم ، دلم نمی شد . نمی توانستم مثل اوبیرحم باشم . مهتاب وقتی می دید که من می گریم ، می خندید . سویم لبخند می زد . گویا به این گونه از من می خواست که از او نزد مادرم شکایت نکنم .

آن وقت ها نه برق بود و نه رادیو و نه تلویزیون و نه سرک قیر . اصلا در شهر خاکی مان ازاین چیز ها خبری نبود . پدرم جهاز روغن کشی داشت . در حویلی خودمان . اسپی داشت که چرخ جهاز ر می چرخاند پدرم د ر زمین هایش گندم و کنجد می کاشت . ا زهمین کنجد روغن می گرفت . روغن و کنجاره اش را می فروخت . کسی چیزی به نام روغن نباتی و یا روغن خارجه یی نمی شناخت . ماه رمضان که می آمد ، برای ما مثل عید بود ، یک ما ه عید . غذا های خوشمزه ، مربا ، ترشی ، قیماق و ماست . آن وقت هم زمستان بود که رمضان آمد . نزدیک نماز شام ما بچه ها روی تپه گکی مقابل حویلی مان جمع می شدیم و همه به یک نقطه چشم می دوختیم . به یک نقطه ء بلند  بالاحصار کهنه ء شهر خاکی مان . ملای مسجد آدان شام را می داد و در آن نقطه ء بلند بالاحصار توپچی توپ را آتش می کرد . ما از دور می دیدیم ، تماشا می کردیم ،  ذوقزده . توپچی مثل مورچه یی به توپ نزدیک می شد و دوباره به عقب می گریخت . توپ صدا می کرد ، گرمبس ... ماهمه هیاهوی کنان سو خانه های مان می دویدیم . روزه افطار می شد . مادر ، پدرم ، خواهرم دور دسترخوان نشسته دعایی زیر لب می خواندند و بعد روزه ء شان را افطار می کردند و بلافاصله برای نماز بر می خاستند . دراین دقایق فضای خانه ء مارا فضای شهر و کوچه ء مان را نوعی سکوت دلپذیر وآرامش دهنده ء پراز صفا فرا می گرفت و بعد ... بوی برنج پخته شده و عطر زیره فضای خانه را پرمی کرد . صندلی گرم جان تازه می بخشید و سحرگاهان با صدای نقاره از خواب برمی خاستیم . ترق و تروق دیگ و کاسه ، باز صندلی گرم و عطر چای سبزو مربا . چقدر از مربا خوشم می آمد . مادر ، مربا ، مربا . هر بار که مهتاب دست و رویم را پنجال می کند و من گریه کنان نزد مادرم می آمدم  ،مادرم برایم مربا می دادو هنگامی که ا زماه رمضان چند روزی سپری می شد ، بچه ها شبانه شروع می کردند به رمضان خوانی . پس از افطار که پدرم به نما زتراویح می رفت ، بچه ها از این خانه به آن خانه ، از کوچه به آن کوچه می رفتند . پشت دیوار و دروازه ء هر خانه می ایستادند و می خواندند . من هم با آن ها می رفتم . همه بایک صدا می خواندیم :

ـ رب من یا رب من یا رمضان .

ومردام برای ما کشمش و نخود ؛ نقل و بادام ، نبات و کلچه ء شیرین می دادند و صدای نغاره دریک صبح علامت عید بود و صدای چند گرمبس توپ ، نماز عید ، لباس های نو، عید مبارکی ، سرخی وسپیده ، اسپک های چوبی ...

                                                     ***

چه خوشبختی بزرگ ؛ نگاه کن رسیده ام ، به همان دیار خوش که آرزویش را داشتم ، رسیده ام . اما ، اما چرا این طور؟چرا آن وطوری که انتظارش را داشتم نیستند . نی ، مثل این که غلط کرده ام . شاید راهم را گم کرده و به جای دیگری آمده ام . زمانی حویلی مان همین جا بود . چرا نیستند ، بام های گنبدی ؟ چرا نیستند ، عطربته های صحرایی ، چرا نیستند ؟ خوب یادم است که همین جا بود ، حویلی ما ن  . این جا بود چرخ جهاز پدرم . این جا هیزم خانه بود ؛ جایی که بته های صحرایی را انبار می کردیم ... چرا نیستند ؟بچه ها کجا  شدند ؟کوچه چه شده ؟آن ... هان تپه گکی که ما آن جا می ایستادیم و توپ افطار را تماشا می کردیم ، هست . اما بسیار پیر، خرد شده . فرورفته ، شکسته ،چرا ؟بچه ها چه شدند ؟ رفک خانه ء مان کجا شده ؟آن جا که مادرم همیشه کاسه ء سفالین مربا را می گذاشت . آن جا در آن دور ، توپ بالاحصار ، توپ عوض شده ، توپ های دیگری دیده می شوند . درهمه ء بلندی ها در همه جا ، دربالاحصار توپ هایی را گذاشته اند . چقدر توپ ؛ توپ های دگرگونه . تانک های غول پیکر سیاه . چرا آذان نمی دهند ؟ چرا توپ افطار را فیر نمی کنند که برویم به خانه های مان . آسمان نیست ، ستاره ها نیستند .حویلی ما با خاک یک سان شده است . گنبد ها فروریخته اند ، دیوارها نیستند . توده های خاک  ،خاک های عزادار؛ خاک های پژمرده و ماتم گرفته ؛ خاک های نیمه خاکستر ، همان بوی همیشه گی هنوز است . خاک شور ، اشتباه نکرده ام . هما ن شهر خودم است . اما سرک قیر آورده اند ؛ اما درخانه ها رادیو ه و تلویزیون ها و درتپه ها توپ ها  ،تانک صد می کنند . دکان ها پراز قوطی های روغن خارجه یی است . همه چیز خارجه یی ، همه چیز تازه و بیگانه . آدم ها هم وطری دیگری شده اند . به نظرم آن ها هم بیگانه اند و یا بیگانه شده اند . بیگانه ا زهمد یگر ... عقب توپ ها و تانک آدم هایی نشسته اند بیگانه ، بیگانه های بیگانه تر از بیگانه ها . نمی شناسم شان . شاید همان آدم های خودمان هستند و بیگانه شده اند . شاید به نظرمن بیگانه می آیند . شاید خودرا فراموش کرده اند و نمی دانند . شاید خودرا فراموش کرده اند و نمی دانند که بیگانه شده اند .

شهر من سوگوار است . خاک ها می گریند . من روی ویرانه یی نشسته ام و چرت می زنم . شاید من هم بیگانه شده ام ، شاید ... گذشته ها یادم می آید . سال های اخیر بود . آغاز فاجعهء شاید بیگانه گی . ماه رمضان بود . یک روز پدرم که از بازاربر گشت ، بسیار جگرخون بود . چه شده بود ؟ قیامت ، فاجعه ء بزرگ آغاز می یافت :

ـ اگر این طور دوام کند ، کار ما زار می شود .

مادرم هم که دلش پرخون بود ، پرسید :

ـ این روغن ها از کجا می آیند ؟

پدرم با لحن شکسته و غم آلودی پاسخ داد :

ـ ازملک های پایان ، دکان ها کم کم از روغن های قوطی گکی نباتی پر می شوند .

مادرم با نومیدی :

ـ عجب دنیایی شد .

  و هردو غمگینانه به فکر فرو رفتند که گویا دیگر همه چیز پایان یافته باشد . وحشتی آغاز شده که فردا و پس فردا همه جارا فرا می گیرد  . از خارجه روغم می آید . روغن نباتی خارجی و دیگر کارو بارپدرم رنگ می بازد . پدرم هم رنگ می بازد . رنگش خاکستری می شود و همه سوی روغن نباتی خارجه یی رو می آورند و ...

خوب یادم هست که یک صبح ، صبح یک روز همان ماه مبارک رمضان پدرم غمگینو پریشان ا زخواب برخاست . پدرم خواب وحشتناکی دیده بود . به نظرمی رسید که برای پدرم خواب نیست ، یک واقعیت است . واقعیت ایستاده پشت در و سایه اش افتاده به درون خانه . پدرم خودش را کاملا"باخته بود ، یک باره مثل این که دریک شب پیرشده بود ، تکیده بود . رنگش زار مثل زردآب ، از مادرم پرسید :

ـ چه خواهد شد ؟

مادرم که گویا لحظه به لحظه پیر می شد ، گفت :

ـ خداوند خیر کند ، یک خیرات به گردن بگیر .

پدرم خواب دیده بود که ازآسمان خاکستر می بارد . همه جا خاکستر ، همه جا خاکستر . زیارت بابا ولی ویرانه شده است . مسجد خالیست ؛ همه برخاسته اند ، به کشتن یک دیگر . دنیا دگر گون شده است. همسایه ها ، همسایه های شان را می کشند . رهگذران سر رهگذران را می برند . دکاندارها از دکان های شان خیز می زنند ، به جان هم دیگر با کارد و تیغ ؛ با تبر و تیشه یک دیگر را می کشند ، آشنا ها و دوستان ضمیمی با هم دیگر دشمن شده اند . دیگرصمیمیت و صداقت های گذشته نیست . در کوچه ها خون جاری شده است . کوچه های خون ، جوی جوی خون ، دریاچه های خون ، کله های بریده ، همه جا خون ،همه جا خون و سگ ها خون می خورند ؛ چلپ چلپ کنان خون می خورند . از آسمان گرد خاکستر می بارد ، کوچه ها ، دکان ها و بازار ها پراز قوطی های روغن خارجه یی است .

شام همان روز که پدرم برگشت ، بیشتر غمگین بود . بیشتر پیر شده بود ، رنگ چهره اش بیشتر زرد آب گونه شده بود . با صدای حزن آلودی به مادرم گفت :

ـ خوابم راستی شد .

مادرم تکان خورد ، رنگش پرید و پرسید :

ـ چه گپ شد؟

پدرم که گویا گردنش را شکسته باشند ، با سرافگنده  و صدای غمناکی گفت :

ـ کشتند .

ـ کشتند ؟ کی را کشتند ؟

ـ کلانتر مارا .

 پدرم و مادرم چنان عزا گرفتند که گویا تمام آدم های دنیا را کشته باشند . آن ها آن شب نخفتند ، تمام شب وحشتزده نشستند و از مرگ کلانتر گفتند .

بعد ها ، ماه ها طو ل کشید که پدرم عزا دار بود . مادرم مضطرب و غمگین بود . دیگر سرور وصفای گذشته رخت بسته بودند ، از خانه ء ما و از تمام خانه ها . کلانتر را کشته بودند شاید د رشهر خاکی مان اولین بار بود که کسی را می کشتند . پدرم دیگر آن آدم گذشته نبود . کارو بارش به شکست رو کرد . همه روغن خارجه یی می خریدند ، کشته شدن کلانتر در تمام شهر سایه ء غم و اضطراب افگنده بود ، پدرم پیوسته از آن قصه می کرد . وسواس شده بود . سوی مادرم می دید ، چشم هایش طوری بود که گویا فاجعه ء بزرگی ، باجعه ء کشتن و کشته شدن آغاز یافته است ، فصل خاکستری خواب هایش و گویا آن طرف دیوار ها، آن سوی دیوارهای نازک لحظه ها ، آدم های وحشی با کارد و تیغ ایستاده بودند .

پدرم سایه ء آن هارا حس می کرد و گاهی با وارخطایی در جایش تکان می خورد و می گفت :

ـ آمدند ، ها  ،آن ها ...

مادرم گریه کنان تسلی می داد :

ـ چیزی گپ نیست .

و پدرم چنان حالی داشت که باید همه قبول می کردند که فصل خواب های خاکستری پدرم و فاجعه ء باران خاکستر آغاز یافته است .

                                  *پایان

                                             ۱۳۷۲- کابل

------------------------------------------------------------------------------------

*از مجموعه ی صدایی از خاکستر

 

 


بالا
 
بازگشت