قادرمرادی
توت و نان
داستانی از قادرمرادی
گرفته شده از مجموعه ی دختر شالی های سبز
پیرمرد گفت :
ـ سبقت را بخوان .
و کودک خواند :
ـ بابا نان داد ، بابا توت داد .
پیرمرد گفت :
ـ به زمین نوشته کن .
و کودک با چوبکی به روی زمین نوشت :
ـ بابا نان داد ، بابا توت داد .
پیرمرد گفت :
ـ به آسمان نوشته کن .
و کودک با کلکش روی هوا نوشت :
ـ با با نان داد ،بابا توت داد .
پیرمرد گفت :
ـ حالا خوب شد ، حالا بگیر توت بخور .
وکودک با دلزده گی سوی توت ها که روی خاک ، زیر سایه ء درخت افتاده بودند ، نگاه کرد :
ـ چقدر توت بخورم .
دهکده خاموش بود . دهکده خاموش و آفتاب تیز بود . دهکده ء خشک و خاموش خالی به نظر می آمد . ،آفتاب سوزنده بود . دهکده می سوخت . رنگ پریده بود ؛ بیصدا و حلقش خشک و داد می زد :
ـ وای آب ، وای آب .
و جان می کند . یاد باران ازدلش نمی رفت .
دهکده خاموش بود . پیرمرد هم خاموش بود . چوب دراز در دست داشت . شاخه های درخت را می تکاند . پیرمرد تو ت می تکاند و کودک هنوز روی زمین ، زیر سایهء درخت می نوشت :
ـ با با نان داد ،بابا توت داد .
و کودک هم خاموش بود .پیرمرد می دانست که دهکده چرا خاموش است . می دانست که حتی پرنده ها از این جا رفته اند .
دهکده گرفته و غمگین بود . درخت ها خاکزده بودند ، افسرده . برگ ها به گرد آلوده بودند . مثل این که دیروز طوفان و خاکباد بود . دیروز طوفان ریگ بود . به یاد پیرمرد آمد ؛ مادرش . پیرمرد کودک بود درست مثل این کودک . وقتی که تابستان ها طوفان می شد ؛ خاکباد می شد ، مادرش می گفت :
ـ آب می آید ، آب می آید . به جوی ها و دریا ها آب می آید .
و چند روز بعد در جوی ها و دریا ها ی خشکیده دوباره آب می آمد . اما در این سال ها این گپ بی معنی شده بود . طوفان ، طوفان ، خاکباد خاکباد ، اما از آب خبری نبود . پیرمردمی دانست که جوی ها از تشنه گی مردند و دریا نام خودش را فراموش کرده بود . پیرمرد می دانست که چرا ا زدهکده ء آن ها برکت پریده است .
دهکده در ماتم بود . شاخه ها هم ماننددهکده در سوگ و ماتم سر درگریبان خم ، چرت می زدند . از گرماو بی آبی درفغان . گرما شریان های شاخه هارا از آب ، از نم و رطوبت تهیم می کرد . گرما یاد باران را از خاطره ء شریان های شاخه ها می شست .
خاموشی بعداز طوفان ، خاموشی پیش از طوفان . پیرمرد مرد می دانست که طوفانی گذشته است . پیرمرد می دانست که طوفانی در پیش است . طوفانی در شکم مادر. پیرمرد به یا دحلیمه دیوانه افتاد . دیوانه یی که شکمدار شده بود . مادر ، دیوانه بود گنگ بود و بچه یی د رشکمش پیدا شده بود . پیرمرد می دانست وکودک بی خبر ا زدنیا بود . روی زمین می نوشت :
ـ بابا نان داد ،بابا توت داد .
گرما کشنده بود . سگ های کوچه هلتس کنان هر سو می دویدند . زبان شان یک بلست از دهان شان بیرون . سایه می پالیدند . خاک نمناک می جستند . سایه ء زیر پل ها را می جستند . هراسان هر سو می دویدند. پیردمی شنید ، صدای قرقر چرخ خشک چاهی را ، که سکوت سوزنده و تفت آلود دهکده را می شکست . نمی شکست ، زورش نمی رسید . صدا انعکاس بلند نداشت . قرقر ، قرقر ، قرقر . سست و بیحال بود . صدای چرخ خشک بود ، سست و بیحال . بازوان زنی و یا پیرمردی ریسمان چاهی را با خسته گی می کشیدند . با سستی و بیحالی . پیرمرد می شنید و می دانست که گرمی و بی آبی از همه کس حوصله و توان ربوده است.
پیرمرد می پنداشت که دهکده و آدم هایش ، همه چیزش مثل او پیر ، بیحال و سست شده اند . پایم به لب گور ، بسیار عمر کنم ، چند روز دیگر . از این تابستان زنده نخواهد برآمدم و آن گاه کودک تنها می ماند . آن گاه حلیمه دیوانه تنها می ماند . کی به آن ها نان می داد ؛ کی به آن ها توت می داد ؟
و کودک باز می نوشت :
ـ بابا نان داد ، بابا توت داد .
وکودک چه می دانست که تنها می ماند . چه می دانست که پای بابا به لب گور رسیده است . کودک از دنیا بی خبر بود . بابا به آسمان دید . د رآن سوهای دور ، آن سوی کلبه ها و گنبد های گلی ؛ آن سوی درخت های خاکزده ، گردبادی به هوابلند شده بود . مثل یک مار ، مثل یک اژدها ، پیج پیج می خورد و بالا می رفت . بابا با خودش گفت :
ـ طوی اجنه هاست ، می رقصند . میدا ن را شغالی یافته اند .
قرقر ، قرقر ... صدای چرخ خشک و پیر چاه . چاه چقور، نگاه که به درونش افگنی ، سرت می چرخد . چشم هایت سیاهی می کنند .هر قدر ریسمان کش کنی ، از دلوچه خبر ی نیست و آخرش هم که دلوچه می آید ، پراز گل سیاه است و کمی هم آب گل آلود و پیرمرد می دانست که که چه عذابی است بی آبی . چه سخت است بی آبی و چرا اجنه ها می رقصند و میدان را شغالی یافته اند .
بابا با چوب دراز به شاخه ها می زد. توت ها تپ تپ به زمین می افتادند . دل پیرمرد پراز مسرت می شد . توت های پخته و آبدار ، شیر توت بودند . انگار روی دل بابا می ریختند . دهانش آب می داد و اشتهایش تحریک می شد . گاه گاهی رهگذری از کوچه ء پهلوی مسجد می گذشت . رهگذری سوار بریک مرکب لاغر و مردنی که خواب بود و راه می رفت و رهگذر سوار بر حیوان با بوت هایش به دوطرف شکم ، به قبرغه های برآمده ئ حیوان می کوفت . رهگذرسوار برمرکت ، گردن مرکب را شارانده بود ، با چوبی که سر آن میخی داشت هر لحظه به گردن زخمی مرکب می خلاند . اگر میخ نبود ، مرکب را می کشتی هم از جایش تکان نمی خورد .
همه سوخته از گرما و تشنه گی و در زیر تک درخت مسجد پیرمرد توت می تکاند و تو ت ها تپ تپ بر روی خاک ها می افتادند و دل غمزده ء بابا از خوشی لبریزمی شد . کودک سرش خم روی زمین می نوشت :
ـ بابا نان داد ، بابا توت داد .
بابا به او یاد داده بود . بابا اضافه از این یاد نداشت . درشصت و چند سال عمرش همین را یاد گرفته بود و آن را به کودک یاد داده بود .
کودک هفت ساله بود ، پیرمرد شصت و چندساله . شاید هفتاد ساله بود . حساب سال و ماه برای پیرمرد درهم و برهم شده بود هر چه بود و نبود ، می دانست که دیگر پایش به لب گور رسیده است . کودک پا برهنه بود ، بر سر کلاه . کلاهش سر گوش هایش سوار . کلاهش کلانتر از سرش بود . پاهایش سیاه ، ترکیده و چرکین بودند. پیراهنش هم ازتنش کلانتر مثل آن که پیراهن پدرش را پوشیده بود و تنبان مادرش راکه رنگ گلابی داشت . گلابی رنگ باخته ، لباس هایش کهنه و فرسوده ، قاق شده از عرق و شیره ء توت بودند . پینه ها رنگارنگ بودند . پینه ها سرخ ، سبز و سیاه و آبی بودند. مثل بیرق ، مثل پارچه هایی از بیرق ها . رنگ پیراهنش خاکستری بود . پینه ها رنگ باخته بودند . سرخ رنگ باخته ، سبز رنگ باخته ، سیاه رنگ باخته ، آبی رنگ باخته تنبانش رنگ گلابی داشت ،گلابی رنگ پریده . بوی عرق و شاش عطر لباس های کودک بود . کودک دانه های توت از زمین می گرفت ، آن هارا پف پف می کرد و به دهانش می انداخت و باز روی زمین خم می شد و می نوشت :
ـ بابانان داد ، بابا توت داد .
و بعد آن چه را که نوشته بود ، می خواند :
ـ بی الف با ، بی الف با ، بابا . نون الف نا ، نون ، نان ...
و بابا می گفت :
ـ بگیر توت بخور که شکمت سیر شود .
کودک می نوشت ، می خورد . یک لقمه نان و چندتا توت ، یک لقمه ء خرد از نان می گرفت و باقی مانده اش پس در جیبش می گذاشت و بعد چند توت به دهان می افگند . لونجک می زد و باز می نوشت . بابا توت می تکاند . به کودک دید . بابا گفت :
ـ نان نخور ، توت بخور . نان را برای شب نگاه کن .
وکودک بازهم نوشت :
ـ با با نان داد ، بابا توت داد .
توت با نان ، نان با توت به کودک مزه می داد . بابا خسته شد ، عرق پر شده بود . عرق های رویش را با دامن چرکین و قاق شده اش پاک کرد . شکم فروزفته و چملک شده اش نمایان شد. کودک دید . سر ش را گشتاند . از دیدن شکم باباشرمید . کودک دردلش گفت :
ـ بابا نان ندارد .
بابا گرسنه بود . توت هارا ا ز زمین می گرفت ، پف پف می کرد . مگر خاک ها درجان توت ها گل شده بودند گل ها به تو ت ها چسپیده بودند . بابا دردلش گفت :
ـ بیانداز به دهانت ، پشت خاک ماک نگرد .
بابا دانه ء توت را پف پف کرد و به آن خیره شد. بابا گفت :
ـ بخور که چه شیر توت شیره دار مزه دار است .
دردلش گفت :
ـ کاش که نان هم می بود . توت با نان ، نان با توت بسیار مزه می دهد .
و دانه ء توت را با بیره هایش فشرد . چند قطره آب شیرین مثل آب حیات درگلویش فرورفتند . کودک از نوشتن دست کشیده بود . هردو توت می خوردند . کودک نانش را در جیبش گذاشته بود کودک ا زبابا آموخته بود که چطور توت بخورد . دانه ء توت را می گرفت ، پف پف می کرد . اگر خاک و گلش نمی رفتند ، آن گاه مثل بابا با دامنش گل و خاک آن را می سترد و بعد به دهانش می انداخت . چندقطره شربت درخت از گلویش پایین می رفتند . بابا می دانست که توت با نان ، نان با توت خوشخور می شود . بابا نان نداشت . کودک نان داشت . نانش را درجیبش گذاشته بود . بابا باز شروع کرد. بابا چوب درازش را گرفت ، با چوب شاخه های بلند و پرتوت درخت را تکان داد . توت ها تپ تپ به زمین افتادند و کودک به سوی توت های تازه می دید . بابا روبه آسمان پرسید :
ـ چند مرتبه نوشته کردی ؟
کودک گفت :
ـ بیست مرتبه .
و دردلش گفت :
ـ تو ت بی نان هیچ مزه نمی دهد .
گردن بابا از بس که سوی شاخه های بلند دیده بود ، شخ شده بود . درد می کرد . دیده گان آبزده اش دنبال شاخه هایی می گشتند که چوب به آن ها برسد . بابا گفت :
ـ آفرین .
بابا خوش شد که کاربزرگی کرده است . بچه ء گپ شنو ، زودیاد گرفت . کودک هم خوش شد . ا زخوشی بابا خوش شد . کودک هم احساس کردکه کار بزرگی کرده است و آفرین شنیده است . بابامهربان است . هرچه بابا بگوید ، قبول می کنم و شکم پرچین و چروک و فرورفته ء بابا به نظرش آمد .
دهکده می دانست . مسجد هم می دانست و تک درخت توت مسجد هم می دانست که تنها بابا مانده است و همین دهکده ، همین مسجد و همین درخت . بابا که شاخه هارا می تکاند ، دلشاد می شد. خوب است که این درخت نخشکیده بود. ای درخت ، خوب است که توهستی ، اگر نبودی ، ما چه می کردیم ؟نه نان ، نه آب ، ای درخت ، ای مسجد ، بیست سال گذشت ، من شمایاران همدیگر ، مردیم از بی آبی ، مردیم از بی نانی ، مردیم ازجنگ و غیرت ، مردیم از بی غیرتی و هنوز مسجد خالیست . درخت تو هم می دانی . کودک از دنیا بی خبر است ، از گردباد ، ازرقص اجنه ها و کودک بی خبر است که میدان شغالیست .
صدایی از دور آمد . کودک متوجه صدا شد . صدای جیغ یک زن ، بابا اخم بر پیشانی نیاورد . توت می تکاند . به شاخه های بالا چوب نمی رسید .بابا می فهمید که صدا صدای کیست . کودک صدا را به جا نیاورد. صدا دلهره کوچک وگنگی را در دل کودک افگند . دلش را لرزاند . مثل یک وهم ، مثل یک اضطراب ، شاید کودک ندانست که صدای غیر عادی را احساس کرده است . صدا با گوش هایش آشنا بود . اما نتوانست به جا بیاورد . این سو و آن سو نگاه کرد .دیوار های شاریدهء مسجد و آن سوی دیگر برگ ها و شاخه های خاک آلود درخت های نیمه جان بودند. ضجه ء یک زن ، سکوت زخوت انگیز چاشت دهکده ء نیمه جان را می خواست برهم زند . زن چیزی نمی گفت . چیغ و ناله ، تنها یک چیغ ، چند جیغ می زد. دل بابا را پاره پاره می کرد . بابادیگر دلی برای پاره شدن نداشت . هرچه دل داشت از دستش رفته بود . این صدا همیشه بابا را دل بابا را تکان می داد . یک خاطره ویک خواب وحشتناک دردلش زهر می ریخت . بابا همیشه از آن خاطره ، از آن خواب ، از آن زهر می گریخت . گوش به کری می زد . بابا می خواست خودش را بفریبد . بابا می گفت :
ـ نی هیچ گپ نیست . نی من دیده ام و نی من شنیده ام . خواب بود ورفت و تمام شد .
کودک از جیغ زن نترسیده بود ، با کنجکاوی پرسید :
ـ بابا ، صدای چیست ؟
همیشه حتی وقت هایی که می دانست که صدای کیست و چیست ؟ بازهم از بابا می پرسید ،مثل یک عادت . برای بابا عادی بود . یک خاطره ، یک خواب وحشتناک بود که دریک شب وروز صدها بار به ذهنش حمله می کردو می رفت . دلی برای پاره شدن نداشت . بابا با چشم های کمنورش شاخه ء پرتوتی را میان شاخه های درخت می جست . انتظارش را داشت که حالاکودک می پرسد که صدای چیست . صدای جیغ و ناله ء زن اندک اندک درآعماق سکوت دهکده ء خاموش بلعیده می شد . صدا فرو کش کرد . غرق شد ، گم شد . بابا ،با لحن آرامی گفت :
ـ المه دیوانه است ، باز المه دیوانه ...
کودک مثل آن که از قبل می دانست ، چیزی نگفت . دانه ء توت به دهان انداخت . حلیمه دیوانه که بیگانه نبود . از خودشان بود ،از بابا بود که غمخور او بود . یک روز از بابا پرسیده بود :
ـ بابا ، المه دیوانه چرا دیوانه شده ؟
و بابا گفته بود :
ـ خدا دیوانه اش کرده .
و کودک پرسیده بود :
ـ چرا اورا دیوانه ساخته ؟
وبابا جوابی نداشت و گفته بود :
ـ خدا خودش می داند . به کارهای او غرض نگیر. به غضبش دچار می شوی .
وکودک پرسیده بود :
ـ عضبش چیست ؟
وبابا گفته بود :
ـ خداقهرمی شود ، قهرخداکه آمد ، هزار بلا و آّفت را بر سربنده هایش می آورد .
وکودک ترسیده بود و سوال های دیگرش را در ذهنش کوچکش کشته بود .
حلیمه در کوچه ها دیوانه دیوانه می گشت . پیراهن درازی برایش می پوشاندند . پیراهن تا ساق پایش دراز بود . حلیمه تنبان نمی پوشید . حلیمه موهایش را می کند . همیشه موهای سرش قیچی کرده گی و یا سرش تراش کرده گی می بود . حلیمه گنگ بود . شب وروز در کوچه ها از این کوچه به آن کوچه بود . دریک محل قرار نداشت .اگر در جایی می ایستاد ، آرام نمی بود . همیشه مثل کسی که برقصد ، درجنب و جوش بود . اندام در اهتزاز ، سرش ، نیم تنه اش را ته وبالا می برد و می چرخاند و با زبان گنگش چیزهای نامفهومی می گفت و مانند اسپ ها شیهه می کشید . همیشه بیقرارو نا آرام می بود . اگر لحظه یی قرار می گرفت ، انگار درد کشنده یی اورا عذاب می داد .
کودک سوی بابا می دید ، بابا در تپ و تلاش بود . بابا توت می تکاند . کودک پرسید :
ـ بابا المه چرا دیگر به کوچه نمی آید ؟
بابا عرق کرده بود . گردن بابا درد می کرد . می لرزید .ریش سپید درازبزمانندش می لرزید . گرمی حوصله ء بابا را به سر آورده بود . آخ ، یک سو گرمی ، یک سو توت ها در شاخه های بلند . سوال های اورا هم جواب بدهی . بچه جان ، ترا به هر گپ چه غرض ؟
بابا گفت :
ـ حالی بچیم ، طالب آمده . نمی ماند که حلیمه دیوانه از خانه براید . اورا با ریسمان بسته ایم که از خانه نبراید .
کودک روی زمین نشست و چهار زانو ،خسته و بیحال بود . طالب آمده ... جومیشی ها چه شدند ، بابا ؟
به یاد الله قل و کلاشینکوف او افتاد . الله قل می گفت :
ـ من جومیشی هستم ، جومیش زنده باشه .
و کودک دراین وقت ها الله قل را ندیده بود . کودک الله قل را به خاطر تفنگش دوست داشت . همیشه هوس می کرد که یک بار کلاشینکوف اورا به دست بگیرد . الله قل روزی به او گفته بود :
ـ هوسش را مکن . خانه خرابت می کند .
وکودک می دانست که هوس آن تا صد سال هم از دلش نمی رود .
ـ بابا چرا اورا نمی مانند که از خانه براید ؟
بابا بی حوصله شد . اوف و آه کشید . سوی کودک دید . قهر ش آمد ه بود .بابا می خواست بگوید ، با خشم :
ـ چپ می شوی یا با این چوب به کله ات بزنم .
اما دلش سوخت . اگر حلیمه از خانه بیرون براید ، اورا می کشند . تو از دنیا چه خبر داری ؟ بچه جان ،چطور برایت بگویم ؟من نمی توان هرگپ را به تو بگویم . کدام یکش را بگویم . هرروز می برند ، می کشند . بیست سال است که می آیند ، می آیند و می برند و می کشند . حالادور این هاست . صبا نوبت یک کس دیگر ... هر کس می آید ،مارا می کشد . این حلیمه دیوانه یک زن بدبخت است . حالا درهمین حال هم طفل چند ماهه در شکم دارد . به تو چه بگویم ، بچه جان > اورا درهمین حال دیوانه گیش نیز آرام نماندند . ظالم ها دیوانه را هم به حالش آرام نمی مانند . من چه می دانم کی ؟ کدام ظالم و خدا نا شناس ... نمی دانم کی ؟ جن ها ، اجنه ها ... حالاکه نمی تواند ریسمان هارا بکند ، چیغ می زند . ترا گفتم که به کارهای خدا غرض نگیر . خودش به حساب هایش بهتر می داند .
بابا باخشم شاخهء دیگری را با چوب زد . شغ شغ صدای مختصری از برگ ها و شاخه ها بلند شد . گرد ها و خاک ها بر سرو روی بابا ریختند . چند دانه توت هم افتادند . د رآسمان گردبادی مانند ابر خاکی شده بود . باردیگر صدای خشک قرقر چرخ چاهی به دهکده می گفت که هنوز زنده ای . پیرمرد که کودک بود ، می گفتند :
ـ وقتی که اجنه ها طوی دارند و رقص می کنند ، همین طور گردباد پیدا می شود .
کودک دوید . چند تا توت تازه ء دیگر و چوب بابا ، شاخه ء دیگری ر ا ازخواب بیدار کرد . از دیدن ابر های خاکی دلش شد با چوبش آن هارا ا زصفحه ء آسمان پاک کند .جن ها میدان را شغالی یافته اند . خانه خراب ، بابا شروع کرد که خودش گپ بزند و به کودک مجال پرس و پال بیشتر ندهد . بابا آواز خواند:
ـ کدام ظالم زده بالش شکسته ... کدام ظالم زده بالش شکسته .
و بابا به شاخه ها می دید . کودک به آواز خوانی بابا حیران شد . کودک هم زیر زبانش زمزمه کرد :
ـ کدام ظالم زده بالش شکسته .
ودر دلش گفت :
ـ بابا دیوانه شده ، حالا اورا نمی مانند که ازخانه براید ، اوراهم باریسما بسته می کنند ، مثل المه دیوانه .
بابا دیگر نخواند . باباگفت :
ـ حالا زمانه خراب شده . یک وقتی این درخت ها آن قدر توت می دادند که ما جمع کرده نمی توانستیم . از بس بسیار می بود ، به گاو ها می دادیم . حالابه درخت های خدا هم برکت نمانده . برکت از همه جا پریده ، توبه نعوذ بالله .
و کودک سوی بابامی دید . سوی شاخه ها می دید . کودک از بیت خواندن باباخوشش آمده بود ، کودک گفت :
ـ بازبخوان بابا .
بابا که با چوب شاخه یی را نشانه گرفته بود ، خندید :
ـ چه بخوانم ؟
کودک گفت :
ـ بیت ، کدام ظالم زده بالش شکسته را .
بابا گفت :
ـ گم کن ، اگر بشنوند که مابیت می خوانیم ، ماراهم دره می زنند .
دقایقی هر دوسکوت کردند . کودک به چرت اندر شده بود . شاید می خواست یک گپ تازه پیدا کند و از بابا بپرسد . کودک پرسید :
ـ پدر م باغ داشت ؟
بابا دید که هرچه بگوید ، بازهم دیگ سوال های کودک د رجوش است . بابا دید که چاره نیست . چه می توانست بکند ؟ بابا اگر یک راست می گفت ، مجبور بود که ده دروغ هم بگوید . اگر ده دروغ می گفت ، مجبور بود یک راست هم بگوید . بابادر دلش به خدایش عذر می کرد . بابابه خدایش گفت:
ـ خدایا ، خداواندا ، مرا بابزرگواریت ببخش .
کودک منتظر پاسخ بابا بود. پدرش باغ داشت . چرا نداشت ؟داشت . بابا گفت:
ـ ها بچه جان ، داشت یک باغ کلان .
کودک گوش داد که آیا بازهم صدای حلیمه دیوانه می آید یا نی ؟ به خیالش آمده بود که باز صدای حلیمه دیوانه است . کودک گوش داد . صدای حلیمه نبود .صدایی را که شنیده بود ، ازکی بود ؟کودک د ردلش گفت :
ـ جن ها بیت می خوانند .
و بعد به پدرش و باغش اندیشید :
ـ باغ کلان داشته ، پدرم باغ کلان داشته .
کودک پرسید :
ـ بابا ، باغ پدرم درخت های توت هم داشت ؟
و بابا به یاد پسرش افتاد . بسیار داشت ، درخت توت ، درخت زرد آلو ،درخت سیب ، تاک انگور ، هرسال که توت پخته می شد ، همه ء ما می رفتیم توت تکانی . چادر کلان را از چهار گوشه اش می گرفتیم . یک نفر به درخت بالا می شد و توت می تکاند . ژاله واری توت می ریخت . آن قدر توت که ناچار به گاو ها می دادیم . خشک می کردیم ، می جوشاندیم و از آن شینی می ساختیم . کوزه های شینی را برای زمستان نگه می داشتیم ، تلخان هم می ساختیم .
بابا که این گپ هارا می گفت ، برای خودش مزه می داد . بابا آهی کشید :
ـ هی هی ، چه دورانی بود .
وکودک از سوال کردن خسته نمی شد ، کودک پرسید :
ـ باغ پدرم چه شد آخر ؟
پیرمرد با قصه هایش ا زکودک می خواست بگریزد . کودک رهایش نمی کرد . حالا باز شروع کرده بود. بابا سوال پیچ شده بود . بابا باخودش گفت :
ـ بگذار یگان گپ راست هم بگویم .
وگفت :
ـ خلق آمد ، باغ پدرت را ویران کرد . گفت که مجاهد از باغ شما انداخت می کند. بلدوزر ها و تانک ها آمدند ، باغ پدرت را با خاک یک سان کردند . مثل کف دست . ها پسرجان ، باغ پدرت ، باغ من ، باغ بابایت بود . همه چیز برباد رفت .
وکودک سوی بابا نگاه می کرد . کودک به یاد الله قل افتاد ، به یاد کلاشینکوف الله قل . کودک فکر کرد ، خلق هم کلاشینکوف داشت ،مجاهد هم کلاشینکوف داشت . آن ها باهم جنگ می کردند و یک دیگر را می کشتند و بابا که شاخه را تکاند ، چند برگ خاکزده هم افتادند . بابا اندیشید :
ـ هیچکس بی نام و بی تاپه نماند .
وکودک به کلاشینکوف الله قل فکر می کرد . الله قل کجا رفت ؟ اگر باردیگر بیاید ، به او می گویم که کلاشینکوفش را یک بار به من بدهد ، به دست بگیرم ، می خواهم شکم سیر تماشا کنم . حالاالله قل گم شده است .
کودک پرسید:
ـ بابا الله قل کجا رفته ؟
بابا حیران شد . بابا نفهمید که الله قل به آن گپ ها چه رابطه دارد . حالا خوب شد . سطل را بگیر و حوض را پر کن . ده کجا و درخت ها کجا . اگر جواب بدهی ، یک جنجال و اگر جواب ندهی چه ؟ طفل است . هنوز کله اش درست کار نمی کند . نه ، این بیچاره گک از شکم مادر همین طور ضعیف آمده . آزرده نشود . جوابش را بگو پیرمرد .
و باباگفت :
ـ طالب که آمد ، جومیشی ها گریختند . الله قل اول ها مجاهد بود . پسان ها جنبشی شد .
وکودک توت دیگری برداشت . توت آلوده به خاک بود . کودک به الله قل فکر می کرد . الله کجا رفته باشد ؟ الله قل کلاشینکوفش را چه کرده باشد ؟ وتوت را به دهانش انداخت :
ـ بابا .
و بابا که شاخهء دیگری را دربالاها زیر نظر گرفته بود ، از صدای کودک لرزید . بیحوصله شده بود ، گفت :
ـ باز چه یادت آمد ؟بچه جان . جان مارا کشیدی . گرمی از یک طرف مرا دیوانه ساخته ، عرق از طرف دیگر، بگو چه پرسان می کنی ؟
و کودک پرسید :
ـ الله قل که گریخت ، کلاشینکوفش را چه کرد ؟
و بابا آهی کشید و چوبش را به زمین انداخت . بابا خم شد و چند تا توت دیگر گرفت ، پف پف کرد و پرسید :
ـ کلاشینکوفش ؟
دانه های توت را به دهانش انداخت و با بیره هایش آن هارامکید . بابا گفت :
ـ هی پسرم ، سرم را به درد آوردی . بلا به پس الله قل و بلابه پس کلاشینکوفش . کلاشینکوف مارا دربه در کرد . حتمی برده و فروخته .
و بابا گرسنه بود .خم شد ، توت هارا می گرفت . پف پف می کرد و می خورد . بابا سر سر خود شروع کردبه قصه ء باغ ازدست رفته اش:
ـ هی هی ، چه روزهایی بودند . باز می رفتیم زردآلو تکانی . هر زرد آلو به این کلانی ، به این کلانی .
بابا با دست هایش اندازه ء بزرگی زردآلو را نشان می داد . بابا ادامه داد :
ـ تمام تابستان میوه خوری بود ، میوه چینی بود . هواخوری بود چه بود که د رباغ ما نبود . زردآلو هارا خشک می کردیم ، سربام می گذاشتیم که خشک شوند . خسته هایش را می کشیدیم . دخترک ها از مغز خسته ء زردآلو امیل گردن جور می کردند . خسته هارا میان آب و نمک تر می کردند که پوستش جدا شود . روزها و شب ها خسته می شکستیم .
وکودک نشسته بود . از دور پیشش دانه های توت را می گرفت و می خورد . بابا هم توت می خورد . کودک ناراحت بود . با دست هایش دوسه بار شکمش را مالش کرد . کودک گفت :
ـ بابا ، شکمم درد می کند .
و باردیگر قرقر، قرقر .صدای خشک چرخ چاهی از دور شنیده شد . خسته یی در نیمه روز داغ ، از بی آبی و تشنه گی د رفغان ، دلوچه د رچاهی افگنده بود تا جام آبی هر چند گل آلود بالا بیاورد . باباگفت :
ـ توت نا پاک آدم را شکم درد می کند. پروا ندارد . جورمی شوی . یک وقت ما توت را از زمین نمی گرفتیم ، در چادر می تکاندیم . من یک وقت توت می فروختم . کوزه هارا از توت پر می کردم ، به شهر می بردم . کوچه به کوچه توت می فروختم و هر جا صدامی کردم :
ـ توت کیتی یا ، توت کیتی یا .مردم به من نان قاق و سبوس و پول می دادند . من به آن ها کوزه های توت می دادم .
بابا نشست و به درخت تکیه داد.عرق چینش را سر پیشانیش کشید که بالای چشم هایش سایه بان شود . بابا خسته بود . چشم هایش را بسته بو د . بابا گفت :
ـ حالی یک دوغ می بود که می خوردیم . یک وقت گاو داشتیم ، یکی نی ، دوتانی ،سه تا . پدرت بود ،مادرت . کسی شیرو قیماق نمی خورد . کوزه های دوغ به همسایه ها می دادیم . کاسه های قیماق و مسکه . همین حالا صدای دوغ زدن به گوشم می آید . به خیالم می آید که بی بی جانت د رایوان نشسته است و مسکه می زند . گاو ما د رکنج حویلی باوو باوو صدا می کشد .
با با کوشید که صدایش مثل گاو شود . لبخند خفیفی مثل یک چیز بیگانه بر لبان کودک معلوم شد و مثل پروانه یی که گویا اشتباهی روی گل های خشکیده ء لبان کودک نشسته باشد ، زود پرید و ناپدید گشت . بابا ادامه داد :
ـ بی بی جانت را بگو که برود گاو هارا بدوشد . پستان های شان به دردآمده و این قدر بغ بغ می کنند . از صبح تاشام کار می کردیم . مانده نمی شدیم .حالی وقت پیری است پسرم .
وکودک سوی بابا می دید .بابا چشم هایش را بسته بود . بابا خسته گی هایش را رفع می کرد. وقتی از گذشته ها قصه می کرد ، خوشش می آمد . احساس می کرد که این قصه ها به او جان تازه می دهند . کودک سوی درخت دید ، سوی شاخه های درخت و گفت :
ـ بابا مرا به درخت بالا کن که توت بتکانم .
بابا حرکتی نکرد . مثل این که بابارا خواب برده بود . لحظه یی بعد بابا گفت :
ـ نی پسرم ، نمی توانی . پدرت هم که درهمین سن و سال تو بود ، یک روز همین طور هوس کرد . به درخت بالا شد ، افتاد و پایش شکست .
کودک بلافاصله پرسید :
ـ بابا ، باز پدرم چه شد ؟
بابا مثل این که خواب بود . چشم هایش بسته و دهانش ، لب هایش می جنبیدند . بابا گفت :
ـ باز اورا پیش شکسته بند بردیم . پایش را بست .چندوقت بعد پای پدرت جور شد .
وکودک حیران حیران سو ی بابا دید :
ـ نی ، باغش را که تانک ها و بلدوزر ها خراب کردن ، بازچه شد پدرم ؟
بابا از گپش پشیمان بود . کاش که از آن هوس بیجای پسرش یادی نمی کرد . بابا چاره نداشت .از گذشته هاکه یاد می کرد ، برای خودش خوش آیند بود . بابا می دانست قصه ء گذشته ها برای کودک خوش آیند نیست . کودک دنبال گپ های خودش می رفت و بابا دنبال گذشته هایش . بابا مجبور بود به خاطر کودک درهر قصه اش گپ هایی هم بیاورد که خوش بچه بیاید . پدرت ،مادرت ... هی بچه جان ،کدام پدر ؟
بابا دردلش گفت . بابا پرسید :
ـ پدرت ؟
وکودک منتظر جواب سوی بابا می دید . تشنه بود . شکمش تاب و پیچ می خورد . کودک گفت :
ـ ها پدرم .
و بابا خواب بود . درخواب گپ می زد . بابا درخواب گپ می زد :
ـ هی پسرجان ، چه می شد . رفت کلاشینکوف گرفت . به جنگ رفت . دستگیر شد . بردند بندی کردند و ازهمان جا گم و نیست شد . مرده و زنده اش ر ا ندیدیم . نامزادش ماند که ماند . آن ها طوی نکرده بودند . فاتحه شده بودند. او دیگر نیامد .
وکودک پرسید :
ـ آن وقت من کجا بودم ؟
پیرمرد نخندید . خواب درچشم هایش شیرینی می کرد . مثل دانه های توت درکامش به او جان تازه می بخشید . بابا از باغ خواب هایش گل تازه می چید . نیم خواب ، نیم بیدار زمزمه کرد :
ـ تو آن وقت به دنیا نیامده بودی .
بابا این جمله را سست و بی حال ادا کرد . مثل کسی که روی تپه های مه آلود خواب بلغزد و برود به زمین آرامش . بابا لغزیده بود . کودک باز به یاد الله قل افتاد . به یاد کلاشینکوف او افتاد . الله هم گریخت . پدرم با کلاشینکوف به جنگ رفت . اورا بندی کردند . کلاشینکوفش را هم گرفته باشند . کودک می خواست بپرسد :
ـ بابا ، تفنگ پدرم چه شد ؟
اما بلافاصله سوالش یادش رفت . همین که می خواست بپرسد :
ـ بابا ...
گپش یادش رفت . مکث کرد . گپش یادش نیامد . اما حالا باید چیزی می پرسید . کودک پرسید :
ـ بابا پدرم را کی کشت ؟
این سوال خود به خود سر زبان پسرک جاری شده بود . این سوال خود به خود سر زبان پسرک روییده بود . بابا رفته بود. بابا صدای کودک را شنید . خوابش بهم خورد . به خودش گفت :
ـ این بچه مرا سل می سازد .
و بعد جنبید . کوشید راحتتر به درخت تکیه کند . کلاهش سر چشم هایش افتاده بود .بابا سوی کودک نگاه کرد . بابا گفت :
ـ من چه می دانم . خدا می داند . به جنگ رفت ، اسیر شد ، بندی شد واز همان جا گم شد . دروقت روس ها . عسکر های روس آمده بودند .
کودک از دوروپیشش توت هارا می گرفت ، پف پف می کرد و می خورد . عسکر روس ؟ کودک پرسید :
ـ روس ها چرا آمده بودند ؟
بابا از گفته اش باز پشیمان شد . معلوم بود که از این همه سوال ها قهر و ناراحت است . حوصله نداشت . بابا گفت :
ـ آمده بودند تا مارا کافر بسازند .
و کودک پرسید :
ـ آخر مارا کافر ساختند ؟
هر چه بگویی ، او نمی گذاردت . چر ا باید از عسکر روس هایاد کنی . از هر گپ گپ پیدا می شود .بابا با چشم های بسته ، خواب آلود ، سست و بی حال خودش را ملامت می کرد . جوابش را بگو حالا .کودک منتظر جواب است . بابا با لحن کمی جدی وخشن گفت :
ـ ها ، ها . کافر ساختند و رفتند آخر .
صدای قرقر چرخ چاه باردیگر سکوت دهکده را پراند . صدا بلافاصله خاموش شد . بابا حیران شد . شاید از کشیدن آب منصرف شد ، شاید ریسمان چاه گسست . شایدزن یا پیرمرد خسته یی بود که ازحال رفت . بابا باردیگر سوی خواب ها وخیال هایش می رفت . از کودک دور می شد . کودک به شاخه های درخت نگاه می کرد. باباخواب می دید . دشت های بزرگ ، ریگستان های وسیع پرازمرده هستند . پراز اسکلیت سر آدم ها . هرسو استخوان آدم ، هرطرف نعش های گندیده ء آدم و حوا . باباخواب می دید . همه جا میان ریگ ها کشته ها افتاده بودند . هرکس می آید ، به نوبت مارا می گیرد ، می بندد و می کشد . ویران می کند . این دشت های پراز مرده را ببین ، این چاه های پراز کشته را ببین . بابا، ماچقدر بدبختیم .
درمیان دشت ، میان مرده ها و اسکلیت ها بابا کودک را می دید . کودک آواز می خواند:
ـ کدا ظالم زده بالش شکسته ، کدام ظالم زده بالش شکسته ...
و بعد با صدای بلند سبقش را تکرار می کرد :
ـ با با نان داد ،بابا توت داد .
بابا وارخطا شد . می دید که کودک هم دیوانه شده و مثل کسی که همه ء دار وندارش را سیل برده باشد ، سرسر خود بیت می خواند و هذیان می گوید . بابا ناگهان دید که دو مرد ، دو موجود ترسناک که به آدم شباهت داشتند ، اورا می خواهند به زور کشان کشان ببرند . بابا از آن ها نترسید . مثل این که از قبل خبر داشت که آن ها می آیند و اورا می برند . سوی کودک دید . های های مرا می برند وکودک و حلیمه تنها می مانند . می دید که کودک هم مثل دیوانه ها می خندد و بابا را صدا می زند :
ـ بابا ، بابا ...
پیرمرد را کشان کشان می بردند . چشم های پیرمرد سوی کودک بود . ا زخواب پرید . گوش داد . خوش شد که صدای کودک نبود . سوالی نبود . کودک به شاخه ها می دید . کودک با بابا گپ می زد :
ـ بابا ، بیا یک جای دیگر برویم . چقدر توت بخوریم . هر روز توت ، هر روز توت . بچه های دیگراگر پدر ندارند و اگر پدر های شان درجنگ کشته شده اند ، مادر دارند . مادر ها به بچه های شان نان می پزند . نان و دوغ به بچه های شان می دهند . نان و دوغ چقدربا مزه است ، بابا .
کودک به شاخه ها می دید ، پرسید :
ـ بابا مادرم چه شد ؟
بابا بازنبود، رفته بود :
ـ مادر صنم ، برو به گوساله آب بده . تشنه است . من کاه و سبوس تر می کنم . گاو گشنه شده . دیروز به او بیده هم ندادی . اول برای من یک پیاله شینی و یک تا نان بیاورد که بیحال بیحال هستم ، صنم ، صنم .
صنم دختر جوان بابا ، در گوشه حویلی کنار تنور ایستاده بود . نان می پخت . سرو موهایش را با دستمال سرخ و سپیدی بسته بود . سر تنور داغ چهره اش ا زگرمی آتش تنور گلگو ن شده بود . بوی نان گرم گندم فضای حویلی را فرا گرفته بود .ازروی نان های داغ بخار سپیدی به هوا بالا می شد . بابا دخترش را صدا زد :
ـ صنم ، یک تا نان بیاور ، زود .
و صنم درچه خیال بود . صنم خیال می کرد که پدرش نیست . همان لحظه به خیالش آمد که این صدا از پدرش نبود . د رکدام خیال بود ؟ به خیالش آمد که این صدا از یک کس دیگر بود . پدر اولاد های آینده اش . یک مرد نامعلوم که اورا دوست داشت و خودش را برای او همیشه پاک نگهمیداشت و شبی باغ وجودش را به آن مرد محبوبش هدیه می داد . به خیالش آمده بود که اورا هما ن لحظه همان مرد محبوب رویاهایش صدا زده است .
چندقطره باران روی گونه های داغ و لاله گونش لغزیدند . از لغزش دانه های باران روی گونه هایش حظ برد . مثل آن بود که اورا قطره های باران می بوسند . مرد محبوب رویاهایش اورا می بوسید . صدای مادرش از گاو خانه بود که تکانش داد :
ـ صنم هوش کن که نان ها نچکند .
ترپ ، ترپ ... صدایی از درون تنور ، خاکستر ها و قوغ های آتش باد باد شدند. یک نان چکیده بود . سوخت ، بوی نان سوخته بالا شد . صدای صنم بود :
ـ ای ، یک نان سوخت .
مادر که شنید ، با عجله ا زگاو خانه بیرون آمد . دست های پرکاهش را با دامنش پاک می کرد و دوان دوان سوی صنم می آمد ، می گفت :
ـ تو که به خانه ء شوی بروی چه خواهد کردی ، تنبل و بیکاره .
و از این گپ دل صنم بیشتر باغ باغ شد . بابا باز فریاد کرد :
ـ صنم گفتم نان .
و کودک پرسید :
ـ بابا ، مادرم ؟
بابا از خواب پرید . چشم هایش را باز کرد . بابا پرسید :
ـ چه گفتی ؟
بابا سوی کودک دید . عرق چینش را از روی چشم هایش دور کرد . کودک گفت :
ـ مادرم چه شد ؟
بابا با خودش گفت :
ـ مادرش چه شد ، صنم چه شد ، مادر صنم چه شد ؟ آرزوهای شان چه شدند ؟ قوم و خویش ها چه شدند ؟ یک سیل ، یک طوفان آمد ، همه چیز را کلوله کرد و برد . همه آرزوهای شان را زیرخاک بردند . تنها بابامانده است . تنها کودک مانده است . حلیمه دیوانه ماند ه است . دهکده ماند ه است و چند بابای دیگر و چند کودک دیگر و چند دیوانه ء دیگر . صدبار می پرسد که مادرش چه شده ؟ پدرش چه شده ؟ پدرش که گم شد ، مادرش که ماند ماند . در انتظار نامزاد گم شده اش . معلو م نیست پدرت کیست . به خدا معلوم است . کودک چه می داند .کودک ا زدنیا بی خبر است . بابا گفت :
ـ پسرم ، ده دفعه پرسان کردی ، ده دفعه برای گفتم . توت هارا درکلاهت جمع کن که به حلیمه ببریم ، ثواب دارد .
کودک غمگینانه سوی توت ها که هر سو افتاده بودند ،نگاه کرد . کودک نالید و گفت :
ـ یادم رفت است مادرم
و بابا گفت :
ـ صد دفعه گفتم که وقت مجاهد بود ، مادرت ،مادرت مرد . به رضای خدا رفت . ترا که به دنیا آورد ، خودش رفت . مریض شد . نه داکتر بو د و نی دوا .
کودک به فکر فرو رفت . آدم که می میرد ، اورا میان گور قبر می گذارند . دیگران سر قبر پدر و مادرشان می روند ، دعا می خوانند . کودک پرسید :
ـ قبرش کجاست ؟
و بابا خسته بود ، خواب آلود بود . بابا ناگزیر بود پاسخ بدهد . با با پاسخ داد :
ـ قبر ندارد ، قبر ها هم گم شدند و رفتند .
کودک خاموش ماند . سوی دانه های توت می دید . نشسته بود . بابا به کودک می اندیشید :
ـ نواسه جان ، نواسه خوانده ء من ، پدرت را کشتند . کدام پدر ؟ بچه جان ، تو پدر نداری . اویی که اسیر شد و سر به نیست شد پسر کلان من بود ، نامزاد مادرت ... آن ها طوی نشده بودند . عروس من ، نامزاد پسر گمشده ء من سیاه پوشید و منتظر ماند . عروس من می گفت که او یک روز پیدا می شود . یک روز می آید . و اما تا امروز آن روز فرا نرسید .
بابا به خودش می گفت :
ـ یک روز خواب دیدم ، یک روز دراین قشلاق زمین آتش شده بود . از آسمان آتش می بارید . از همه جا مرمی می بارید . از چهار طرف از همه جا کفر می بارید . ازهمه جا بی ایمانی می بارید . طیاره بم می انداختند .خانه های ما به هوا باد باد می شدند . تانک ها همه جارابه آتش می کشیدند . آن روز در قشلاق ما خون می جوشید از هر طرف هر کس به خانه های دهکده ء ما حمله می کردند . هرکس با هرنام مانند سیل می ریختند . جنگ بود و پرنده ها می گریختند . کس کس را نمی شناخت . خانه ها می سوختند ، آن هایی که توانستند ، گریختند . آن هایی که نتوانستند ، ماندند . آن روز خدا درخواب بود . توبه نعوذبالله ، آن روز شیطان میدان را شغالی یافته بود . شیطان جشن داشت . آن روز آن چه که آدم کرد ، شیطان حیران شد . انگشت حیرت گزید . شیطان خجل شد . آن روز شیطان به خودش گفت :
ـ خوب شد که سجده نکرده بودمش .
آن روز کشتند ، بستند و بردند . حتی مرغ ها ، پشک ها و سگ های خانه هارا هم ضربه کردند . دخترهای نوبالغ زیر پاها افتادند . باکره ها درخون افتادند . دست های وحشی به ناموس دهکده دراز شدند . ا ز زن ها و پیرمردان هم انتقام گرفتند . صنم هم با آرزوهایش درخون افتاد . مادر ، مادرت پهلوی گوساله افتاده بود نامزاد پسر گمشده ام را میان تنور پنهان کرده بودیم . آن روز دو بدبخت زنده ماند . من و مادر تو . من و عروسم . من و عروس منتظرمن . مرا با برچه زدند و نیمه جا ن در گاو خانه انداختند . نفهمیدند که زنده مانده ام . ای کاش همان روز مرده بود ، مادرت هم بهتر بود همان روز می مرد .
آن روز من د رخون دست و پا می زدم . صدای ناله و گریه عروس باکره ام را می شنیدم که اورا از میان تنور بیرون کرده به کاه خانه برده بودند . هر کدام به نوبت سیاه پوش را به فریاد وا می داشتند . من میان سرگین و خون دست و پا می زدم . گاو جان می داد و با التجا سویم می دید . گویا از من می خواست بروم و سیاهپوش را نجات دهم . آن روز آدم های گوناگونی آمدند و رفتند . نمی دانم کی با کی بود . نمی دانم . همه یک کار کردند ، فریاد و ناله عروس دهکده ء سیاهپوش مرا کشیدند . من چه می دانم که پدرتو کیست ؟ پسان ها دختر باردار شد . تو به دنیا آمدی ، تو . من ترا بزرگ کردم . آن روز از من کسی زنده نمانده بود . از مادرت هم کسی نمانده بود .
بابا از خواب پرید . به خودش گفت :
ـ چه خواب بدی بود .
وارخطا سوی کودک دید . چطور آرام است . مثل این که به قصه ء خواب من گوش می داد . کودک مثل بچه های یتیم و بیکش به زمین خیره شده بود . شاید گریه می کرد . به خیال بابا آمد که کودک مثل مردها هق هق می گرید . بابا خیال کرد که کودک ا زهمه چیز آگاه شده است .مثل آن که کودک افکار و خیال ها وخواب های بابا ر ا خوانده بود . بابا گفت :
ـ خواب بود پسرم ، همه اش خواب .
و بابا ادامه داد :
ـ پشت گپ نگرد ،سبقت را بخوان . بابا نان داد ،بابا توت داد . کمی توت جمع کن که به حلیمه ببریم . ثواب دارد .
و کودک اندوهگین بود و با چوبکی روی زمین خط هایی می کشید . می نوشت :
ـ بابا نان داد ، بابا توت داد .
کودک دوتاقبر هم رسم کرد و دردلش گفت :
ـ این از مادرم ، این از پدرم .
نانش را از جیبش بیرون کرد . در دلش گفت :
ـ پدر تو هم بخور ، مادر تو هم بخور .
و توته ء نان جورا به قبرهای آن نزدیک کرد . کودک لقمه ء نان گزید . کودک به قبر ها چشم دوخته بود . بابا به او حیران بود . بابا در دلش گفت :
ـ این بچه چه کار می کند ؟
و کودک سوی بابا دید :
ـ بابا ، شکمم درد می کند.
و بابا گفت :
ـ به حلیمه توت جمع کن . جورمی شوی .
کودک برخاست . کلاه چرکینو عرق آلودش را از سرش گرفت . به دانه های توت نگاه کرد . حلیمه دیوانه به نظرش آمد . تو ت که ببریم ، خوش می شود . بعد توت هارا میان کلاه انداخت . صدای خشک قرقر چرخ چاهی چرت دهکده را بهم زد . کلاه ا زتوت پر شده بود . کودک گفت :
ـ کلاه پر شد .
و بابا که چرت می زد ، گفت :
ـ بس است . حالی سبقت را نوشته کن . پسانتر می رویم .
کودک نشست .کلاهش را پهلویش گذاشت . روی زمین نوشت :
ـ بابا نان داد ،بابا توت داد .
الله قل به یاد کودک آمد . کلاشینکوف الله قل یادش آمد . کوشید تصویر کلاشینکوف الله قل را برروی زمین رسم کند . خط هایی کشید . چیزی شبیه کلاشینکوف کشید . باردیگر صدای فریاد حلیمه دیوانه . دهکده زیر آب عرق ماند . دهکده ء نیمه جان از خجالت مرد . کودک سوی کلاه پرتوت نگاه کرد . دلش خوش شد که حالا آن هارا به حلیمه دیوانه می برد . کودک به یادش آمدکه توت به تنهایی مزه نمی دهد . حلیمه دیوانه نان ندارد .نان خودش را از جیبش کشید و بر سر توت هاگذاشت . کودک از این کارش خوش شد .دردلش گفت :
ـ توت و نان .
بابا آهی کشید و از عالم چرت هایش بیرون آمد :
ـ هنوز هم دوام دارد ، هنوز هم ...
و سوی کودک دید که نانش را میان کلاهش می گذاشت . بابا باز حیران شد . دردلش گفت :
ـ این بچه چه کار می کند ؟
بابا پرسید :
ـ چه کار می کنی ؟
و کودک پاسخ داد :
ـ نانم را به حلیمه دوانه می برم ، تو ت و نان بخورد .
پیرمرد لبخندتلخ بر لب آورد . درصدایش گریه نفوذکرده بود :
ــ تو ت و نان .
بابا گریه کرد . اشک چشم هایش را با عرق چینش سترد . بابا در دلش گفت :
ـ بچه چه می داند . او از دنیا بی خبر است حلیمه هم نمی داند .اوهم از دنیا بی خبر است . پسرجان ، حلیمه مادرت است ، مادرت ... برای مادرت توت ونان می بری .
بابا با دیده گان آبزده به آسمان دید .آه دیگر ، درآن سوهای دور ، از پشت گنبدهای فرورفته ء گلی و درخت های نیمه خشک و خاکزده گردبادی مانند یک اژدهای خاکی بلند می شد . به دور خودش پیچ و تاب می خورد و بلند و بلندتر می شد . بابا گفت :
ـ جن ها می رقصند ، دوران جن هاست .
صدای فریاد و ناله ء حلیمه ا زدور شنیده شد . بابا می دانست که حلیمه می خواهد ریسمان ها را پاره کند . کودک بی خبر از گرد باد ، بی خبر ازرقص اجنه ها گپ بابا را نشنید .کودک کلاشینکوف الله قل را رسم می کرد و دهکده د ربی آبی ،از گرمی می سوخت .دهکده داد می زد :
ـ آب ، آب ، آب .
و یاد باران ازدلش نمی رفت . پیرمرد می دانست که جوی ها از تشنه گی مرده اند و دریا نام خودش را فراموش کرده است و کودک احساس می کرد که هوس کلاشینکوف تا صد سال هم از دلش بیرون نمی رود .
پایان
1377خورشیدی ، هالند