قادرمرادی
مدیر اخبار
یک داستان کوتاه
مدیر اخبار ، آدم دوسال پیش نبود . حس می کرد در دورادورش گردابی از خون و جنایت در گردش است . حس می کرد بین او و دنیای خارجیش فاصله ء عمیقی ایجاد شده است . مثل کسی که چیز بسیار مهمی را در زنده گی گم کرده باشد ، چرتی و مضطرب شده بود . خیال می کرد که در درونش مرض سل جاگرفته است واگر لحظه یی غفلت کند ، مرض تمام وجودش را فرا خواهد گرفت . می کوشید از انتشار مرض جلوگیری کند . از روزی می ترسید که مرض د رتمام سلو ل های بدنش راه یابد . همیشه خیال می کرد که اگر چای و سگرت و تابلیت ها مسکن اعصاب را قطع نماید ، بیماری پنهان شده در درونش دریک لحظه ء کوتاه اورا خواهد بلعید . شاید به همین علت بود که مدیر اخبار به یک مصرف کننده ء فعال چای ، سگرت و تابلیت های مسکن مبدل شده بود .
مدیر اخبار بخش جنایی بود . دوسال قبل به این وظیفه که مقرر شد ، بسیار خوش بود . هفت تا خبرنگار زیردستش بودند . اولین بار همین که خبرنگاران را دید ، ترسید . در دلش گفت :
ـ چه خبرنگاران مردنیی !
خبرنگاران جوان های لاغر ، رنگ پریده و خشکیده یی بودند . طوری به نظر می رسید که همه ء آن ها را مرض سل از درون خورده است . دلش به آن ها سوخت . به خیالش آمد که اگر چای و سگرت را از آن ها بگیری ، دریک دم خواهند مرد . همان روز خبرنگاران که مدیر نو شان را دیدند ، به شادابی و قیافه ء منظم و تر و تازه ء او حیران ماندند و در دل شان گفتند :
ـ چه مدیر تر و تازه یی !
ومدیر اخبار حالا هر بار که خودش را در آیینه می دید ، خبرنگارانش یادش می آمدند ، پژمرده ، خشکیده و مردنی شده بود .
روزاول دوتاتیلفونی که روی میز کارش قرار داشتند ، اورا ذوقزده ساختند . اما حالا از بس که از این تیلفون ها بدش آمده بود ، نمی خواست که سوی آن ها نگاهی هم کند . به نظرش می آمد که این دوتاتیلفون خزنده هایی هستند که از صبح تا شام ، هر روز خون اورا می مکند . هر بار که تیلفون ها زنگ می زدند ، سخت تکان می خورد . تمام ذرات وجودش به لرزه می افتادند . دلش را اضطراب خوفناکی می لرزاند :
ـ بلی بفرمایید ، دفتر اخبار جنایی موسسه ء نشراتی روزنامه صبح ... قتل ؟ د رکجا ؟ فروشگاه عقاب ، بسیارخوب ، ما خبرنگار می فرستیم .
بیزار شده بود ، بیزار بیزار . دلش می شد بال بکشد و به دنیایی برود که آن جا هیچ خبری در باره ء قتل ، آدمکشی و جنایت نباشد . شب و روزش درمیان خبرها و حوادث جنایی و وحشتناک گم شده بود . به خیالش می آمد که در میان چاه خون آلودی افتاده است و هر لحظه زنبیل هایی از کثافات و کاغذ های خون آلود را میان چاه می افگنند .
ازخانه به دفتر ، از دفتر که به خانه می آمد و می رفت ، در مسیر راه صد بار می مرد و زنده می شد . ا زآدمه ، موتر ها و سرک ها ، از آپارتمان ها و ساختمان های شهر می ترسید . با عجله راه می رفت . به خیالش می آمد که پایه های برق منفجر می شوند . موتر ها از کنترول خارج می گردند . به خیالش می آمد که ساختمان ها منهدم می شوند و آدم ها به جان هم دیگر در می افتند . هر لحظه آبستن یک حادثه ، یک فاجعه ء دلخراش بود . پایش را که می ماند به خیالش می شد بمی را که زیر پایش گذاشته اند ،منفجر خواهد شد . در سرویس شهری ازکسی که پهلویش می نشست ، می ترسید . خیال می کرد که یک جنایتکار پهلویش نشسته است و پس از لحظه یی او به سویش تفنگچه خواهد کشید .
از دیدن افراد پولیس هم به هراس می افتاد . به خیالش می آمد که قاتل ها و جنایت کاران در لباس پولیس مشغول تطبیق پلان های جنایتبار شان هستند . خانه و دفترش مثل دو کندویی بودند که برایش تاحدی مصوونیت داشتند . همین که دریکی از این کندو ها جا می گرفت ، نفسی به راحتی می کشید ، مثل کسی که از چنگ آدمکشی فرار کرده باشد .
***
آن روز بیشتر ا زروز های دیگر مضطرب و ناتوان بود . نه ، کاملا"وضع غیر عادی داشت . خودش هم حس می کرد که وضعش وخیم شده است . دم به دم چای می نوشید و سگرت می کشید . سوی کاغذ ها روی میز نگاه کرد :محفل .... به مناسبت تفویض مدال های افتخار ... روز پنجشنبه .....
روز پنجشنبه بود . به ساعتش دید . هنوز چند ساعتی به شروع محفل باقی مانده بود . نمی دانست برود یا نرود . برایش مدال افتخار می دادند ، درست است ، به خاطر این که خوب کار کرده بود .
برگشت ، کنار کلکین . به بیرون خیره شد . به شهر ،به ازدحام موتر ها و آدم ها که ازمنزل هفتم مثل کرم ها و مورچه ها به نظر می رسیدند . به فکر فرو رفت ، چقدر خبر بخوانم ؟ خدایا ، خبرهای وحشتناک ......
دوسال می شد که درمیان این خبرها روز وشبش را گم کرده بود : زنی شوهرش را کشت ... مردی با چاقو پدرش را به قتل رساند .... یک قاتل حرفوی که هفتاد نفر را کشته بود ، دستگیر شد .... سارقین بانک در چنگ قانون ... دزدان به منزلی حمله ورشده و دختران خانه را ...... دختری از خانه ء پدر فرار کرد و یک روز بعد جسدش درباغ شبانه ..........
می لرزید ، دست ها وپاهایش هم می لرزیدند . قلبش به سرعت تکان می خورد . حس می کرد که اورا چیزی می شود . به خیالش آمد که همان مرض ، شاید هم مرض سل اکنون تمام قلمرو وجودش را فرا می گیرد . گیلاس چای سرد شده اش را تا ته نوشید و سگرت دیگری روشن کرد . مثل همیشه در صحن اتاق به قدم زدن پرداخت : ها ... این هم شد یک زنده گی هم راه با مدال افتخار.... پدری دخترش را ريال زنی شوهرش را ، پسری پدرش را می کشد . قاچاقبران به زدو خورد می پردازند ... بانک ها ، فروشگاه ها و منازل مردم سرقت می شوند .... رهزنان راکبین موتر هارا در آتش می افگنند . ... مردی که آدم می کشت و جگرش را خام می خورد ... جنایتکاری با کوبیدن میخ بر مغزشکارش اورا می کشت . بیماری که سینه های زنان را می برید ، روده و جگر آدم های قربانی یک انفجار روی سرک ها افتاده ... پارچه های مغز و گوشت قربانیان انفجار روی دیوار ها چسپیده بودند ... از تمام قربان های حادثه ء انفجار فقط یک دست قطع شده پیداشد .... گزارش شده است که انفجار بم ، کم ازکم هشتاد نفر کشته و بیشتر از یک صدو بیست مجروح به جا گذاشته است .........
هر لحظه ، درخواب و در بیداری ، درهمه جا ، شب و روز همین صحنه های خوف انگیز پیش نظرش جان می گرفتند . اصلا" او در میان صد ها جسد خونین ، در میان عالمی از تکه ها گوشت آدم ، میان صد ها کارد و تفنگچه ء خون آلود ، درمیان دست ها و پا های قطع شده و سر های بریده زنده گی می کرد . د رهمه حال گپ های ریس موسسه ء نشراتی شان یادش می آمد که روزی گفته بود :
ـ مدیر صاحب ، خبر ها خسته کن شده اند . باید قتل ها و جنایات دلچسپ و جالب باشند ...
دراین لحظه باردیگر همان خبر دلخراش یادش آمد که سه هفته قبل نشر کرده بودند . می دانست که پس از آن روز ، پس از خواندن همان خبر ، وضع صحی و روحیش کاملا" دگرگون شده بود ، به حدی که فکر می کرد دقایقی بعد دیوانه خواهد شد . شب ها خوابش نمی برد و هر لحظه صحنه ء دلخراش حادثه ء همان خبر مقابل چشم هایش رقصیدن می گرفت . راه دیگر نداشت . مصرف چای ، سگرت و تابلیت های مسکن قوی اعصاب را افزایش داد . اما احساس می کرد که این چیز ها دیگر سودی نمی بخشند . اضطرابو دلهره ء درونیش دیگر ذره ذره وجودش را می شاراندو آب می کرد . به خیالش می آمد که لحظه به لحظه گوشت ، پوست و استخوان هایش آب می شوند و می چکند . هر چند می کوشید تا همان خبر را از ذهنش دورکند ، فایده نداشت . برای لحظه یی هم که خوابش می برد ، همان صحنه های ترسناک به جانش حمله می کردند و او فریاد کنان ا زخواب می پرید .
دراین سه هفته مدیر جدال کشنده و زجردهنده یی را پشت سر گذشتانده بود . جدال بایک کابوس کله شخ . اما این کابوس و حشتناک چنان قوی بود که همه ء افکار و اندیشه های مدیر را از ذهنش بیرون می راند و خودش جای آن هارا اشغال می کرد . فکر می کرد در پایان این سه هفته یی ناکامی نصیب شده و رقیب سرانجام اورا از پا افگنده است .
چند ساعت دیگر هنوز باقی مانده بود که محفل آغاز شود . باردیگر به ساعتش دید . کمی نوشید و سگرت دیگری روشن کرد . کابوس رهایش نمی کرد . مقابل چشم هایش می رقصید . رقص ، رقص .... صحنه ء خون آلودو خوف انگیزیک رقص دهشتناک ، مو بر اندامش راست می شد . دلش به کفیدن رسیده بود . احساس می کرد که اگر جیغ بزند مثل یک بمب منفجر خواهد شد .
باردیگر از پنجره به بیرون ، به شهر دید . تیلفون جرنگس کنان زنگ می زدند . تیلفون ها را جواب نمی داد، می ترسید . می ترسید که بازهم خبرها وحشتناکتری بشنود . قتل .... و یک انفجار .... و رقص یک مرده .......زنی با سینه های بریده پیدا شده ...چشم های مردی را بیرون کشیده و بینی و گوش هایش را بریده اند .... آدم هایی با القاب وحشتناک ،جگر خور ، شش کش ، سینه خور ، خون آشام ..... آه خدایا ، در این دنیای ما چه گپ شده است ؟ آدم ها را چه شده ؟ ، خدایا ...!
باردیگر رقص مرده یادش آمد، یک کابوس مرگبار ... دلش می شد جیغ بزند و خودش را از کلکین به بیرون بیافگند . آن گاه می مرد و برای همیشه از شر این کابوس های کشنده نجات می یافت . اما ناگهان امید ی در دلش برق زد ، از دیدن موتر ها و ازدحام آدم ها ی شهر که مثل کرم ها و مورچه ها به نظر می رسیدند . ها ، بازار زنده گی گرم است ، بازار جنایت هم حتمی گرمتر از آن . فردا خبرهای دلچسپتری خواهیم داشت . این قدر آدم دراین شهر امروز و امشب چه دسته های گلی را به آب خواهند داد و چه جنایات دلچسپ و نوی را مرتکب خواهند شد و رییس نخواهد گفت که :
ـ خبرهای تان خسته کن شده است .
از این مفکوره خنده اش گرفت . خندید ، شانه هایش از خنده لرزیدند . جرعه یی از چای نوشید و سینه اش را با دود سگرت پر کرد . دلش شد قهقهه بخندد . دوسال می شد که اصلا" لبخندی هم در سیمایش دیده نشده بود . حس کرد درونش پراز خنده شده است ، خنده به اندازه ئ دوسال ، دلش شد آن قدر بخندد تا سبک شود . بخندد ، بخند د .... از این اندیشه ترسید . برگشت سوی میز ، به خاطراین که بتواند از کابوس رقص مرده برای لحظه یی نجات یابد ، خبری را برداشت و خواند :
ـ در اثر انفجار یک بم د رعمارت فروشگاه ستاره دوازده نفر زخمی شدند ....
حیران ماند و پرسید :
ـ چرا کشته ندارد ؟
تکمه ء زنگ دفتررا به شدت فشرد . یکی از خبرنگاران با عجله وارد شد . مدیر در حالی که می لرزید ، پرسید :
ـ این خبر شما چرا کشته ندارد ؟
خبرنگار حیرتزده به سروپای مدیر نگاه کرد و گفت :
ـ کشته ؟ کشته نبوده ، نداشته .
مدیر مشت گره شده اش را محکم به میز کوبید و با تمام توانش جیغ زد:
ـ از برای خدا ، شما می خواهید مرا بد نام کنید ؟ می خواهید همه به من بخندند ؟ چگونه امکان دارد که یک بم دریک فروشگاه منفجر شو د و کسی را نکشد .
خبرنگار حیران حیران به او نگاه می کرد ، مدیر باز غضبناک فریاد کشید :
ـ دوازده نفر زخمی چیست ؟کجای این خبر است ؟ چگونه عقل شما قبول می کند ...
خبرنگار کنده کنده جواب داد :
ـ از چند مرجع پرسیدیم ، کشته نداشت .
مدیر مثل دیوانه ها چندین بار مشتش را پیهم روی میز کوبید و جیغ زد :
ـ من نمی دانم ، باید بکشید ، باید بکشید تا خبر شما خبر دلچسپ شود ، بروید ، گم شوید .... !
چشمش به کارت روی میز افتاد . محفل مدال افتخار ، روز پنجشنبه ....
در حالی که نفس نفس می زد ، چای گیلاس تا آخر نوشید . متوجه شد که خبرنگاررفته است . سگرت دیگری روشن کرد . خبردلچسپ و وحشتناک ،بازهم رقص مرده یادش آمد . ترسید . تکان خورد ، لرزید . آه ، چه وحشتناک است . در مقابل چشم هایش دید که جسدی می رقصد . جسد مردی که کله نداشت ، می رقصید . صدای قهقهه خنده های مردی که اورا کشته بود ، طنین افگند . به دست او خنجر خون آلودی بود . در زیر پایش سر بریده ء جسد افتاده بود . جنایتکار همین که آدم هارا سر می برید ، با عجله دیگچه ءروغن داغ را به گردن خون چکان جسد می ریخت . آن گاه جسد افتاده روی زمین به حرکت در می آمد . ا زجایش بلند می شد ، دست و پا می زد ، حرکت می کرد و جنایت کار قهقهه کنان می خندید و می گفت :
ـ نگاه کنید رقص مرده را .... !
مدیر چیغ زد . سرش را به دیوار چندین بار کوبید . خون پیشانیش فواره زد و بعد قهقهه کنان خندید ، قهقهه کنان خندید . خبرنگاران دوان دوان آمدند . مدیر با چهره ء خون آلود مثل دیوانه ها می خندید . صدای خنده هایش د ردهلیزها انعکاس می کرد . لباس هایش هم پر خون شده بودند ، لکه های خون هر طرف... خون ا زپیشانیش می چکید . به خبرنگاران می دید و می خندید . دست ها و پاهایش را به هرسو حرکت می داد و می گفت :
ـ نگاه کنید رقص مرده را ، نگاه کنید ، مرا رقص مرده را !
چند روز بعد ، هفت خبرنگار که هفت دسته گل به دست های شان بود ، مقابل دروازه ء وردی شفاخانه ء صحت روان ایستاده بودند .
پایان
کابل - ۱۳۷۳