قادرمرادی

 

صدایی ازخاکستر

داستان کوتاهی از قادرمرادی  

 به هر سو که نگاه می کردم ، چهره ء همان مرد مقابل چشم هایم مجسم می شد . در کوچه و بازار ، درهمه جا به خیالم می آمد که او مرا تعقیب می کند . رهگذران را از نظر می گذشتاندم تا شاید اورا ببینم . مردی را که با چوب ها راه می رفت مردی را که یک پایش از زانو قطع شده بود . لباس سپید چرکین داشت و لکه های خشکیده ء خون روی لباسش نقش بسته بودند ودستارش دور گردنش حلقه حلقه افتاده بود .

این مرد عجیب و ترسناک در خواب و بیداری مرا رها نمی کرد . همه جا بامن بود ، می کوشیدم اورا از خودم دور کنم ، اما سودی نمی بخشید . او درهمه جا با من بود و با من گپ می زد . می کوشیدم از شر او بگریزم ، اما او نه در خواب و نه در بیداری آرامم می گذاشت . درهمه جاا در بیخ گوش های غم غم می کرد و همان گپ های همیشه گیش را تکرار می نمود .

همیشه در این فکر بودم تا اورا پیدا کنم . با او گپ بزنم . برایش عذر وزاری کنم که دیگر مرا آرام بگذارد . برایش بگویم که مقصر من نیستم . گناه من نیست . مرا رهاا کن . من بی گناهم ... اما نمی یافتمش .

اولین باراورا د ربازار چوب فروشی دیدم . در بازار چوب فروشی که درهمین تازه گی ها در شهر ما ساخته بودند . بعد هم شبی اورا د راتاقم یافتم . از نزدش گریختم و دیگر ندیدمش . دیدمش ، شاید یک باردیگر هم دیده باشم .

آن شب صدای جیغ زنی مرا از خواب بیدار کرد . نیمه شب بود . وارخطا برخاستم ، اتاقم تاریک بود . کورمال کورمال با دست هایم کوشیدم تا چراغ را پیدا کنم . اما هنوز به این کار موفق  نشده بودم که صدای گلوله یی د رسینهء خاموش شب طنین افگند و ضجه ء زنی را که ا زعمق شب جیغ می کشید ،میان سکوت و تاریکی شب فروبرد .

می خواستم چراغ را پیدا کنم . ترسیده بودم . شاید در آن کوچه های دور حادثه یی اتفاق افتاده بود ، شاید . اما چراغ من ، چراغ اتاقم چه شد ؟ ناگهان متوجه شدم که بخاری اتاقم روشن است . حیران حیران سوی بخاری دیدم . اضطراب و واهمه یی تمام وجودم را فرا گرفت . چگونه ممکن بود که بخاری خود به خودی روشن شده باشد . من که تنها بودم و از چندیر روز به این س از بخاری بدم آمده بود . با آن که اتاقم سرد بود ، دلم نمی شد بخاری را روشن کنم .

وحشتزده سوی شعله های آتش درون بخاری می دیدم ، چندین بار چشم هایم را مالش کردم . خیال کردم دچار کابوسی شده ام . اما به راستی بخاری روشن بود . روشنی شعله های آتش درون بخاری از سوراخ های دریچه ء آن روی فرش اتاقم افتاده و می رقصیدند و ترق ترق سو ختن چوب ها د ربین بخاری طنین وحشتناکی داشتند .

تپش قلبم و لرزش اندامم لحظه به لحظه فزونی می یافتند . باردیگر خواستم تا چراغ ترا پیدا کنم که ناگهان صدای مردی سخت تکانم داد :

ـ نترس  ،نترس ...

سو ی بخاری با عجله و سراسیمه دیدم . باور کردنی نبود . آن چه که نمی توانستم حتی تصورش را هم بکنم ، واقع شده بود . مرد بیگانه یی د راتاقم آن طرف ، آن سوی بخاری ایستاده بود . با عجله از جا برخاستم و تقریبا" جیغ زدم:

ـ تو کیستی ؟

 مرد که دستارش دور گردنش حلقه حلقه افتاده بود ، آهسته گفت :

ـ نترس ...

یک مر دمعیوب که یک پایش ا ززانو قطع شده بود . روی چوب های زیر بغلش ایستاده بود . نمی دانستم چه کنم ؟ شاید به قصد کشتن من آمده بود . به فکر فرار افتادم ، اما صدای هق هق گریه ء مرد حیرانم ساخت . مرد بی پا می گریست ، هق هق کنان می گریست . چراغ را یافتم و آن را با عجله روشن کردم . به مرد نگریستم . چهره اش به نظرم آشنا آمد . جایی اورا قبلا" دیده بودم . یادم نیامد که کجا دیده بودمش . وارخطا پرسیدم :

ـ تو کی هستی ؟

شاید آدم مضری نبود . شاید خطری تهدیدش کرده و آمده به خانه ء من . می گریست . به سوالم پاسخ نداد . لباسش سپید ولی چرکین بود و روی لباسش لکه ها ی خون خشکیده بودند . تخته چوبی را از پهلوی بخاری برداشته بود و به آن  می نگریست و گریه می کرد . اشک هایش جاری شده بودند . این حالت او اندکی از ترس اضطراب درونیم کاست . ناگهان یادم آمد که او همان مردیست که چند روزقبل در بازار چوب فروشی دیده بودم . سرم چرخید . ترس و وحشت دوباره بر وجودم مستولی گشت . همان روز که من چوب می خریدم . او مرا ا زدور نگاه می کرد . شاید او اشتباه کرده و مر ا عوضی گرفته بود . شاید می خواست مرا بکشد . دلم شد برایش بگویم که من کس دیگری هستم . متوجه باشی که اشتباه نکنی . اما مرد بی پا می گریست . تخته چوبی را که در دست داشت ، نشانم داد و گفت :

ـ می دانی ؟ این تخته ، تخته ء کلکین خانه ء ماست .

این گپ او مثل ضربه ء محکمی به مغزم فرود آمد . تخته ء کلکین خانه ء او ؟دیگر فهمیدم که گپ از چه قرار است . آمده است تا انتقامش را از من بگیرد . تخته های خانه ء او در بخاری خانه ء من می سوزند . حس کردم که دروضعیت خطرناکی قرار دارم و باید به هر شکلی می شد فرار می کردم . نباید به گریه های او اعتنا نمایم . شاید دیوانه است و دیوانه کی می تواند سالم بیاندیشد . ا زکجا معلوم که با این تخته مرا نکشد . تر س خورده با صدای مرتعش گفتم :

ـ من ، من این چوب هارا خریده ام .

  مرد بی پا قهقههه کنان خندید . مثل آدم ها جنونزده و بعد با صدای بلند و خشمناک جیغ زد :

ـ ها  ،می فهمم که خریدی ، می فهمم . اما تو نمی دانی که این چوب های خانه ء من هستند .

و بعد باردیگر به گریه افتاد . اشک هایش را با آستینش پاک کرد و تخته چوب دیگری را از پهلوی بخاری برداشت و هق هق کنان گفت :

ـ خانه ام ، خدایا ، خانه ام ... چوب الماری کتاب های پسرم ، این هم خون دخترک شش ساله ام ، روی این تخته خشکیده است . آه خداجان ، خانه ء ما ، خانه ء ما ... خانه ء ما فرو ریخت . تو نمی دانی ؟ ما زیر سقف و گلوله ماندیم ، آن هاهم ...

سکوت کرد و خنده کنان ادامه داد :

ـ آن ها همه به یک پلک زدن گم شدند . نمی دانم زمین قاپید و یا به آسمان پریدند . حالانیستند . در همه جا می پالم شان ، نیستند . زنم ، دخترکم ، پسر کلانم ، پایم ... خانه ام ، گهواره ، الماری ، کلکین و دروازه ء خانه ء ما چه شدند ؟ ها ، تو نمی دانی ، تو نمی دانی . اتاقت را این چوب ها گرم می کنند ، واه واه چه گرمیی !

باردیگر قهقهه یی سر داد . خوفزده در فکر فرار بودم . درست با دیوانه یی سر و کار داشتم . اما گپ هایش مثل دیوانه ها نبودند . خنده و گریه ، خشم و عصیان در درون او با هم مخلوط شده بودند . باردیگر صدا زدم :

ـ من من ، این چوب هارا خریده ام .

مرد بیگانه ء بی پا خندید ، قهقهه کنان خندید . در صدایش ، درخنده هایش نوعی خشم و نفرت موج می زد . فکر کردم پیش از این که به من حمله کند ، از اتاق بیرون بپرم . شاید با خودش کاردی ، تفنگچه یی و یا تبر یا تیشه یی آورده باشد .

اندیشیدم که بیشتر از این منتظر ماندن ، کار ابلهانه یی است . با یک خیز خودم را به در رسانیدم و دویدم بیرون ، او همچنان می خندید ، منتظر نماندم و با عجله خودم را به کوچه رسانیدم و به دویدن شدم . می دویدم که ناگهان پایم به سنگی بند شد ، افتادم . خودم را رو ی خاکستر های کوچه یافتم . صدایی تکانم داد . صدای همان مرد بیخ گوش های ، صدای مرد بی پا از درون خاکستر ها می آمد . صدا گوش هایم را لرزاند صدای مرد خنده کنان از درون خاکستر می گفت :

ـ بگریز ، بگریز ، ها بگریز . بسوزان ، بسوزان ها بسوزان .

وحشتزده با عجله برخاستم . به عقبم دیدم . مرد بی پا با چوب هایش لنگ لنگان می آمد . من دویدم ، دویدم . اما صدای مرد همچنان بیخ گوش هایم بود . مثل این که مرد بی پا درون گوش هایم نشسته بود و بامن گپ می زد . در حالی که می دویدم ، صدای مرد بیخ گوش هایم طنین انداز بود . می خندید ، می گریست ، عصبانی می شد ، فریاد می کشید و گپ هایش را تکرار می کرد . بازار چوب فروشی ، ترازو ها و چوب ها و تخته ها ، کراچی ها و کودکان چوب های خانه های خراب شده  در جنگ را می آوردند. و ه چه زمانه یی شده است . مادر ها ، پدر ها ، بچه های شان را لت و کوب می کنند و به دست های آن بیل وکلنگ می دهند و آن هارا می فرستند تا بروند چوب  خانه هارا ، چوب خانه های ویران شده را بکنند و بفروشند . ها ، تو خبر نداری  ،تو نمی فهمی . چوب های شکسته ، تخته های شکسته و نیم سوخته ء خانه ها ، اسکلیت نیم سوخته ء خانه ها ، اسکلیت زنده گی آدم ها روی پله های ترازو وزن می شوند ، خرید و فروش می شوند ، سوختانده می شوند . تخته ها و چوب های کلکین ها ، چوب سقف خانه ها ، تصویر های زنده گی چوب های خون آلود و نیم سوخته در آتش باروت ، چوب های باروت بوی  ،خنده ها و شادی های کوچک خانواده ها افتاده اند ، روی هم انبار شده اند . من پاهایم را از دست داده ام ، وارخطا مباش . می دانی که من نمی توانم به خودم را برسانم . پایم را گرفتند و به عوضش پاهای چوبی برایم داده اند . من به نظر تو دیوانه ام ها ، یک دیوانه .  می دانی ؟ خانه ء پدری ام بود ، روی تخته ها ، روی چوب ها ، تصویر زنده گیم ، گذشته های را می بینم . صدای خنده های شاد دخترکم ، این چوب گهواره قدیمی خانه ء ماست ... و تو فرار کن ، از این چوب ها بوی بچه هایم می آیند ... بوی خانه ام ، خدایا خانه ام ، از کوچه می گذشتم که بوی خانه ام ، بوی خانه ام را شنیدم . از خانه ء تو می آمد ،ها  آمدم تا در این تخته ها و چوب ها آن هارا ببینم . بچه هایم ، دخترکم  ،زنده  گیم ... آرامش خانه را دوباره حس کنم ، از روی تخته ها ، روی چوب ها ... آیا تو هیچ وقت خانه  داشته  ای ؟ وقتی شامگاهان خسته به خانه می آیی ، خانه برایت آرامش می دهد . به من این چوب ها را بده ، به هر قیمت باشد می گیرم و می برم . با خودم نگهمیدارم . نشانه های آخرین زنده گیم ، نشانه های بچه هایم ، آرامش خانه ... خدایا ...

هش هش کنان ایستادم . باردیگر به عقبم نگاه کردم . تاریکی بود ، مهتاب کمرنگی روی خانه ها و کوچه های خاموش روشنیش را پاشیده بود . کوچه خلوت بود و حتی صدای پایی هم به گوش نمی رسید . او شاید از تعقیب من دست کشیده بود . باردیگر دویدم . ناگهان از آن سوی سرک عمومی  صدای هیاهو می آمد . جمعیتی ، صدای زن ها و کودکان ، جمعیتی  پیش می آمد . ایستادم و به آن خیره شده . درست می دیدم . صدا زن ، پا برهنه صدها کودک ، دست ها و پاهای شان بسته ، سرو کله ء شان بنداژ شده ،ا ز  تکه های سپید بسته شده  خون سر زده بود . بلند بلند چیزهای می گفتند ، فریاد می زدند ... زمین می لرزید ، مهتاب در گوشه ء آسمان می لرزید . ستاره ها د رگوشه ها و کناره های آسمان می لرزیدند . صد ها زن ، صدها کودک ، چوب های شکسته ، تخته های نیم سوخته ، چوب خانه ها ، چوب در ها و کلکین ها ، چوب الماری ها و گهواره هارا با خود حمل می کردند و چیغ می زدند :

ـ خانه های ما ، خانه های ما ...!

و فریاد کنان چوب هارا در هوا تکان می دادند . ترسیدم ، راه کوچه یی را در پیش گرفتم و بازهم دویدم ، دویدم . خودم را نزدیک بازار چوب فروشی یافتم . نور کمرنگ مهتاب همه ریخته بود . بازار مزدحم بود . صدها نفر ، صدها کودک ، صد ها زن گرسنه و ژنده پوش ، پریشان ، هراسان و و حشتزده . صد ها بوجی ، صد ها کراچی ، صد ها ترازو ، صد ها تفنگ ، صدها خریدار ، صدها فروشنده ، صد ها تخته و چوب ، تخته ها و چوب های شکسته ، تخته ها و چوب های نیم سوخته ، تخته های خون آلود ، آدم های گرد آلود ، کودکان گرد آلود ، به دست های شان کلنگ و بیل ، خسته و خاکزده از کار خراب کردن خانه ها برگشته اند . بازار ، بازار گرم ترازو ها . با عجله پله های ترازو ها وزن می کنند و پو ل ها رد و بدل می شوند . ها ، ببین چگونه زنده گیم را می فروشند و می خرند و می سوزانند و تو فرار کن ...

ناگهان او همان مرد بی پا از میان ازدحام آدم ها ، از میان ازدحام چوب ها و ترازو ها برآمد ، به سویم دوید ، دوید طرف من با عصا چوب هایش به من حمله کرد . درد شدیدی در سرم حس کردم ، چیغ زدم و از خواب پریدم . با عجله نور چراغ اتاقم را بیشتر ساختم و به اطرافم دیدم .وحشتزده سوی بخاری دیدم . همه چیز سر جایش ، سکوت و آرامش ترسناک ، حتی صدای گرمبش توپ ها و راکت ها هم شنیده نمی شدند . شاید آن شب جنگ کاهش یافته بود .

فردای آن روز بخاری و چوب هارا به بقال سر کوچه ء دادم . اما این کابوس وحشتناک در هیچ جایی مرا رها نمی کرد . مرد بی پا در همه جا در بیخ گوش هایم همان گپ هایش را تکرار می نمود . دیگر از پهلوی خاکستر های کوچه نمی توانستم بگذرم . دیگر ا زنزدیک بازار چوب فروشی نمی توانستم بگذرم . دیگر از نزدیک دکان بقالی کوچه ء مان نمی توانستم بگذرم و تصمیم داشتم تا از این کوچه به محل دیگری نقل مکان نمایم .

اما صبح یک روز بهار که درخت ها شگوفه کرده بودند ، سردی هوا تن در خت هارا می لرزاند ، یک روز قبل برف شدید همراه با سرمای شدید به گونه ء غیر مترقبه مثل آفتی روی سبزه ها و شگوفه ها نازل شده بود . یک برفباری شدید و حیرت آور ... همه به شگوفه ها و سبزه های جوانمرگ دل می سوختاندند .

آن روز جمعیتی از رهگذران ، پهلوی قبرستان که نزدیک کوچه ء ما بود ، حلقه زده بودند . وقتی من نزدیک آن ها شدم ، دیدم دور جسدی ایستاده اند . جسد مردی که یک پا نداشت و دوتا چوبش به دوطرف افتاده بودند . دستارش دور گردنش حلقه حلقه شده بود . لباس های سپید چرکینش خون آلود بودند . سگ ها شبانه رویش را خورده بودند  . مرد گلوله خورده بود و چند تا چوب شکستهء الماری و کلکین در بغلش . تخته ها رنگ آبی داشتند . هیچ کس نمی دانست که او کیست . هویتش معلوم نمی شد .کسی اورا نمی شناخت و نمی دانست در این تخته ها ی شکسته ء آبیرنگ چه رازی نهفته است . من از دیدن او تکان خوردم ، ترسیدم و سوی قبرستان دیدم . در چشم هایم اشک حلقه زد . درختی در قبرستان شگوفه کرده بود و شگوفه هایش به اثر سرمای بی وقت یخ بسته بودند .

                                                                                   ختم

                                                                               کابل -1373

 

 


بالا
 
بازگشت