قادرمرادی
یک نگاه آشنا
داستان کوتاهی از قادرمرادی
آن رو ز همین که دوسه سطر نامه هارا خواند ، احساس کرد که واژه ها و جمله دیگر بی جان و کرخت شده اند . احساس کرد که آن ها دیگر به دلش چنگی نمی زنند . واژه ها مرده به نظرش آمدند . بی معنا به نظرش آمدند . داستان ها ،شعر ها ، نامه ها ، سلام ها همه و همه قصه یی برای گفتن نداشتند . خون صدا و معنا د رشریان های شان خشکیده بود . اما این وضعیت کاغذ ها اورا حیران نساخت . یک بار بی آن که فکری بکند که چه می کند ؛ بی آن که از قبل تصمیمی داشته باشد ، شروع کرد به پاره کردن نامه ها . از پاره کردن نامه ها خوشش آمد . احساس کرد که بالاخره آن چه راکه گم کرده بود و مدت ها دنبال آن می می گشت ، یافته است . ظاهرا" آرام و خونسرد بود . کاملا" حالش عادی و خونسرد می نمود . نه دغدغه یی داشت و نه می لرزید . دست هایش به پاره کردن کاغذ ها شروع کرده بودند . مثل آن بود که روزنامه هارا پاره می کند . مثل آن بود که کاغذهای بیکاره را پاره می کند .
صدای بازار مثل یک رودخانه ء پیر و گل آلود درون گوش هایش می ریخت :
ـ پاو بالا ، پاو بالا ، پاو بالا
در گذشته هنگامی که دلش را غم گنگی پر می کرد ، به این کاغذها پناه می برد . آن هارا یک یک تا می خواند . نامه هارا می خواند ؛ شعر هارا ، داستان ها،سلام ها و قصه هارا می خواند؛ احساس آرامش می کرد . آینده ء تاریک و مکدر به نظرش روشن و درخشان جلو و درخشان جلوه می کرد . نیروی ادامهء زنده گی بار دیگر د ررگ هایش می دوید،
تسکین می شد و کمتر احساس تنهایی می کرد . خوشش می آمد که هنوز احساس می کند . زبان نامه هارا ، شعر هایش را ، داستان هایش را . بعداز خواندن نامه ها آن هارا با دقت میان خریطه ء مخصوص شان می گذاشت و بعد خریطه ء کاغذین را درمیان صندوق ، درست درته لباس ها و کتاب هایش قرار می داد . مثل این که ظرف نازک و شکننده ء چینی را بگذارد . احتیاط می کرد . دلش مالامال ا زامید و شوق می شد . احساس می کرد نامه ها را که دارد ، یعنی این که همه چیز را دارد خودش را زنده می یافت و به نظرش می آمد که سرمایه ء بسیار بزرگی را توانسته است حفظ کند .
اما آن روز ، آن روز همین که دوسه سطر نامه هارا خواند ، دریافت که نامه ها مرده اند . دریافت که واژه ها و سطر های آن ها بیجان شده اند و یک بار دست هایش شروع کردند به پاره کردن نامه ها ، مثل آن بود که خودش نمی داند که چه می کند . وقتی که نامه هارا پاره می کرد ،حالت بسیار خونسرد داشت . مثل آن بود که کس دیگری نامه هارا ، کاغذ های بیکاره و یاهم ورق های روزنامه هارا پاره می کند .صدای بازار مثل همیشه ، مثل یک سیل گل آلود و خشمنام از پنجره و در و دیوار اتاق به درون می ریخت . به خیالش آمد که در بیرون ، دریک سرای بزرگ ، دریک پراز آدم و صدا ، بازرگانان برده ها و کنیز هارا می خرند و می فروشند . همان لحظه احساس کرد که سال های سال است که ا ین بازار مزدحم و پرهیاهوست و سال هاست که بازرگانان د راین بازار برده ها و کنیز ها را می خرند و می فروشند . آدم می فروشند و آدم می خرند . کدام گپ تازه یی نبود . سرو صدای شان ، سرو صدای تاجران آدم و پول بر سر نرخ و نوا بود . سال ها بود که آن ها باصدا های خروشنده و بلند بر سر نرخ دعوا می کردند ، چنه می زدند و دوبالایی می کردند :
ـ پاو بالا ،پاو بالا !
نامه هارا آرام آرام پاره می کرد . نگاهش روی فرش اتاق دوخته مانده بود و صدای بازار مثل یک رودخانه ء پیر و گل آلود درون گوش هایش می ریخت . صدای جر جر پاره شدن نامه ها در فضای اتاق تکرار می شد . هیچ چیز را به هم نمی زد . صدای پاره شدن نامه ها ، نامه ها تکه تکه می شدند . نامه ها توته توته می شدند . نامه های دوست داشتنی و به جان برابرش ، یکی پی دیگر ، سوی او نگاهی می افگندند و زیر ساتور دست هایش می رفتند و بعد پاره ها ، هنگامی که میان باطله دانی پرت می شدند ، نیم نگاهی سوی او می انداختند و می رفتند . در آن لحظه کسی از درونش صدا می زد ، با فریاد و التجا کنان :
ـ چه می کنی ؟ مکن ، نامه هارا ،نامه هارا پاره مکن .
اما این فریاد و التجا چنگی بردلش نمی زدند . با یک نوع لذت به پاره کردن نامه ها ادامه می داد و به خودش می گفت :
ـ نمی شنوم ،دیگر نمی شنوم . بیهوده است . بت های کاغذین ، بت های کاغذین .
به خیالش آمد که با یک تبر بزرگ بت های یک بتخانه ء بزرگ را می شکند ، بت هایی را می شکند که سال های سال آن هارا می پرستید و آن هارا بیش از جانش دوست داشت .
احساس غرور و پیروزی می کرد . وجودش را نوعی لذت فرا می گرفت : این ها بودند آن چه که می پالید و نمی یافت . این ها بودند بت های کاغذی ، بت های کاغذی . اما با وجود این حالت پرکیف و لذتبخش ، یک حس گناه مرموز دلش را نیش نیش می زد . دلهره یی د ردرونش به دست و پا زدن شروع کرده بود . یک کسی به زنجیر ها بسته ، با ناتوانی و عجز ، یک اسیر زنجیر ها جیغ می زد :
ـ مکن ، از برای خدا ، پاره مکن .
و غضب آلود بود ، بیقرار بود و دست و پا می زد . اما یک کس دیگر مثل آن که بارهای سنگینی را از شانه هایش ، زنجیر های سنگینی را از دست ها و پاهایش دور کنی ، احساس سبک شدن می کرد . خوش بود و غرق در لذت آزاد شدن و ذوقزده می گفت :
ـ آفرین ، پاره کن ، پاره کن .
دریک گوشه ء دلش ابر های سیاه غم بودند که بالا می آمدند ودر گوشهء دیگر قلبش بهار می رویید واین احساس در او قوی و نیرومند می شد . احساس آزادی می کرد ؛ مثل آن بود که زنجیر هایی از دست ها و پاهایش باز می شوند و او فارغ از هر گونه درد و اضطراب با اندام برهنه ء تنها و لرزان ؛ مثل کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته باشد ، روی سبزه ها گام می نهاد . زمانی که آخرین نامه را پاره کرد و خریطه خالی شد ، سوی باطله دانی ، سوی کاغذ پاره ها دید ، دلش به کاغذ پاره ها سوخت . رحمش آمد . یک عمر شکوه و جلال و ناگهان سقوط و مرگ . آیا آن ها به آسانی نوشته شده بودند ؟کسی که آن هار ا نوشته بود ؛ قلمش را د رخونش غوطه می کرد و می نوشت . قطره های خونش ، برگ هایی ازلحظه های زنده گیش آرام آرام روی کاغذ می آمدند . چه دردناک و دشوار است بدنت را نیشتر بزنی و با خونت بنویسی . نیشتر بزن و بنویس و حالا ببین آن ها چه رقت انگیز افتاده اند . پاره پاره ، تکه تکه ، ریزه ریزه ، قطره های جانت ، احساست ، دلت ، امید هایت ، دلبسته گی هایت همه میان باطله دانی افتاده اند و با ناتوانی و عجز سوی نابود شدن می روند و تو قرار تماشا می کنی .
بازار گرم بود وصدای بازار مثل یک سیل خوفناک و گل آلود از راه پنجره ها درون اتاقش سرازیر می شد . بازرگانان روی نرخ برده ها و کنیز ها چنه می زدند :
ـ پاو بالا ، پاو بالا ، پاو بالا ، پاو بالا !
ـ من به یک پیسه کم فروختم
ـ او پاو بالا ، یک پیسه کم پاو بالا خرید .
در خبر ها هم چیزی نیست . روزنامه ها یاوه می سرایند . روزنامه ها دروغ می فروشند . دیگر کسی به گپ روزنامه هاهم باور نمی کند . یا غرق می شویم یا از خاک برمی خیزیم ... افغانی ، افغانی پایین آمده ، مثل خاک سیاه . تاجران ، پول می فروختند و پول می خریدند . دکان ها پراز پول بودند . بوری های پول ، بسته های چیده شده ء پول تا به سقف دکان ها دیوار شده بودند گدام ها پر از پول بودند ، پراز کاغذ . هر بار که آن هارا می دید ، حیران می شد . مقابل چشم هایش شهر مزدحم می آمد . یک عالم آدم می لولیدند ؛ روی جاده ها ، در کوچه ها و بازار ها . همه جا همه در تلاش یافتن پول بودند . به خیالش آمد که آن ها بیهوده سر گردانند . به خیالش آمد که تمام پول های دنیا را جمع کرده اند و به این سرای آورده اند و در گدام ها ، دکان ها ، بوری ها و سیف ها قید کرده اند . دلش به آن هایی می سوخت که از صبح تا نیمه های شب دنبال به دست آوردن این کاغذ ها جان می کندند . دلش می شد به آن ها بگوید : سرگردان نشوید ، همه ء پول ها ی دنیا را اینجا آورده اند و اسیر کرده اند . در این غار کوه سیاه ، دیو ها تمام پول های دنیا را آورده اند . ماشین های حساب ، انگشتان دست ها روی تکمه های ماشین های حساب ؛ انگشتان دست ها روی تکمه های ماشین های حساب ،صدای زنگ باز و بسته و شدن سیف ها ، دست به دست شدن روزنامه ها ، ای کاش شری برخیزد و خیری باشد . خدایا ، یک شر دیگر ، تا یک شهر دیگر بسوزد، یک شهر ادم د رخون و خاکستر بیافتد تا من غرق نشوم .تا غرق نشوم ، خدایا نمازم را قبول کن . دکانداران هراسان ، وارخطا روی روزنامه ها ، روی ماشین های حساب ، روی جای نماز ها و بسته های پول خمیده اند . همه چیز کاغذ، همه جا کاغذ، همه جا پول . گدایان ، زنان و کودکان شان در بغل ، کودکان ژولیده به خاک ف دخترکان با گیسوان خاک پر و پریشان ، از این دکان به آن دکان ، از این اتاق به آن اتاق ، از این گدام به آن گدام ، از این سرا ی به آن سرای ... بوی دل انگیز گوشت و صدای دیگ های بخار معده های خالی آن هارا به سوزش می آورد و دهان پراز گرد و خاک شان آب می داد . صرافان ، صرافان با سرعت ماشین وار پول می شمارند . به هر سو که نگاه کنی ، پول شماریست . همه جا کاغذ شماریست . کاغذ پاره ها ،کاغذ پاره های دلبندش ، نامه های دلبندش ، آن هایی که مثل جانش دوست داشت ؛ حالا چه رقت انگیز و حقیر میان باطله دانی افتاده اند . پهلو به پهلو ؛ ریزه ریزه . گپ های از هم گسیخته و متقاطع ، فریاد های خفه شده ، فریاد های بریده بریده ، سخنان مانده دردل ، محبت ها ، عشق ها ، امید ها ، قهر ها و آشتی ها . لحظه ها ی شیرین زمانه ها ، قطره های زنده گیش همه و همه افتاده اند . همه جا زنان و دختران جوان پوشیده درحجاب سیاه و چادری ها ، دست های سپید و پنیر گونه ء شان دراز سوی دکان های پر از پول .چشم های شان بل بل کنان سوی دکان ها ی پراز پول می درخشند . سوی پیشانی تاجران پول ، گردن های خم ، چهره ها و چشم های نالان ، آواره و گرسنه ، به دنبال یک پیسه ، آواره ها ، آواره ها ... خودش همی نمی دانست که چرا مرتکب این کار ابلهانه شده بود . آن ها می روند ، لحظه یی بعد میان خاکروبه ها و هر توته ء شان را باد به هر کناری می برد و نابود می کند . روی صحن سرای ، زیر پاها ، میان کثافات ، میان اتاق ها ، میان گدام ها ، میان اتاق ها . وقتی از اتاق ها بیرون می آیند ، رنگ های شان پریده است . گیسوان شان پریشان و وارخطا هستند ، می ایستند . نوت های کهنه را که به آن ها داده شده است ، با حرص و ولع می شمارند و بعد آن هارا کلوله می کنند و درون پیراهن چرکین شان درست در تماس سینه های عرق آلود شان می گذارند و بعد حجاب شان را مرتب می کنند و تنها چشم ها را می گذارند و تیز تیز با عجله به راه می افتند .
در اثنایی که از پاره کردن نامه ها فارغ شد ، دریک لذت سبک شدن غرق شد . صدا ها مثل یک رودخانه ء پیر و گل آلود درون گوش هایش می ریختند . صدای دعوا ها و چنه زدن بازرگانان که گویا کنیز و برده می خریدند و می فروختند ، چوکیدارپیر باز همانند گذشته ها ، همان یک گپش را فریاد کنان می گفت :
ـ من می دانم که این ها ، این بدبخت ها گدایی نمی کنند !
دران لحظه یک بار به ذهنش آمد که آیا باردیگر خواهد توانست نامه هایش را بخواند ؟ نوعی پشیمانی برایش دست داد . هنوز هم دیر نشده بود . می شد یک زحمت دیگر کشید و توته های نامه هارا پهلوی هم قرارداده و آن هارا به هم دیگر چسپاند . کار بسیار دشوارنبود . سطر ها ، کلمه ها ، متن پاره پاره ء نامه ها ، هنوز نمرده بودند . نفس داشتند ، نفس می کشیدند . متن نامه ها در ذهنش حک شده بودند و از روی آ ن می توانست به آسانی پاره هارا به هم پیوند دهد .
چوکیدار پیر و یک زن عصبانی به هم دیگر فحش می دادند . صدای شان در میان هیاهوی بازار گم می شد . سطر هایی که هنگام پاره کردن نامه ها خوانده بود ، در ذهنش جاری شدند . هر یک ا زآن ها هنگام لغزیدن از قله ها ، از سرپایینی ها خودرا فریاد می کشیدند ، یک دیگر را فریاد می کشیدند . سطر ها ، جمله ها هر کدام فریاد می شدند و از قله های بلند می لولیدند و جیغ زنان از پرتگا ه ها میان گودال سقوط می کردند و او با آن که سقوط آن هارا نگاه می کرد و فریاد های آن هارا می شنید ، آن هارا با دست هایش سوی پرتگاه می راند .
صدای بازار ، صدای بازرگانان، پول فروشان و خریداران پول دلهره ء کشنده یی را در دلش افگنده بود :
ـ پاو کم ، پاو کم !
کسی با وحشت می پرسید :
ـ افغانی چند شده ؟
ـ پاو کم می خرند و پاو بالا می فروشند .
ناگهان احساس کردکه اگر بیش از این در اتاقش بماند ، ذهنش دگرگون خواهد شد و باردیگر تصمیم خواهد گرفت که کاغذپاره هارا دوباره پهلوی هم بچیند و آن هارا با همدیگر پیوند دهد و به همدیگر شان بچسپاند . با عجله از جا برخاست و بیرون رفت . همان لحظه احساس کرد که دیگر نمی تواند باچوکیدار پیر یک جا کار کند . سه ماه نشده بود که با چوکیدار پیر این بازار پر هیاهو همکار شده بود . همان لحظه دریافت که از عهده ء این پیشه ء تازه نمی تواند بدر شود . می کوشید هرچه زودتر خودش را از دهلیز های نیمه تاریک و نمناک بیرون بکشد . نفسش قید می شد . خیال می کرد اگر نتواند زودتر به هوای آزاد برسد ، در همین دهلیز ها ی نمناک متعفن خواهد افتاد و خواهد مرد . راهی برای بیرون رفتن نبود . کودکان ، زنان ، دخترکان ژولیده حال و گدا ها ، صرافان ، حمالان پول ، با بغل های پراز پول و بوری های پر از پول در رفت و آمد بودند . کاسه های حلبی به دست های کوچک ، گدایان کوچک ، دال ، گوشت ، استخوان های جویده شد ، نان های قاق و پوپنکزده ، چند پول کهنه و فرسوده ویا سکه های چرکین درمیان کاسه ها . از دهلیز های تاریک و کمبر ، ازمین فروشنده گان و خریداران ، ازکنار زنان و دختران سیاهپوش با حجاب و چادریدار و گدا ، کودکان شیر خواره در بغل های شان ، می گذشت تا به هوای آزاد برسد .عجله داشت و سراسیمه بود . انگار مرگ دنبالش می کرد . با سرعت می خواست خودش را بکشد . همین که از دهلیز می خواست به دهلیز نیمه تاریک دیگر بگذرد ، ناگهان زنی با موهای پراگنده از اتاقی که شیشه های سیاه داشت ، سراسیمه بیرون آمد . او هم وارخطا بود . رنگش سپید پریده بود . به او نگاه کرد . زن هم وارخطا به اطرافش دید . شاید اورا ندید ، ایستد و با عجله نوت های مندرس پول را باحرص و ولع عجیب شمرد و بعد آن هارا با دقت و احتیاط همان طوری که او نامه هارا زیر لباس هایش ، درمیان صندوق قرار می داد ؛ درون یخنش درست درتماس سینه اش جا به جا کردو بعد حجابش را مرتب ساخت ، طوری که تنها چشم هایش را می شد دید . وقتی از کنارش می گذشت ، نگاهی به چشم های زن افگند ، دریک لحظه ء کوتاه هر دو چشم به چشم شدند . اوه ، چه چشم هایی . تکان خورد . یک نگاه سرسری همراه با شک و تردید ؛ اما مثل یک جرقه و هردو گذشتند . دوقدم نرفته بود که ایستاد . جرقه ء چه بود ؟ به عقبش دید . زن هم ایستاد ، به عقبش دید . باردیگر نگاه های شان بهم چسپیدندو هنوز نفهمیده بود که اورا چه می شود ، دید زن رفته بود . صدای گام هایش از راه زینه می آیمد که رفتن اورا در گوش هایش می کوفت . ایستاده ماند ، مثل یک مجسمه . کی بود ؟ سرش به دوار افتاده بود ، یک کسی بود . مثل آن که زمانی اورا می شناخت . شاید هم جایی دیده بود . چشم های زن به نظرش آشنا آمدند . کوشید تا به یاد بیاورد که اوراکجا دیده است ؟هیچ یادش نیامد . اما زن ، چرا ایستاد ؟ چرا با نوعی تردد سوی او دید ؟ شایداو هم اشتباه کرده بود که اورا جایی دیده استو شاید هردو اشتباه کرده بودند .
باردیگر صورت رنگ پریده و موهای ژولیده و پریشان زن و حالتی که پول هارا باحرص عجیب شمرد و درون یخنش جابه جا کرد ، مقابل نطرش آمدند . دلش بد شد . استفراق ... دوان دوان از زینه ها پایین آمد و خودش را نزد چوکیدار پیر رساند . نزدیک پاسبان سرای پول ، پاسبان دنیای پول ، چوکیدار پیر، سرطاسش مثل همیشه برهنه بود و در همان کنج خلوت سرای روی چهار چایی بوریایی اش نشسته و همانند هر روز دیگر قهر بود . باخشم و غضب چلمش را قور قور کنان دود می کرد ، مثل این که چرس می کشید . ها ، چرس می کشید . بوی دود چلم چوکیدار پیر، فضا وهوای باغ و سبزه و رطوبت درخت و برگ را در خاطرش زنده می ساخت و این حالت با نگاه های سوال آلود زن در آمیخت و ناپدید شد .
پهلوی چوکیدار پیر نشست . چند دود قورقور کان به سینه کشید و بعد به سرفه افتاد . حالت تهوع هنوز معده اش را بالا بالا می زد . به سرفه افتاد و احساس کرد که دود مثل خون تازه د رتمام وجودش می دود. صدای دویدن گام های آن را خوبی احساس می کرد . دویدن دود در رگ هایش را احساس می کرد . رگ های خشکیده دوباره جان می گرفتند و شریان های تشنه اش دوباره به تپش می افتادند و فضا و هوای باغ و سبزه و رطوبت درخت و برگ انگار در شریان هایش سرازیر می شدند .
سرش را روی زانوانش گذاشت و مثل کودکی پق پق کنان به گریه شد و آرام آرام گفت :
ـ چوکیدار ، می نمی توانم ، من می روم .
صدای بازار با سرفه های چوکیدار پیر آمیخته بود و مغز اورا لگد مال می کرد :
ـ پاو بالا ، پاو بالا ، پاو بالا ... پاو کم ، پاو کم ... آن ها گدایی نمی کنند ، افغانی چند شده ؟ دالر بالا می رود ، افغانی زیر پاست ، خاک سیاهست .
بازرگانان روی نرخ پول ها روی نرخ کنیز ها و برده ها چنه می زدند . کلک ها با تکمه های ماشین های حساب در معامله ء گرم غرق بودند . صدای باز و بسته شدن سیف ها ، مثل صدای بازو بسته شدن زندان ها بود و چوکیدار پیر سرفه می کرد و چیزهایی می گفت که او نمی فهمید .
در تاریکی دیدگانش باغ و سبزه ، سبزه ها و خاک های باغ ، چشم های آن زن رهگذر و نامه های پاره شده می چرخیدند . کسی در درونش فریاد می کرد که برود و آن زن را پیدا کند و از او بپرسد که کیست ؟ کسی در دلش صدا می می کرد که برود نامه های پاره پاره شده را دوباره باهم پیوند دهد . اما نتوانست ، گریه می کرد و چوکیدار پیرمثل این که به خوی اوبلد باشد ، در برابر گریه ء زار او بی اعتنا بود . مثل آن که چوکیدار جوان هر روز همین گونه زار گریه می کرد .
چوکیدار پیر درحالی که مخاطبش معلوم نبود ، هرچه ناسزا داشت ، ازدهانش بیرون می ریخت و قور قور کنان چلمش را دود می کرد .
۱۳۷۶ـ پشاور