قادرمرادی
پیرمرد تکمه فروش
داستان کوتاهی از قادرمرادی
پیرمرد تکمه فروش هر روز پیش از این که سیل موترها و آدم ها به شهر سرازیر شود ، پیدا می شد . به همان جای همیشه گیش ، در پیاده رو می نشست ، دستمال آبیرنگ رنگ رفته اش را رو ی زمین هموار می کرد . تکمه هارا روی آن قطار و منظم می چید و بعد که از این کار فارغ می شد ، زانوانش را در بغل می گرفت و منتظر آمدن ترافیک می ماند . ترافیک چاقی که در همین نزدیکی او وظیفه دار بود .
آن روز هم مثل روزهای دیگر هنوز ترافیک نیامده بود . می آمد ، هنگامی که سیل موتر ها و آدم ها به شهر سرازیر شو د، پیدا می شد . پیرمرد زانوانش را بغل زده و منتظر ترافیک بود . گاه گاهی به بساط تکمه فروشیش ، به تکمه نگه می کرد . از آرامش آن احساس خوشی می کرد . همیشه همین طور بود ، هر روز . دلش نمی خواست کسی به آن ها دست بزند . دلش نمی خواست کسی نظم تکمه هارا برهم بزند ، همیشه همین طور بود .
دهگذران و موتر ها لحظه به لحظه بیشتر می شدند و هوای شهر دوباره کثیف و خاک آلود می گشت . دود و گرد ، دود و گرد به هوا بالا می شدند . پیرمرد احساس می کرد که این موترها و آدم ها هم بارسنگینی روی شانه ها ی شهر هستند . به خیالش آمد که شهر هم مثل ترافیک ا زاین رنج کشنده سخت د رعذاب است . دقایقی بعد موتر ها و آدم ها به شهر سرازیر شده بودند . مثل سیل ، شهر بازهم مثل هر روز در زیر این بار سنگین قدش خمیده بود و می نالید . دل پیرمرد به شهر سوخت . ترافیک یادش آمد . به ترافیک دلش نسوخت . همیشه همین طور بود ، هر روز دلش به ترافیک نمی سوخت و خودش هم نمی دانست برای چه دلش به ترافیک نمی سوزد . لحظه یی بعد ترافیک هم آمد . همان ترافیک چاق . با آمدن او حالت گرفته ء پیرمرد پرید . بادیدن ترافیک ذوق همیشه گیش در دلش راه یافت . چشم های کمنور و فرورفته اش نور گرفتند . پوست چملک شده ء رویش تازه گی یافت .
ترافیک به همان محل هر روزی ایستاد . نگاه بد بینانه ء سوی پیرمرد و تکمه ها افگند . مثل این که انتظار داشت او و تکمه هایش نباشند ، اما بودند . از این پیرمرد خسته شده بود . در این روزها از او بسیار بدش آمده بود . پیرمرد با تکمه هایش سر دلش ریخته بود . دلش نمی خواست به او ببیند . با او گپ بزند ، با بی میلی پرسید :
ـ آمده ای ، بابه ؟
و دردلش گفت :
ـ چرا این پیرمرد نمی میرد ؟
مثل این که هر شب مرگ پیرمرد را انتظار داشت . پیرمرد هم مثل روزهای دیگر احساس کرد که ترافیک از او متنفر است . اما بدش نمی آمد . بیشتر خوش می شد ،از این که می توانست بدبینی ترافیک را نسبت به خودش بر انگیزد . به همین خاطر خوش بود . خودرا جمع وجور کرد و آهسته گفت :
ـ ها ، آمدیم .
برای پیرمرد همه چیز معلوم بود ، همه چیز . همه ء گپ ها تکراری بودند . بدبینی در درون نهفته ء ترافیک نسبت به او ، خسته گی ترافیک ، چیغ و ناله هایش ، برو به پیاده رو گفتن هایش ، پیرمرد ا زاین نمایش تکراری خسته نمی شد . شام به امید فردا ،به امید تکرار همین نمایش به خانه اش می رفت . زود می خوابید تا فاصله ء شب ترا زود بپیماید و باز ، باز گردد و دلش مالامال از شادی شود . مثل این که به خاطر همین زنده بود و زنده گی می کرد و اگر این نمایش خاتمه می یافت ، پیرمرد هم شاید می مرد و می رفت .
پیرمردمی دانست که حالا ترافیک چه می کند . باز خوشحال بود ، باز دلش از مسرت ذوق می زد . سوی تکمه هایش دید . به شهر خودش ، به شهر تکمه های رنگارنگ ، از آرامش فرو خفته د ر درون تکمه ها خوشش آمد . شهر خودش ، شهر تکمه های رنگارنگ . از آرامش فرو خفته د ر درون تکمه ها خوشش آمد . شهر خودش شهر تکمه هایش آرام بود . نی صدایی ، نی هیاهویی ، نی گردی و نی غباری ... دود هم نبود ، تکمه ها مطیع و آرام به همان جاهایی که پیرمرد گذاشته بود ، قرار داشتند . به آن ها دید ،می خواست آن ها هم به خوشیش شریک شودند ، می خواست به آن ها بگوید :
ـ نگاه کنید ، شروع می شود ...
چه شروع می شود ؟ نمایش ترافیک ، نمایش هر روزی ، ترافیک به کارش شروع کرده بود :
ـ او برادر ، از این طرف ، از پیاده رو ، از پیاده رود !
اما مثل هر روز رهگذران عصبانی و ناراحت بودند . وارخطا و شتابزده راه می رفتند . هر کسی به هرراهی که دلش می خواست ، می رفت . پیرمرد خوشحالتر شده بود . ذوقزده به ترافیک و رهگذران می دید . بازهم همان اشتیاق تماشای این نمایش به سراغش آمده بود ، لذت می برد ، حظ می برد .
ترافیک چه حال داشت ؟ حال بسیار بد ، مثل هر روز عصبانی شده بود . با رهگذران دست به یخن بود . "ا زپیاده رو ، از پیاده رو ". این حالت ترافیک پیرمرد را خنداند . خوشش آمد . مثل هر روز بدن فرسوده ء پیرمرد را لذت دلپذیری لرزاند . ها ، چه لذتی . خودش را نسبت به ترافیک خوشبختتر یافت . خندید ، ترافیک مثل یک شاگرد تنبل و ناکام به نظرش آمد و خودش اول نمره . ترافیک نمی توانست ، پیرمرد می توانست .
ترافیک مثل هر روز وامانده ، خسته و کوفته ، حیران حیران ، شکست خورده و ناتوان آمد و پهلوی پیرمرد سرپا نشست . هش هش کنان عرق هایش را پاک کرد و گفت :
ـ بابه ، با این مردم چه کنیم ؟
پیرمرد خندید . روی شانه های ترافیک بار سنگینی ، سنگینی می کرد . باری به بزرگی یک کوه . خودش را سبک و آزاد احساس کرد ، سبک و آزاد .
ترافیک پرسید :
ـ بابه ، چرا مردم قهر هستند ؟
پیرمرد جواب نداد . نگاه های ترافیک سوی تکمه ها راه کشیدند . تکمه ها ی رنگارنگ به نظرش زیبا و آرام آمدند . کاش که تکمه یی می بود . به پیرمرد دید وگفت :
ـ بابه ، خوب بی غم خو هستی ؟
پیرمرد تبسم کرد ،یک لبخند معنی دار... به دانه های عرق روی ترافیک چشم دوخت . خوش بود از این که ترافیک زیر بار سنگین روی شانه هایش فشرده شده است . ترافیک که با کلاهش روی عرق پرش را پکه می زد ، پرسید :
ـ بابه ، یک روز ندیدم که کسی از تو تکمه بخرد ؟
پیرمرد پاسخی نداد و یک لبخند معنی دار که مثل سوزنی در قلب ترافیک فرو می رفت . ترافیک باز پرسید :
ـ پس این چه می کنی هر روز ؟
نگاه ها ی شان در یک لحظه با هم تصادف نمودند . جرقه یی پرید . جرقه ء آتش ، قلب ها تکان خوردند . مثل دو دشمن خشمناک ، دو دشمن دیرین و تشنه به خون همدیگر ، به همدیگر دیدند .
به خیال ترافیک آمد که این پیرمرد مقصر است . این پیرمرد با این تکمه هایش ، با این تکمه های جادویش به رهگذران می گوید که به گپ ترافیک نکنند . پیرمرد که سوی رهگذران می دید ، خندید . خنده اش مثل زهری در خون ترافیک دوید . به خنده ء او حیران شد . به نظرش آمد که پیرمرد چیزی از این تصور او فهمیده است . با عصبانیت ا زجا برخاست و باز شروع کرد به کارش . همه لج کرده بودند . همه به گپ پیرمرد می کردند . او یک جادوگر است . شاید هم به گپ های دل آدم می فهمد . او با این تکمه هایش مردم را جادو می کند که از پیاده رو نروند . اگر او این جا نباشد ، مردم از پیاده رو می روند . به خیالش آمد که پیرمرد و او دو پهلوان هستند . در میدان پهلوانی ، پیرمرد هر لحظه اورا بر می دارد و به زمین می زند . مردم هیاهوی سر می دهند . پیرمرد می خندد ، می خندد ، نمی گذارد که او از زمین بلند شود . باز با لگد اورا می زند . تماشا گران به ترافیک می خندند .
باز برگشت . نمی شد . مردم به گپش نمی کردند . پهلوی پیرمرد نشست . خسته بود . مثل این که از ماشین گوشت کشیده بودندش :
ـ من چه کنم ؟ نمی شود ، نشود . همه ء شان قهر هستند . فکر نمی کنند که من هم مجبور هستم . مرا جزا می دهند ، نانم را نمی دهند ، ترفیعم را نمی دهند . کسر معاش می شوم ، رتبه ام را می گیرند و ...
به خیال پیرمرد آمد که ترافیک مثل بچه ها گریه کنان با خودش گپ می زند . خندید ، ترافیک این بار باخشم عریان سوی پیرمرد دید . دلش بسیار درد کرده بود ، پرسید :
ـ بابه جان ، تو چرا خوش می شود ؟ به خیال تو ، به خیال مردم که من آن هارا پریشان ساخته ام ؟
و بعد در حالی که چشم هایش سوی تکمه ها راه کشیده بودند ، از تکمه ها بدش آمد . دلش خواست برخیزد و تکمه هارا یک یک تا بشکند و دور بیاندازد شان . آن گاه آرام می شد ، آن گاه مردم از پیاده رو می رفتند . در دلش آتش انتقام شعله کشیده بود .
پیرمرد که می خندید ، گفت :
ـ چرا من خوش شوم ؟ ها ،من خوش می شوم .
سوی ترافیک دید . ترافیک به نظرش مثل یک موش آمد ، موش مرده . با خندید . ترافیک عاصی و برافروخته فریاد زد :
ـ چرا خنده می کنی ؟
خودش را باردیگر مثل یک پهلوان مغلوب یافت . هزاران نفر د ردورادورش قهقهه کنان می خندیدند . کف می زدند . نیشخند می کردند . پیرمرد بالای سرش ایستاده بود و سویش می خندید . قهقهه کنان می خندید . به نظر پیرمرد آم که ترافیک زیرهمان بار سنگین خردو خمیر شده است . خودش را کامییاب یافت ، اول نمره صنف ، ترافیک در حالی که پارچهء ناکامی د ردست هایش می لرزید ، گریه اش گرفته بود . همه ء صنف ، همه ء بچه ها می خندیدند .
ترافیک یک پارچه خشم ، کوهی ازخشم آتشین ، وجودش لبریز از این مذاب گداخته ء خشم آتشین ، بم باید منفجر می شد . دوید با یک جهش ، یک حمله ا زگوشه ء دستمال تکمه ها کشید . تکمه ها به هر سو پاشان شدند . چیغ زد :
ـ برو از این جا ، گمشو !
بم منفجر شده بود . اما پیرمرد می خندید ، می خندید . با خونسردی برخاست . به چیدن تکمه هایش . ترافیک سوی پیرمرد خیره مانده بود ،از خشم و نفرت می لرزید . از خونسردی بابه بیشتر عصبانی شده بود . پیرمرد تکمه هایش را در زیر پای رهگذران می پالید . ترافیک بار دیگر اورا غالب و خودش را مغلوب حس کرد . به خیالش آمد که هزاران هزار سال می گذرد که این پیرمرد همیشه اورا مغلوب می سازد .
پیرمرد تکمه هایش را می پالید ، نگاهی به ترافیک افگند . ترافیک مشوش ، فشرده شد ه ، مثل یک موش مرده به نظرش آمد ، خنده ء معنی داری کرد . به خیالش آمد که هزاران هزار سال است که ترافیک می خواهد از او اول نمره گی را بگیرد . اما همیشه ناکام است . همیشه ناکام و خودش اول نمره ... بار دیگر سرو پای تکیده اش را مسرت دلپذیری لرزاند .
ترافیک نمی دانست چه کند . در چشم هایش اشک حلقه زده بود . رهگذران از سرک موتر رو می رفتند . می خواست با پنجه هایش پیرمرد را خفه کند ، بکشد و خودش را از شر او برهاند . ناگهان با تمام توانش فریاد کشید :
ـ از پیاده رو ،از پیاده رو !
زمین لرزید . آسمان تکان خورد . فریاد نبود ، جیغ ، یک جیغ تکان دهنده و وحشیانه . رهگذران هم تکان خوردند . ایستادند . دور ترافیک حلقه ساختند . ترافیک روی زمین دراز افتاده بود . پیرمرد تکمه هایش را می پالید و لبخندی د رلب هایش بود ،یک لبخند معنی دار ... رهگذران چیزهایی می گفتند :
ـ شیرسوخته به خیالم که از حال رفته ... جان می کند ، نی بلا نمی زنیش ... به خیالم که دیگه از غمیش بی غم شدیم ...
ـ نی بابا ، خط گلیم می رود و کاکا ترافیک گم نمی شود .
پیرمرد که تکمه هایش را می پالید ، خوش بود و لبخند د ردهان ، رهگذران به ترافیک از حال رفته می دیدند و لبخند می زدند . کسی اورا ا ززمین بلند نمی کرد .
پایان
کابل - ۱۳۷۲