زنجیر ها چنگک ها

یک داستان کوتا ه از قادرمرادی

کابل – 1369  خورشیدی

 

اسپ آن چه را که از گذشته هایش به یاد داشت ، همین عبدالله بود و گادی . بیشتر از آن چیزی به یادش نبود . بیشتر از یک ماه می شد که عبدالله کار نمی کرد . هر روز دوسه بار می آمد ، علف و جو اسپ را می داد و دوباره به اتاقش بر می گشت . اسپ به این گپ پی برده بود که دراین اواخر عبدالله طور دیگری شده است . یکی و یک باره تغییر کرده بود . به آدم بی اعتنایی مبدل شده بود . طوری به نظر می رسید که دیگر از گادیرانی دست کشیده و تصمیمی نداردکه به کار وزنده گی سابقه اش ادامه دهد . اندوه تلخی درسیمایش دیده می شد وبه همه چیز بی علاقه شده شده بود . گاهی نزد اسپ می آمد و با او درد دل می کرد و می گفت :

-  اسپ عزیز ، مرا ببخش . من مریض شده ام. خیال می کنم من یک دیوانه هستم  ، دیوانه .

گونه های اسپ را می بوسید و یال اورا نوازش می کرد . سرش را بر گردن اسپ می نهاد و می گریست :

- من هم مثل تو یک اسپ هستم ، اسپ گادی ...

و بعد بی اختیار می خندید . به ریش ماش و برنجش دست می کشید . به چشم های اسپ خیره می شد و می گفت :

- ها ، توهم می پرسی تا به کی ؟ تا به کی اسپ گادی بودن ، تا به کی ؟ این هم شد زنده گی !

و قهقهه کنان می خندید و اشک هایش را پاک می کرد .

آن شب به نظر اسپ شب عجیبی بود . نورکمرنگ نقره یی مهتاب که به همه جا پاشیده شده بود ، به نظرش خوفناک می آمد . زیر درخت ، دورتر از طویله دراز کشید ه بود و فکر می کرد . عبدالله همیشه اورابا ریسمان محکمی به همین درخت می بست . دلش ناآرام بود . درخت های باغ ، دیوارها و سایه ها به نظرش طور دیگری می آمدند . صدای حشره ها طور دیگری به گوش هایش می رسید . صدای عبدالله که با خودش گپ می زد ، بلندتر از شب های دیگر شنیده می شد . دراین اواخر اکثرا " همین طوربلند بلند گپ می زد و به خودش و زنده گیش نفرین می فرستاد و بیشتر اوقات از اثر نشئه ء شراب و چرس بی حال می شد و خوابش می برد . با آن که عمرش از چهل سال هم گذشته بود ، زن و اولاد نداشت . آدم تنهایی بود . حتی سر پناهی هم نداشت که درآن زنده گی کند . باغ بزرگی که درآن بود وباش داشت ، از آن مالک گادی بود .

اسپ همه ء این گپ هارا می دانست . از زبان خود عبدالله شنیده بود . اما دراین اواخر اسپ درد و رنج کشنده یی را در سیمای عبدالله می دید که روزبه روز فزونی می یافت . دلش به او می سوخت . اما کاری از دستش ساخته نبود . به نظرش می آمد که عبدالله به آدم ناتوانی مبدل شده است . به نظرش می آمد که از دست او هم کاری ساخته نیست . می دید که عبدالله از درد جانکاهی رنج می برد و روز به روز زرد وزار می شود  .

اسپ هم احساس می کرد که با گذشت هر روز مثل عبدالله آهسته آهسته تغییر می کند . افکار گوناگونی در ذهنش پیدا می شدند واحساسات گنگی به سراغش می آمدند . به خیالش می گشت که درد و رنج جانکاه و مرموز اورا روز به روز مثل عبدالله آب می سازد .

آن شب بیشتر از شب های دیگر نا آرام بود . نگاهی به گادی افگند که چند قدم آن طرفتر قرار داشت . از دیدن آن دلش فروریخت . همیشه همین طور می شد . گادی برایش خسته کن شده بود . به خیالش آمد ، درد ورنج جانکاه و مرموزی که اورا روز به روز آب می سازد ، از همین گادی نشئات می کند . هر بار که آن را می دید ، احساس خفقان و دلتنگی می کرد . در چنین لحظه ها به خیالش می رسید که دست های بزرگ و نامریی گلویش را می فشارند . دردلش گفت :

- شاید عبدالله هم از همین گادی رنج می برد .

گادی به نظرش منحوس آمد . از بازو های درازچوبی ، از چرخ ها ، تسمه ها و حلقه های آن بدش آمد . به گل های رنگارنگ که به خاطر زیب و زینت اسپ و گادی می بستند ، نگاه کرد . به زنگ هایی که به گردنش حمایل می شدند ، دید . از همه ء آن ها بدش آمد . هنگامی که گادی برپشتش بسته می شد ، حق نداشت به دوطرفش ببیند . ناگزیر بود پیش رویش را نگاه کند و به سمتی برود که عیدالله با تکان دادن جلو اورا رهنمایی می کرد . وقتی اورا به گادی می بستند ، به دوطرف چشم هایش صفحه هایی را طوری قرار می دادند که نمی توانست دو طرفش را ببیند . عبدالله هی هی گویان تازیانه را به هوا تکان می داد . زنگ های اسپ جرنگ جرنگ کنان به صدا در می آمدند . گل های رنگارنگ سروگردنش به اهتزاز می شدند و اسپ می دوید ، می دوید ، نفس زنان می دوید . عبدالله با قمچمین بر پشتش می زد و می گفت :

- بدو اسپک عزیزم ، بدو ... نان خوردن آسان نیست .

و بعد به کسی که سوار گادی می بود ، از زنده گیش قصه می کرد :

- چه کنیم ؟ زنده گی ما هم مثل همین اسپ است . پولی که مالک گادی برایم می دهد ، نان وچای سه وقتم را بس نمی کند ، چه رسد به چرس و چلم ... همین اسپ هم از من بود ، روزگار بد آمد و من مجبور شدم که اسپم را به مالک همین گادی بفروشم . هی ، هی ...

وبعد آهی می کشید و می گفت :

- اسپم را بسیار دوست دارم . دلم نمی شود که اورا ترک کنم . من چاپ انداز بود م و با همین اسپ بزکشی می کردم . افسوس ، افسوس ، بیا و حالا روزگار مارا ببین. گادی شده ایم ، اسپ گادی شده ایم ، اسپ گادی .

این بود فشرده ء زنده گی اسپ و عبدالله .

با خودش گفت :

- این هم شد زنده گی .

وسوسه ء عجیبی لحظه به لحظه در دلش جان می گرفت . گادی به نظرش شوم و منحوس می آمد . دلش می خواست دیوانه شود و گادی را پارچه پارچه کند . می خواست همه چیز را ترک کند و به جایی برود که خودش هم نمی دانست ، کجاست . گاهی به خیالش می رسید که زمانی در جای دیگری هم زنده گی کرده است و اورا ازآن جا ، از محل اصلیش دور کرده اند . می خواست دوباره به همان محل اصلی زنده گیش بپیوندد . نمی دانست جایی که می خواست ، کجاست . اما همیشه آرزو داشت که به آن جا برسد .

تا حال چندین بار تصمیم گرفته بود ، فرار کند . چندین بارکوشیده بود که خودش را از اسپ گادی بودن برهاند . هر بار که چنین تصمیمی می گرفت و فریاد کنان پا به گریز می نهاد ، همه فریاد می زدند و می گفتند :

-  اسپ عبدالله رم کرده ، اسپ عبدالله ... !

و او دیوانه وار هر سو می دوید ، شیهه می کشید . کسانی را که نزدیکش می آمدند ، لگد می زد . می کوشید به چنگ نیفتد و به همان جای نامعلومی که دلش می خواست ، برود. در چنین لحظه ها عبدالله سراسیمه و مضطرب می شد و با پا های برهنه دنبال اسپ می دوید ، از دیگران کمک می خواست و فریاد کنان صدا می زد :

- کمک کنید ، بگیرید ، خاک بر سرم می شود ، بگیرید !

اسپ بازهم احساس کرد که همان آرزو در وجودش لحظه به لحظه جان می گیرد . بازهم می خواست رم کند . عصیان کند . شیهه بکشد . همه را با لگد بزند . دیوار ها و موانع را از هم بپاشد و به محلی که دلش می خواست برود . می خواست این بار به چنگ کسی نیفتد و از راهش بر نگردد . به درخت های ساکت و خاموش باغ دید . به سایه ها و نورکمرنگ نقره یی مهتاب نگاه کرد . به نظرش صحنه ء عجیبی نمودار شد . چنگک ها ، چنگک ها ... به شاخه های درخت ها چنگک های فلزی دیده می شدند . از همان چنگک هایی که در دکان های قصابی به آن ها گوشت می آویختند . دلش را واهمه  یی فراگرفت . به خیالش آمد که این چنگک ها تشنه ء دریدن گوشت های او هستند . متوجه صدای عبدالله شد که با خودش گپ می زد . از لحن گپ هایش فهمید که عبدالله بازهم خودش را در نشئه چرس وشراب غرق ساخته است . به گپ هایش گوش داد :

- یعنی چه ؟ تا به کی ؟ تا به کی اسپ گادی بودن ؟ این زنده گی یعنی چه ؟ اسپ من تا به کی گادی را بکشد . من تابه کی گادی رابکشم . آخرش چه ؟ ازما اسپ ساخته اند . از ما گادی ساخته اند ، بیچاره اسپ من ، عشق من ، آه خدایا، چقدر اورا زده ام ، چقدر ... من یک چاپ انداز بودم ، اسپم ، اسپ بزکشی بود . ما همیشه میدان را می بردیم . اما حالا ، اما حالا چه ؟

این گپ ها و گریه ها ، اسپ را بیشتر دگر گون می ساخت . بار دیگر احساس گریز وجودش را لبریز ساخت . آرزوی گریز از محوطه یی که در آن زنده گی می کرد ، در قلبش موج زد  . زنده گی فعلی به نظرش یک تنگنا آمد و می خواست از این تنگنای جانکاه رها گردد . از این بند ها و تسمه ها خودش را برهاند .

دلتنگ شد و با عجله از جا برخاست . پشه ها و حشره هایی را که روی بندش نشسته بودند ، از خودش دور کرد . متوجه شد که عبدالله می آید . سرش برهنه بود و ریش رسیده اش را می خارید. نمی توانست درست راه برود . با صدای بلند گپ می زد :

- من ، من دیگر ترا نمی زنم . من ترا آزاد می سازم . ... من ، من ، از این زنده گی خسته شده ام . تو هم خسته شده ای . من ، من ، آدم بدبختی هستم . مثل تو اسپ عزیز ، مثل تو ... !

و بعد سرو گردن اسپ را به آغوش گرفت و به سینه اش فشرد . گونه ها، سرو گردنش را بوسه زد و زار زار گریست :

- من انسان بدبختی هستم ، اسپ جان ، مرا ببخش ، مرا ببخش ، بگذار مالک گادی هرچه می کند ، بگذار مرا بکشد ، من ترا آزاد می سازم . خودم را هم آزاد می سازم .

اسپ لحظه به لحظه دگرگون می شد . حالت عجیبی برایش دست می داد . توفانی دردرونش اوج می گرفت . خودش را درتنگنای خفه کننده یی احساس می کرد . دیگر نمی توانست آرام بماند . به نظرش آمد که عبدالله هم مثل او دریک تنگنای خفه کننده قرار گرفته است . از زنده گی بدش آمد . نفرت و خشم سراپایش را سوختاند .دلش می خواست از این تنگنا و از زیر فشار حصار های بلند و سنگین بگریزد و به همان جایی برود که از دیر زمان به این سوبه آن می اندیشید و آرزوی رسیدن به آن را داشت .

عبدالله می گریست و اسپ سخت سراسیمه شده بود ، وارخطا شده بود . هر لحظه می خواست بپرد . با یک تکان سخت بپرد . دست ها و پاهایش می جنبیدند . شور و هیجانی آمیخته با خشم و عصیان در وجودش شعله ور شده بود . به خیالش آمد که خون تازه یی در رگ ها و شریان هایش جاری شده است . هر لحظه می خواست آغاز کند .توفان خشمناکی دردرونش اوج  می گرفت . به دیوار های محوطه نگریست . به درخت ها خیره شد . به شاخه های درخت ها صد ها چنگک آویخته شده بودند . سکوت خوفناک وسوسه انگیزی درمحوطه ء باغ حکمفرما بود . نور کمرنگ مهتاب ،سایه های درخت ها ، دیوار ها و چنگک  ها به نظر اسپ مرموز می آمدند . به گادی ، به حلقه ها و تسمه های آن نگا ه کرد . فریاد و شیهه گلویش را می فشرد . دلش می خواست آغاز کند . به نظرش آمد که دیوار ها ، درخت ها ، چنگک ها و زنجیر ها فشارش می دهند . درد مبهم و کشنده یی تمام وجودش را فرا گرفته بود . احساس کرد که بین دیوار ها ، درخت ها و چنگک ها فشرده می شود .

صدای چیغ عبدالله تکانش داد :

- لعنتی ها ، لعنتی ها ... !

سوی عبدالله دید . تبری را گرفته بود . درحالی که می گریست ، خشمناک و هیجانزده به طرف گادی دوید ، فریاد کشید :

- می کشم ، می کشم ... !

اسپ هم نعره ء بلندی سرداد و جست وخیز کنان میان درخت ها دوید . فضای محوطه رافریاد عبدالله وشیهه اسپ پر کرده بود . پارچه های شکسته ء گادی هرسو می افتادند . اسپ خودش را به دیوار ها می زد . دیوار هارا با لگد می زد . خیز بر می داشت و پیهم دیوانه وار شیهه می کشید . همسایه ها روی بام ها پیدا شده بودند . کسی گفت :

- اسپ عبدالله رم کرده ، اسپ عبدالله ... !

لحظه یی بعد عبدالله هم میان درخت ها دوید . جست وخیز کنان دوید . درحالی که خودش را مثل دیوانه هابه دیوار ها می زد ، فریاد کنان می گفت :

- من اسپ شده ام ، من اسپ شده ام ... !

و مثل اسپ های رم کرده فریاد می زد و به هرسو می دوید و دیوار هارا لگد می زد .

                                                                            

                                                                                         ***

 

روز دیگر عبدالله را با زنجیر های سنگین به همان درختی بسته بودند که او همیشه اسپش را به آن می بست . عبدالله گپ نمی زد . گاهی از جا بر می خاست و مثل اسپ ها ی بزکشی جست و خیز می زد و بعد آرام می شد و به فکر فرو می رفت . روزدیگر گوشت و استخوان اسپ سرکش عبدالله به چنگگ های دکان قصابی محله آویخته شده بودند .

                           

                                                    پایان

                                                    کابل – 1369 خورشیدی

 --------------------------------------------------------

 * داستان مذکور باراول در سالها ی شصت در مجله ء ژوندون نشریه انجمن نویسنده گان افغانستان درکابل به چاپ رسید که بعد در مجموعه ء صدایی از خاکستر در سال ۱۳۷۴ در پشاور انتشار یافت .

 

  


بالا
 
بازگشت