حسیب شریفی
چند کوچه دورتر
داستان کوتاه از حسیب شریفی
بازهم از همان کوچه گذشتم. این بار دلم لرزید ، ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود. به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود ، ملای مسجد گفته بود : (( دروازه ی کسی ره سیل نکنین که گناه داره )) اما من باز هم سیل کردم و بار دیگر مرتکب گناه شدم ، این سومین بار بود که گناه بزرگ می کردم ، آخر چه کنم او هم مرا نگاه می کرد . وقتی به پشت سرم سیل می کردم او مرا با نگاه هایش تعقیب می کرد.
به لب دریا که رسیدم دلم شد خودم را به دریا بی اندازم و خود را از این همه رنج رها کنم اما نتوانستم ، دلم به مادرم سوخت که در روز مرگم داد و وایلا سر می دهد و زن های خویش و قوم و همسایه ها نیز با او یکجا گریه خواهند کرد.
با برادرش رو برو شدم ، او ستنگ و قلدر کوچه بود. با تفنگ ساچمه یی اش چند تا گنجشک را شکار کرده بود و با غرور ، سنگین سنگین راه می رفت ، به طرفم چپ چپ نگاه کرد و از کنارم رد شد . به قدم هایم سرعت بخشیدم ، فکر کردم شاید تعقیبم کند وقتی از او دور تر شدم تقریبن دویدم .
شام سه شنبه باز هم از همان کوچه گذشتم ، این بار تفاوت داشت ، دروازه بسته بود و از خانه ی شان صدای ساز بلند بود ، دلم شد که داخل شوم و ببینم چه خبر است اما نمی توانستم ، باز به قدم هایم سرعت بخشیدم ، برگ ها زیر پایم خش خش صداکردند.
هوا تاریک می شد ، وقتی به لب دریا رسیدم دو سگ یکی سیاه و دیگر سفید سر راهم خوابیده بودند ، پیش از آن که به سگ ها برسم از راه آمده دوباره برگشتم ، از سگ خیلی می ترسیدم. یک سال پیش به یادم آمد ؛ برادر بزرگم را یک سگ دیوانه گزیده بود بعد از چند ماه مرد و مادرم همراه زن های همسایه خیلی گریه کردند ، من کمی دلم سوخت مگر چشمانم آب نداشت که بریزد.
ساعت 6 شام به خانه رسیدم ، صدای گریه ی فرزاد و محمود شنیده می شد نمی دانم امشب باز بر سر چه یکدیگر خود را پرت و پوست کرده بودند. رفتم یک گیلاس آب نوشیدم بعد به بالش تکیه کردم و در فکر آن شدم امشب آن جا چه خبر باشد ، چرا صدای ساز بلند بود. به پرسش هایم پاسخ نیافته بودم که مادرم پرسید :
- باز چه گپ است او کله کته ؟
خود را به کری زدم و شروع کردم به خواندن کتاب " زنده به گور " نوشته ی صادق هدایت. چند سطر از داستان داوود گوژ پشت را خواندم ، بدین جا رسیدم که : (( او فکر می کرد ، می دید از آغاز بچگی خودش تا کنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده))
سر و صدای پدر و مادرم نگذاشت بقیه داستان را بخوانم ، حیران بودم چرا همیشه بر سر موضوعات کوچک این دو دعوا می کنند. کتاب را به گوشه یی پرتاب کردم و رفتم به اتاق خودم. بالشت را زیر سرم گذاشتم و آرام کردم ، وقتی چشمانم را باز کردم که آفتاب پاییزی از پنجره داخل اتاق تابیده بود. شاید آمده بود تا مرا بیدار کند ، دلم می گفت امروز حتمن گپی است که من باید خبر شوم ، احساس بی حالی می کردم به فکرم رسید که شب نان ناخورده به خواب رفته ام ، به اتاق نظر انداختم همه چیز نامرتب بود ، چند تا کتاب از قفسه ی الماری به زیر افتیده بودند ، عکس هایم هم از آلبوم پراگنده شده بودند ، ندانستم کی آمده و این همه خرابی کرده.
کست ( نوار ) را در تیپ گذاشتم و خودم بیرون شدم ، صدایش کم کم به بیرون می رسید فرهاد دریا می خواند :
یک رفیق دستگیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
محیط دانشگاه هم عجب جایی است ، گاهی اوقات فکر آدم به موضوعات مختلفی برخورد می کند ، آن روز رفتم نزدیک هاشم ، عباس ، و نور احمد ، نمی دانم چه بحثی داشتند ، با آمدن من از جا ها ی شان برخاستند و به طرفم آمدند. بعد از احوال پرسی خواستم بدانم بر سر چه بحث می کردند.
هاشم دستی به موهایش زد ، عینکش را جابجا کرد و گفت :
- من می گویم هرپدیده ی ادبی اگر در آغاز با دشواری هایی از قبیل پذیرش و یافتن جایگاه در پهلوی سایر رشته های ادبیات مواجه می شود اما رفته رفته جریان پیدا خواهد کرد و پیروان زیادی خواهد داشت اما عباس با من موافق نیست و می گوید شعرسپید اصلن مخاطب ندارد ، من که تقریبن با نظر هاشم موافق بودم از نور احمد پرسیدم نظر تو چیست ؟
دیدم او از این موضوعات سر در نمی آورد ، با خنده مسیر موضوع را تغییر داده گفت :
- او ره چه می کنین اندیوالا که دیروز ریحانه به طرفم چشمک زد ، از همو وقت تا به حال به خود نیستم.
هرسه با هم خندیدیم و وارد صنف شدیم.
ساعت یک بعد از ظهر باز وقت آن رسیده بود که از آن کوچه بگذرم ، کوچه خیلی زیبا شده بود ، برگ ها سرک را پوشیده بودند. فصل پاییز هم زیبایی خودش را داشت ، برگ ها ، درختان ، آب جویبار و چند تا ماکیانی که هر روز من از این کوچه با آنان بر خورد می کردم با من آشنا بودند ، به خیالم می آمد وقتی من از این کوچه می گذرم برگ هایی که از درختان به حویلی آن ها می ریزد حتمن پیام می دهند که من آمده ام و او هم باید بیاید لب دروازه .
آه امروز چه چیزی می دیدم ، انگشتم را دندان گرفتم و دهانم هاج و واج مانده بود ، یکبار متوجه شدم که ستنگ و قلدر کوچه با تفنگ ساچمه یی اش از آخر کوچه نمایان شد ، هرچه زود تر راهم را چپ کردم و آن جا را ترک گفتم.
امشب بر خلاف شب های دیگر در خانه آرامش حکم فرما بود ، پدر و مادرم با هم دعوانداشتند ، بوی پلو اشتهایم را تحریک کرد. دختر همسایه مرا خیلی دوست داشت ، هروقت در یک مرتبان ( ظرف شیشه یی ) برایم چاشنی و ترشی می آورد ، پس از آن که نان شب را خوردیم ، داستان داوود گوژ پشت و چند داستان دیگر از صادق هدایت را خواندم و به خواب رفتم.
آن شب چه خوابی دیدم ، کاش شب به پایان نمی رسید و من از خواب بیدار نمی شدم.
بیرون باران می بارید و صدای رعد و برق دل آسمان را پاره می کرد. او از باران گریخته و به خانه ی ما پناه آورده بود ، شالش را به دور گردنش پیچیده بود و خرمن موهایش را بر شانه هایش ریخته بود ، نزدیک من آمد ، بی آن که چیزی بگوید پهلوی من قرار گرفت و خودش را در پتوی من پیچاند ، گرمی نفس هایش را احساس کردم ، سرش را به سینه ام گذاشت و دستانش را به دور گردنم حلقه کرد و آرام خوابید.
صدای شکستن شیشه خوابم را برهم زد ، وارخطا از جایم پریدم دیدم کسی نیست و شیشه ی مقابلم شکسته است ، بیرون شدم ببینم شیشه را کی شکسته است ؟ سنگ غولک بچه ی همسایه شیشه را شکسته بود.
در چند لحظه اندوه ناشناخته یی بر دلم سنگینی کرد و خیلی خسته و پریشان از خانه بیرون شدم ، رفتم تا با دوستانم بروم گردش ، آن روز تعطیل بود. هوا آفتابی بود و نسیم خنکی می وزید. من عباس ، هاشم و نور احمد رفتیم به باغ کاکایم ، آن جا منظره ی خوبی بود ، باقی برگ های درختان یگان یگان به زمین می نشستند. هاشم یک شعر تازه سروده بود آ ن را خواند و ماگوش کردیم ، نور احمد هم از دوستش قصه کرد. من حال خوشی نداشتم حس کنجکاوی هاشم را وادار ساخت تا از من بپرسد چرا امروز نا خوش هستم ، من سردردی را بهانه ساختم و رفتم تا برای چاشت آمادگی بگیرم.
به خانه ی کاکایم داخل شدم دیدم زن کاکایم آش پخته کرده است و نیلوفر دختر بزرگش او را همراهی می کند.
یکجایی با دوستان آش را خوردیم و بعد هرکس رفت پی کارش . من ماندم و حال پریشانم ، این جا با خانه ی ما بیست دقیقه فاصله داشت ، آن کوچه باز سر راه من قرار می گرفت. خواستم کمی دیر تر از دیگر وقت ها از آن کوچه گذر کنم ، دقایقی با نیلوفر دختر کاکایم صحبت کردم تا شام شد بعد آهسته آهسته قدم برداشتم و در حرکت شدم تا وقتی که از حویلی بیرون می شدم نیلوفر نگاهم کرد.
به آن کوچه که رسیدم کوچه حال و هوای دیگری داشت ، باز صدای ساز از همان حویلی بلند بود ، چند دروازه دورتر از آن حویلی خانه ی هاشم شان بود. امشب در کوچه بیر و بار بود و مردم هم در رفت و آمد ، هاشم هم با چند تن از بچه ها نزدیک چاه آب قصه می کردند.
وقتی هاشم مرا دید به طرفم آمد و پرسید :
- سلام کجا روان هستی ، امروز چرا جگر خون بودی ؟
من بی آن که پاسخ او را گفته باشم پرسیدم امشب در کوچه ی شما چه خبر است ؟ او گفت :
- امشب عروسی شراره است ، ملای جادو گر او را جادو کرد و امشب قرار است عروسی کند.
در این مدت دراز نام او را نمی دانستم حالا فهمیدم که شراره است ، او با نگاه های شرر بارش افسونم کرده بود ، او مرا افسون کرده بود و ملای جادو گر او را .
دیگر به حرف های هاشم توجه نکردم و سست و بی حال در حرکت شدم ، در را ه چند بار گپ های ملا در ذهنم تکرار شد که گفته بود : (( دروازه ی کسی ره سیل نکنین که گناه داره ))
من از آن روز تا به حال به دروازه ی کسی نگاه نمی کنم ، گناه داره ...