دُکتر خلیل وداد
نخستین مداخلهء نظامی شوروی به افغانستان
نوشتهء گریگوری آقابیکوف
ترجمه و تحشیهء دکتور خلیل وداد
گریگوری آقابیکوف در سال 1900 بدنیا آمده است. او از کارمندان برجستهء استخبارات خارجی شوروی و دارای القاب و نامهای متعددی چون ارتیونوف، اوسیپیان و پتر بود. او مدتی در آغاز حکومت شوروی در شهر یکاترینبورگ و پسانها در ترکستان شوروی مسئولیت سازمان چکا (سلفِ کا.ج. ب.) را عهده دار بود. با شرکت و فعالیت آقابیکوف در آسیای میانهء شوروی چندین عملیات مؤفقانه مانند کشف اقدامات ضدشوروی رهبری جمهوری مردم بخارا، ازبین بردن جسمی یکی از محرکین اصلی جنبش باسماچیان،1 وزیر دفاع پیشین ترکیه انورپاشا، دزدیدن شفرهای محرم دیپلماتیک سفارت افغانستان در شوروی و غیره صورت گرفت. آقابیکوف در سال 1924 بنام دستیار آمر مطبوعاتی سفارت شوروی در کابل تعیین شد، در حالیکه او عملاً مسئولیت بخش اجنتوری ادارهء استخبارات شوروی موسوم به گِ.پِ. او را به عهده داشت.
آقابیکوف در مدت کمی توانست به مکاتبات رسمی نمایندگیهای دیپلماتیک خارجی در کابل دست یابد. وی بسادگی توانست رئیس ادارهء پولیس دولت امانی را تطمیع نموده و از او اطلاعات منظمی پیرامون فعالیتهای دیپلماتهای خارجی از کشورهای اروپایی و آسیایی و بویژه انگلیسها بدست آورد. همچنان آقابیکوف در میان مهاجران آسیای میانهء شوروی و اطرافیان امیر مخلوع بخارا سیدعالمخان در افغانستان نفوذ کرده و مراقب فعالیتهای آنان بود.
او در کابل با افراد زیاد و کارمندان عالیرتبهء نظامی و ملکی افغانی ارتباط قایم کرده و حتی در میان سران قبایل (پشتون) گماشته ها و مخبرانی داشت، که از آنها اطلاعات منظمی را دریافت میکرد. گریگوری آقابیکوف در سال 1928 به مسکو خوانده شده و آمریت سکتور شرقی ادارهء اطلاعات خارجی (گِ.پِ. او) را بدست گرفت. پسانها او بحیث آمر استخبارات شوروی در استانبول انتصاب شد. وی از جملهء نخستین افراد شوروی بود که با آن نظام بریده و برضد آن قرار گرفتند. آقابیکوف در ماه جون سال 1929 با اسناد جعلی ویزای فرانسه را بدست آورده و از استانبول به پاریس گریخت. او در آنجا در نشرات مهاجران روسی به چاپ یک سری مقالات دست زد، که از جمله دو کتابش بنامهای «گِ.پِ. او.»، «یادداشتهای چکیست» و «چ. ک. ا. مشغول فعالیت» در برلین به نشر رسیدند. دولت شوروی و جواسیس گِ.پِ. او با جدیت در پیگرد او بوده و در صدد ازبین بردن قابیکوف بودند. اما وی توانست مدت مدت مدیدی از پیگرد آنان بگریزد.
مگر در تابستان سال 1937 آقابیکوف که برای زندگی و مخارجش مشغول قاچاق اموال عتیقه (انتیک) بود، در مرز فرانسه- هسپانیه به قتل رسید.
به نقل از کتاب «ظهور سلطنت پهلوی، جلد دوم – جستارهایی از تاریخ معاصر ایران»، مؤسسهء مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران-1307 خورشیدی صفحهء 25 «آقابیکوف در سال 1930 رئیس گ.پ.او. در ترکیه شد. در آنجا انتلجنتس سرویس از طریق یک دختر انگلیسی او را طعمهء خود ساخت و آقابیکوف به غرب پناهنده شد. او در سال 1930 توسط مأمورین اطلاعاتی شوروی در اسپانیا به قتل رسید».(مترجم)
نبشتهء حاضر « ماجراجویی سال 1929 افغانستان» بخش تلخیص شدهء خاطرات موصوف است که در جریدهء اشد محرم، شمارهء 2 (33) سال 1992 در مسکو به چاپ رسیده است. (مترجم)
****
ساعت پانزده کم یازده است. و به ساعت یازده من با قره خان2 معاون کمیساریای امور خارجه ( معین وزارت خارجه، مترجم) ملاقاتی پیرامون اوضاع افغانستان دارم.
کی اکنون در مسکو قره خان را نمیشناسد؟ کی موتر اورا ندیده است، که روزها نزدیک بالشوی تیاتر میایستد؟ کی میتواند مانند وی با بالرینها (رقاصه گان هنر بالت) که در این روزها ارتباط با آنان چنان در میان رهبران کرملین به مود تبدیل شده، ( که حتی پیره مردی چون کالینین رئیس اجراییهء دولت شوروی نیز رقاصهء خود را دارد) تماس داشته باشد؟ این قره خان کیست، که او را دوشیزه ها «جانم» و رهبران شخصِ مناسب و جوان خودی میخوانند؟
بهر حال، بالآخره من به دفتر قره خان آمدم. هنگام دیدارم او ازمن پرسید: « رفیق تریسلر میگوید که شما پیشنهادات جدیدی پیرامون افغانستان دارید.» و دفعتاً در جریان تعارفم به نشستن، اضافه کرد: « خوب ما میخواستیم بدانیم که این پیشنهادات از چه قرار اند؟»
من پیشهنادم را چنین ارائه کردم:
- رفیق قره خان، من پیشنهادات خاص دارای محتوای سیاسی ندارم. من فقط به رفیق تریسلر پیرامون اوضاع فعلی (سال 1929 دورهء زمامداری حبیب الله کلکانی، مترجم) گفته بودم که براساس اطلاعات دستداشته، ما به این نتیجه رسیده ایم که بایستی به اقداماتی جهت استقرار روابط با «بچهء سقأ» متوسل شویم، که برای ما میتواند، بهتر باشد تا با امان الله خان که در انظار عامه بی اعتبار شده است.
اطلاعات دیروزی ما از کابل حاکی از آنست که اردوی 20 هزار نفری امان الله درهم شکسته و ازهم پاشیده است. یک عدهء بسیار ناچیز ارتش شاه مخلوع نیز اسلحه را گذاشته و به قندهار فرار کرده اند. در همین روزها قندهار نیز مانند شهرهای دیگر به دست «بچهء سقأ» خواهد افتید. در مورد اینکه او (حبیب الله) گویا اجنت استخبارات انگلیس است، باید گفت که این حرف پوچی بیش نیست، در غیر آن پاسخ بمیان میآید، چرا انگلیسها نمیخواهند پادشاهی اجنت خودرا برسمیت بشناسند و برعکس به رقیب خطرناک او نادرخان اجازه دادند، از خاک هند برتانوی به جنگ علیه او بپردازد. و بالآخره ولادیمیر مایسیویچ باید گفت که اطلاعات بدست آمدهء ما از منابع انگلیسی حاکی از آنند که انگلیسها با «بچهء سقأ» برخورد خصمانه دارند. در چنین حالتی شما چطور مسئلهء برسمیت شناختن «بچهء سقأ» را به تأخیر میاندازید؟ شما تا انتظار بکشید، کشورهای دیگر میتوانند جای شما را بگیرند. از شفرهای فارسی (ایرانی) و ترکی افتاده بدست ما چنین بر میآید که دو دولت ( ترکیه و ایران) همین اکنون مذاکراتی را بخاطر برسمیت شناختن (دولت حبیب الله کلکانی) آغاز کرده اند. در خاتمه من علاوه کردم:
- برسمیت شناختن ما باعث تحکیم مواضع «بچهء سقأ» شده و به وی امکان خواهد داد، تا مطمئنانه به مبارزه اش علیه نادرخان که با امکان زیاد اجنت انگلیسها ست چون آنها اورا از خاک هند اجازهء فعالیت داده اند، بپردازد.
قره خان دفعتاً اعلام کرد:
- شما میدانید، که من میخواهم، با نادرخان سر و کار داشته باشم تا با «بچهء سقأ» و به این دلیل:
«بچهء سقأ» از نگاه قومی تاجیک است و طبعاً با داشتن پیوندهای خونی با عشایر و اقوام ترکستان به تجاوزگری به جانب مرزهای ما مایل خواهد بود. در حالیکه نادرخان همچون افغان خالص (پشتون) فعالیت خود را متوجه سرحدات هند خواهد ساخت.
من مخالفت خودرا چنین ابراز کردم:
- من برضد چنین طرح تیوریکی مسئله ام. آیا فقط تاجیکها به آن بخشی که «بچهء سقأ» تعلق دارد، در درازنای مرزهای ترکستان تا کوههای هند زیست دارند؟
قره خان گفت: بیآیید مشاجره نمیکنیم. من از شما میخواهم یادداشت مفصلی با نظریات تان داشته باشم. به روز دوشنبه من به جلسهء بیروی سیاسی کمیته مرکزی اشتراک کرده و خواهم کوشید این مسئله را به رهبران بلند پایه پیشنهاد نمایم.
****
با مراجعت به دفترم در گِ.پِ. او با مردی بنام براتوف- اَرشاک برخوردم. او از کارمندان سابقه دار استخباراتی ما در نمایندگی تجارتی ما در افغانستان بود، که بعلت حالت جنگی از آنجا خارج شده است. گرچه او عضو حزب کمونیست بود، و لی آوازه بود که او در سفرهای خارجی اش در حدود بیست و پنجهزار دالر جمع آوری کرده و بوسیلهء افراد گماشتهء خود مصروف تجارت است. براتوف در راهرو دفتر خطاب بمن گفت:
- دیروز مرا اتشهء نظامی شوروی در افغانستان پریماکوف3 خواسته و برایم پیشنهاد کرد، به دستهء او ثبت نام کنم. و من گفتم برایم سه روز مهلت بدهد، تا پیرامون این پیشنهاد بیاندیشم. و به این منظور از شما میخواهم برایم مشوره دهید چه کنم؟
- کدام دستهء پریماکوف؟ - من پرسیدم.
- چی؟ آیا شما نمیدانید که یگ گروه ( نظامی) به افغانستان اعزام میگردد؟ با درک پاسخ منفی ام براتوف چنین حکایت کرد:
بتاریخ سوم ( اپریل، مترجم) ملاقات شخص ستالین4 با وزیر خارجهء افغانستان ( غلام صدیق خان چرخی، مترجم) صورت گرفت. در این دیدار همچنان اتشهء نظامی پریماکوف حضور داشت. در این جلسه اوضاع افغانستان مورد بررسی قرار گرفته و تصمیم گرفته شد، دولت اتحاد شوروی دسته یی بالغ به هزار نفر را تسلیح نموده و ملبس به پوشاک افغانی به افغانستان بفرستد. رهبر رسمی (ظاهری) این دسته غلام نبی خان (چرخی)5 بوده، و فرماندهء اصلی آن پریماکوف بنام مستعار افسر ترکی ( راغب بِی، مترجم) خواهد بود. و برای اجرای این تصمیم اکنون انتخاب کمونیستهای مطمئن که با زبانهای شرقی آشنایی دارند، جریان دارد. پریماکوف به من هم پیشنهاد کرد به این دسته شامل شوم.
- در این مورد نباید تأمل کرد. اگر تو کمونیست هستی باید وجیبهء خود را نیز اجرأ کنی- من اضافه کردم.
- بلی، اما من چه میتوانم بکنم؟ این یک جنگ تمام عیار خواهد بود، و من زن و فرزند دارم. چرا من شخصاً باید در این جنگ شرکت کنم؟- براتوف پاسخ داد.
من با تأکید گفتم:
- آنچه مربوط به زن وفرزند ت میشود، مسئلهء سوا ست! تکرار میکنم. تو یک کمونیست هستی و باید خودرا قربانی راه انقلاب کنی. من میدانستم که براتوف همانند 90 درصد اعضای دیگر حزب کمونیست (شوروی) فقط فرصت طلبی بیش نیست که به انقلاب به مثابهء یک نهاد سود آور چسپیده اند. چه بیشمار چنین براتوفهای فرومایه را من در جریان کارهایم که ندیدم.
او پاسخ داد:
- من حاضرم قربانی بدهم ولی حق ندارم با سرنوشت زن و فرزندم بازی کنم. من شرط گذاشته ام که درصورت مرگم، آنها خانواده ام را از نگاه مادی تأمین کنند- در انصورت من موافقم.
- درست میگویی! فقط کاری نکن که پسانها از حزب اخراجت کنند.- من اضافه کردم.
به اینترتیب، در حالیکه امروز قره خان، در مورد سیاست افغانستان پرگویی میکرد، تصور میشود، ستالین این مسئله را مطابق میل و ارادهء شخصی اش حل کند. در حالیکه کمیساریای امور خارجه و گ.پ.او. از اوضاع بکلی بیخبر اند. نظر به امر شخصی ستالین به قوماندانی عمومی ارتش سرخ، قطعات نظامی شوروی به خاک دولت دوست (افغانستان، مترجم) بدون هیچ هوشداری داخل میشوند. چنین پنداشته میشود که اگر حمله طور ناگهانی باشد، بهتر خواهد بود. این اقدام خودخواهانه و شخصی در کجا صورت میگیرد؟ این امر در دولت تزاری نه، بلکه در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ست، در کشوری که « تصمیم و ارادهء جمعی!» حاکم است. درجایی که کوچکترین و جزئی ترین موضوع باید توسط حزب پرولتری و طبقهء کارگر بررسی شود، ستالین به تنهایی در مورد مسئلهء جنگی تصمیم میگیرد. آیا برای آنکه به یک دیکتاتور تمام عیار تبدیل شد، دیگر به چه چیزی ضرورت است؟...
****
سازماندهی عملیات اعزام مفرزهء نظامی شوروی به افغانستان طوریکه پیشتر تذکر رفت، جامهء عمل پوشید.
هشتصد تن نظامی- کمونیستِ برگزیدهء ارتش سرخ ملبس به پوشاک ملی (افغانی) مجهز با مقادیر کافی ماشیندار و توپخانه در ساحل آمودریا در نزدیکی شهر ترمز، گردهم آمده و آمادهء عبور از رودخانه شدند. تمام قایقها و کشتیهای خورد و بزرگ جهت انتقال قطعات نظامی شوروی به آنجا فرستاده شدند. صبح زود یک مفرزهء هوایی شامل شش فروند هواپیمای مملو از بم و مجهز با ماشیندارها از میدان هوایی ترمز به پرواز درآمدند. طیارات از مرز دوکشور عبور کرده و خودرا بالای ناحیهء پته کیسر در ساحل مقابل که توسط یکصدوپنجاه نفر سرباز افغانی محافظت میشد، رساندند. با شنیدن صدای هواپیماها، سربازان( افغانی) به تصور اینکه طیارات مذکور روانهء کابل اند، از قاغوشهای شان بیرون شده و خواستند هوارا ببینند. اما آنها اشتباه کرده بودند.طیاره ها بالای موضع مذکور با یک چرخش سریع پیکه کرده، پُوسته را از فاصلهء نزدیک بمباری نموده و با ماشیندارها بالای سربازان بیچاره آتش گشودند. چند بم پرتاب شده به ساختمان کاهگلی پوسته، بخش دیگر سربازان را نابود کرده و تعدادی را جابجا در زیر خاک مدفون کرد. از تمام سربازان در جریان ده دقیقه فقط دونفر زنده ماندند، که توانستند، تا رباط نزدیک یعنی پوستهء سیاه گرد خودرا رسانده و خبر وحشت انگیز ( تجاوز) را برفقای خویش برسانند. به تعقیب آن دستهء ارتش سرخ سوار قایقها و کشتیها شده و به آرامی به ساحل افغانی رودخانه پیاده شدند. گارنیزون سیاه گرد متشکل از صد سواره به سرعت خودرا به پته کیسر رساند. اما در نزدیکی ساحل (آمو) دریا با آتش ماشیندارهای متجاوزین مواجه شده بکلی نابود شد. در روز بعدیِ این تهاجم اردوی سرخ خودرا به نزدیکی شهر مزار شریف رساند. ازاین به بعد به خوانندگان توصیه میکنم، حکایت را از زبان شاهدان عینی این ماجرای (مخوف) بشنوند:
به ادارهء گ.پ.او. نزدم جنرال قونسُل شوروی در مزار شریف که اکنون به مسکو آمده است، آمد. او یکی از کارمندان بخش تاشکند گ.پ.او. بود که نظر به اصرار ما توسط کمیساریای امور خارجه بحیث قونسُل تعیین گردیده بود. من از او بلافاصله پرسیدم:
- خوب بگو، شما آنجا با «بچهء سقأ» چه کردید؟
- آخ، نپرس و این عمل پلید را بیادم نیاور. من هیچگاهی در زندگی در چنین یک مضییقه یی قرار نگرفته بودم. تصور کن که هیچکس فکرش را هم نکرده بود در این باره از پیش برایم خبر دهد، و من مطلقاً از این (تجاوز) بیخبر بودم. دفعتاً پاس شبی خدمتگارم مرا بیدار کرده و گفت که افراد والی (بلخ) آمده، میگوییند که طور عاجل به دفتر ولایت بروم. من از این احضاریهء نیمه شب شگفت زده و حیران شدم. با این هم لباس پوشیده و رفتم. در راه متوجه شدم که، در هر طرف سربازان با تفنگهایشان در حال دویدن اند. در بعضی جاها حتی سواره نظام ترکمن دیده میشد. در باغ ولایت یک اردوگاه نظامی به چشم میخورد. من هیچ نفهمیدم که مسئله از چه قرار است. مرا والی میرزا محمد قاسم خان ( او مقام بالاتر از والی داشته و اصلاً رئیس تنظیمیهء بلخ بود، مترجم) که سخت مضطرب به نظر میرسید و من با وی میانهء خوبی داشتم، ملاقات کرد. او با هیجان گفت:
- شما آقای قونسُل که همیشه از دوستی دم میزنید، میدانید که در عمل چه واقع شده ؟ آیا میدانید که طیارات و قطعات شما به پوسته های ما حمله میکنند؟
- شاید این امری تصادفی و یا سؤ تفاهم باشد. اگر در سرحد ما چیزی واقع شده باشد، - من فکر میکردم که قضیه یک امر عادی مرزی ست، بناً اضافه کردم – شما فردا یک یادداشت برایم بفرستید، ومن در این باره به تاشکند نامه مینویسم تا در این خصوص تحقیق کنند.
والی فریاد زد:
- کدام سؤتفاهم تصادفی، در حالیکه قطعات شما همین اکنون سیاهگرد را گرفته و به مزارشریف حمله میکنند. دوصد نفر سربازما کشته شده و شما میگویید سؤتفاهم.
من باحیرت به او نگاه کرده و نمی فهمیدم چه پاسخ دهم. آیا ما جنگ را با افغانها آغاز کرده ایم، چرا کسان ما بدون هوشدار و خبر مرا در میان این ترکمنهای وحشی گذاشته اند، خدا میداند که آنها با من چه خواهند کرد.
- من اکنون چاپا را به مرز میفرستم، تا وضع را بررسی کند. من مطمئنم که در اینجا طور واضح سؤ تفاهم صورت گرفته. با گفتن این جملات من بسرعت مقر ولایت را ترک گفتم. در راه برگشت به قونسلگری مرا شش بهادر سواره که نمیدانم از کجا یکباره پیداشدند، بدرقه میکردند. من چنین تصور میکردم که آنها هر لحظه مرا گروگان خواهند گرفت.
به محض رسیدن به قونسلگری دفعتاً گذارشی پیرامون ملاقاتم با والی نوشتم. زمان ساعت سه صبح را نشان میداد. سپیده داشت میدمید. اما ناگهان خاموشی شب را شلیک توپخانه بهم زده و بدنبال آن رگبار ماشیندارها آغاز شد. انداخت سلاحها دو ساعت دوام کرده و بتدریج به شهر نزدیکتر شده میرفت. در این میان گهگاهی شلیک توپخانه نیز صورت میگرفت. بالآخره پس از یک انداخت مهیب توپ صدای بلند «هورا» بگوش رسید. طوریکه پسانتر فهمیدم، افراد ما توپخانه را به نزدیکی حصار شهر آورده و با یک شلیک همآهنگ آنرا بخاک یکسان کردند. پیاده نظام که به شهر هجوم برده بود، فراموش کرده بود که رول افغانها را بازی کند، بناً با صدای «هورا» به شهر حمله ور شد. بساعت 8 صبح عملیات به پایان رسید. شهر توسط دستهء متجاوز تسخیر شده و افغانها قسماً به تاشقرغان و بخشی به دژ بلخ پناه بردند. پس از چاشت من به قرارگاه دسته نزد سفیر افغانی در مسکو غلام نبی خان رفتم و در آنجا اتشهء نظامی پریماکوف را دیدم، که از من دعوت کرد به شهر سری بزنیم. ما از دیوارهای شهر که به شیوهء عنعنوی ساخته شده و در نتیجهء رگبار ماشیندارها سوراخ سوراخ شده بود، بازدید کردیم. در همه جا بویژه در نزدیکی درب اصلی شهر هنوز هم اجساد کشته شدگان افغان که مورد ضربهء توپخانه قرار گرفته و کسی قادر به برداشت آنها نشده بود، دیده میشدند. تعداد افغانهای کشته شده سه هزار نفر تخمین زده میشد. در مقابل تلفات ارتش سرخ رقم ناچیزی را تشکیل میداد. این بود چیزی که جنرال قونسل شوروی ( در مزارشریف) برایم حکایه کرد.
****
یک شاهد عینی دیگر این حمام خون یک عضو مخفی استخبارات خارجی ما در مزارشریف کسی بنام ماتوییف بود. او برایم گفت:
- بلی این عملیات طور وحشیانه صورت گرفت. علیرغم آنکه به دستهء موصوف امر داده شده بود، بزبان روسی صحبت نکنند، پس از گرفتن مزارشریف در جاده های شهر دشنام و فحش روسی بگوش میرسید. هواپیماهای ما بطور وقیحانه یی با نشان مشخصهء ستارهء (سرخ) در بالهایشان هر روز بالای شهر پرواز کرده و مواضع جانب مقابل را بمبارد میکردند. به احتمال زیاد کسی از خارجیها توانسته از این جریانات عکاسی کند، اگر چنین شده باشد، کار ما زار خواهد بود.
حوادث وحشتناکتر پس از تسخیر مزار شریف آغاز یافت. بویژه زمانی که دستهء مهاجم جانب تاشقرغان به پیشروی آغاز کرد. من نیز همچون نظامی مجبور شدم به دستهء مذکور بپیوندم. پگاه روز بعد ما از مزار حرکت کرده و پس از دو روز تاشقرغان را بدون کدام برخورد جدی متصرف شدیم و همهء کسانی را که در مسیر راه خود میدیدیم بیدرنگ میکشتیم، تا از حرکت مفرزه کسی آگاهی حاصل نکند. به برکت همین تاکتیک بود که خبر پیشروی ما در روز هفتمِ بعد از گرفتن مزارشریف به کابل رسید. از آنجا جهت مقابله با ما دستهء سه هزار نفری تحت فرماندهی سید حسین وزیر حربیه گسیل شد. ما به آنها در راه میان تاشقرغان- ایبک مصاف دادیم. دسته ما نیروی افغانی را گذاشت تا به فاصلهء نزدیک بیآیند؛ آنگاه طور ناگهانی با ماشیندارها بالایشان آتش گشودیم. افغانها مانند علف درو میشدند. پس از نیم ساعت، باقیماندهء قوای سیدحسین ازهم پاشیده و به درهء نزدیک عقب نشست. در آنوقت آتش توپچی بسراغ آنها رسید، و بخشی دیگر را نابود کرد. از سه هزار نفر فقط تعدادی در حدود 800 نفر جان خودرا از این مهلکه نجات دادند و بس. ما بدون توقف به پیشروی مان ادامه دادیم. اجساد کشته شدگان را کسی قادر نمیشد، بردارد. چنانچه وقتی پس از ده روز ما از همان راه دوباره مراجعت کردیم، اجساد فاسد شدهء کشته گان هنوزهم بروی زمین افتاده بودند. بلی باید اذعان کرد که بچه های ما خوب تیر اندازی میکنند. و اگر بهمان شیوه ادامه میدادیم، تا یک هفته به کابل میرسیدیم؛ در صورتی که امان الله خان در قندهار ایستادگی میکرد. – با این سخنان و بایک تغییر پر از تأسف در صدایش ماتوییف به گپهایش پایان داد.
این حکایت را یک نظامی بارها جبهه دیده بازگو میکرد، که حتی او را نیز برخورد با افغانهای بیگناه به حیرت واداشته بود.
****
ولی در مورد روحیهء افغانهای مورد حمله قرار گرفته، دوست قدیمی ام از کابل و پسانها قونسل شوروی در میمنه فریدگوت چنین حکایت کرد:
- از شهر قرقی به محل کارم میمنه راهی شدیم. ده روز ما سوار بر اسپ میرفتیم، و در راه به ندرت یه روستا و یا قشلاقی برمیخوردیم. اهالی محلی از امیر جدید (حبیب الله) «بچهء سقأ» به نیکی یاد میکردند. بویژه از لغو مالیات ارضی اش کشاورزان خیلی راضی بودند. ملاها نیز از هواداران سرسخت او بوده و از «بچهء سقأ» به مثابهء احیأ کنندهء اسلام واقعی در مقابل امان الله خان که به نظر آنان با اصلاحات خود دین را لطمه دار ساخته بود، پشتیبانی میکردند. در حالیکه از مأموران دولتی هیچکس به ثبات و دوام دولت جدید باور نداشت و همه انتظار دگرگونیهای جدید را میکشیدند. چنانچه یک روز به دفترم آشپز قونسلگری آمده و گفت:
- صاحب، من به وظیفهء خود نزد شما خاتمه میدهم، زیرا حکومت جدید مرا بحیث قوماندان گارنیزون محلی تعیین کرده است. اما از شما فقط یک خواهش دارم، آشپز دیگری را فعلاً بجای من تعیین نکنید، زیرا همه چیز شاید دگرگون شود و در آنصورت من بکمال میل دوباره به خدمت تان حاضر خواهم بود.
من باو وعده دادم، جای آشپز را تا یک ماه به غیر از او به کسی ندهم.
اما بتدریج مأموران جدید دولتی که از میان دکانداران خرده و پیشه وران سر برآورده بودند، به حاکمیت خو گرفته ومزهء عشرت را چشیدند. آنها در برخوردهایشان مأمورن گذشته را جلو زده و به انتقامگیری از مخالفان شخصی پرداختند.
چنانچه یک دکاندار که به حیث نمایندهء وزارت امور خارجه تعیین شده بود، روزی با دیدن خمتگار قونسلگری در بازار به او چنین گفته بود:
- ای، ولی محمد به قونسل سلام مرا برسان و به او بگو امروز ترتیب یک چای را بدهد، زیرا من جهت ملاقات خواهم آمد. او در جایی شنیده بود، که در دعوتهای قونسل چای با کلچه میدهند.
باید گفت، اهالی محلی با روسها میانهء خیلی خوب داشتند. اما وقتی به میمنه خبر تجاوز نیروی شوروی رسید، همه با یک صدا جهت کمک به دولت (حبیب الله) شتافتند، تا کفار بیگانه را از میهن شان برانند. چنانچه مردم محل یسرعت دسته های داوطلب را بسیج کردند، ولی فرصت دفع حمله مساعد نشد. زیرا ارتش سرخ تا ایبک پیشروی کرد و بس.
در مسکو ستالین با آگاهی از اینکه امان الله قندهار را ترک کرده، امر برگشت عاجل دستهء مذکور را داد. قطعهء نظامی ارتش سرخ هنگام مراجعت به شوروی از راه مزار شریف با خود تمام قره قلهای موجود در انبارهای گمرک آنجا را همچون تاوان جنگ با خود به شوروی برد. در جریان این تجاوز تلفات جانب شوروی یکصدوبیست نفر اعم از کشته و زخمی بوده و در مقابل تقریباً 8 هزار نفر افغان کشته شده بودند.
این تصمیم ماجراجویانه در سال 1929 توسط شخص استالین، در زمان تحقق نیمهء دوم پلان پنجساله که باید کشور را به سوسیالیزم رسانده و باعث رفاه اقتصادی طبقهء کارگر و دهقانان میشد، اتخاذ گردیده بود.
آقابیکوف
یادداشتهای مترجم
1. باسمه چی یا باسماچ که جمع آن باسماچیان و یا باسمه چیها میشود، کلمه یی است که روسها به شورشیان آسیای میانه نام گذاشته بودند که معنی آن شورشی و باغی ست. این جنبش در اواخر قرن نزدهم آغاز شده و تا سالهای 30 سدهء بیست دوام کرد. باسماچیگری در واقعیت جنبش مقاومت مردم بومی مسلمان آسیای مرکزی ( ترکستان) برضد استیلای روسیهء تزاری و پسانها برعلیه دولت شوروی بود. هم دولت امیرحبیب الله سِراجُ الملت والدین، هم رژیم امانی (تا حدودی) و هم حکومت امیر حبیب الله کلکانی (بطور جدی و عملی) از جنبش باسماچیان طور مستقیم و غیر مستقیم حمایت میکردند. در دورهء پادشاهی نُه ماههء حبیب الله کلکانی افغانستان به پایگاه باسماچیان تبدیل شده بود.
از افراد مشهور و شخصیتهای عمدهء باسماچیان از محمد ابراهیم بیگ لقه یی (لاقای یا لقی)، فیض الله خواجه، کیکی باطَر، کور شیر َمت( شیرمحمد)، جنیدخان و غیره میتوان نام برد. در سالهای 20 به جنبش باسماچیان جمال پاشا و انورپاشای ترک از جنرالان دولت عثمانی که قبلاً در افغانستان بودند، کمک زیادی نمودند، با کشتن انور پاشا و بعد ها با کشته شدن ابراهیم بیگ لقه یی جنبش مذکور به شکست مواجه شد. (دیده شود: ولیدی ذکی طوغان «قیام باسماچیان» سال 1368 خورشیدی، چاپ تهران صفحات 16، 64، 82، 85، و 91-96)
2. قره خان لِف میخایلیویچ (همچنان مشهور به قره خانیان) در سال 1989 بدنیا آمد. وی از انقلابیون طراز اول حزب سوسیال دموکرات کارگری (بلشویک) روسیه و ازنخستین دیپلماتهای شوروی بود. او درماه اکتوبرسال 1917 بعضویت شورای نظامی انقلابی در آمد. موصوف عضو هیأت مصالحهء برست لیتوفسک با آلمانیها تحت ریاست تروتسکی بود. در میان سالهای 1918-1920 و پسانها در سالهای 1927- 1934 معاون کمیساریای خلق در امور خارجه (معاون چیچیرین) بود. همچنان او در سال 1921 سفیر شوروی در پولند، در سالهای 1923-1926 سفیر در چین و پسانها در سال 1934 سفیر شوروی در ترکیه بود. او در جریان سفر امان الله شاه به اتحادشوروی مهماندار او بوده زبانهای زیادی را بلد بود.
وی مانند اکثر روشنفکران شوروی در سال 1937 در جریان باصطلاح «تصفیهء بزرگ» به امر ستالین دستگیر و اعدام شد.
3.ویتالی پریماکوف از افسران نامدار شوروی در جنگ داخلی آنجا بوده مشهور به «قواندان سرخ» بود. او به زبانهای زیاد شرقی منجمله فارسی، ترکی و غیره آشنایی داشته و نویسنده هم بود. در زمان امان الله شاه او اتشهء نظامی سفارت شوروی در کابل بود. او نیز مانند هزاران تن بلشویک دیگر شوروی به امر استالین دستگیر شده و در جریان باصطلاح تصفیهء بزرگ اعدام شد.
4. استالین و یا ستالین. نام اصلی اش یوسِف ویسارینویچ جوگاشویلی است. اوپسانها تخلص ستالین را که معنی پولادین میدهد، برایش برگزید. وی متولد 18 دسامبر سال 1878 در شهر گوری گرجستان بوده، پدرش شغل کفاشی داشت. ستالین مدت زیادی را در زندانها و تبعیدگاههای تزاری گذرانده و همرزم و همفکر نزدیک لنین بود.
او جمعاً 31 سال ( از 1922 تا سال 1953 منشی عمومی (دبیر کل) کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی بود. استالین پس از مرگ لنین در سال 1924 به رهبر مطلق العنان شوروی تبدیل شد. او با شدت و بیرحمی با مخالفانش منجمله رفقای حزبی اش که عموماً افراد نامداری بودند، با خشونت رفتار کرده حتی خانم اولش را به زندانهای سایبیریا فرستاد. او سیاستمداری زیرک، مصمم، خودخواه، ظالم، خودرأی و مغرور بوده به پرستش شخصیتش علاقهء فراوان داشت. پیروزی جنگ داخلی و جنگ جهانی دوم را مردم شوروی سابق به سیاست متمرکز و جدی او مربوط میدانند.
ستالین در ماه مارچ سال 1953 در دفتر کارش در کرملین در اثر سکتهء قلبی درگذشت.
5. غلام نبی خان چرخی فرزند سپه سالار مشهور افغانستان ( در زمان امیر عبدالرحمن خان و پسرش امیر حبیب الله سراج الملته والدین) غلام حیدر خان چرخی ( منسوب به چرخ لوگر) بود. برادران نامور چرخی عبارت بودند ازغلام صدیق خان (وزیر خارجهء امان الله شاه) ، غلام جیلانی خان ( سفیر امان الله خان در انقره) و عبالعزیز خان ( معین وزارت داخلهء امانی). او پس از مرگ پدرش در امارت امیر حبیب الله خان شامل خدمت دولتی شده و تا رتبهء نایب سالاری ارتقأ کرد. با بقدرت رسیدن امان الله خان برادران چرخی بسرعت پله های ترقی دولتی را پیموده و به مناصب مهمی دست یازیدند.
غلام نبی خان اشتراک کنندهء جنگ سوم افغان و انگلیس بود. او در سال 1924 هنگام شورش ملای لنگ (جنگ منگل) زیر فرماندهی محمد ولیخان دروازی قوماندهء نیروهای دولتی را در لوگر به عهده داشته نقش جدی را در سرکوب شورش مذکور بازی کرد. او و برادرانش به اساس لیاقت شخصی، نام پدرشان و نفوذ طایفهء خویش از محبوبیت خوبی در ولایات جنوبی بویژه لوگر و گردیز برخوردار بوده و اشخاص کارفهم و کوشا بودند.
غلام نبی خان در سال 1926 به وزیر مختاری پاریس تعیین شد. بعداً وی در سال 1928 بحیث سفیر افغانستان در مسکو مقرر گردیده و از همانجا با شورویها به شمال افغانستان داخل گردید. بقول سید مهدی فرخ سفیر آنزمان ایران در کابل (کرسی نشینان کابل، احوال دولتمردان افغانستان در روزگار امیر امان الله خان، چاپ سال 1370 خورشیدی تهران، صفحهء 196) او شخص فعال، لایق و کارکن بود. او در سیاست خارجی طرفدار روسها بوده و زبان روسی هم میدانست.
غلام نبی خان چرخی بعداً در سال 1932 به وساطت سردار شاه ولیخان با برادرش غلام جیلانی خان به کابل آمد. بقول میر غلام محمد غبار ( افغانستان در مسیر تاریخ جلد دوم، چاپ ماه جون 1999، ویرجینیای امریکا، صفحهء 116)، نادر خان تمام حرکات و فعالیتهای او اطرافیانش را بدقت زیر نظر داشته و منتظر فرصت انتقام و سرکوبی بود. چنانچه بقول غبار «محمد صفر خان نورستانی ( بعدها جنرال) و عبدالله خان نایب سالار (ماهیار وردکی) ظاهراً بحیث رفقای جانی مراقب او بوده در شب و روز او را ترک نمیکردند. پس شماره های تنفس غلام نبی روی میز سلطنتی افتاده بود.»( همانجا)
« اینست که در یکی از روزهای خزانی 16 عقرب 1311 شمسی (1932) هنگام نماز دیگر، سریاور حربی شاه (جنرال سیدشریف خان کنری) با موتر مخصوص سلطنتی پشت دروازهء خانهء غلام نبی خان چرخی رسید و فرمایش شاه را ابلاغ کرد که:« اعلیحضرت بشما سلام میرسانند و میفرمایند که امروز هوا خوب است اگر میل داشته باشید، من منتظرم بیایید که یکجا هواخوری برویم، و گر میل نداشته باشید، خیر.»
وقتی غلام نبی خان با برادرش غلام جیلانی خان نزد نادر خان آمد، شاه به او بدون احوالپرسی خطاب کرد:
- « خوب غلام نبی خان افغانستان به شما چه بد کرده است که شما خیانت میکنید؟»
مرد جواب داد: « افغانستان میشناسد که خاین کیست.»
«نادر شاه بعد از استماع جواب غلام نبی خان به گارد محافظ امر نمود که بزنید. سپاهیان گارد پیش شده این مرد را بر روی خاک انداختند. گارد شاهی با قنداغ تفنگ شروع بزدن کردند. نادر شاه استاده بود و تماشا میکرد، اما میلرزید. ناگهانی فریاد کرد که بزنید تا بمیرد. سید شریف خان یاور پیش شد و سپاهیان را گفت با میله های تفنگ بزنید. اینست که میله های فولادین تفنگ عموداً برپشت و پهلوی مرد فرو رفت و استخوانی سالم در بدن او باقی نماند. این قصابی هژده دقیقه تمام دوام نمود. شاه امر کرد که مردهء غلام نبی خان را که بشکل خریطهء از گوشت میده درآمده بود، نزد خانواده اش منتقل سازند.» ( همانجا صفحهء 117)
نادر شاه در سال 1933 غلام جیلانی چرخی، شیر محمد خان چرخی با دو پسر نوجوان غلام جیلانی و برادر زاده اش عبداللطیف چرخی را اعدام کرده و عده زیادی از خانوادهء چرخی را اعم از مرد، زن و کودک زندانی ساخته و نابود کرد.