دکتورسید حمید الله روغ

 

شاه ترکان سخن مدعیان می شنود

شرمی از مظلمهء خون سیاووشش باد

حافظ

 

«سِندرُوم ِ افغانستان»

“ Afghanistan Syndrom“

آیا یک تغییر در "سیاست افغانستان" ممکن است؟؟

خوب؛

افغانستان هم شد یک "سِندرُوم".

پس از40 سال "خون ریزان" دروطن ما، بالاخره - نه ما افغانها بلکه - زمان یک سوال  بسیارمتواضعانه را مطرح میسازد:

سوال اینست که آیا افغانستان، "مساءله" یی شده است برای جهان؟؟؟ ویا جهان  "مساءله" یی شده است، برای افغانستان؟؟

اوباما گفت : "جهان را تغییر دهیم !" .

اینک اگرکسی از یاد نبرده باشد، و اگرکسی بر ما خرده نگرفته باشد، بخاطر میدهیم که همین افغانستان، همان جایی است که"جهان" باید خود را در آن تغییر بدهد :

نه این که افغانها انتظاریا امید داشته بوده باشند که جهان، افغانستان را دگرگون کند؛    نی، سلامت باشین. اوضاع افغانستان افتخاری نداشت؛ اما افغانها افتخارات خود را داشتند.

برعکس! ؛

جهان باید درافغانستان نشان بدهد که چگونه و تا کدام مقیاس  در نیت برای دگرگونی درخود، مصمم است.

جهان فاجعه دو جنگ جهانی را، که فقط ده سال دوام یافت، پیوسته با چُندِ ش و اشمیزاز بخاطرمیآورد، عجب است که نمیتواند درد مردمی را حس کند که 35 سال است جنگ، آنان را ازخود می رباید.

جنگ افغانستان، یک "جنگ فراموش شده" نیست. حقیقت تکاندهنده اینست که جهان درسرمستی ِ پیشتازی درراه "معاملهء بزرگ"، حق ونیاز ریشه دار مردم افغانستان به صلح  را نادیده  گرفته و زیرپا کرده است.

افغانستان گذشته یی نیست که جهان در راه "تغییر" خود،  بخواهد و یا بتواند آن را بدور بیندازد. افغانستان همان آیینه یی است که "جهان متمدن"، که میخواهد خود را ازنو آرایش کند، ناگزیراست سیمای تهوع برانگیزخود را درآن ببیند و بخود بلرزد و به عقب بجهد.

پشت و پهلوی حضور امریکا در افغانستان، اینک روشن است. دیگران را که بیکسو بگذاریم، خود امریکا درنظرندارد پنهان کند که، بگفت روبین، «امریکا درافغانستان منافع خود را دارد».

امریکا، بلی، درهمه جا منافع خود را دارد؛ اما قرارمعلوم درافغانستان، خاصتاٌ.

امریکا درافغانستان، وازافغانستان، یک پایگاه ساخته است، تایک موقعیت ژیوستراتژیک را دربرابرچین و روسیه و ایران و پاکستان و هند، اشغال کرده باشد. "افغانستان چنان یک پایگاه امریکا"، بوسیلهء خود رسانه های امریکایی بی  پرده پوشی عنوان میشود. هرگاه چنین است، پس نخستین گام  در راه تغییر درافغانستان این است که امریکا نه تنها مقیاس های نو به پیش بکشد، بلکه امریکا با کارت های روشن بازی کند. بدیهی ترین سوال این است  که روشن شود این جنگ چیست؟؟؟

گویی به این سوال جواب داده شده است: «این جنگ، جنگ درست است. این جنگ باید درهمانجا به پایان برده شود، که در آنجا آغاز شده است»؛

اینک هر دو بند این گفته بحث طلب است:

پنج قرن پیش تامس مور نشان داد که مفهوم "درست" بطور غریبی با مفهوم "من"    درپیوند است(وبنابران "متعدد" است ونه "یگانه"). یک قرن پیش راسل نشان داد که مفهوم"درست" یک مفهوم اساساً فریبنده است؛ پس عبارت "این جنگ، جنگ درست است" ، دستکم از یکطرف، ازطرف مفهوم "درست " یک عبارت بحث طلب است؛

و اما عبارت " این جنگ باید درهما نجا به پایان برده شود، که در آنجا آغاز شده است" از هر دو طرف بحث طلب است:

یکی ازینطرف که این جنگ نه در افغانستان، بلکه در پاکستان آغاز شده بوده است.  پس چرا افغانستان، و نه پاکستان میدان جنگ قرار داده شده است؟؟

و دیگری ازینطرف که اگرمنظور ازین گفته اینست که امریکا تصمیم دارد که جنگ را به پاکستان منتقل بسازد، پس چرا این منظور بروشنی بیان نمیشود؟؟

گفته شد که انتخاب اوباما درمقام رییس جمهورامریکا، کوششی برای برونرفت از  بحران کنونی درامریکا و در جهان، است. و اما بحران کنونی در جهان چیست؟؟

یورگن هابرماس گفت که بحران کنونی درجهان، اساسا اشاره یی است به پایان نظریهء نیولیبرالیزم؛ ومعنای پایان نظریهء نیولیبرالیزم اینست که  نظریهء امپریال عقب میرود؛ واین بدان معناست که جهان بدان سو می شتابد که جهانی شدن را مبتنی بر یک انتظام جهانی نهادینه شده بسازد. (چند روز پیش بلیر به همین معنا عبارت بحث طلب "سرمایه داری سازمانیافته" را به پیش کشید) این انتظام جهانی نهادینه شده، نه تنها درعرصهء مناسبات اقتصادی جهانی، بلکه درعرصهء مناسبات مدنی جهانی نیز برقرار میشود.

توسعهء مدنی جهانی ،همه کشورهای جهان، ازبزرگ و کوچک، را در سویهء برابر وارد مناسبات بین المللی می سازد ویا باید بسازد. چندین جانبه گی ومولتی لاتیرالیزم اقتصادی، تنها شرط و مدخل توسعهء مدنی جهانی نیست؛ چندین جانبه گی و  مولتی لاتیرالیزم اقتصادی، چشم انداز اصلی اجتناب ناپذیری مولتی لاتیرالیزم سیاسی و درنتیجه چشم انداز نو ِ استقلال است؛ استقلال کوچک ها ضمانتی می شود برای استقلال بزرگ ها .

پس افغانستان هم حق بدست می آورد که سخن بگوید. اولین گام در راه تغییر جهان اینست که صلاحیت سخن گفتن دربارهء افغانستان، به خود افغانستان منتقل می شود و باید بشود. افغانستان دیگر موضوع و محمل سیاست ها و ستراتژی های یکجانبهء جهانی و یا منطقوی نیست و نمیتواند باشد.

جهان اینچنین تغییر می یابد.

دربارهء این که تروریزم چیست وپایگاه آن کجاست، گپ های نو بیرون می زند.

میلبند وزیر امورخارجهء بریتانیا اینک مینویسد که مفهوم" تروریزم" مطروحه ازجانب ادارهءبوش  " گمراه کننده، اشتباه و بطورخطرناکی غیرسازنده بوده است".

میلبند که درواقع میکوشد تقصیر انگلستان و بلیر درتدوین و تطبیق این مفهوم را بپوشاند، دانسته ویا ندانسته اعتراف غیرمنتظره یی میکند: وی میگوید که تروریزم یک مفهوم است که تنظیم شده است؛ وتنظیم این مفهوم و سیاستی که بدنبال آن براه انداخته شد، چون اشتباه بوده، یعنی پایه درواقعیت نداشته است، غرب و قبل ازهمه امریکا را«گمراه» ساخت. معنا اینکه اگراین مفهوم را برداریم، پس خطری هم برداشته میشود، که درعقب این مفهوم نشان داده میشد. آیا حقیقتاً چنین است؟؟؟

خوب.

میلبند اما بسیار دیر و پس ازفاجعه سخن میگوید. همین اندیشه را کوفی عنان در زمانش شجاعانه و برخلاف جریان مسلط مطرح ساخت. وی که با صراحت گفت راه را برای یک تعریف روشن از تروریزم و تروریزم دولتی باید هموارساخت، بدین نظرداشت که عملیات نظامی را که امریکا آغاز کرده و نام آن را "جنگ علیه تروریزم" گذاشته است، چیزی نامشروع را درعقب این مفهوم تروریزم پنهان داشته است. نظرکوفی عنان بدین معنا بود که شرایط برای این که اصولا بتوان به چنین تعریفی نایل آمد، فقط با پایان دورهء امپریال میسر خواهد بود.

" تروریزم" و"جنایت سازمان یافته"، یک پرسوناژ و بازیگر متقابل قدرت امپیریال است. جنایت و ترور برهمان مبانی دگرگون میشوند که جهان گلوبال همان مبانی را، مبانی اساسی دگرگونی خود قرار داده است.

آنجاییکه نظریهء امپیریال، دولت ها درجهان را ازعرصهء مناسبات  کامل الوداد بیرون می افگند؛ درآنجا است که، درمیدان گلوبال، تروریزم جاگزین میشود. نظریهء امپیریال و تروریزم میتوانند دراستقامت های متباعد بروند وعمل کنند، اما، هردو، آبشخور واحد دارند. این دو همدیگر را مفروض وتکمیل می کنند. درآنجا که دورهء امپیریال حقیقتا می خسبد، درآنجاست که ریشهء"تروریزم"نیزحقیقتا می خشکد؛ پایان تروریزم ازطریقی فرا میرسد، که ازهمان طریق پایان دورهء امپیریال نیز فرامیرسد.

کنارزدن "دولت" ازعرصهء مناسبات کامل الوداد بین المللی،  یک مفکورهء نادرست و انارشیستی بوده است. مفهوم "دولت"، نقیض و ناقض مفهوم "گلوبال" نیست. جهان به سوی "دولت جهانی" پیش نمیرود. "دولت ملی" را باید دوباره بعنوان یک نهاد بنیادی در تنظیم مناسبات بین المللی درجای شایستهء آن قرار داد. برای بسط و تقویت گلوبالیزم  باید نهاد های بین المللی تحقق بخشندهء آن را تاسیس و تقویت کرد و درین زمینه قبل از همه بر ملل متحد باید نظری نو انداخت.

ازینراه است که" تروریزم" میمیرد.  

دربارهء این که درپشت "مافیای مخدر" چه کسانی قرار داشته اند و یا قرار دارند، بسیار نوشته شده است. نه از2001، بلکه از 1981ببعد، معلوم است که تاریخ "مافیای مخدر" با جنگ افغانستان پیوند داشته است. "ژیوپولیتیک مخدر"، مخزن و بانک تمویل بازی های ژیوستراتژیک بوده ا ست و هم اینک نیزمیباشد. امریکا و غرب دیگر نمی توانند مشارکت خود در بازی مواد مخدر را از چشمها بپوشا نند. ازسال 2000 تا 2009تولید تریاک در افغانستان 10 برابر افزایش یافت. این سالها، سالهای حضور امریکا در افغانستان هستند. همان طالبان که در مذ مت ازایشان همه با هم مسابقه میدهند، مطابق به  UNدر سال 2001 تولید تریاک در افغانستان را به( 0 ) رسانیدند. گروه 7، هنوز در سال 1990، رسما اعلام کرد که میلیارد های "نارکودالر"(دالر مخدر) در بانکهای غربی و امریکایی شستشو و ذخیره میشوند و طریق انتقال این "نارکودالر" به عرصهء سرمایه گذاری های قانونی نیز همین بانکها هستند. سالها ست که دالر یک بهای حقیقی ندارد زیرا درعقب دالر، دیگرطلا نیست؛  بحران اخیر نشان داد که دیگر درعقب "پطرودالر"، نیز، حتی پطرول نیست. اما "نارکو- دالر" اینک از بهادارترین انواع دالر است، زیرا درعقب نارکودالر، مواد مخدراست. امروزهیچکس پنهان نمیکند که کنترول "ژیوپولیتیک مخدر" از مهمترین مسایل ژیوستراتژیک جهان کنونی است.

جهان چنان غرق عشقبازی با این علیا مخدره است که از نظر انداخته است که مبارزه علیه مخدره ، اصلا یک بازی نیست.

 

و اما دربارهء جنگ؛

مساءلهء اصلی درپرسش ازجنگ، این نیست که جستجو شود که چرا آن جنگ نادرست است؛ وآن جنگ دیگر درست است. انسان، امروز باید چندان بالغ شود که مساءلهء اصلی را چنان مطرح کند که چرا هرجنگ نادرست است.

ودرافغانستان، مساءلهء اصلی این نیست که یک جنگ چگونه در جنگ بعدی ادامه و تشدید بیابد؛ «خردمندانه پیش بردن جنگ افغانستان» در گام نخست به معنای جستجوی همه و دقیقا همه زمینه ها و منابعی است که به ما نشان بدهد که دور باطل این جنگ چگونه باید شکستانده شود. پس  نه ادامه و تشدید جنگ، بلکه پایان جنگ درافغانستان اساس نگرش قرار میگیرد. مساءلهء اصلی در افغانستان اینست که جستجو شود که جنگ چگونه پایان بیابد.

دلیل برای اینکه جنگ باید پایان بیابد، تنها این نیست که"جنگ یک حماقت عظیم است"؛

این هم نیست که این جنگ اصلا جنگ افغانها نیست و معلوم نه شد که اصلا جنگ کی است؛ اینهم نیست که برخی محافل که ازمعاملهء سود آور جنگ کنونی کمتر از دیگران سود وغنیمت برده اند، اینک دیگر مجالی برای شتافتن به این میدان مفتبری برای ایشان نمانده است؛

دلیل اصلی برای اینکه جنگ باید پایان بیابد اینست که این جنگ بدور محورهایی دگرگون میشود که ادامهء آن، اصل امریکا پسند "رهبری جهان" را بطور ترمیم  ناپذیری درهم میشکند. امپراطوری های متعددی، با مدعا های پُر، در کویر ِ دور ِ این جهان پیدا شدند واما با دستان خالی به ناپیدا رفتند.

دستکم امریکا ازین بی نیاز نیست که این تاءکید ناظران و مطبوعات اروپایی را بدقت در نظر گیرد که جنگ جاری در افغانستان را یک بنبست میدانند.             

 بی بی سی، که نمایندهء طرزفکریک دولت متحد امریکا درجنگ افغانستان است،  مینویسد: «... یک برنامهء بین المللی برای پرداختن به این جنگ وجود ندارد...برخی تحلیلگران معتقدند مسوولیت بخش بزرگی ازین ناکامی متوجه امریکا و جامعهء بین المللی است که دیدگاههای واقعگرایانه یی از اوضاع افغانستان، وطرح وبرنامهء جامعی در افغانستان نداشتند؛ امری ، که در کنار ناهماهنگی میان کشورهای دخیل دراوضاع، به تدریج اهداف اولیه حمله به افغانستان را از مسیر اصلی اش منحرف ساخت... افغانستان، بسیار پیچیده تر از 2001، از جانب بوش به اوباما به میراث میرسد...».

نه از درون جنگ، نه ازنظر زواید ناشی ازجنگ، بلکه ازبیرون ازجنگ  باید به بنبست جنگ افغانستان نگریست؛ فقط  بدینسان میتوان راه برونرفت ازجنگ را بدست داد. افغانستان، فقط اینچنین  میتواند به یک «اولویت درسیاست خارجی امریکا» تبدیل شود.

حضورامریکا درافغانستان، یک مساءلهءافغانستان نیست؛ امریکا که درنظرداردحضور خود را درافغانستان ادامه بدهد، راه هایی غیر از جنگ برای ادامهء این حضور بیابد. ادامهء حضور امریکا  درافغانستان، حتما مستلزم ادامهء جنگ در افغانستان نیست. امریکا  کمک کند که جنگ در افغانستان پایان بیابد.

مهمترین برازنده گی  اوباما اینست که می کوشد رخ  امریکایی ها و امریکا را به سوی دیدن مشکلات دَور بدهد و مشکل امریکا را  بنا م آن بنامد.

 

و دربارهء«مشکل امریکا»:

نام مشکل اصلی امریکا، افغانستان نیست. نام مشکل اصلی امریکا، پاکستان است.

پاکستان دررقابت بی فرجام با هند، به خود یک معنا پالیده است؛ و امریکا برای مدت مدیدی درخط همین رقابت پاکستان لغزیده است. امروز در احوالی امریکا اتحاد ستراتژیک با هند را انکشاف می بخشد که هند به یک قدرت بزرگ مبدل میشود وعضو شورای امنیت میشود وبه ماهتاب پیاده میشود؛ درهمین احوال، پاکستان یک کشوری است که افلاس کرده است؛«اقتصاد و امنیت پاکستان به شدت دچار بحران است»؛ دولت پاکستان فرصت های مساعد را برای رفع بحران داخلی استفاده ناشده گذاشت. پرویزمشرف که ازامریکا 11 ملیارد دالر بحساب "مبارزه برعلیه تروریزم" دریافت کرد، درکتاب خود با صراحت نوشت که همه کوشش های خود را(برعکس) به حفاظت از اسلامیستها معطوف ساخته بوده است.

مجموع ذخیرهء ارزی پاکستان امروز 3 ملیارد دالر است که تکافوی 3 ماه مصارف اردوی پاکستان را نمیکند؛ وچند تن "کیسه بُرمفلس خوشال" درپاکستان برچوکی قدرت نشسته اند که فکرمیکنند کماکان با "پَتکِی دادن کفترهای تروریزم" به "دوستان پاکستان"،  جیب دنیا را می توانند خالی کنند!

بسیارنمونه وار است که زرداری  زاری، زاری می خواهد زر درو کند و قیمت عملیات در وزیرستان را به لیلام می گذارد: 100 ملیارد دالر!!

ازهمینرو این دریافت سیاست غرب که «ما به پاکستان ضرورت داریم»، اصولا دقیق نیست. طفیلی پاکستان ازهمین گره به جهان آویخته است که گویا "جهان به پاکستان ضرورت دارد". پاکستان نه هیچ چیزی بدست  می دهد ونه ، پس ازین، هیچ چیزی بدست داده خواهد توانست که به"ضرورت های جهان" مطابقت کند. هرکشوری تولیدا ت خاص خودرا به جهان عرضه میکند. برخی کشورها دچار"مونوکلتور" هستند. وپاکستان دچار"مونوکلتور بنیادگرایی اسلامیستی متعرض" است. پاکستان "بنیادگرایی متعرض" تولید و بازتولید میکند. اولیورروا این را میگوید؛ و العشماوی مصری نیزهمین را میگوید. طارق علی پاکستانی میگوید که این که پاکستان از چنین یک "مونوکلتور"برخوردار شود، این، حاصل نقشه و مصلحت خود امریکا بوده است.

امریکا که تلاش دارد ازجنجال "تروریستان" دستان خود را پاک کند، فرابگیرد که اصلا چنگال پاکستان دراز است که تا گریبان امریکا را چاک کند. آنچه که درپاکستان جابجا شده است، مواد منفجره یی است که امنیت جهان را به گروگان گرفته است: «...کل منطقه درجهت (بحران) کنونی درحرکت است...نگرانیها ازسرایت این جنگ به پاکستان و سراسر منطقه....جنگ میتواند حتی به جهان کشیده شود...».

اخیراً مطبوعات افغانی افشاء کردند که نمایندگیهای سیاسی پاکستان درافغانستان،مراکز  سازماندهی عملیات تروریستی درافغانستان هستند.  طی آخرین عملیات تروریستی مقرسفارت آلمان درکابل مورد هدف قرار داده شد. آی اس آی 12 نمایندگی مستقل ودایما فعال درافغانستان دارد(؟؟؟). این که این مداخله ها به چی چیزی می انجامند، این را حوادث اخیردر بمبیی نشان دادند. جهان ضرورت دارد که میکانیزم هایی را حقیقتا جدی بگیرد که اینچنین خطر ها را ازعمق به سطح می آورد.  چه فایده دارد که پس ازحملهء بمبیی، به هند گوشزد شود که در عکس العمل نظامی شتابزده نه شود؟؟ مگر خود امریکا، چنان کرد، که اکنون به هند چنان "هدایت" میدهد؟؟

بارنت روبین مینویسد:«... اهداف ستراتژیک پاکستان در افغانستان، نه تنها این کشور را در برابر افغانستان وهند، واهداف امریکا درمنطقه، بلکه دربرابرکل جامعهء بین المللی قرار میدهد. بهرحال هیچ چارچوب همه جانبه یی برای مقابله با این چالش وجود ندارد... تا زمانیکه تصمیم گیرند گان اصلی در سیاست پاکستان به این فیصله نرسند که ثبات در افغانستان، یک اولویت برترازمقابله با تهدید هند است...شورش های هدایت شده از مناطق قبایلی همچنان ادامه خواهند یافت...منطقهء قبایل بوسیلهء نظامیان پاکستان به ذخیرهء تعرض علیه افغانستان و کشمیر (مبدل شده است)

سربازان ناتو(وامریکا) همه روزه در جنگ با شورشیانی که از پاکستان هدایت میشوند ، کشته میشوند، اما این سازمان هیچگونه ستراتژی در برابر پاکستان ندارد...»؛

عجب این که درهمین احوال بی بی سی خبر میدهد که آی اس آی پاکستان، "تنها منبع استخباراتی درزمینهء حملات و اقدامات تروریستی" است و 84 درصد اطلاعات استخباراتی برای نیروهای امریکایی درافغانستان بوسیلهء آی اس آی پاکستان تهیه میشود!!! مشکل امریکا دران اطلاعاتی نیست که پاکستان به امریکا میدهد، مشکل امریکا دران اطلاعاتی است که پاکستان به امریکا نمیدهد و ازینطریق امریکا را در گروگان خود نگهمیدارد. 

دورانی که امریکا، ازبس که بزرگ است، میتوانست چنین یک تناقض  خشن را حس نه کند، سپری شده است. امریکا اینک «باید مساءلهء اتحاد ستراتژیک خود را با پاکستان از نو تعریف کند». درین تعریف نو، امریکا ضرورت دارد که هردو میراث گذشته را قاطعانه کنار بگذارد: یکی ایدیولوژی حاکم بر ادارهء بوش؛ و دیگری برخی پیشفرض های نهادینه شده در امریکا، دربارهء پاکستان.

ایدیولوژی ادراهء بوش  بریک مجموعه یی پیچیده و ناهمگون مبتنی بود که انگیزه های انرژیتیک ونظامی و دینی را درهم خمیر کرده بود؛ این مجموعهء پیچیده نه تنها غلبهء نظامی را یگانه گزینه میدانست؛ بلکه ماهیتا به ایجاد مراکز تشدید بحران تمایل     داشت تا نقشه های منتج از انگیزه های بالا را عملی سازد. گفته های میلبند به این نتیجه گیری میرساند که ایدیولوژی ادارهء بوش، " مادر اندر" تروریزم بوده است.

کاملا قابل فهم است که این ایدیولوژی امریکا را در«گمراهی» رانده است، وچنان «بطور خطرناکی غیر سازنده بوده است»، که اینک کلانترین مشکل، جستجو و دریافت طریق برگشتن ازینراه است؛ اینک باهمه دلایل معلوم است که خمیرمایهء این "ایدیولوژی براق تکزاسی" را با قاطعیت باید از تبراق پایین انداخت، چون این خمیر ِ باسی تنها بویناک نه شده است؛ زندگی نشان داد که این خمیر ِ باسی، اینک دیگر،  بوتناک هم  شده است.

پیشفرض های نهادینه شده در امریکا دربارهء پاکستان، اساسا متضمن یک تناقض بسیارحیرت انگیزاست: امریکا ازیکطرف  نشان میدهد که پاکستان پیوسته یک ابزار بدرد بخور برای ستراتژیهای آن است، وگویا پیوسته نیزچنین چیزی میتواند باقی بماند؛ وازطرف دیگر تمام حرکات ستراتژیک امریکا درمنطقه، در طی 5 سال اخیر، نه تنها پاکستان را تجرید ومنزوی کرد؛ بلکه نشان داد که درغیاب یک دخالت و مداخلهء کاملا مستقیم امریکا وغرب، یگانه سرنوشتی که پاکستان بنا به ظرفیت های داخلی خود بسوی آن رهسپارمیتواند شود، سرنوشت شکنندگی پاکستان است:

«پاکستان...به دليل وجود ساختارهای بيمار در حوزههای سياسی و اجتماعی به سمت شكنندگی بيشتر حركت می كند... بلوچها تصميم گرفتهاند از پاكستان جدا شوند و برای اولين بار صحبت از جدايی پشتونها از پاكستان است. سندیها نيز درحال طغيان هستند....».

خاصتا پس از اتحاد با هند، خانم رایس چاره را درین جست که پاکستان را به "پَس لگدِ"   نظریهء خود دربارهء شرقمیانهء جدید، مبدل سازد. این نظر رایس چندین مشکل،      ویک لغزش، اصولی داشت: پاکستان اصولا نمیشد و نمی شود که به شرقمیانه متعلق ساخته شود. ازین گذشته چرخش امریکا به سوی هند، پاکستان را بطورنهایی به یک وصلهء بدون توجیه درستراتژی امریکا مبدل ساخته است، که امریکا تا کنون هم نمیداند که در نظر دارد دقیقا با آن چه کند.  

امریکا و انگلستان،60 سال پیش، سرود پرسود پاکستان را با یک «جناح» آغاز کردند؛ اما امروز امریکا، درهر دو جناح از پاکستان فراتر رفته است و به مقام های ستراتژیک نو رسیده است: باهند اتحاد ستراتژیک برقرارکرده است؛ ودرافغانستان مستقیما حضوردارد، که زمانی تصور آن راهم نمیکرد.

ازین گذشته طی انکشافات اخیر، پاکستان پیوسته دریک محوری حرکت میکند که حتما با مطالبات ستراتژیک امریکا مطابقت ندارد. طی تحولات اخیر در وضع ستراتژیک دریا های هند و پا سیفیک، پاکستان ازامریکا فاصله گرفته و درکنار چین ایستاده است.     چین که خموشانه تلاش دارد دریای پا سیفیک را درزیر نظارت خود قرار دهد، میکوشد ازطریق پاکستان به دریای هند هم دسترسی داشته باشد. چین به بزرگترین سرمایه گذاری ها در پاکستان پرداخته است. چین 6 ملیارد دالر برای ساختن بندر" گوادر" سرمایه گذاری کرد. حضورچین درین بندر، خلیج فارس را مستقیما در تحت نظر چین قرار میدهد؛ و این تهدید، تمام آن سیستمی ازنظارت مسلحانه برمنابع و ترافیک انرژی  را بی معنا می سازد که امریکا برای تاسیس آن سیستم  در آب های بین المللی، 15 سال را به مصرف رسانید.  

صرفنظر ازینکه امروز و فردای مناسبات امریکا با چین چگونه بی مشکل است و یا چگونه بامشکل خواهد شد؛ صرفنظر ازین، امریکا نمیتواند اجازه دهد که چین در نظارت بربحرهند دست بالا بیابد. همین است که امروز امریکا یکجا با استرالیا و جاپان، به هند پیوسته اند که برنامه های تحت نظارت قراردادن دریای هند و پا سیفیک جنوبی را انکشاف میدهد.

معضل امریکا، علی العجاله، درین نیست که چین چنین خیالاتی دارد و ولو خموشانه آنرا دنبال میکند. معضل امریکا درین است که اتحاد پاکستان با چین، به تداوم آن چارچوبی می انجامد که حفظ و تقویت بنیادگرایی متعرض(میلیتانت) اسلامیستی و، در نتیجه،  ادامهء جنگ درافغانستان مضمون عمل آن است. هرگاه امریکا با ادامه و تشدید جنگ در افغانستان مخالف باشد، پس اتحاد پاکستان و چین بدون تردید برضد نظرداشت امریکا عمل میکند.

ومعضل امریکا درین است که انگلستان به اتحاد پاکستان و چین چراغ سبز داده است. و انگلستان ازین مفکوره فاصله گرفته است، که پاکستان به حیث یک مرکز خطر برای امنیت جهانی منظورشود. این که انگلستان در عقب پاکستان ایستاده است ، نیازی به توضیح ندارد؛(احمد رشید نیز به همینگونه توجه اصلی اش اینست که در نهایت توجه جهانی را ازخطر پاکستان منحرف بسازد). 

مساءلهء کلیدی اینست که تکوین یک نقش جدید امریکا درمیدان گلوبال، با میراث سیاسی قرن بیستم، وازینرو اصلا با میراث سیاسی انگلستان، درتناقض قرارمیگیرد. گلوبالیزم یک ادامه،  ویک ادامهء مستقیم ِ،  دورهء استعماری نیست. گلوبالیزم آنجا که آغازمی یابد، استعمار درآنجا به پایان میرسد. نظریهء امپیریال یک ترکیبی از یونیورسالیزم امریکایی، امپراطوری مبتنی بر دلار، و فروپاشی شوروی بود.نظریهء امپیریال آخرین مدل نظریهء استعماری بود که کنارمیرود. انگلستان ازبازی گلوبال خارج میشود. طبیعت میدان گلوبال، امریکا را ازمینتالیتیت انگلیسی  بسوی مینتالیتیت آلمانی تقرب میدهد. مینتالیتیت آلمانی نه تنها ازپیشداوری های استعماری آزاد است، بلکه با پراگماتیزم وهمچنان با مولتی لاتیرالیزم خویشاوند است. امریکا که 250 سال پیش آزادی خود را ازانگلستان گرفت؛ بنظرمیرسد درست اکنون ازمیدان تاثیر انگلستان بیرون میرود. نمونه وار است که اوباما سفر تاریخی خود به سوی واشنگتن را ازفیلادلفیا آغازکرد؛ جایی که امریکاییان، درشرایط بسیارمشکل، استقلال خود را بریتانیا اعلام کردند. اخیرا تیم اوباما سفارش بلیر در زمینهء یک انتصاب در ادارهء امنیتی امریکا را رد کرد.

ومعضل امریکا اینست که پاکستان، با خزیدن درین شیار های مناسبات بین المللی، مستقیما امریکا را شا نتاژ میکند؛ و در واقع نه تنها  درمیدان منطقوی،  بلکه درمیدان ستراتژیک نیز، پاکستان "بنیادگرایی متعرض" را علناً بیک وسیله برای شانتاژ امریکا مبدل کرده است، تا چشمداشت های منطقوی خود را بر امریکا تحمیل کند و یا دستکم  کم اهمیت جلوه دهد و بپوشاند.

اززمان حضورامریکا در افغانستان،  پاکستان هرچند روزیکبار و با بهانه های متفاوت، مسیر مواصلات لوژیستیکی نیرو های ایساف ازطریق سرحدات پاکستان با افغانستان را بسته است. بار اخیر همین چند روز پیش؛ و این در حالیکه «80 درصد از آذوقه و ديگر مواد و تجهيزات مورد نياز نيروهای ناتو در افغانستان از طريق خاك پاكستان حمل می شود».   این مساءله تا بدان حد جدی است که امریکا شاید کوشش میکند پایگاه اصلی لوژستیک خود برای افغانستان را به تاجیکستان نقل مکان دهد. این نقل مکان امریکا، این احتمال را هم درخود نهفته دارد که درصورتیکه جنگ یک "عمق ستراتژیک" به استقامت پاکستان بیابد، امریکا بخواهد ازنظرلوژستیکی دست آزاد داشته باشد. چنین احتمالی را جنرال پیتراوس قبلا به پاکستان گوشزد کرده بود.

پاکستان، پیوسته و آن هم با حیله گری های زیاد، به امریکا آویخته است. پاکستان  متحدامریکا نبوده است ونیست. پاکستان با تحول درظرفیت های ژیو ستراتژیک منطقه، دیگر نمیتواند متحد امریکا بماند.

ازینجاست که دو گزینه در برابر امریکا گشوده میشود:

گزینهء اول اینکه بالاخره به پاکستان فهمانیده شود که ازخیالات خود نسبت به هند و افغانستان دست بردارد؛ به سیاستهای استعمارمنطقوی خود پایان بخشد؛ ودرحد  یک کشورعادی درمنطقه بسربرد؛ این بدان معناست که پاکستان  مفکورهء "عمق  ستراتژیک" را کناربگذارد. تخلیط مفهوم "عمق ستراتژیک" با مفهوم " دسترسی به بازار های آسیای میا نه" ،  مهمترین خبط سیاست خارجی پاکستان بوده  است.

هرگاه پاکستان از "خیالات واهی" خود منصرف ساخته شود؛ پس این یک گزینهء بهینه است. سوال اینست که مگرخود پاکستانی ها که "حیله گری" را از انگلیس "به میراث" گرفته اند، آیا به این واقف نیستند که ضرور است ازین خیالات واهی دست بردارند؟؟  بدون تردید واقف هستند. پاکستان میداند که مفاهیم ژیوستراتیژیک بضرر آن تغییر کرده است. معضل پاکستان ندانستن نیست؛ معضل پاکستان دانستن است. دانستن این حقیقت ترس آوراست که اگر ازین "خیالات واهی" دست بردارد، بر"سرشانه هایش" دو فرشتهء نجات نمی نشینند، بلکه فوراٌ  دو  واهمهء هول انگیز برسرراهش دهان باز میکنند :

یکی اینکه درغیاب هیاهو های خارجی پاکستان با شتاب جلوگیری ناپذیری بسوی تجزیه میرود؛ و دیگری اینکه درغیاب هیاهوهای خارجی پشتارهء اتومی پاکستان  زیرسوال میرود. 

پاکستان در زیربارسنگین همان منطق متناقضی فرومیریزد که " حیله گری انگریزی" در نهاد "اصیلش" گذاشته بود .

بهرحال بنظر نمیرسد که پاسخ به سوال اتومی پاکستان، یک پاسخ صرفا پاکستانی باشد.

تا جایی که به افغانستان مربوط می شود، نباید رفع بحران ناشی از جنگ،  قربانی سوال ارسنال اتومی پاکستان ساخته شود؛ واصولا این سوال نه درسطح منطقه، بلکه درسطح جهانی باید مطرح شود؛ ودرین زمینه پیش ازهمه خود امریکا به اشتباها ت خود اعتراف کند.

گزینهء دوم این است که هرگاه پاکستان حاضرنباشد به چنین" توهم- زدایی" تن در دهد،

پس یک حل اوضاع جنگی درافغانستان، ودرمنطقه،  ازطریق مشارکت پاکستان متصور نیست ؛ کاملا برعکس، لازمهء حفظ امنیت جهان فقط وبدون تردید یک چیزخواهد بود و خواهد شد: جهان باید ازنسخهء سرطانی انگلستان خود را آزاد بسازد. 60 سال پیش تحفهء انگلیسی – کا منویلتی پاکستان به جهان، برای جهان یک مشکلی آفرید که پیوسته مشکل ترشد. درین 60 سال " بنیادگرایی اسلامیستی متعرض" نه تنها به پایگاه پاکستان، بلکه به دیدگاه پاکستان مبدل شد. تقویت بی احتیاط اردوی پاکستان یک اشتباه اصولی بوده است. اردوی پاکستان، پاکستان و جهان را گروگان گرفته است. اردوی پاکستان و آی اس آی مهمترین دو "گروه همسود" هستند که بحیث قوت الظهر آنچه عمل میکنند که ادارهء بوش "تروریزم" نامید

اخیراً مقام ارشد امنیتی پاکستان(درانی)، پس ازانکه در مصاحبه با سی ان ان  اعتراف کرد که دولت پاکستان ازعملیات تروریستی در بمبیی اطلاع داشته است، معزول شد. این سخن هند بسیار سنجیده است که «ساختار تروريستی (مستقر) درپاکستان بزرگترين خطرتروريستی برای صلح و امنيت در سراسر جهان متمدن است». اخیرا مطبوعات امریکایی هشداردادند که تا 2013 خطر ترور با سلاح بیولوژیک، بیک خطرواقعا ممکن مبدل خواهد شد. مرکزصدور این خطر برعلیه  جهان، نمیتواند جایی به جز پاکستان باشد. در دشت های پاکستان است که سرنوشت امنیت درجهان قرن21 ، فیصله خواهد شد. پاکستان یک خطر برای امنیت جهان است، چون پاکستان دیگر دردست خود پاکستان هم نیست : پاکستان "غار سیاه" جهان معاصر است.

پاکستان باید از همه ذخایر میلیتانت تخلیه شود. این ضرورت توجه را به  تاسیس یک میدان اصولا نو بر میگرداند که همه ذخایر میلیتانت در پاکستان را به مسابقه بطلبد و در یک سطح نو خنثی بسازد . این میدان جدید، عبارت از حوزهء تمدنی ما است.

درچارچوب گزینهء اول، سوال کلیدی اینست که «بازارهای آسیای میانه» اصولا چیست؟؟ و چرا "ستراتژی" پاکستان درین زمینه نادرست است؟؟

پاکستان درپاسخ به این سوال، این نظریه را، ازجمله به غرب، القاء کرده است که   افغا نستا ن بتواند ما نند پسخا نهء اقتصادی پاکستا ن تعریف شود.همین اکنون پاکستان وایران، هرکدام جدا جدا، سالانه تا یک ملیارد دالر از"صادرات" به افغانستان عاید دارند. معلومست که با درنظرداشت مشکلات جاری پاکستان با هند که  "تجارت سرحدی پاکستان - هند" را دوباره بخطر انداخته است، صادرات پرمنفعت  به افغانستان برای پاکستان چی ارزشی دارد. پاکستان  مداوما تلاش داشته است که برای منقاد ساختن افغانستان به این صادرات یکجانبه، افغانستان را ویران کند و بسوزاند تا افغانستان نه تنها به بازار بلامانع تولیدات پاکستانی، بلکه به یک ملحقهء بیجان پاکستان تبدیل شود؛ واما ویرانسازی افغانستان مانع  رسیدن  پاکستان به  بازارهای آسیای میانه شد. نظریهء پاکستانی ویرانسازی افغانستان برخلاف منافع خود  پاکستان عمل کرد.  هند در رقابت بالای آسیای میانه ازپاکستان جلو افتاد.

بنابران بنبست پاکستان در اصل حاصل یک تناقض در دونسخهء ستراتژیک پاکستان بوده است که تاکنون به این تناقض بدرستی توجه نه کرده است:

مفکورهء عمق ستراتژیک میگفت که درعوض بنگله دیش، باید افغانستان و کشمیر به پاکستان برسد. تلاش 40 سالهء پاکستان  برای "چنگ انداختن" بر افغانستان ، ازهمین مفکوره می آید.

واما برقرارساختن یک بازار پابرجای حوزه یی، که بعد پاکستان بخواهد و یا بتواند(نیز) به آن دست بیابد، نه فقط ثبات و استقلال وعمران مجدد افغانستان را مشروط می سازد، بلکه درغیاب این ثبات واستقلال وعمران مجدد اصولا متصور نیست. راه گلوی پاکستان را، ولع خیرات خور وچرب وچغت و چسبندهء خود پاکستان گرفته است. پاکستان چیزی را تا کنون هم نمی فهمد که اصلا برای فهمیدن آن دیر کرده است:

پاکستان برای"دسترسی به بازار حوزهء تمدنی ما"، ناگزیر است که مفکورهء   "عمق ستراتژیک" را  کنار بگذارد . 

 

سپس نام مشکل امریکا، افغانستان نیست؛ نام مشکل امریکا، ایران است.

اوباما گفت: "ایران خطر واقعی برای امنیت امریکا است" و از "یک آغاز تازه با ایران" و از " بازکردن راه برای یک فعالیت دیپلماتیک تازه با ایران" سخن گفته شد.

سیا ست پر از"سوء تفاهم" و " گمراه"  ادارهء بوش ، از ایران خطری ساخت که چنین خطری نبود. برداشتن عراق از برابر ایران یک اشتباه ستراتژیک بود. نه تنها بلحاظی که عراق، ایران را ازنظر نظامی موازنه میکرد، بلکه بلحاظی که عراق سیکولار عا یق مهمی در برابر نفوذ، بگفت مهرداد شیبانی "طالبان شیعی"، بسوی شرق میانه بود.

در نظریهء "شرقمیانهء جدید" ، مفکورهء "تعرض دینی" و "برخورد تمدن ها" که درادراهء بوش نمایندگانی داشت، با مفکورهء اسراییلی "تعرض مداوم(پرمنانت) علیه مسلمانان" ترکیب شد. این هر دو مفکوره به جای آن که به تقویت موقف امریکا بیانجامند، به جای آن، مطابق به امارتیا سن و فرد هالیدی، به تقویت وتشدید بنیادگرایی اسلامیستی متعرض انجامیدند. درتحت این نظریه، امریکا تغییراتی را درسرحدات کنونی درشرقمیانه درنظر گرفت که حتی استعمار بریتانیا درقرن 19 درنظرنگرفت. ظرفیت های عملی تطبیق این تغییرات مفقود بودند؛ چنین تغییراتی، حداکثر، صرفا به حیث تحولات تدریجی و طولانی میتوانستند درنظر آیند. ادارهء بوش در تطبیق این مفکوره  شتابزده شد تا موازنهء قدرت در حوزهءعربی بطور یکجانبه به سود اسراییل تغییر کند و اسراییل هر "تِرت و لَغَتی " که زد، بزند. در نتیجه ، تضعیف ساختار های موازنه کننده درحوزهء عربی،باعث شد که روحیهء اعتراضی ضد اسراییل و ضد امریکا، درین حوزه، درعقب ایران قرارگرفت؛  پس نظریهء "شرقمیانهء بزرگ "،  درعمل حوزهء عربی را به سود ایران بیشتر آسیب پذیرساخت، طوریکه بنظرنمیرسد که ایتلاف اخیر(امریکا- مالکی- اسراییل)، بتواند مواضع کنونی ایران در  "حوزهء عربی" را بطور موءثری مقابله کند. وضعیت کنونی چنین است که اسراییل درغزه به همان موقعیتی دچارآمده است که تلاش داشت کردستان را به چنان یک موضع برعلیه ایران تبدیل کند؛ درعوض اسراییل ازدو طرف ِ سرحدات خود بوسیلهء ایران محاصره شده است؛ وامریکا که ایران را در اختیار نداشت، محافل عربی را نیز ازدست داده است و درحوزهء عربی تنها مانده است.

برتری کنونی ایران درحوزهء عربی، محصول یک سیاست بسیار اشتباه آمیز و پیشداورانهء ادارهء بوش   و بازی " موش و پشک" آن با ایران است.

این یک بازی است که ایران درهرنوبت در برابراسراییل و امریکا، دستی به ریش میکشد؛ واین یک بازی است که امریکا واسراییل، در هرنوبت ایران را به نیش میکشند؛

همین بازی است که خطر اتومی ایران را به پیش می کشد؛

وضع کنونی در بارهء بازی اتومی ایران چنین است که مطابق به مجلهء شپیگل :

« سیاست فعلی آمریکا در قبال ایران  راه به جایی نبرده است  و آقای بوش هم دیگر به این موضوع تن داده است ... ایران "به آسانی" برنامه اتمی خود را دنبال کرد آنهم بگونه ای موثر که احتمال جلوگیری از توفیق ایران در این زمینه "بسیار کم" بنظر می رسد...آزمایش هسته ای موفق ایران در طی یک سال آینده "قابل تصور" است...    " اگرایران بخواهد میتواند بزودی به یک قدرت اتمی تبدیل شود" ... بدیهی است یک ایران صاحب بمب اتم نه تنها ممکن است ثبات منطقه را بیش از پیش مختل کند بلکه سبب یک مسابقه تسلیحاتی جدید در خاورمیانه خواهد شد... وقت غرب برای واکنش به تدریج کمتر می شود...»؛

این حقایق بیان میدارند که ایران هم اکنون دیگر یک کشور "آستانه یی" شده است.

درین حال خانم رایس ، که راه را برای هرگونه دیالوگ بست، از دورهء ماموریت خود بیلانس مثبت میکشد؟؟ واقعا تعجب آوراست وقتی بی بی سی میگوید که کارشناسان سیاست خارجی آمریکا، حتی آنها که درون دولت این کشورهستند، ازسیا ستی که در قبال ایران در پیش گرفته شد، به طور روز افزونی ابراز نارضایتی می کنند. 

ستراتژیست های امریکایی اینک خود تاءکید میکنند که چار ابزار اصلی اِعمال فشار برایران که ادارهء بوش بکاربست، دیگرموءثر نیستند:

- ابزارتحریم اقتصادی؛

مهمترین حاصل تحریم اقتصادی ایران این شد که ایران "پطرودالر" خود را در میدان این بازی به قمار انداخته است :

ایران طی سه سال گذشته  200 ملیارد دالر عاید پطرودالر داشته است، و تنها عاید سال 2008 ایران ازین مدرک 70 ملیارد دالر بوده است؛ اما اینک در خزانهء ایران فقط 20 ملیارد دالر ذخیرهء ارزی باقی است؛

بحران وارد ایران میشود. نرخ تورم در ایران به بیشتر از 30 فیصد وبدهی مطالبات بانک مرکزی ایران به بیشتر از 37 میلیارد دالر رسید . بحران مالی اخیر قیمت بشکه های نفت را از 147 دالر به 37 دالر، سه برابر تنزیل داده است. این وضع پیامد های تحریمات بر ایران را تشدید خواهد کرد.

مهمترین بخش "بازی تحریم ها" این بوده است که ایران   تلاش میکرده است پایپلین ها را به هر قیمت  تمدید کند؛ و امریکا تلاش میکرده است،  تمدید پایپلین های ایران را  به هر قیمت خنثی بسازد؛ امریکا خاصتا کوشید هند را از معاملهء انرژی با ایران بیرون بکشد. اما کاملا معلوم است که هند نمیتواند برای مدت طولانی از تورید انرژی خود داری کند. هند مهمترین مصرف کنندهء انرژی در قرن 21 خواهد بود.

تردیدی نیست که تحریم های اقتصادی ضربت دشواری بر اقتصاد ایران وارد کردند؛ بهرحال اما ازآغاز معلوم بود که سیستم مالی ایران خصوصیاتی دارد که امریکا نمیتواند آن را(همانند عراق) متلاشی بسازد. نباید انتظارداشت که برای یک کشور دارای ذخایر انرژی که مهمترین مشتریانش نیز دربیرون از حوزهء اروپا- امریکا  قرار دارند(چین) ، بتوان از طریق تحریم اقتصادی به نتایج  قابل توجهی رسید. 

بازی تحریم اقتصادی با ایران از آغازمعلوم بوده است که تاثیرات کلیدی نخواهد داشت.

- ابزارصدوراختلافات به داخل ایران؛

این بازی ازطریق به میدان کشیدن نیروهای بدیل سیاسی مانند طرفداران شاه  و دیگران جریان داشته است ؛ رژیم آخوندی ایران برای خنثی ساختن این بازی تلاش نیمه موفقی را سازمان داد.

سلب آزادی فردی و آزادی بیان وآزادی مطبوعات؛ سرکوب نهضت دانشجویی؛ نابودسازی و یا خریداری روشنفکران سرشناس ایران در داخل و خارج ایران؛ شستشوی سیستماتیک مغزی از طریق مبدل ساختن تشییع به یک مبحث در مجامع روشنفکری؛ بخش مهمی ازین اقدامات بود. تحکیم روابط ایران با امریکای جنوبی، به یک تعداد "اکت های چپ کاذب " در داخل ایران انجامید که جای نیروهای مخالف رژیم را تنگتر ساخت. امریکا نه تنها یک ایتلاف گستردهء روشنفکری در برابر رژیم آخوندی راحمایت نکرد، بلکه برخورد امریکا با نیرو های سیاسی ایرانی  مواضع رژیم را تقویت کرد. اوضاع بوجود آمده در عراق و افغانستان، دست ایران برای سرکوب نهضت های اعتراضی در داخل را ، بازترساخت.

برعلاوه دو عامل مهم نقش داشتند در اینکه این بازی  بی اثر شود:

یکی تهدید تعرض نظامی امریکا- اسراییل برعلیه ایران؛ این تهدید بخش مهمی از روشنفکران ایران مقیم خارج از کشور را، صرفنظر از تنوع عقاید سیاسی شان، در عقب هیاءت حاکم کنونی درایران قرار داد. این روشنفکران "تغلب آخوندی" را بر "تعرض امریکا" ترجیح دادند.

دیگری بلند پروازی های کاذب مانند مفکورهء"هژمونی ایران و تشییع درجهان اسلام"  و"برنامهء اتومی ایران"، ازطریق بکارگرفتن عامل روانی و تشدید تبعیض طلبی ایرانی، عدهء زیادی از نیرو ها را از صف مخالف رژیم آخوندی بیرون کشید.

بازی صدور اختلافات بداخل رژیم آخوندی از آغاز مبتنی بر مبانی سنجیده نبوده است؛

- ابزار صدورحقوق بشرو دموکراسی؛

درین رابطه، معلوم میشود به نقش و جای مذهب تشییع در ایران برخورد درستی صورت نگرفت. مذهب تشییع یگانه شاخهء مذهبی اسلامی مبتنی برسلسله مراتب، کم وبیش مشابه با هیرارشی کلیسایی، است. این سلسله مراتب در سالهای حاکمیت آخوندی در ایران دچار این تحول شده است که به یک عنصر شکل دهندهء هژمونی ایرانی مبدل شود و ازینرو برای برانداختن آن باید در ماهیت هژمونی طلبی ایرانی اندیشید و در اینکه این هژمونی طلبی را در کدام میدان و چگونه میتوان به چالش کشید.

تفسیر ایرانی از مفاهیم "حقوق بشر" و "دموکراسی"، یک تفسیر مذهبی است و بنابران برمعتقدات مردم متکی ساخته شده است. روشنفکری ایران در ارایهء یک بدیل واقعی در برابر این وضعیت ، میدان عمل گسترده نداشته است.

ازین مهمتر اینکه نمونه های از "حقوق بشر" و "دموکراسی" را که امریکا در عراق و افغانستان به پیش کشید( ابوغریب؛گوانتانامو؛بگرام)، نه تنها وجدان بشری را جریحه دار ساخت، بلکه این سوال بسیار جدی و اصولی را نیزبه پیش کشید که آیا حقیقتا امریکا  ازین مفاهیم یک چیزی فراتر از اهداف ابزاری مختص بخود را عنوان میکند؟؟

وضعیت سر در گم در شرقمیانه و افغانستان، به  ایران مجال داد که  مرتکبات خود در نقض خشن حقوق بشر درداخل ایران و درخارج ازانرا بپوشاند.

ایران باید ثابت بسازد که در جنایت علیه بشریت که در عراق واقع شد، شریک نبوده   است. مطابق به بررسی ها ایران، به قصد دست گذاشتن بالای تشییع افغانستان، به ترور بیشتر از 500 تن شخصیت های مستقل اندیش اهل تشییع افغانستان اقدام کرده است.

برای این که از مفاهیم "حقوق بشر" و "دموکراسی" ازین پس اِعادهء کرامت شود، باید آنها را درخارج ازحوزهء ابزاری و خارج از حوزهء تعرض سیاسی، وبهرحال درخارج از حوزهء تعرض ژیوستراتژیک،  وبه منظور تاءسیس نهاد "شهروندی جهانی" بکار گرفت. نظریهء س.هانتینگتون درزمینهء صدور دموکراسی به منزلهء یک ابزار یونیورسالیزم امریکایی دقیق نیست . کاستوریادیس نشان داد که دموکراسی را نمیتوان صادر کرد.

- ابزارساقط کردن رژیم ازجمله ازطریق مداخلهء نظامی ؛

امریکا هم اکنون دردوجنگ،  وهردو در"جهان اسلام"، مصروف است.  اگر که امریکا درهردو مورد ِ عراق و افغانستان، اهدافی را برگزید که از نظر نظامی به سهولت قابل دسترس معلوم میشدند، اما طوریکه معلوم است، امریکا از هردوی این جنگها نتوانست یک مدل برای غلبهء بدون تردید نظامی خود بیرون بیاورد.

برعلاوه امریکا اینک دریک بحران مالی عظیم غرق است که مطابق به اوباما"برخورد غیرمسوولانه"ء  ادارهء بوش آنرا بوجود آورده است. ازینرو نه تنها یک تعرض نظامی امریکا برعلیه ایران دیگر ظرفیت های تمویلی ندارد، بلکه  ایران  بطوراحتیاط برانگیزی مسلح ساخته شده است. در نتیجه امریکا تقاضای اسراییل برای همکاری درحمله بر ایران را رد کرد و «مسئله یک حمله نظامی اسرائیل به ایران هم دیگر درکاخ سفید مطرح نیست.»

خود این فاکت که امریکا "جهان اسلام" را برای عملیات جنگی بر گزید ، این شبهه را برمی انگیزد که مبادا درآستانهء هزارهء دوم روح جنگهای صلیبی در نزد یکعده زنده شده باشد. مبادا یکعده درنظر داشته بوده باشند که برتری ِ را که غرب هزار سال پیش نداشت، درآستانهء هزارهء دوم به رخ مسلمانان بکشند. چنین یک طرز فکری، حداقل یک هزارسال کهنه است و نیروهای بسیارکهنه و متفاوتی را برعلیه غرب برمی انگیزد و متحد میسازد. مبادا از قعر این جنگ، قهری سر زند که کشمکش آن در شکستگی های  درون امریکا کشیده شود !

درچنین فضای پر از ابهام که بوجود آورده شده است، یک اقدام جدید نظامی در "جهان اسلام"، ازمنصهء هرگونه تفکر مسوولانه خارج میشود.

دومشوره که به تیم اوباما دربارهء ایران داده شده است، هردو با تمرکز بر برنامهء اتومی ایران، مطرح شده اند :

1)  دادن تضمین های امنیتی به ایران ؛

2) شریک ساختن ایران در"معاملهء بزرگ"  که  " اگرایران نقش خود را درمنطقه بازیابد و درساختار امنیتی منطقه مشارکت داده شود"، پس "شاید" از برنامهء اتومی خود دست بردارد.

این مشوره ها خود دو مشکل دارند: اول اینکه خصلتاً مشابه تدابیرابزاری هستند که ادارهء بوش بکارگرفته بود، یعنی خصلت اصولی ندارند؛ و دوم اینکه هیچگونه ضمانتی در آنها نهفته نیست؛ یعنی نه دلیلی در دست است که این تدابیر "خطر ایران برای امنیت امریکا" را رفع میکنند؛ و نه دلیلی در دست است که این تدابیر یک فرجام متقن دارند؛ آنسوی این تدابیر کاملا باز است: پس ازین ها همه، چی؟

یک مساءله روشن است. امریکا نمیتواند نقشی را که به رژیم شاه در ایران سپرده بود، به رژیم آخوند ها بسپارد. در حالیکه رژیم شاه به امریکا متکی بود و توسعهء ساحهء نفوذ آن، به توسعهء ساحهء نفوذ امریکا درمنطقه می انجامید؛ درین حال رژیم آخوندی   ایران برامریکا متکی نیست، و توسعهء ساحهء نفوذ آن، نه در حوزهء عربی و نه در حوزهء تمدنی ما، به توسعهء ساحهء نفوذ امریکا نمی انجامد.

اگر هم پیش بینی ها در مورد افزایش قدرت منطقوی ایران درست برایند؛ باز هم یک مثلث "امریکا - ایران – اسراییل"؛ با ممتنعات متعدد و غیر قابل  دسترسی مواجه است؛ شانس  دوربردی  ندارد؛ و به یک جریان از هرنظر معیوب ِ بدور افگندن ِ اعراب در درون ِ حوزهء عربی می انجامد . امریکا و غرب "طلای سیاه عرب" را به یغما بردند، اینک که ذخایر این ثروت رو به ختم گذاشته، نمیتوانند خود "جزیره" را هم به دیگری بسپارند. "جزیره "، ازعرب است و به عرب بر میگردد.

سیاستی را که امریکا در دورهء بوش در پیش گرفت، اگر فریبگرانه بود و یا نبود؛ بهر حال سنخیتی با جریانات واقعی درحوزهء عربی ودرحوزهء تمدنی ما نداشت. این اساسا یک سیاست نبود، تحمیل یک تعداد تجاویز از برون بود؛ و بنابران بیش از همه  تجاوز.

واما سوال اصلی اینست که آیا یک راه درست مقابله با ایران هم وجود دارد؟؟

راه حل درین است که هژمونی طلبی ایرانی به عناصر اولی آن ارجاع شود و ازینطریق زیرسوال برده شود. این هژمونی طلبی ازدو عنصر اصلی ساخته شده است :   عنصر حوزهء تشییع و عنصر" پان ایرانیزم" و "فارسگرایی" ذیربط به آن؛

در برابرعنصرحوزهء تشییع، امریکا می تواند به تقویت گرایش به تحول دموکراتیک وگرایش به نواندیشی درحوزهء اهل سنت متکی شود؛ اهل تسنن اکثریت عظیم جهان اسلام را تشکیل میدهند؛ امریکا در صورتی که صادقانه براین حوزه متکی شود، ذخایر واقعا عظیم برای اقدام ستراتژیک برویش گشوده میشود. مهمترین جنبهء این اقدام تجدید نظر برسیاست امریکا درشرق میانه است. یکسونگری 60 سالهء امریکا وغرب،  درشرق میانه ممکن نیست که دیگر ادامه بیابد. مسلمانان عرب وفلسطین نمیتوانند دیگر در شرقمیانه "بفراموشی" برگزار شوند. وضعیت کنونی درفلسطین وبرون ازان، با تاءکید، بر فوریت این حقیقت صحه میگذارند.

درمیان مسلمانان اهل سنت نیرو های معتدل طرفدارهمزیستی باغرب، برتری دارند. "مقابلهء دینی" که لوییس وهانتینگتون مطرح کردند ، یک نظریهء درست نبوده است. آیندهء اسراییل در ادامهء دشمنی با فلسطین واعراب نیست؛ در همزیستی با اینها است. نیروهای سالم گسترده یی دراسراییل وجود دارند که ازین نظرحمایت میکنند. چنین یک برخورد جدید اثرات گسترده یی خواهد گذاشت برای دفع آنچه ادارهء بوش "تروریزم" نامید.

به پیتر شل لاتور گوش دهیم. وی گفت : « اسلامیستها چی میخواهند؟؟ دو چیز: یکی برخوردعادلانه با سرنوشت فلسطین؛ ودیگری بیرون شدن عساکر امریکایی ازسعودی که زمین مقدس مسلمانان است...چرا این دو چیز را نمیتوان برآورده ساخت؟؟».

درخلای ناشی ازین دومشکل است که ایران هژمونی طلبی خود را مستدل ساخته است.

یک مثلث "اسراییل - کنفرانس اسلامی- امریکا " هم با ممتنعات متعددی مواجه نیست؛

هم شانس  دوربردی  بیشتری  دارد و به تنش زدایی در شرق میانه کمک می کند؛  و هم هژمونی طلبی ایرانی را به چالش میکشد.

ایران که  با خوشحالی تحلیل و تجلیل میکند که امریکا و اسراییل نخواستند و یا نتوانستند به ایران حملهء نظامی کنند، بنظر میرسد دچار ذوقزده گی پیش ازوقتی شده است. ایران نه تنها در تجربهء عراق و افغانستان  به جدیت تعمق نکرده است ؛ بلکه ایران تجربهء دوهمکارهمجوار خود راهم بدقت  بررسی نکرده است:

درپاکستان پشتارهء اتومی  سردوشی های  پرانچه های پراچه را شکسته است؛ بالاخره طوری خواهد شد که چادری اتومی، سرپوش چودری های پاکستانی را بهوا خواهد کرد.

ودرترکیه، درغیاب سلاح اتومی، راه برای بازبینی و رفرم و شگوفایی گشوده ترمیشود: (فقط یک رقم: 60 درصد مواصلات اروپا از طریق ترکیه صورت ميگیرد). ایران ازین حقیقت چشم میپوشد که ترکیه اگر که بر سرراه اتصال سه حوزهء اصلی ژیوستراتژیک جهان کنونی ایستاده است (: اروپا؛  حوزهء عربی؛  حوزهء تمدنی ما) ، و تاریخ آن مستقیما با تاریخ یک امپراطوری بزرگ درجهان متصل است؛ اما دچار مبالغه یی دربارهء خود نه شده است که ایران نسبت بخود شده است .

ازنظر"مضمون اسلامی" هم تلاش های ایران جای بحث بسیار جدی دارد .

ایران  تلاش دارد که صدور تشییع را به جای" نو اندیشی در اسلام"  به همه تحویل دهد؛ درحقیقت ایران یک کانون دیگر برای صدور تحجر در"جهان اسلام" شده است.

تلاش ایران برای صدور تشییع ، چیزی بیشتر ازیک تلاش متناظر با تلاش سعودی برای صدور وهابیت نیست. ایران بدینوسیله هم انقطاب در "جهان اسلام" را دامن میزند و هم  صورت کنونی تلاشهای ایران، برعکس، فاصلهء مسلمانان را از استدراک دقیق معضل بنیادی وکلیدی در"جهان اسلام"، یعنی معضل فقدان فلسفهء سیاسی، بیشتر میسازد. نواندیشی در"جهان اسلام" به معنای درامدن دوباره درزیرقبای آخوندی نیست، بلکه به معنای کوشش برای تاءسیس حوزهء فکر فلسفی سیاسی در برون از حوزهء دین  است؛ واین بدانمعناست که بمنظور نواندیشی در"جهان اسلام" ، استقامت حرکت را درست در استقامت متقابل "حکمت الهی اسلامی" می باید گشود. درترکیه و درمراکش به درک این معضل نزدیک ترمیشوند. ایران بمراتب ازمراکز مهم نواندیشی درقلمرو اسلامی همانند ترکیه و مراکش عقب افتاده است.

در برابرعنصر "پان ایرانیزم" که با عبارت "فارسگرایی" بیان میشود، امریکا   برحضور کنونی خود درافغانستان متکی میشود. درین عرصه ذخایر واقعی برای یک اقدام گستردهء ستراتژیک وجود دارد، که تا کنون از توجه بیرون مانده است.

تا جاییکه به افغانستان ربط میگیرد ایران دراین تلک "هژمونی طلبی"، هردو شاخک را "کارگذاشته" است: هم شاخک حوزهء مذهبی تشییع؛ وهم شاخک "پان ایرانیزم"؛

امریکا امروز ظاهرا به این شاخک گذاری های شوخی آمیز ایران به غضب مینگرد. طنز روزگار اما اینک اینست که دست اندازی شیخ های  ایرانی برعلیه افغانستان، خود یک محصول امریکایی است. امریکا در دههء1970 نقش " نفوذ منطقوی" را به ایران سپرد. ایران درراه این نفوذ برعلیه افغانستان، پاکستان را پیشقراول خود ساخت؛ دستبرد ایران در رویداد های دههء 70 افغانستان چنان گسترده بود که سلیگ هاریسن نوشت:   « داوود را کرملین سقوط نداد، داوود را رضا پهلوی سقوط داد». تحلیل های امروزی روشنفکری ایران حاکی ازانست که تبدیل مسیر انقلاب ضد شاه  به مسیر یک "انقلاب دینی"، خود یک محصول غربی بوده است. در دههء 80 و 90 جنگ افغانستان، که امریکا بهرحال و بدون تردید یکی از جوانب تاءسیسی آن بود،  به گسترش مداخلهء ایران در افغانستان انجامید. هنگامی که بالاخره ازپس نداهای امریکایی " کمک به افغانها درامرمبارزه برای آزادی"، سرانجام سروکلهء خود امریکا درافغانستان ظاهرشد،  تنها افغان های ساده دل و خوشباورغافلگیر نه شدند، بلکه برای خود امریکا هم    دستِ دراز و دست درازی "حق بجانب" ایران در افغانستان (و درحوزهء ما)، که از طریق هردو شاخک های آن صورت میگیرد، غافلگیرانه بود. امریکا امروز درست به وسیلهء همان چیزی مزاحمت میشود که خودش ایجاد کرده است.

ایران که پروژهء طالبان را یک پروژهء امریکایی دانست تا سرحد جنگ با طالبان جلو رفت؛ و اینک که ایران از حضور امریکا در افغانستان  نگران است،  به یکی ازحامیان مرموز و" نیابتی" نیروهای جنگ و ترور در افغانستان مبدل شده است. امکان افزایش نیروهای امریکا درافغانستان، ایران را به شدت هراسان ساخته است.

"ایران" و "پاکستان" دو چنگک بودند که امریکا در رقابت با شوروی دردوران جنگ سرد ، این چنگک ها را در افغانستان چُخ کرد. بنظر میرسد  مشکل امریکا اینست که توجه نه شده است که اکنون که خود امریکا در افغانستان حضور دارد، این چنگک ها  به جان خود امریکا می خلد. نقش کنونی امریکا در افغانستان با نقش همان عوامل منطقوی یی در تضاد قرارگرفته است که خود امریکا درطی 50 سال گذشته این عوامل را در مقابل افغانستان تقویت کرده بوده است.

یک توجه همه جانبه به مفهوم حوزهء تمدنی ما  و به مقام افغانستان درآن ،  ایران را به مسابقه یی می کشاند، که هژمونی طلبی ایران را از دستش می رباید. درست با توجه به مقام افغانستان در حوزه تمدنی ما است که آسیب پذیری چاره ناپذیر ایران آشکار میشود؛ مشابهت "وضعیت اساسی" در میان ایران و پاکستان حیرت انگیز است.  ایران درعین "وضعیت" پاکستان فرولغزیده است:

ایران به علت منطق حاکم در آن بطورممانعت ناپذیرومقاومت ناپذیری بسوی شکنندگی درونی به پیش میرود.  نه هژمونی طلبی ایران، و نه سلاح اتومی ایران، یکی هم نمیتوانند جلو جریان این شکنندگی درونی ایران را سد شوند.   

پروژهء اتومی ایران بیکطرف، ایران بصرف سایر نقاط آسیب پذیر خود با سوال بقاء مواجه است. اخیراً مقام نظامی ایران اعلام داشت که نقاط آسیب پذیر ایران کدامها اند :

بلوچستان، کردستان، خوزستان؛(والبته آذربایجان).

این نقاط برای ایران آسیب پذیرهستند، چون هیچکدام ازدو شاخک مذهبی و یا "فارسگرایی"، که گفتیم، به این جا ها نمی خلد. پس چاره یی که تا کنون ایران سنجیده است سرکوب و کشتار و ترور درین نقاط است. خاصتا سرکوب و ترور در بلوچستان و کردستان بیداد میکند. ایران ازطریق همین دو شاخک، به چنان وقاحت های شاخداری در افغانستان پرداخته است، که  نمایندگان و روشنفکران متعلق به اهل تشیع افغانستان نیز درآنها نیاتی را تشخیص میدهند که ازآنها باید فاصله گرفت .

دست ِ جدید ِ بازی"جامعهء جهانی" با ایران، بروی چنین مسایلی رخ زده میشود. ازینجاست که نسخهء بازداشتن ایران از دستبازی های اتومی،  درجیب البرادعی نیست.

نسخهء این  معضل در "ردا زدایی"  ازبازی های جاری است:

چگونه میتوان، و چرا نمیتوان ، خود آن بازی ها (ی بالا) را دگرگون ساخت؟؟  

آن بازی ها نشان مهمی از فقدان یک میدان اصولا نو برجبین دارند؛  فقدانی که درهمه حرکات ژیوستراتژیک درحوزهء ما مشهود است. فراخواندن ایران به یک مسابقهء   درحوزهء تمدنی ما، ایران را نه تنها از مدعا هایش در حوزهء عربی تخلیه میکند؛بلکه ازین امکان هم محروم می سازد که ازین سود ببرد که انکشافات این  دو حوزه (حوزهء عربی و حوزه تمدنی ما) را یکی بر دیگری منعکس  بسازد.

چنین یک بازی است که ازمهمترین مسایل یک ستراتژی نو در افغانستان، یکی هم  این را قرارمیدهد که امریکا برای مقابله با هژمونی طلبی ایران  از موضع  حضور  خود در افغانستان با ایران برخورد کند. ارجحیت اصلی درینجا ست.

درحالیکه درحوزهءعربی یک مثلث"امریکا- کنفرانس اسلامی- اسراییل" کاملا متصوراست، و تاسیس این مثلث ایران را منزوی میسازد؛

درینحال در افغا نستان و ماحول تمدنی آن ظرفیت های کاملا واقعی برای درهم شکستن همه اشکال "پان – گرایی" و از جمله " پان ایرانیزم" موجود است؛  ازینطریق است که مهمترین پایهء فکری همه اشکال هژمونی طلبی منطقوی و از جمله هژمونی طلبی ایرانی برچیده میشود؛

 

چگونه میتوان فراتر رفت؟؟

تداوم یک قرن سرکوب و ترور داخلی درکشور هایی مانند  ایران و پاکستان،  تنها بیان نارسایی های نظام سیاسی درین کشورها نیست؛ تنها بیان نادرستی ها در تقسیمات استعماری و پسا استعماری هم نیست؛ تنها بیان این هم نیست که مهمترین مدعیان  حقوق بشرو دموکراسی همین نظام های منحط درایران وپاکستان(وسایرین) را پیوسته به منزلهء متحدین ستراتژیک خود در کنام حمایت گرفتند ؛

تداوم یک قرن سرکوب و ترور داخلی در کشور های حوزهء تمدنی ما عمدتا بیان اینست که مهم ترین فروپاشی های قرن بیستم درجهان- فروپاشی نظام مستعمراتی، فروپاشی اتحاد شوروی، فروپاشی نظریهء امپیریال- نه تنها به شکلیابی های جدید سیاسی در حوزهء تمدنی ما مجال نداده است و راه باز نکرده است، بلکه برعکس کشور های حوزهء ما کماکان و قصداً درچارچوب چشمداشت های کهنهء ژیوستراتژیک  سلب حرکت شده اند.     

این ادعا نادرست است که شرق اسلامی در پدید آوردن یک نظام سیاسی متناسب استعداد ندارد. افغانستان در آغاز قرن بیستم بروشنی نشان داد که نه تنها نهضت های بزرگ ، بلکه آرمان های بزرگ را نیزمی تواند به میدان بیاورد. درطی قرن بیستم، دوبار، انکشافاتی آغاز شدند که میتوانستند به ظهور مجدد عظمت این حوزه بیانجامند؛ و هر دوبار از این انکشافات ممانعت شد.

بار نخست هنگام فروپاشی نظام مستعمراتی، که با نهضت استقلال افغانستان آغاز شد وبا استقلال هند وارد دورهء نهایی شد. افغانستان دربارهء ضرورت ممانعت از توسعهء نفوذ روسیه، و بعدا شوروی، به استقامت حوزهء ما، به انگلستان هشدار داد و از انگلستان تقاضا کرد که از نظریهء افغانستان برای تاسیس یک آسیای میانهء بزرگ حمایت کند. انگلستان نه تنها ازین نظریه حمایت نکرد، بلکه با دشمن طبقاتی خود، شوروی، برعلیه افغانستان نواستقلال متحد شد تا ازیک آسیای میانهء بزرگ بدور افغا نستان ممانعت کرده باشد. افغانستان نواستقلال، به سرزمین ِ متروک وسپس  به سرزمین ِ مرده و سپس به سرزمین ِ سوخته مبدل گردانیده  شد، با این هدف که انتقام انگلستان ازافغانستان کشیده شده باشد؛ و تسلط بریتانیا  برهند بخطر نیافتد.

باردوم  هنگام  فروپاشی اتحاد شوروی،  که با زایش مقام جدید ژیوپولیتیک افغانستان آغازشد.    جهان نه تنها به ماهیت اصولا نو مقام جدید ژیوپولیتیک افغانستان اعتنا نکرد، بلکه به لغزیدن افغانستان در دامن خشونت و ترور و مافیا، و درنتیجه در دامن پاکستان وایران و اسلامگرایی صادره ازانها، نیزبا اغماض نگریست، ومطابق به طارق علی افغانستان را به سرزمین صدورنیروها برای تطبیق نقشهء "اویرو- آزین" مبدل ساخت؛ نخستین نشانه های توجه به مقام خود افغانستان زمانی ظاهر گردید که خود امریکا، درجای شوروی، در افغانستان حاضر گردید؛ و اما نخستین حاصل این حضور امریکا، این شد که حوزهء تمدنی ما دوباره به دو بخش متقابل تقسیم شد و گروه شانگهای دربرابرامریکا قد برافراشت و ازظرفیت فشار امریکا برای موفقیت در پیشبرد پروژهء   "اویرو- آزین"  بتدریج کاسته شد.

و درهمین زمینه بنظرمیرسد که جنگ گرجستان، یک تکان  مهم بود.

این جنگ نشان داد  که  "اویرو- آزین"، مانند 7 قرن پیش تر، میدان تاخت و تازهای غیرمحدود نیست. این جنگ نشان داد که برنامهء  بریژینسکی معروف "اویرو- آزین"     نه تنها با موانع، بلکه با مقاومتی مواجه شده است که امریکا وسایل رفع کردن این مقاومت را هنوز در اختیار ندارد.  مطابق به منابع روسی ، روسیه نه تنها در رقابت برای«یک نقش تنظیم کننده در اویرو- آزین» از امریکا جلو افتاده است، بلکه بدون سوء تفاهم معلوم ساخته است که «روسیه برای دفاع از منافع اقتصادی خود به سلاح دست میبرد»؛ در برابر استقرار ناوگان امریکایی در بحیرهء سیاه، روسیه ناوگان خود را به امریکای مرکزی فرستاد؛ ودرنظر دارد به کمک ایران یک پایگاه دایمی در خلیج فارس دایر کند.

مسلم است که این دور باطل "بوی سرد" میدهد و نمیتواند و نباید ادامه بیابد.

از نظر صرفا اقتصادی هم، همه چیز آنچنان نیست که در آغاز دههء90 تصور میشد. مطابق به گاردین "روسیه پیامدهای بحران در نظام سیاسی و بحران اجتماعی- اقتصادی اواخر قرن بیستم را با موفقیت پشت سر گذاشته است" ؛ درین حال  "پروژهء سیحان" خانم رایس هنوز باید ازصحت خود امتحان بدهد؛ این پروژه بیشتراز هرچیزی برفساد متکی است؛ و فساد شالودهء مطمینی برای یک پروژهء دراز مدت نیست؛( christoph h.Stefes: understanding post-soviet transitions) .

این سوال بسیار جدی و اصولی مطرح میشود که چرا در هر سه کشوری که هم اکنون امریکا مستقیما اثر گذار است، یعنی عراق و افغانستان و گرجستان، مشکل ِ "فساد سازمانیافته" بیداد میکند؟؟؟

روسیه ستراتژی خود در"اویرو-ازین" را مورد تجدید نظر قرار داده است( EAECٍَ)؛        و مهمترین بخش قلمرو "اویرو- آزین" درتحت نظارت "پروژهء شانگهای" با سرعت حیرت انگیزی دگرگون میشود. چین اصرار روسیه برای نظامی ساختن "پروژهء شانگهای" را رد کرد، اما جاذبهء پروژهء شانگهای بزرگ است. نه تنها ایران، بلکه "متحدین امریکا" یعنی پاکستان و افغانستان، نیز، پشت دروازه های این پروژه، منتظر جواز ورود ایستاده اند. امریکا در رقابت بالای پروژهء " نابوکوnabbuco" برنده نه شد. " پروگرام آلماآتا "  تنها تازه آغاز شده است. "اتحادیهء کشور های صادر کنندهء گاز" اینک مانند یک چا لش جدید ستراتژیک وارد میدان میشود. تشنجات اخیر نشان دادند که "رقابت های داغ" برای در دست گرفتن اوکرایین، ممکن است به "تهدید انرژیتیک" بیانجامد.

پس این جنگ نشان داد که حوزهء ما از"شرق میانه" اساسا متفاوت است؛

درحالیکه درشرق میانه "جامعهء جهانی" همه کارها را کرده توانست تا چنگال خونین  اسراییل یگانه قدرت عامل درآنجا باقی بماند ؛

 درین حال درحوزهء ما این امکان میسر نیست وامریکا ناگزیر است همجواری بلاواسطه با چین و روسیه  و هند را در نظر بگیرد.

و این مهمترین وجه تمایز حوزهء تمدنی ما است از شرقمیانه؛  و این تمایز کوچک، پیامد های بزرگ داشته است. امریکا واقعیت مهمی را اینک در مد نظر قرار میدهد: امریکا  در حوزهء ما نه تنها ممکن نیست که چین و روسیه و هند را نادیده بگیرد؛ بلکه گزارش سی آی ای به اوباما  تاءکید  میکند که امریکا، دستکم در حوزهء ما، از چین، روسیه و هند پیوسته بیشترعقب می افتد.

این واقعیت می آموزد که درحوزهء ما، امریکا، نیات (رهبری کنندهء) خود را از طریق مشارکت نیروها وامکانات، مشارکت درمنافع، میتواند اعمال کند. 

سوال این نیست که همین اکنون،  آیا این نیروها  به تنهایی و یا بطور مشترک میتوانند

حضور امریکا در افغانستان را دچار مشکل بسازند و یا نسازند؟؟

امریکا، هم اکنون، بدون تردید بزرگترین قدرت ستراتژیک در جهان است و برای مدت قابل ملاحظه یی چنین قدرتی باقی میماند. نیروهای دریایی همه کشورهای جهان مشترکاً، برای نیروی دریایی امریکا مزاحمت قابل ذکری  جورکرده نمیتوانند؛ این را هم امریکا میداند و هم دیگران میدانند.

سوال اینست که دستکم بحران کنونی،  و سپس پیش آمدن جلوگیری ناپذیر دیگران، چه تاثیر و چه پیامد هایی برای نصب العین های امریکا بدنبال خواهد داشت؟؟  سنگینی بحران کنونی چنان است که همین اکنون یک تعداد "متحدین"، قصد دارند امریکا را در افغانستان تنها بگذارند. و وضع نامعلوم اقتصادی در امریکا، ضمانتی خاص بجا نمی گذارد که آیا خود امریکا هم قادر به تمویل بعدی مدعا های خود خواهد بود؟؟ کسر قروض خارجی امریکا در ده سال گذشته  5 برابر بیشتر شده و اینک به رقم نجومی 11 تریلیون دالر(11هزار ملیارد دالر) رسیده است.  فقط در سال 2008 بازار بورس امریکا 7 تریلیون دالر از دست داده است و در همین سال 2،5 ملیون امریکایی کار خود را از دست داده اند؛   

پس اندیشه به یک عرصهء اصولا نو معطوف میگردد : حضورهمه نیروهای دارای ظرفیت های اقتصادی و نظامی ستراتژیک دریک کانون  اصلی جهان در قرن 21،  یعنی در حوزهء تمدنی ما، چگونه بسوی تقویت آرامش و ثبات عمل کند و به سوی تشدید مقابله و برخورد عمل نکند ؟؟

وپس سوال این می شود که مبانی یک طرز برخورد  اصولاً  نو امریکا ( و اصلا همهء جامعهء جهانی)  درحوزهء ما، کدام ها میتوانند باشند؟؟ آیا یک برخورد نو حقیقتاً ممکن است؟؟ چنین یک برخوردی کدام است؟؟ قرارمعلوم این سوالی که همه در دریافت یک پاسخ روشن به آن ذینفع هستند، بروشنی کافی  و بدون پیشداوری مطرح نمیشود.

پاسخ به این سوال  در مفهوم " حوزهء تمدنی ما " نهفته است.

1- حوزهء ما را، تنها، نه حوزهء اقتصادی مینامیم، و، تنها، نه حوزهء تمدنی مینامیم .       

این حوزه، هم اقتصادی است، و هم تمدنی. این دومین وجه مشخصهء حوزهء ما است.

این حوزه، اقتصادی است؛ زیرا مهمترین تمایلات کنونی که راه را برای دوباره برپا سازی این حوزه هموار میسازند، نه تمایلات تمدنی، بلکه تمایلات ژیو-اکونومیک هستند. در حالیکه "حوزهء عربی" به علت  پایان یافتن ذخایر انرژیتیک، اهمیت خود را بتدریج از دست داده میرود؛ حوزهء تمدنی ما به علت دست نخورده بودن ذخایر انرژیتیک آن، پیوسته بیشتر اهمیت می یابد. این اهمیت افزایندهء حوزهء ما، د ستکم، درطی قرن21  تا آنزمان برجا میماند،  تا زمانی که بشر به منابع بدیل انرژی دست بیابد و در نتیجه به "سوال اکولوژی" پاسخ های نو داده بتواند.

این حوزه، تمدنی است؛ زیرا تمایلا ت اقتصادی کنونی، راه را برای مهمترین همگرایی تمدنی هموار میسازند که دستکم 3000 سال پیشینه و پیوسته گی دارد؛

2- دربالا نوشتیم که چرا مشخصهء وصفی حوزهء ما،  تمایز تردید ناپذیر آن با حوزهءشرقمیانه است. ازهمینرو کشور های حوزهء ما را درتحت چتر مفکورهء "شرقمیانهء جدید" درآوردن، یک لغزش اصولی سیاست خارجی اخیر امریکا بوده است.

اینک می بایست در نظر گیریم که حوزهء ما نه تنها از شرقمیانه متمایز است، بلکه بطور قطع از "اروپا" نیز متمایز است.  امروزه ترسیم یک تداوم مستقیم تمدنی در میان "اروپا" و "آسیا" نه تنها نا ممکن است، بلکه اساسا نادرست است. همین اکنون "جامعهء اروپایی" در توسعهء خود به سوی شرق " هم مرز با حداکثر " شده است.

"اویرو-آزین" یک اصطلاحی است که بعدا به یک دهلیز  زمین شناسی  و  صحرا نوردی  و  تاریخ  داده شد ؛ "اویرو-آزین" درطی ذوب یخبندان اخیر در 20 هزار سال پیش به تدریج توسعه یافت و میدان عبور و مرور انسان قرار گرفت؛آخرین مهاجرت های اقوام پس ازقرن 13 میلادی به پایان رسیدند؛ در دوران دو هجوم بزرگ صحرانشینان ازهمین صحرا ( هون ها و مغول ها) در میان اروپا و آسیا   تمایز مهمی برقرار نبود؛ مسیحیت پس از قرن دهم به جایی رسید که اینک اروپای شرقی است؛ واسلام هم کما بیش ازهمین زمان ببعد درصحرا های شمالی این حوزه منتشرشد؛ پس ازان دهلیز "اویر-آزین" درچارچوب عصرامپراطوریها مطرح شد؛ (همان"عصر ویکتوریا" که دزدی دریایی ازمنابع اصلی ثروت اندوزی آن امپراطوری بود) و درهمین عصر "اویرو-آزین" به تدریج در میان چین و منگولیا و روسیه و پرویس و عثمانی تقسیم شد. درین دوره این دهلیز کدام اهمیت سیاسی و ستراتژیک نداشت و انگلستان  به توسعهء قلمرو روسیه درین صحرا به سوی شرق با بیتفاوتی نگریست ؛ سپس شوروی جاگزین روسیهء تزاری شد.

مفهوم "اویرو- آزین"، درآغاز قرن بیستم، در ارزیابی های سیاسی و تقسیمات معاصرجهان،  مطرح شد. درین دوره بود که درمتن "اویرو - آزین" کشور های متعدد بوجود آمدند و درنتیجه این مفهوم ازعرصهء تاریخ به عرصهء جغرافیای سیاسی وارد  ساخته شد؛ با فروپاشی اتحادشوروی این سوال مطرح گردید که ثروت ها و غنایم  "اویرو-آزین" چگونه و در بین کی ها تقسیم شود.

امروز"اویرو- آزین" یک منبع بزرگ محیط زیستی؛ واقتصادی- اجتماعی-فرهنگی؛    و انرژیتیک قرن 21 بحساب میرود، که «بمنزلهء وارد کننده وصادر کنندهء ارزشها، ایده ها، صورتهای فرهنگی، و ذخایر فکری پیوسته براهمیت آن افزوده میگردد"  ( Almatay Programme of Action.2008).

پس دهلیز"اویر- آزین" به علت علاقمندی های قدرت های جهان به تحول جغرافیای سیاسی ؛وعلاقمندی به توسعه طلبی؛ ودرین اواخر به علت ذخایر عظیم انرژیتیک آن؛ دوباره مورد توجه قرار گرفته است.

اینک مساءله اینست که طی چند قرن اخیر اروپا مدرنیته را از سرگذشتانده است، که یک تجربهء تاریخی سیاسی یگانه و یک استثناء است.  "اروپا" قبل ازهمه یک نظام اندیشه است که نه تنها درآسیا، بلکه درسراسر جهان، یگانه است؛ بخش شرقی اروپا و آن قسمتی که ازروسیه درین اواخرجدا شده است، فقط درهمین اواخر وارد روند تحولات سیاسی شده اند که صرفا در یک استقامتی قرار دارد که به مدرن می انجامد.

در حالیکه بخش آسیایی "اویرو- آزین" ازتحولات سیاسی معاصرعمیقا عقب نگهداشته شد. این بخش با حفظ صورت آسیایی آن، وارد روند تحولات پس از فروپاشی اتحاد شوروی شد. بخش مهم "اویر-آزین" در قلمرو روسیه باقی ماند (سایبیریا).

امروز تمایز میان دو جناح "اویرو-آزین" چنان بزرگ است که دیگر"اروپا" نمیتواند  دربرگیرندهء "آسیا" باشد و یا شود. "اروپا" در آسیا، ناشناخته است؛ و مفهوم "اویرو- ازین" نمیتواند و مستعد و قادر نیست که "آسیا" را به "اروپا" پیوند زند.

 ازینرو نام " اویرو-آزین" یک نام فریبنده است و آنرا نمیتوان در مقام یک مقولهء فکر و فلسفهء سیاسی مطرح کرد؛ ازنظر فلسفی سیاسی" اویرو-آزین" یک جمع مع الفارق است. در بهترین حالت این مفهوم را بعنوان میزبان و محمل یک دیالوگ دربارهء "مناسبات متقابلasian-europian relationship" میتوان مطرح ساخت      ( The Asian Crisis:A new Agenda for euro-Asian-1998) .

خاصتا در دوران گلوبال، وارد ساختن مستقیم این مفهوم از عرصهء جغرافیای سیاسی به عرصهء فکر سیاسی، موانع و تفاوت های بنیادی ومتعدد  را نادیده میگیرد و صرفا مشکل می آفریند. این تذکر خانم میرکل نمونه وار است که گفت: ترکیه به آسیا متعلق است؛ و ما اروپا هستیم.

 آنچه را که  امروز می توان نشان داد و ترسیم کرد و مستدل ساخت تنها یک همجواری ومستلزمات این همجواری درمیان دوحوزهء تمدنی اساساً متفاوت  اروپا و آسیا است.

پس حوزهء تمدنی ما را در همجواری و بنابران در تمایز از اروپا باید منظور کرد. بدینسان حوزهء ما، یک واحد تمدنی است که درعمیقترین آمیزش های تاریخی ریشه دارد و در اثر کشمکش های جهان معاصر دوباره به ظهور می آید که در منطقه یی در میان اروپا و روسیه (وریخته های پس از فروپاشی شوروی) و چین و هند  و حوزهء عربی افتیده است.

وقتی  بریژینسکی از"اویرو- آزین" سخن میگوید،  دقیقا به اهمیتی نظر دارد که همین دهلیز بلحا ظ ژیوپولیتیک دارد. مفهوم "اویرو - آزین" در نزد بریژینسکی ، یک مفهوم ستراتژی است. بریژینسکی   فیلسوف سیاسی نیست، یک "ستراتژیست" است. دقیقا  به همین وجه کوشش وی متوجه اینست که اهمیت ستراتژیک این دهلیز را برای امریکا نشان بدهد ؛ و مستدل بسازد که چرا امریکا باید درین دهلیز جابجا شود. بدون تردید علاقمندی بریژینسکی و امریکا به این دهلیز، درگام نخست، وعمدتا، یک علاقمندی انرژیتیک است.

بریژینسکی، آنجا که توضیح  داد که امریکا باید در دهلیز "اویرو آزین" جابجا شود؛ تردیدی نیست که مقصدش این بود که امریکا باید در گام نخست از طریق کاهش سهم و نقش روسیه، و در رقابت با روسیه، درین دهلیز جابجا شود. بازی "ایرو-آزین" استفاده از یک فرصتی بود که فروپاشی شوروی بدست داد.

و امریکا درین دهلیز حاضر شد.

ازین ببعد را بریژینسکی نتوانست ببیند. ازین ببعد را اینک ما باید ببینیم.

نخستین چیزی که ما می بینیم اینست که حضورامریکا درین دهلیز یک ضرورت اصولا جدید را در برابر امریکا به پیش کشیده است و آن ضرورت اینست که امریکا باید حضور خود درین حوزه را با حضور چین و روسیه و هند، موازنه کند.

دومین چیزی که ما می بینیم اینست که مفهوم " اویرو-آزین" درست ازانجا که یک مفهوم ازستراتژی است؛ درست به همین علت یک مفهوم از گلوبالیزم نیست.  گلوبالیزم یک ستراتژی نیست. گلوبا لیزم یک معادل " نو" برای ایکسپانسیونیزم هم نیست.

گلوبا لیزم مطابق به الگوی الوین تافلر یک «روند تمدنی » است، یک تغییر ِ استقامتِ تمدنی نو است از extensive  به intensive براساس انفارماتیک. دقیقا به همین دلیل نظریهء امپیریال، که مضمون تمدنی گلوبالیزم را نادیده گرفت، از مطالبات دوران کنونی عقب ماند و هم خود این نظریه به مشکل مواجه شد و هم امریکا را با مشکل مواجه ساخت. تصور رهبری امریکا در تحت گلوبالیزم،  میتواند مفروض باشد، وقتی که امریکا بتدریج  ازمقیا سهای extensive که بدان گرفتار آمده است، عقب  بنشیند.

وسومین چیزی که ما می بینیم اینست که حضور کنونی امریکا در دهلیز "اویرو-آزین" درحدود تطبیق یک ستراتژی متوقف مانده است؛ امریکا در دهلیز "اویرو- آزین" صرفا مطابق به مستلزمات یک ستراتژی عمل میکند. اینگونه عملکرد امریکا با مستلزمات گلوبالیزم مطابقت ندارد. دراین میان یک تناقض برقرار شده است و در متن این تناقض، "گلوبالیزم" به یک جریان توسعه طلبی تقلیل داده شده است؛ و این نادرست و نامطابق به مستلزمات زمان است.

امریکا نمی تواند، مانند چنگیز در 7 قرن پیش، در "اویرو-آزین" سرازیر شود وهرچه هست و نیست را زیر پا کند و بعد بربام " انارشیزم " بالا براید و خود را  فاتح  بنامد.

اینگونه توسعه طلبی، هرانگیزه و هر توجیهی که عقبدار آن باشد، برای جهان امروز دیگر وجه تطبیق ندارد.  و روشنترین دلیل در رد ِ اینگونه توسعه طلبی هم این که،  این توسعه طلبی، بطورغریبی، به خود ِ امریکا بر میگرداند:

بوش زمانیکه بر کرسی می نشست، سراسر جهان را نشان گرفت و اعلام داشت: "همهء نقاط ِ جهان، نقاط ِ منافع ِ حیاتی ِ امریکا است !"؛

و بوش زمانیکه پس از مسافرتِ "دور جهان در 80 ماه" دوباره به واقعیتِ امریکا برگشت، با سیمای خستهء یک مسافر ِ ز هرجا رانده و سخت وامانده، واپس خود ِ امریکا را نشان داد:

« مهم اینست که نتیجه، مثبت است. امریکا در طی 7 سال گذشته بار دگر مورد حملهء تروریستی قرار نگرفته است!!».

این مدل دگر آینده ندارد. 

ازمدل extensive باید عقب نشست. مضمون مفهومی این "عقب نشست" از میدان extensive، یک برخورد نو با مفهوم قهر است. بدون هیچگونه تردید قهر را  زورمندان  وارد تاریخ ساختند؛ و اینک برای اینکه قهر از تاریخ بیرون رانده شود، زورمندان  باید پیشقدم شوند.

الوین تافلر آنجا که  میگوید عبور تمدنی یک تصادم است؛ دو عبور تمدنی قبلی( انقلاب کشاورزی و انقلاب صنعتی) را در نظر دارد که خونین بوده اند؛ و اما آنجا که وی میگوید که بمنظور عبور به "انقلاب تمدنی انفورماتیک"، امریکا باید بناگزیر یک عبور قهرآمیز(وخونین) را رهبری کند،  دچار اشتباهی خشن است.

مدل تصادم یک مدل extensive است. عبور به تمدن انفورماتیک( گلوبالیزم) نه تنها اساسا بر مدل تصادم استوار نیست، بلکه فقط بر اساس گسست از مدل تصادم میتواند متحقق شود.

مهمترین دلیل برای نادرستی این فرضیهء تافلر، تحول درمقام رهبری کننده ء امریکا در ده سالهء اخیر درجهان است: درجریان ده سال اخیر سهم امریکا درعرصهء کاربست انفارماتیک از 50 فیصد به 25 فیصد کاهش یا فته است؛مقام اول امریکا در عرصهء "نانو- تخنیک nano-technik" هم رو به کاهش است(60%). در برابر   یکه تازی دالر، ارز های دیگری جابجا شده اند : اویرو؛ ارز لاتین امریکایی (که بزودی درنظر است)؛  برنامهء اقتصادی اوباما  نشان می دهد  که بخش مهم زیربنای اقتصاد امریکا هنوز درمرحلهء extensive قرار دارد.

درین حقایق  نه یک رهبری بلاتردید و بلاشریک  امریکا در عبور تمدنی انفورماتیک را میتوان مستدل ساخت؛ و نه به هر صورت کدام اقدام "خونین" از جانب امریکا، تحت عنوان ماموریت برای اجرای این عبور را میتوان مستدل ساخت.

  الوین تافلر که نظریاتش حقیقتاً جالب است، درین بخش از نظریهء خود دچار "ستریوتیپی" میشود و از پیگیری در نتیجه گیری فلسفی باز می ایستد ؛ و الوین تافلر دیده باشد که مفکورهء وی از جانب ادارهء بوش چگونه مورد سوء استفاده قرار گرفت.

بدینسان نظریهء بریژینسکی، دربارهء حضور امریکا در دهلیز "اویرو-آزین" اساسا یک نظریهء extensive است. نظریهء بریژینسکی به یک تجدید نظر تمدنی وintensive نیاز دارد. چنین یک "اینتینسیف سازی" نظریهء بریژینسکی ، یک تجدید نظر مفهومی است و اینگونه یک تجدید نظر مفهومی نمیتواند به چیز دیگری برسد، به جز به مفهوم حوزهء تمدنی ما. مفهوم حوزهء تمدنی ما، حاصل اجتناب ناپذیر نقد مفهومی – تمدنی  نظریهء بریژینسکی است.

ازمدل extensive باید عقب نشست. مضمون و حاصل مفهومی این "عقب نشست" از میدان extensive، عبارت از حوزهء تمدنی ما است. حوزهء تمدنی ما مهمترین محصول تحول گلوبال در جهان کنونی است ؛ حوزهء تمدنی ما بازتاب عمیقترین انقلاب تمدنی در تاریخ کنونی است.

3- واما مهمتر ازین هر دو مشخصه، مشخصهء مبرمیت تاءخیر ناپذیر تاءسیس دوبارهء حوزهء تمدنی ما است. ماهیت اصلی این مبرمیت، ماهیت سلبی است. منطق اجتناب ناپذیری تاءسیس حوزهء ما برای خطوط ژیوستراتژیک که همدیگر را با خشونت منقطع میسازند، یک منطق سلبی و از نوع Negation  Via است.

فقط درتحت تاءسیس حوزهء تمدنی ما ، و صرفا ازینطریق ، این امکان متصور و میسر میگردد که مقابلهء نیرو های ستراتژیک، همدیگر را متوازن بسازند. حوزهء تمدنی ما هم به حیث شرط وهم به حیث میدان عمل تاسیس یک توازن  ماهیتا جدید  ژیو- ستراتژیک ظاهر میگردد. حوزهء تمدنی ما به منزلهء "نیگاتNegat" و "سالب ِ"  تصادم ژیوستراتژیک، توازن را ایجاب (ViaPosition) میکند. درین توازن، شرط و مساءله این نیست که آیا این نیرو ها ازهم دور و یا به هم نزدیک جابجا شده باشند؛ "فاصله"، در شرایط گلوبالیزم، دیگر یک دیمنزیون و یک بُعد ستراتژیک نیست،  بلکه شرط درین توازن اینست که یک "میدان عمل برای تحقق توازن" موجود شود؛ یک چنان میدان عمل، که مقابله را به مشارکت مبدل ساخته بتواند.

4- "همه هیاءت گلوبال" مجاز میشوند که درین میدان حضور داشته باشند. نمیتوان و نباید ممانعت از حضوردیگری را ازین پس تحت معنای استقلال مطرح ساخت. تلاش برای ممانعت ازحضور دیگری، استقلال نیست، بیگانه ستیزی است. و بیگانه ستیزی یک مفهوم قبیله (نوشتهء هویت ازینقلم دیده شود) است و ازنخستین مفاهیمی است که درتحت گلوبالیزم طرد میشود. گلوبالیزم یعنی طرد بیگانه ستیزی؛ و اما درست بدلیل همین طرد، خود این میدان "ما ل این همه هیاءت گلوبال" نیست، بلکه این میدان مال یک "شخص" است  که خودش از " گروه آن همه"، نیست. مدنظر گرفتن کامل الوداد این "شخص"،  شرط موجود شدن یک چنان میدان توازن است که از متوازن شونده گان، مستقل است و ازهمینرو  توازنبخش  است.

این "شخص"، مرد ما ن  این حوزه است.

تاءسیس حوزهء تمدنی ما، به حوزهء ما "شخصیت حقوقی" آن را برمیگرداند که در طی دورهء استعماری  از وی غصب  و ربوده شده بود. حوزهء تمدنی ما به منزلهء "مدل استقلال"  در دوران گلوبالیزم ظهورمی کند.  ضرورت اجتناب ناپذیر تاءسیس حوزهء تمدنی ما نشان میدهد که جهان گلوبال ازموضع نفی مفهوم استقلال تاسیس نمیتواند شد و برعکس، استقلال در جهان گلوبال ، مضمون ِ غیرقا بل ِ صرفنظر ِ پیدایی "چندین جانبه گی و مولتی لاتیرالیزم" است.

درجهان ِ گلوبال، که غول ها از ولع ِ بلع  فربه تر میشوند، استقلال ِ کوچک ها به شرط وضمانتی مبدل میشود که غول ها رخ همدیگر را نخراشند و یخن یگدیگررا ندرند. اخلاق درجهان ِ آینده ازکوچک ها مایه ومنشاء میگیرد. غول ها اگراخلاق میداشتند، غول نمی شدند.

5- حضورامریکا درافغانستان، یک مساءلهء خود امریکا است. کوشش امریکا معطوف به اینکه با استفاده ازبرخی طرق و وسایل از داخل افغانستان، به این حضور مشروعیت ببخشد، خودش مشروعیت ندارد. افغانستان ،هم اکنون، نه امکان و نه وسایلی در اختیار دارد که دربارهء این حضور تصمیم بگیرد. بهمان سان که افغانستان،در آنزمان، نه امکان و نه وسایلی دراختیار داشت که دربارهء حضورشوروی در افغانستان تصمیم بگیرد.

افغانستان درطی سراسر قرن بیستم درجستجوی یک حمایت از دور بوده است که تا در برابرتجاوزات استعماری ازهمجواری خود، بتواند برآن متکی شود. درین راه  افغانستان به آلمان و به جاپان متوسل شده است. کوشش افغانستان، پس از استقلال، برای توضیح موقف خود به امریکا، چند باربی نتیجه ماند و قربانی ملاحظات گوناگون شد.

واضح است که طرف های ذیدخل درطرح سوال دربارهء حضور امریکا در افغانستان ،ملاحظات خود را در نظر دارند.

"تروریزم"، حال این مفهوم یک«اشتباه» باشد و یا نباشد، هرقدرهم شدت بیابد،  بنظر نمیرسد که موجودیت امریکا در افغانستان را به خطر بیاندازد. موجودیت امریکا درافغانستان را فقط طرز برخورد خود امریکا با افغانستان وافغان ها میتواند به خطرمواجه بسازد؛ وتجربهء تاریخی گواه است که این خطر را نمیشود کم بها داد.

طرفهایی که خروج بدون قید وشرط امریکا از افغانستان را یک راه حل میدانند، برای این سوال بسیار جدی پاسخی ندارند که باخلایی، که در طی 7 سال با حضور ِ بدینگونه بی حاصل امریکا درافغانستان ایجاد شده است، سرنوشت مردم پس ازین خروج چه خواهد شد؟؟ هیچ چیز، بشمول ناتوانی های ادارهء کنونی کابل، را نمیتوان از میکانیزمی جدا ارزیابی کرد که افغانستان را با جنگ و نه با صلح وابسته ساخته است.

اما معضل اصلی اینست که خود امریکا نیز، پس از 7 سال حضور در افغانستان، هنوز هم یک نظریهء سنجیده شده دربارهء حضور خود در افغانستان ندارد. ناظران اروپایی درافغانستان نه تنها به این عقیده هستند که امریکا درافغانستان"بی نظریه konzeptlos" است، بلکه به تکرارهشدارداده اند که مبادا برای تنظیم یک نظریه دربارهء این مجموعهء پیچیدهء اوضاع ، بسیار دیر شده باشد.

خود امریکایی ها هم اینک با یک وضاحت حیرت انگیز بر این فقدان تاءکید میکنند:     

" ما کدام طرح  ستراتژيک  نداشتيم . ما هرگز برای چنين چيزی کارنکرديم". وطی این فقدان بود، که امریکا درافغانستان درحد ِیک منتشرکنندهء صرف ِ یک "جنگ ِ نامتنا ظر asymmetrischer Krieg  " تنزیل کرده است و در یک "جنگ بدون جبههKrieg ohne Fronten"( Bernd Greiner) درصحنه تنها مانده است.

140 سال پیش انگلس نوشته بود که «جنگ برای افغان یک ورزش است». افغان ها در این ورزش بالای بریتانیا پیروز شدند.  زمانی خانم تاچر به گرباچف گفته بود که شوروی هنگامی که تصمیم گرفته بود به افغانستان برود، باید ازانگلستان پرسیده میبود  تا جواب میگرفت که انگلستان از فرستادن عسکر به افغانستان خاطرهء تلخی دارد و شوروی نباید ازین سهو بکند. خانم تاچر هنوز در بستر مرگ نخوابیده است و میبیند که عسکر کشورش هلمند را چون گرگ قاپیده است تا درمفتسرای هلمند، وایسرای گونه  یورانیوم "درو" بکند.

در1991امریکا افغانستان را درست درشرایطی تنها گذاشت که سراسرمطبوعات غربی ازخلای قدرت و حمام خون درافغانستان به تکرارهشدار میدادند. سناتوران امریکایی گفتند که در افغانستان ما به آنچه میخواستیم دست یافتیم و اینک باید هرچه زود ترازانجا خارج شویم ودیگرهرگزبه آنجا برنگردیم. سناتور اینچنین سفارش کرد و امریکا افغانستان را به پاکستان "بخشش" کرد. در 1996 کلینتون گفت که بازسازی افغانستان به امریکا ربطی ندارد و امریکا در "پروگرام سلام" شرکت نمیکند. در 1997 امریکا پلان برگشت نظامی در افغانستان را تنظیم کرد. در 2001  سی آی ای در پیشاپیش عملیات نظامی امریکا در افغانستان، به "پاش دادن دالر" پرداخت.  شرون  بعداً نوشت که وقتی یک لک دالر به سیاف میداد "دهان سیاف وآآآآز مانده بود" و ازسایر به اصطلاح "قوماندانان" و " قهرمانان ِ" همانند ِ سیاف نیزیک به یک بهمینگونه یاد میکند؛  بوش عملیات  سی آی ای  "خریداری افغانستان" را موفقیت درخشان خواند، چون افغانستان برای امریکا " تنها 70 ملیون دالر تمام شده بود"!!!

عجب خریداری ؛ و عجب تر فروشندگانی!!!          

مجلهءStern (ش 46.2006) نوشت:« ...هرچه بیشتر افغانها خود را نه آزاد شده، بلکه تحت اشغال احساس می کنند... به جای طالبان آنانی برگشتند که قبلا یکبار کشور را به جنگ داخلی کشانیده بودند... از کمکهای ملیاردی که امریکا در سال 2002 وعده داده بود، فقط یک مقدار ناچیز به افغانستان پرداخته شد. این کمک ها برعکس به شرکتهایی مانند کنسرن امریکایی    LouisBergerGroupپرداخته شدند...»؛

بارنت روبین  نوشت:« امریکا تا سال 2006 حتی یک دالر هم در عرصهء بازسازی افغانستان سرمایه گذاری نکرده است». و این درحالی که چین و هند به مهمترین سرمایه گذاران در افغانستان مبدل شده اند؛ و روسیه بالای ستراتژی خود در افغانستان تجدید نظر میکند و روابط اقتصادی خود با افغانستان را ترمیم میکند. نرخ سالانهءمبادلهء تجارتی در میان دو کشور اینک به 200 ملیون دالر رسید.

و درین حال خانم رایس بیاید وفرموده سازد : « امریکا مثل روسیه نیست و افغانستان را تنها نمیگذارد»!!!

خاطر خانم رایس  جمع باشد، عاجزانه بعرض برسانیم که چشم روشنفکر افغان هنوز باز است ومی تواند هرمدعی وهرمدعایی را ببیند.  دکتورعزیزگردیزی نوشت:

«طرح ستراتژیک ی را که نظام سرمایه داری بیشتر یکقطبی شده ، در نخستین سالهای سدهء21 جهت پخش سیطره و سلطهء خویش برجهان طرح ریخته ؛ واشاعهء دموکراسی را شالودهء ایدیولوژیک آن قرارداده؛ و قرعهء آغازش را هم به نام افغانستان زدند؛ با وجود در دقیقه 62 هزار دالر مصرف نظامی برای امریکا، تا حال آنچنان که  مد نظر بوده ره بجایی نبرده است...» (دکتور عزیز گردیزی . عدم موفقیت طرح ها و سیاست های "جامعهءجهانی" در افغانستان . نشرات بامیان .  2008 . ص126)

6- بهرحال. J.A.Thier در کتاب " آیندهء افغانستان The Future of Afgh." مینویسد:

«...افغانستان دچاریک تفکر غیرواقعی unrealistic   وکوتاه مدت ساخته شد...سیاست امریکا در افغانستان باید در استقامتی تغییر کند  که یک ثبات دراز مدت درین کشور را بوجود آورد...» ؛ در کتاب "آیندهء افغانستان" یک پلان تدابیری 10 ساله برای مهمترین اقدامات در داخل افغانستان پیش بینی شده است.

درینحال"یاپ دی هوپ شیفر" احتمال شکست را هشدار می دهد و می گوید: «جهان به سادگی نمی تواند ازشکست در افغانستان چشم پوشی کند. »

اینک سوال اینست که آیا ممکن است مادهء فکری "سیاست افغانستان" تغییر داده شود؟؟

چرا نمیشود و چگونه شود که امریکا ازیک برخورد "غیر واقعی" در افغانستان ، ونیز از" به انجام رساندن وظيفه " فراتر برود و به یک "مقام" تاریخی برساند؟

نه تنها امریکا، دچاراین اضطراب عظیم واستثنایی است که سوال کند که درکجای جهان جای دارد. درجهان ِ گلوبال که پیوسته هم تنگ ترشده می رود،  این سوالی است که  در

برابرهمه مطرح می شود. درین میان امریکا  در موقعیتی است که این سوال را بیشتر ازهمه در برابر خود مطرح بسازد؛ و نه یکبار، بلکه پیوسته مطرح بسازد؛

150 سال پیش تولستوی  نیزچنین سوالی را در برابرخود قرارداد و ازان به نتایج ارزشی و بنابران تاریخی رسید.  اوباما نیز آنجا که  مفهوم ارزش های اساسی امریکایی و مفهوم امید را مطرح میسازد، در واقع به طرح همین سوال بر میگردد.

بدینسان مساءله این میشود که دو مفهوم بنیادی "آزادی " و "امید" را با حضور کنونی امریکا در افغانستان ، چگونه پیوند داد ؟؟؟

واین در حالیکه به نقل از مجلهء شترن در بالا نوشتیم که مردم افغانستان بالاثرحضور امریکا و اوضاع ناشی ازین حضور، خود را " نه آزا د شده بلکه تحت اشغال میدانند

و بارنت روبین درگزارش خود نوشت که:«...در کندهار با هر قشر و طبقهء مردم  افغانستان، اعم از روسای قبایل تا دست فروشان روی بازار، که صحبت شود، ماءیوس اند و امید... ندارند....البته این بدان معنا نیست که کس به طالبان دلبستگی نشان میدهد...» ؛

این حیرت انگیز نیست که درطی 7 سال "عملیات آزادی" ، امریکا چه فاتحانه  "آزادی" و "امید" را به آتش و بم سپرده است. توین بی و نوام چامسکی و هوارد ذین  و دیگران به ما نشان دادند که تقریبا به مشکل بتوان جایی را درجهان نشان داد که  امریکا درآنجا چنین نکرده است. 

حیرت انگیز اما اینست که  در امریکا  تا کنون هم در مد نظر نیامده است که  درحضور  امریکا در افغانستان، واقعا یک احتمالی از "آزادی" و "امید" نهفته است؛

برای تحقق بخشیدن این احتمال قبل ازهمه با مفهوم آزادی وبا مفهوم امید برخورد فلسفی سیاسی کنیم، نه برخورد ستراتژیک؛ و تا جایی که به امریکا بر میگردد این برخورد فلسفی سیاسی قبل ازهمه با مفهوم آزادی ضرورت دارد؛ زیرا مفهوم آزادی در تفکرامریکایی، فرعی بر دکتورین ِ سیادت ِ جهانی امریکا است و چنین تفسیرمیشود که خود امریکا در منقاد کردن ِ دیگران، " آزاد " است؛ نیاز مبرمی دارد که امریکا درین پنداشت خود از آزادی تجدید نظر کند.

امریکا در افغانستان تنها وقتی میتواند وارد یک نقش آزادیبخش شود که آزادی و امید را بمانند یک هدف نظامی راکتباران نکند وآن را "اشغال" نکند؛ بلکه برای درآوردن این آزادی و امید، ازحالت بالقوه به حالت بالفعل، به یک دیدگاه فلسفی - تمدنی دربارهء نقش ِ خود در افغانستان عبور کند.

این دیدگاه، که هم اکنون مفقود است؛ به دلیلی یک ضرورت بلاتردید دارد که مردم افغانستان و مردم حوزهء تمدنی ما برای نیل به این عبور تمدنی میتوانند به امریکا متکی شوند؛ نه  بعلتی که هیچ کشوری بیشترازامریکا در تحقق این احتمال آزادی بخش نمیتواند ذینفع باشد،  بلکه اساسا واصولا به علتی که امریکا در نسبت با "هیاءت قدرت ها" درین حوزه ، موقعیت برونی دارد. و این همان چیزی است که خاصتا افغانستان پیوسته در جستجوی آن بوده است.

مضمون اقدام آزادیبخش امریکا درین حوزه  این نیست که در برابر روسیه و چین و هند   حضورخود را به اثبات برساند؛ مضمون اقدام آزادیبخش امریکا درین حوزه اینست که امریکا ازطریق ِحضور ِخود درین حوزه، یک حوزهء تمدنی را که پیوسته پامال نیات توسعه طلبان ِ متعدد بوده است، دربرابر وعلیرغم نیات و ستراتژی های قدرت های حا ضر درین حوزه، می تواند دوباره به ظهور و به حضور برساند و "آزاد" بسازد.

درینصورت سه هدف در دسترس قرار میگیرند و نیل پذیر میشوند:

الف - حضورامریکا درین حوزه ازحالت حضورصرفا نظامی، برعلیه ارادهء مردم این حوزه، فراتر میرود و این امکان بوجود می آید که حضور امریکا درین حوزه اصولابه سوی یک همزیستی به پیش  برود. امریکا از existence درین حوزه به coexistence  با مردم این حوزه گذار میکند. یک چنین همزیستی اصولا ممکن میشود، آنگاهی که این اطمینان بطور بلا تردید به میدان بیاید که امریکا با مفهوم آزادی برخورد ِ ستراتژیک ندارد، یعنی هدفش این نیست که این حوزه را از دست ِ دیگران خارج کند تا برای خود بقاپد، بلکه برخورد ِ تمدنی دارد، یعنی از دست ِ دیگران خارج میکند تا به مردم ِاین حوزه واگذار کند. درینصورت امریکا یک نیروی عظیم روشنفکریExpertise این حوزه را در عقب خود قرار داده میتواند. مردم این حوزه تنها مسلمانان نیستند، اما قریب300 ملیون مسلمان درین حوزه می زیند. امریکا از طریق ِ اقدام برای تاسیس ِ حوزهء تمدنی ما، از بُعد ِ فاصلهء خود با مسلمانان که در چند سال اخیر مخصوصا ایجاد شده است، میکاهد. امریکا کمک میکند که مردم ِ این حوزه تحت حمایت امریکا از دامن نفوذ ِ دیگران بیرون شوند و بدور ِ خود تجمع کنند. تجمع ِ این مردم بدور خود، موتیف ها و انگیزه های جدید برای حرکت گلوبال برمی انگیزد که بدون تردید با منافع امریکا مطابقت دارد. امریکا درآغازجنگ سرد، برای تاسیس حوزهء جنوبشرق آسیا(ASIAN) پیشقدم شد. اینک تاءسیس ِ حوزهء تمدنی ما بعنوان ِ مهمترین پروژه یی که در متن ِ تحول ِ گلوبال در برابر امریکا قرار میگیرد ، ظاهر میگردد.

ب- همگرایی تمدنی درحوزهء ما، یک میدان مستقل بوجود می آورد که در خدمت تقویت ثبات قرار میگیرد. برای بار نخست نه تنها در میان خود جریان های گلوبال، بلکه درمیان جریان های گلوبال و گرایش های منطقوی درین حوزه، یک موازنهء پایدار برقرارمیگردد؛ در نتیجه  پرخاشگری و خشونت  کاهش می یابد و همه طرف های ذینفع گلوبال برای بارنخست دریک زمینهء مستقل حوزه یی وارد مشارکت در استقامت منافع خودی میشوند؛

یک میدان نیرومند جاذبه بوجود میآید که مردمان این حوزه، که از یکطرف در میان پروژهء  شانگهای، و از طرف دیگر در برابر مدعا های متعرض ایران و پاکستان و ترکیه پیوسته به بازی کشانیده میشوند، درین میدان به یک تعریف نو از وضعیت خود در برابر شرایط گلوبال می رسند و درین میدان حوزه یی با همدیگر و با جوانب گلوبال و با امریکا وارد مناسبات متقابلا مفید میشوند. کشورهای این حوزه  مجال و اعتماد می یابند که جای مستقل خود را درتقسیم امکانات بین المللی  بدون پیشداوری ها و مداخله های متفاوت برآورد کنند؛

ج-  یک دور باطل بسیار فعال درهم می شکند : دورباطل پیوند متقابل در میان   اسلامیزم میلیتانت و مافیای مخدره از یکطرف و دولت های منطقه ازجانب دیگر. تاءسیس حوزهء تمدنی ما یک چرخش قاطع در مقابله با دولت های منحط    Predatory Statesدرحوزهء ما خواهد بود؛ تاء سیس حوزهء تمدنی ما خصوصیت فرا- سرحدی" تروریزم" اسلامیستی و مافیای مخدره را تقویت نمیکند، بلکه تضعیف و مهار میکند. دربرابر "تروریزم"، و مافیای مخدر، برای بار نخست یک جریان اقتصادی و اما همچنان اندیشه یی  قرار میگیرد که ظرفیت های اثرگذاری و کارآمدی آن به مراتب ازظرفیت های اقتصادی "تروریزم" و مافیای مخدر فراتر میرود؛ برای بار نخست این امکان واقعی بوجود میآید که "تروریزم" در مقابله با یک ظرفیت اقتصادی و فکری  گسترش یابنده به عقب نشینی وادار شده و منزوی ساخته شود؛

7-  افغانستان مرکز تاسیس حوزهء تمدنی ما قرارمیگیرد. افغانستان در ترکیب حوزهء تمدنی ما، درمقام یک حوزهء مستقل مطرح میگردد. افغانستان نه تنها درمرکز بیشتر از ده کشور(کنونی) درحوزهء تمدنی ما قرارگرفته است، بلکه دو"حوزهء ژیو- اکونومیک" کسپین و بحیرهء سیاه را که اهمیت ژیو- ستراتژیک دارند، با حوزه های اقتصادی جنوب و جنوبشرق آسیا پیوند میدهد:

«درینمیان افغانستان، بحیث حلقهء عمدهء این زنجیر، به علتی در مقام یک حوزهء مستقل قرارمیگیرد که همه گونه روابط درمیان کشورهای (کنونی) ایران، پاکستان، ترکیه، ترکمنستان،ازبکستان،تاجکستان، قرغزستان،قزاقستان، هند، چین، از طریق آن میگذرد...

ترافیک منافع همه اینکشورها از طریق افغانستان صورت میگیرد. وازهمینرو تلاشهای یکی یا همه این کشورها برای تحت نظارت آوردن کل و یا قسمتی از افغانستان بی نتیجه است... فقط و یگانه راه برونرفت- و این برونرفت هم نه فقط برای افغانستان- باقیست و آن این که افغانستان نسبت به ترافیک منافع همهء اینکشورها، بیطرف ساخته شود. و این همان"حوزهء آزاد افغانی" است. "حوزهء آزاد افغانی" از منطق موقعیت و موقف کنونی افغانستان نسبت به همه کشور های "منطقهء" ما نتیجه میشود...» ( اینقلم. تمدن و حوزهء تمدنی ما.2003)

این مقام کلیدی  افغانستان از نظر ها پنهان نمانده بوده است. ایران و پاکستان  با  رشک به همین مقام افغانستان در حوزهء تمدنی ما است که همه تلاش ها را انجام دادند و انجام میدهند که ازپایان یافتن جنگ در افغانستان ممانعت شود؛ وافغانستان ازیک بحران به بحران دیگر انداخته شود. وکشورهای قزاقستان و ترکمنستان وازبکستان وتاجیکستان، علیرغم موانع ایجاد شده بوسلهء پروژهء شانگهای، پیوسته بیشتربه افغانستان و استقرار صلح دراینکشورعلاقه نشان میدهند. و ترکیه با درک این که آیندهء آنکشور اساسا درین حوزهء تمدنی است و با درک اهمیت فزایندهء  افغانستان درین حوزه پیوسته بیشتر با افغانستان علاقه میگیرد.

بدور افغانستان است که بیشتر از ده کشور(کنونی) حوزهء ما، به حرکت دورانی برای همگرایی آغازمیکنند و حوزهء تمدنی ما را تاءسیس میکنند. تبدیل افغانستان به  کانون حوزهء تمدنی ما ، افغانستان را به یک "حوزهء آزاد اقتصادی" مبدل میسازد. نه یک بخش افغانستان، بلکه افغانستان منحیث المجموع، در نسبت با حوزهء تمدنی ما، به یک "حوزهء آزاد" مبدل میگردد.  و این حرکت است که به منزلهء یک چرخش اساسی  از جنگ به سوی صلح و عمران مجدد افغانستان  ظاهر میگردد.

تبدیل افغانستان به یک حوزهء آزاد اقتصادی و تاسیس یک نظام سیاسی با ثبات که این  تبدل را تجسم و تحقق بخشد ، مدل اصلی برای توسعهء پایدار افغانستان است.

فقط ازینطریق ممکن است که میکانیزم اقتصادی مبتنی بر جنگ که از 40 سال بدینسو از استقامت کشور های همسایه به عمق افغانستان نفوذ داده شده است، در هم میشکند و یک مناسبات اقتصادی متبادل بتدریج برتری می یابد. صلح در افغانستان فقط  در تحت حمایت یک نظام اقتصادی که بتوان صلح را بران متکی ساخت، میتواند به یک واقعیت مبدل شود. در یک کشوری که گرایش اساسی آن باید عبور از جنگ به عمران مجدد باشد، سرمایهء بانک مرکزی افغانستان تا کنون صرفا به 2 ملیارد دالر رسیده است، درحالیکه امریکا تا کنون 167 ملیارد دالر درجنگ افغانستان به مصرف رسانیده است؛ واما "یک دالر" هم در راه عمران مجدد افغانستان سرمایه گذاری نکرده است.         چرا نمیتواند این نسبت   دگرگون شود؟؟ فقط درصورت این دگرگونی میتواند سرمایه گذاری در افغانستان تشویق شود و میزان سرمایه گذاری ها در افغانستان  افزایش می یابد. امریکا "بانک حوزه یی" و سایر "نهاد های اساسی مالی حوزه یی" را در افغانستان ایجاد و رهبری کند. ازینراه سکتور مالی و سکتور خدماتی در اقتصاد افغانستان برجسته میشوند.

8- حرکت به سوی حوزهء تمدنی ما اساسا یک همگرایی و انتگراسیون تمدنی است. همزمان این همگرایی مسایلی نو از فکر سیاسی و مسایلی نو از تاسیس دولت و نظام سیاسی را به پیش میکشد. انتگراسیون تمدنی یک جریان دموکراتیک است و برای بار نخست مبنای محکم برای دموکراتیزه کردن نظام های سیاسی درکشورهای حوزهء ما را بدست میدهد. برای بار نخست  راه برای بازسازی نظام های سیاسی درین حوزه گشوده می شود؛ بدینسان است که تاسیس دولت های ملی بازسازی شده و تاسیس حوزهء تمدنی ما بطور دیالکتیکی همدیگررا مشروط میسازند؛ در حالیکه مفهوم استقلال در دولت های ملی کانونی میشود، درین حال مفهوم هویت درحوزهء تمدنی ما کانونی میشود؛ و این رابطه بیک پیوند متقابلا تکمیل کنندهء نو می انجامد. از راه حوزهء تمدنی ما است که پنجرهء گلوبال بسوی ما گشوده میشود.  بدینسان است که یک گرایش تمدنی، برخلاف نظر هانتینگتون، که نظریه اش پیش از خودش مُرد، زمینه ونمونه میشود برای یک همگرایی گلوبال؛

9- تاءسیس حوزهء تمدنی ما، مسایل جدیدی از "مناسبات  میانمنطقوی" را به پیش میکشد و این مناسبات را برمبنای نو، بازسازی میکند. 

طی قرن بیستم مناسبات ِمیان ِ کشورهای نوتاسیس در"منطقهء" ما، برمبنای خصومت

قرار داده شد. این "خصومت میانمنطقوی" در تعارض ِ آشکار با سرشت تمدنی حوزهء

ما دامن زده شد و"قدرت های منطقوی" بوجود آورده شدند، که درچارچوب بازی های

قرن بیستمی، خودشان از مبتکران و یا شرکت کنندگان دخالت و مداخله برعلیه یگدیگر

شده اند و یا ساخته شده اند؛ و خودشان در بوجود آوردن مراکز تشنج و  نیروهای تشنجگرا  برعلیه یگدیگر، منافع خود را جستجو میکرده اند و یا به اینسو سوق شده اند ؛

سه جریان با " تمایل  منطقوی" را می شناسیم که درین میدان پیاده ساخته شدند:

پان تورکیزم؛  پان ایرانیزم؛  و پان پاکیستانیزم ؛

وافزود برهمهء اینها ، جریان " فرامنطقوی پان اسلامیزم" را می شناسیم. این یک گرایش ایدیولوژیک میلیتانت است که از "مفکورهء انگلیسی تاء سیس پاکستان" منبعث شده است و جاگزین ساختن آن  درحوزهء ما، نه تنها جریان انکشاف تمدنی در حوزهء ما را به چالش طلبیده و معیوب ساخته است؛ بلکه حوزهء ما را به یک مرکز صدور خطر برای امنیت جهان مبدل ساخته است و جهان را بر علیه حوزهء ما بسیج کرده است.

تلاش غریبی بخرج رفت تا برای هرکدام این جریانات  وجه توجیه سروپا شود ؛  قدرت

های خارج ازین حوزه، نه تنها این جریانات را دامن زدند، بلکه این جریانات را در   مقا بل یگدیگر قراردادند و بالای این مقابله مهم ترین نقشه های ژیوستراتژیک خود را

آباد کردند.

حیرت انگیز این که همهء این جریانات و گرایش ها در افغانستان کانونی شده بودند و شده اند؛

واینک گرایش ِ برعکس، خود را آزاد میسازد. کشورهای حوزهء ما که تا کنون برای فتح ِاین حوزه، و برای فتح ِ افغانستان، هرکدام برای خود نقشه میکشیدند، اینک درمتن یک جریان فوق نیرومند و چندین جانبهء منطقوی و بین المللی  ناگزیر در حد همیاران؛ و دریک همیاری منطقوی؛ همدیگر را متوازن میسازند؛

بدینسان نه تنها همه زمینه های خیالات تسلط یکجانبهء منطقوی مثلا از جانب پاکستان و یا ایران و یا دیگران از میان بر میخیزد، بلکه تاسیس حوزهء تمدنی ما، همه اشکال "پان- گرایی" را متوقف میسازد و همگرایی همه جانبهء تمدنی بدور افغانستان را جاگزین آن میسازد:

«افغانستان حلقهء وصل عناصر متعدد و از نظرسیاسی، وسیاسی- جغرافیایی ناهمگونی قرارمی گیرد  که مظاهر تحقق این همگرایی تمدنی میشوند...  آزاد شدن  افغانستان  از

زندان ژیوپولیتیک قبلی، مقدمهء ضرور ظهور مجدد حوزهء تمدنی ما بوده است...

بدینسان حوزهء تمدنی ما، حوزه ایست که ازهمگرایی همه کشورهای محاط بر افغانستان حاصل می آید.... حوزهء آزاد افغانی در دل این حوزهء تمدنی می تپد. در نظریهء حوزهء آزاد افغانی، درک جدیدی ازاستقلال تکوین می یابد. جدید ازین لحاظ که  استقلال افغانستان را چون حرکت کانونی یک هسته - و از همینرو حوزهء آزاد افغانی یک بر گشت ساده به راه ابریشم نیست – منظور میدارد که منظومهء حوزهء تمدنی ما چرخش خود را بدورادور آن آغاز میکند و بتدریج، و در تراکم کمی این حرکت دورانی مستقل افغانستان، سیمای اصلی این حوزهء تمدنی به پیدایی می آید...» (اینقلم. تمدن و حوزهء تمدنی ما.2003)

تردیدی نیست که این همگرایی مسایل جدیدی از تجزیه و ترکیب را به پیش خواهد کشید؛

در گام نخست مسلماًً این مساءله مطرح میگردد که تاءسیس حوزهء تمدنی ما، بالای نقشهء سیاسی کنونی منطقهء ما چه تاثیری دارد؟؟

نقشهء سیاسی کنونی منطقهء ما یک محصول یک قرن تکوین سیاسی منطقهء ما است. حوزهء تمدنی ما از موضع نفی حاکمیت ملی کشور های موجودِ منطقهء ما، تاءسیس نمیشود. برعکس تاءسیس حوزهء تمدنی ما، کشورهای کنونی منطقهء ما را ازین نظر دربر میگیرد که انها را دریک معادلهء نوقرار میدهد و ازینطریق گرایش های خصومت و برتری جویی در میان کشور های منطقه را متوقف میسازد؛

درهمین رابطه سه مساءلهء مهم ِ تاریخ ِ منطقه درطی قرن بیستم مطرح میشود:

یکی مسالهء سرحدات؛ سرحدات کشوری درحوزهء ما حاصل جریان درونی تکوین کشورهای منطقه نبوده است؛ مناقشات سرحدی در میان کشور های منطقه، موضوع سیا ستهای منطقوی و جهانی قرار داده شد و مهمترین نا آرامی ها در منطقهء ما  در قرن بیستم به این مساءله بر میگردد.

اینک جریان ِ تاء سیس حوزهء تمدنی ما نه از  لغو سرحدات آغاز می یابد و نه به هدف لغو سرحدات تکوین می یابد؛ این  یک چنان انکشاف است، که تمامیت ِ دولت های کنونی منطقه را زیرسوال نمیبرد. تاءسیس حوزهء تمدنی ما مساءلهء سرحدات میانکشوری در منطقهء ما را به یک مسالهء فرعی و داخلی خود این حوزه مبدل میسازد و ازینطریق خشونتی را برطرف میسازد که در طی یک قرن در عقب این سرحدات جا سازی شده است؛

حوزهء تمدنی ما به این استقامت به پیش میرود که در طی یک مد ت قابل ملاحظه، همه سرحدات به واقعیت های نا پیدا  در مناسبات میان کشور های حوزه مبدل شوند.  درین زمینه ما تجربهء غنی جامعهء اروپایی را در اختیار داریم که در برابر چشمان ما "ساختار های فرا- دولتی" را در شرایط موجودیت دولت های ملی بسیار پیشرفته، جابجا میسازد.

دیگری مساءلهء گروههای هویتی(قومی- قبیلوی- مذهبی) است؛ بخش مهمی از مسایل

هویتی در حوزهء ما محصول تقسیمات ِ سر بخود ِ سرحدی در دورهء استعماری است؛ مسایل هویتی که در طی قرن بیستم در داخل کشور های کنونی منطقه بوجود آمدند و   یا تشدید  بخشیده شدند، نیز اساسا به همین میراث استعماری و جنگ سرد برمیگردند که زمینه ها و امکانات تکوین نظام سیاسی درینکشور ها را معیوب ساختند و بالاثر مسایل هویتی به دامن "پان- گرایی" ها لغزانیده شدند .

اینک تاء سیس حوزهء تمدنی ما، برای نخستین بار مساءلهء گروه های هویتی  را از موضوع ِ عمل ِ گرایش های "پان - گرایی" آزاد میسازد و به منزلهء "واقعیت های اجتماعی" مطرح میسازد که همجواری چندین جانبهء آنان با همدیگر، ریشه در تاریخ بسیار خاص حوزهء ما دارد.

سپس تاسیس حوزهء تمدنی ما، برای بار نخست یک "فضای فرا- سرحدی" را در معرض دید قرار میدهد که خاصتا ً سرنوشت گروه های هویتی را بر مبنای نو قرار میدهد؛ این امکان بوجود می آید که واحد های هویتی که در طی صد سال گذشته از هم جدا ساخته شدند، "بر مبنای فرا – سرحدی" دوباره بهم بپیوندند. فقط ازینطریق است که مساءلهء پیچیدهء تاریخ معاصرافغانستان، یعنی مساءلهء گروه های هویتی ، بریک مبنای نو دوباره مطرح میشود.

افغانستان برای تاءسیس "دولت بی هویت" پیشقدم میشود؛ نظام سیاسی بر مبنای مدنی قرار میگیرد. ازیکطرف "گروه های هویتی" به "گروه های همسود" مبدل میشوند؛ وازطرف دیگر دولت از طریق عمران مجدد و گسترش ساختارهای زیربنایی؛ و"شبکه های شهری"؛ وتاءسیس" مراکز خدماتی"؛ و "حوزه های تجارتی"؛  و تاءسیس composite Regions ، "مناطق زیست مردم " را برمبنای  "چندین هویتی" انکشاف میبخشد. بدینگونه راه گشوده می شود که جریان طولانی fragmentation افغانستان - و حوزهء ما- که مخصوصا در دورهء جنگ اخیر از همه طرفها دامن زده شد، بطور سیستماتیک با یک جریان جدید مقابله میشود وdefragmentation افغانستان یک سیمای مشخص می یابد.

ازینطریق  مساءلهء رابطهء واحد های هویتی قبیلوی- قومی با تاسیس دولت دریک مقیاس اصولا نو دوباره مطرح میگردد، ویکجانبه گی ها درین عرصه برطرف میگردد  و اینچنین رابطهء متقابل  نه به تضعیف دولت، که به تقویت روند تاءسیس دولت می انجامد ؛  واینهم نه تنها برای افغانستان ، بلکه برای سراسر حوزهء ما. 

«از نظر سیاسی  حرکت به سوی حوزهء تمدنی ما به معنای حرکت به سوی تاسیس کدام گونه "دولت منطقوی" نیست؛ بلکه از وضعی که کشور های "منطقه" هم اکنون نسبت به همدیگر دارند، حرکت به سوی حوزهء تمدنی ما، عبارت از یک حرکت به سوی همگرایی منطقوی است که نه تنها وضعیت کنونی این کشور ها را بگونه یی مشروط نمیسازد، بلکه همیاری گستردهء منطقوی به سود همه را مبنای عمل قرار میدهد... نظریهء حوزهء تمدنی ما عبارت از یک نظریه دربارهء یک همگرایی تدریجی و، اینبار، آگاهانهء همه واحد های از نظر سیاسی شکل یافته است که بدورادور           " حوزهء آزاد افغانی" بسوی همدیگر تقرب میجویند...»(اینقلم. سال 2033. رساله دربارهء ژیوپولیتیک جدید افغانستان)

10- مفهوم "حوزهء تمدنی ما " ، از خود ِ ما است.

مفهوم "حوزهء تمدنی ما" را کسی به ما نداده است. این نه یک مفهوم صادر شده است و نه یک مفهوم وارد شده است.

مسایل و مفاهیم کلیدی فکر سیاسی،  مفاهیم تفاوت و تفاهم؛  تنازع و مصالحه؛ استقلال و همگرایی؛ از طریق مفهوم حوزهء تمدنی ما، نزد ما بر می گردند و           به موضوع مستقیم کارفکری ما مبدل می شوند:  مفهوم حوزهء تمدنی ما مهمترین زمینهء برگرداندن فکر ِ سیاسی ِ مستقل به حوزهء ما است.

مفهوم استقلال که در سدهء بیستم قربانی اشکال ناسیونالیزم در حوزهء ما شد، برای بار نخست و بدرستی بر زمینهء تمدنی آن قرار می گیرد؛

"ما  ی تمدنی- حوزه یی" به تدریج "ما ی ناسیونالیستی" را معاوضه میکند. مفهوم "ما- بودن" در حوزهء ما  برای بارنخست، خشونت زدایی میشود؛ خشونت و خصومت " قبیلوی- قومی" به منزلهء یکی از قدیمترین منابع تاءسیسی خشونت، که ریشه در تاریخ حوزهء ما دارد، جای خود را به یک استنباط  نو از "ماحول تمدنی ما" خالی میکند و بدینسان دوران یک چرخش بنیادی در تاریخ تمدنی حوزهء ما فرا میرسد.

مفهوم حوزهء تمدنی ما، همزمان دو چشم انداز جدید میگشاید:  از یکطرف مردمان این حوزه فرا تر از سرحدات قرن بیستمی به همدیگر از نو نظر می اندازند؛                  و از طرف دیگر مردمان این حوزه فراتر از حدود تمدنی حوزهء ما، به جهان ، و به جهان ِ گلوبال، از نظر نو می اندازند؛

ازین هر دو چشم انداز، درحالیکه مفهوم وطنپرستی برجا می ماند و بی هیچ  شُبهه یی  زیر سوال رانده نمی شود ؛ درینحال یک مفهوم، آشنا برای روشنفکر ما، دگرباره وارد میدان فکر سیاسی ما میگردد: انترناسیونالیزم.

بهرحال مفهوم حوزهء تمدنی ما، یک مفهوم کلیدی است که حرکات و سکنات آتی "ما"

در جهان گلوبال را بیان میکند؛ این یک چلنج بسیار بزرگ برای روشنفکری حوزهء ما است:

هم ازین نظر که به تفکر مستقل،  به تفکر برای "ما ی خودی" آغاز کند ؛ هم ازین نظرکه از همه اشکال با زی های "پان-گرایی"( و زبان و قوم و...) هرچه زود تر و هر چه قاطعانه ترخود را آزاد بسازد؛ و هم ازین نظر که مسایل نظری و سیاسی بسیار بزرگ و ذیجوانب جدیدی را که این جهش مفهومی عظیم به پیش میکشد، به بررسی و نقد بگیرد و انکشاف ببخشد.

حوزهء تمدنی ما، یک میراث از گذشته است، که بطور غریبی آغاز ِ ایندهء ما را در خود  نهادینه و نمادینه می سازد.

حوزهء تمدنی ما به موضوع ِاساسی ِمبارزهء سیاسی ِ "روشنفکری نو" ما مبدل می شود.

·         

اخلاق ؟ پس بدور ِخود دیوار ِ آهنین برپا نه کنیم ؛ و تمایز ِ ناگزیر در جهان های زندگی  را به زیرپا نکشیم ؛ 

آزادی ؟ پس آزادی را نه تنها برای خود، بلکه در جهان ِ گلوبال و برای جهان ِ گلوبال عنوان کنیم. تعریف از مفهوم آزادی را از قید ِ ملاحظات و پیشداوری ها آزاد بسازیم .

امکانات بی انتها ؟ پس امکانات جدیدی را از بالقوه به بالفعل بیاوریم. آزادی ِ تاءسیس ِ امکانات  برای همه در جهان ِ گلوبال را برسمیت بشناسیم ؛

راه حل مشکلات افغانستان، در"سَنَدِ بُن" نیست؛ راه حل مشکلات افغانستان  در  " سَنَدِ روم " نیست؛  "سِندرُوم افغانستان" محتاج یک برخورد ِ سببی و تمدنی است.

بلی، این درست است: «جنگ ِ فرا موش شدهء افغانستان منتظر ِ اوباما ست». آیا حقیقتاً او، با ماست ؟؟

·         

«...مکنزی رزمنده ی بالفطره... ودارای غریزهء کشتن...» است.  این گفته ایست درداستان " ژنرال به فرشته شلیک کرد" ، از هوارد فاست ؛

امروزما افغانها می نویسیم که مساءلهء جهان کنونی، مساءلهء مکنزی نیست. طی 50 سال، پس ازهوارد فاست، بسیاری ها نشان دادند که "رزمندهء بالفطره" هستند و " دارای غریزهء کشتن" هستند. مساءلهءما افغانها، هم، نه اینها ست.

مساءله ما افغانها این است که فرشته می بایست زنده بماند؛ ومساءله ما افغانها این است که آدمی چرا وچقدر برروی زمین تنهاست ؟؟؟

و مساءلهء ما افغانها اینست که تا برگرداندن امید به میدان ِ سیاسی،  جهان چنین طولانی

مصروف دستبازی چرا ست؛ و سرنوشت ما که  میدان این  بازی قرار داده شده ایم، از کجاست ؟

افغان به این غربت نیافتاده است که بگوید بادبان های تمدن را باد، وی داده است؛    اگرکه با شیپور ِبیدارباش ِ زرتشت  ازهمین افغانستان، به جهان  خندیدن را فریاد، وی داده است.

افغان ِغریب ِ سرگردان که درسراسر ِ جهان چشم به  دیوار می دوزد ؛

امروز، بطورغریبی، همین افغان- و نه مدعیان ِ رنگارنگ و بیصبر- سربازانه  و صبورانه  درمقام ِ جهانبان به دیده بانی ایستاده است؛

واین هشدارباش ِ افغان است: یک گام فراتر، جهان خواهد درغرقاب گندیدن افتاده است؛

تن و دل صد پارهء افغان، برای این جهان ِ ازخود رفته  می سوزد !!!

بلی همه راه ها به افغانستان می انجامد.  ستراتژی دوررس و ستراتژی مندرس، هرکدام از راه خود به افغانستان میرسد :

یکی ازطریق زیرغوطه یی درآب های نیا گا را؛ و دیگری از طریق سرغوطه یی  در تابلیت های ویا گارا !!! آدمی با اینچنین جستک های نا رس و بی لگام و پُر از هَتک که تا کنون زده است،  خیال دارد که به کدام آشیانه و آدرس در قرن بعدی کنام میبرد ؟؟؟

آیا آدمی خواهد آموخت که « گام های خود را سنجیده بردارد»؟؟؟

صد سا ل بگذرد تا جهان به این سوز برسد که ،  در بُرُوز ِ هزارهء سوم،  قرن 21 را چه کودکانه "بَه رُوز" کردند.

آیا حقیقتا ً امید را، هرچند بد ینسان  دیرگاه،  به درگاه ِ انسان خواهند آورد؟؟؟

جهان، قرن 22 را با چند چشم خواهد دید؟؟

·        


بالا
 
بازگشت