نگارنده: م. نبی هیکل
در پی سخن دلجو
دموکراسی و شرایط کاردموکراسی از موضوعات مهم قابل بحث در جامعه ی افغانی دانسته میشود. نوشته ها پیرامون دموکراسی در این اواخر بخصوص به جوانب مختلف چیست و چرا وچگونه آن توجه کردند. مطلبی نیز به قلم شاگرد این مدرسه زیر عنوان " اینده ی دموکراسی در افغانستان" در چهار قسمت منتشر گردید و قسمت پنجم آن با تاسف از نشر باز ماند. مقاله های از سوی محترم رومان و برخ دیگر نیز منتشر شدند. محور توجه نگارنده را در مقاله های یاد شده دو موضوع تشکیل میداد: یکی عناصری که آینده ی دموکراسی در افغانستان به آنها بستگی داشت و دوم نکات تنگ و تاریک در دموکراسی.از آنجایی که موضوع خیلی گسترده بوددر مورد اولی با اختصار صحبت شد و از دومی ها نا مبرده شد. در مقاله های یاد شد در رابطه با پایه ها ی دموکراسی نیز سخنانی گفته شد و از شرایطی که دموکراسی برای بار دیگر به جامعه افغانی معرفی شد و شرایطی که دموکراسی برای فعالیت دموکراتیک نیاز دارد یاد آوری شد.
در هفته ای که گذشت مقاله ی نابی به قلم آقای دلجو نظرم را جلب کرد وخواستم به دلیل عشق و علاقه شخصی به این رشته ی مورد پسندم، سخنانی با آقای دلجو و خوانندگان در میانگذارم. نوشته آقای دلجو نه تنها به دلیل الهام بخش بودنش قابل مداقه است، بلکه ابهام های موجود در آن نیز مستلزم توجه بیشتر اند.
در این مقاله همه ی نقل قولها با رنگ آبی مشخص شده اند و در برخی از موارد جمله ها به علامت دقت با خط نشانی شده اند.
اجازه دهید بحیث شاگرد این مدرسه همه ی پرسشها و ابهام هایی را که نزدم در این رابطه وجود دارند مطرح نمایم. از سرخط مقاله یعنی" فرهنگ دموکراسی" میاغازم. از دیر زمان به ما میگویند که فرهنگ عبارت از اندیشه ، اعتقاد و تجسم انها در عمل است. آیا دموکراسی خود جزی از فرهنگ است یا خود فرهنگی دارد به نام دموکراسی که آن را فرهنگ دموکراسی باید بنامیم؟ به گمان من میشود از فرهنگ دموکراتیک سخن گفت. ویربا سندی و همراهانش چیزی را به نام فرهنگ مدنی معرفی کرده اند و از مطالعه ی مقایسوی هفت کشور نتیجه گرفتند که سه نوع فرهنگ مدنی وجود دارد. از مطالعه ی کامل مقاله نه تنها نیت صاف و مقصد نگارنده را میتوان رد یابی کردف زیرا در موردی از عنوان فاصله میگیرد.
ایشان فرهنگ دموکراسی را چنین تعریف مینمایند:
"فرهنگ دمكراسی شامل مجموعه ی ارزش های مدنی است كه توسط نهادهای اجتماعی،با تربیت و پرورش در هر افراد "درونی" شده و زمینه رشد و توسعه فکری آنان را فراهم میسازد. "
هرگاه تنها تعریف را از" مجموعه ی ارزشها ی مدنی...." درنظر گریم و بپرسیم این تعریف مبین چه است؟ به نتیجه ی غیر از دموکراسی میرسیم، زیرا " مجموعه ی ارزشهای مدنی که توسط ... در هر افرد"درونی" شده و...را فراهم میسازد." باید فرهنگ (به قول کارل مارکس) طبقه ی حاکم باشد. در این تعریف به فکر من، مابیشتر میتوانیم سیمای آنچه را سوسیالایزیشن یا اندوکترینایزیشن میخوانند ببینیم. زیرا از نهاد های اجتماعی سخن به مان آمده است نه از نهاد های دولتی یا حکومتی. استدلال من این است که فرهنگ طبقه ی حاکم میتواند از آنچه بوسیله ایلیت های حاکم تعلیم و تعمیم داده میشود، متفاوت باشد. این امر بخصوص در دموکراسی های کشور های صنعتی صدق مینماید، جایی که مرزهای طبقاتی در بسا موارد ذهنی کمرنگ میگردند. این مرز ها در جوامع از نگاه صنعتی عقبمانده در همه ابعاد خویش پر رنگ و بر جسته اند. پر رنگی و بیرنگی این مرز ها در نهایت امر به شعور موجود ارتباط دارد که میتواند کاذب باشد یا صادق. در مواردی که آگاهی و شعورمربوطه بوسیله ی واقعیتهای موجود مورد تایید قرار گیرد مرز ها روشنتر دیده میشوند.
در پره گراف بعدی چنان تفهیم میگردد که باید نخست فرهنگ دموکراسی را بوجود آوریم و سپس دموکراسی را. این به آن میماند که از مجرد بخواهیم پیش از زن کردن مانند زن دار رفتار کند با از زندانی بخواهیم که مانند فرد آزاد یا برعکس رفتار نماید. تامین حاکمیت قانون دموکراتیک بر همه و بصورت پیگیر فرهنگ مدنی را رشد میدهد و به همین دلیل دموکراسی بدون قانونیت فاقد معنا میباشد.
ناب بودن تیوری آقای دلجو در این است که در مدل دموکراسی دلجو نخست فرهنگ دموکراسی بوجود میاید: در جامعه ی که حاکمیت مناسبات دموکراسی ایجاد میگردد باید قبل از همه زمينه و شرايط فرهنگي و پتانسيل پذیرش تغيير و تحول دموکراتيک در اذهان مردم جا افتاده باشد تا دوام و کارآئی مناسبات دموکراسی را ضمانت نماید زیرا تثبیت مناسبات دموکراسي و استقرار نهادهاي دموکراتيک،نیاز به زمینه و بستر فرهنگ دموکراتيک دارد . یا به تعبیر دیگر با توجه به جنبه فرهنگ و نهاد بودن دموکراسي،قبل از هرکاری باید مناسبات،فکر و اندیشه دموکراسی در اذهان مردم تثبیت گردد تا آنان صلاحیت ایجاد نهاد های مدنی را برای پاسداری از حاکمیت مناسبات دموکراتیک پیدا نمایند و الا در صورت عدم رشد فرهنگ دموکراسی در جامعه، دموکراسی خود تبدیل به و سیله مدرن در خدمت حاکمیتهای مستبد و انحصار طلب خواهد گردید.
و سپس:
به تجربه ثابت گردیده که مناسبات دموکراسی در یک کشور زمانی استحکام مییابد که اخلاق و فرهنگ و ارزشهای دموکراتیک به زیربنای فرهنگ مردم تبدیل شده باشد . زمانیکه مناسبات و ارزشهای دموکراسی در زمینه ذهن و فرهنگ مردم نهادینه گردید آنگاه است که دموکراسی زمینه تحقق پیدا نموده و در پرتوی حاکمیت مناسبات دموکراتیک،مردم از حق تعین سرنوشت، آزادی احزاب،مطبوعات،رسانه ها و جوامع مدنی برخوردار میگردند و متقابلا موجودیت نهاد های مدنی به گستردگی روابط اجتماعی،سیاسی کمک نموده باعث تحکیم مبانی دموکراسی در جامعه میگردند.
دموکراسی در این مدل به بستر فرهنگ دموکراتیک نیاز دارد و این کار تنها از راه جا افتادن" زمینه و شرایط فرهنگی و پتانسیل پذیرش تغییر و تحول دموکراتیک در اذهان مردم..." میسر میگردد، تا "... دوام و کار ایی مناسبات دموکراسی را ضمانت نماید..."
در رابطه با مناسبات دولت و جامعه ی مدنی از زمان هیگل به اینسو بحث در جریان است. دموکراسی های جهان معاصر بر جدایی دولت از جامعه مدنی تاکید دارند، در حالیکه دموکراسی های لیبرال در روابط خود با گروپها دو مدل کورپورالیستی و پلورالیستی را میشناسند و در روابط بین المللی از وابستگی یا استقلال دولت و جامعه تیوری هایی وجود دارد. در مدل مورد بحث ما زمانی "... دولت به نحوی از انحا به نهاد های مدنی و سازمانهای نظارتی و «ان- جی- او» ها وابسته میباشد...". و زمانی مجزا از آن قرار دارد.
درمتن ذیل این موضوع بک گون ویژه ای توضیح شده است.
در کشور های مدرن و دموکراتیک،فرهنگ و مناسبات دموکراسی نهادینه گردیده و مردم صلاحیت پذیرش مناسبات دموکراتیک را پیدا کرده اند و با دخالت مستقیم شان نهاد های مدنی را ایجاد می نمایند تا این نهاد های مدنی به نمایندگی از مردم،صلاحیت نظارت،مهار و کنترول بر دولت را داشته و بمثابه یک اهرم فشار دولت را ناگزیر به تمکین از خواست جمعی نمایند . زیرا دولت به نحوی از انحا به نهاد های مدنی و سازمانهای نظارتی و «ان- جی- او» ها وابسته میباشد در واقع وظیفه اصلی و فلسفه وجودی نهاد های مدنی مستقل از بدنه دولت،اینست که از فربه شدن بیش از حد دولت جلوگیری بعمل آورده و اختیارات آن را صرف در حوزه عمومی محصور نموده و از تشبث در حوزه های خصوصی بازدارد. چون بدون جدایی نهاد های مدنی و دولت و جدایی حوزه های عمومی و خصوصی در جامعه،دموکراسی محقق نخواهد شد.
مشخصههای بارز دیگر این مدل دموکراسی عبارت اند از:
بی نهایت خوشبینانه میباشد:"مردم با نظارت همیشگی بر دولت،مجریان امور را وا میدارند تا قدرت را فقط در راستای تامین مصالح جمعی به خدمت بگمارند."
مردم وظایف شان را بعد از انتخابات پایان یافته تلقی نمی نمایند.چون همه آگاهند و میدانند که تراکم و تمرکز منابع قدرت،خود از مولفه های اصلی زایش استبداد،در جامعه بوده و زمینه مشارکت سیاسی و تبارز اراده جمعی را سد مینماید .به همین لحاظ با ایجاد نهاد ها و سازمانهای مدنی،قدرت بازدارنده و اهرم فشاری در برابر دولت ایجاد می نمایند تا دولت نتواند قدرت را متمرکز نموده و از قدرت تفویض شده به نفع عده ای قلیل،سوء استفاده نماید.
آقای دلجو در این قسمت چارچوب فکری خود به دو موضع نهایت مهم مورد منازعه دانشمندان پاسخ میدهد.
1) استفاده از قدرت فقط در راستای تامین مصالح جمعی. بهترین مثال آن امنیت ملی یا بین المللی (سرکوب عراق برای تامین صلح و توسعه ی دموکراسی) باشد.
2) موضوغ تمرکز قدرت و منقسم بودن قدرت را که موضوع مورد منازعه ی ایلیتیست ها، مارکسیستان و پلورالیستان میباشد، به نفع پلورالیستان فیصله مینماید.
مشخصه مهم دیگر این مدل این است که سایر مدلها بر پا ایستا ده اند، در حالیکه مدل دلجو بر فرق خود ایستاده، زیرا در همه جا فرهنگ روبنا است در تن آدمی نیز سر محل اندیشه و تفکر است، مگر در مدل مورد بحث ما فرهنگ زیربنا است.
با این استدلال به این نتیجه میرسیم که دموکراسي بر مبانی و پایه های استوار است که به «فرهنگ دموکراسی» از آن یاد مینماید و در کشوری مثل افغانستان که این مبانی (فرهنگ دموکراسی) توسعه نیافته و مردم مبتنی بر ارزشهای این فرهنگ آموزش لازم را ندیده چگونه مي توان انتظار داشت که مناسبات و ارزشهای دموکراسی در آن جامعه استحکام یافته و نهاد های دموکراتیک ایجاد گردد ؟
هر گاه به بزرگترین پره گراف در تیوری پردازی دلجو توجه نماییم، خوشبینی بیش از حد و دور اندیشی از واقعیتهای سرسخت را در میابیم. تیوریسن افغانی ما در گیر خبطی شده که رابرت دال متفکر کلاسیک امریکایی دموکراسی پولیارشی سالهای در1950 دوچار آن بود. هم دال و هم لیند بلوم بعدها به اشتباه خود اعتراف و آن را تصحیح کردند. آنها تصویر زیبایی از دموکراسی در امریکا ترسیم میکردند. بیتیید این پره گراف را باهم یکجا بخوانیم.
انسانهائیكه در تحت تسلط فرهنگ خشونت، استبداد و زور مملو از كمبود و عقده های درونی رشد نموده و به بلوغ جسمی میرسند خود متولی درونی كردن فرهنگ استبداد و خشونت در جامعه می شوند. و با مدارا،تحمل،گفتگو،همزیستی، توسعه سیاسی و... که مظاهر فرهنگ دموكراسی میباشند،احساس بیگانگی نموده و خود بمثابه عامل بازدارنده بر علیه مناسبات دموکراسی دست به اقدام زده و طلایه دار فرهنگ استبداد و خشونت در جامعه میگردند . مسلما که در حاکمیت این فرهنگ خشونت،بر عکس جامعه ی دموکراتیک،که به انسان و حقوق انسانی احترام قائل اند و هر گونه تعرض به جان و مال و ناموس انسان،تعرض به بنای اجتماع و تعرض به حقوق اولیه انسان ها محسوب میگردد،جان و مال و حیثیت و حقوق انسانها ارزشی نداشته و کشتن و شکنجه و نابودی و بربادی انسانها،توجیه مذهبی و اجتماعی پیدا مینمایند و درست به همین لحاظ شاهدیم که متولیان فرهنگ قبیله، آدم کشی و جنایت را جزء واقعیات روزمره،متداول و مرسوم زندگی شان،به حساب آورده و به آن افتخار نیز مینمایند و بدون ترس از انجام جنایت،آدم می کشند،سر از قفا میبرند،شلاق میزنند،خانه ها و مدارس را ویران مینمایند و مزارع را به آتش میکشند و هیچ ترس،هراس و دلهره ی از ارتکاب این اعمال ضد انسانی شان ندارند و در کمال خونسردی و آرامش در ملاء عام و در زیر ذره بین ارگانها و سازمانهای خبری به اصطلاح مدافع حقوق بشری انرا به اجرا می گزارند.
چند نکته مهم را در این رابطه باید خاطر نشان نمایم:
1)نه تنها بزرگ ساختن یک چیز کوچک نادرست است، بلکه کوچک ساختن یک چیز بزرک نیز. واقعیت بینی عبارت ازدیدن همان چیز است که هست. عقب ماندگی از لجاظ پیشرفت نباید اهانت را تبریه نماید. فرهنگ همه جوامع تنها فرهنگ مدنیت یا خشونت نبوده بلکه آیخته از ان است. همه ی تدابیر برای تامین قانونیت و ارامش عامه، حتی استفاده ازتکنالوژی به معنای محدود ساحتن خطر موجود خشونت است.
2) نویسنده با بیان یکه و تکه به خود کم اندیشی و بیگانه پرستی متوسل میشود و میگوید عقده ها و کمبود های درونی تنهاها در فرهنگ خشونت وجود دارد و این ها متولی …. اند.
3) نویسنده به خواننده میگوید که در جامعه دموکراسی "…هرگونه … تعرض به حقوق اولیه انسانها محسوب میگردد…." و کار کردهای حکمرانان انتخابی این جوامع را نادیده میگیرد.
در این شکی نیست که داشتن یک نظام دموکراتیک و عادلانه که در اصل حق هر ملت است ( حق اراده ی ملی و حق مشارکت سیاسی) یک امتیاز نیز حساب میشود، مگر این امتیاز همانند ثروتمند بودن نه باید به نابرابری و تبعیض در قضاوت منجر گردد.
فکر میکنم که خواننده اکنون با من همنوا خواهد بود که مدل دموکراسی دلجو تنها دل یک اقلیت را میجوید تا دل توده ها. این مدل را تنها میتوان بحیث قصه ی نادرست در مورد دموکراسی و گزارش چشمدیدهای فاقد عمق وتسلسل ار واقعیتهای یک جامعه دموکراتیک ارزیابی نمود. جهات دیگر مقاله " فرهنگ دموکراسی " را در آینده بررسی خواهم کرد.
پایان