خاطراتِ خانه مردگان؛
نویسنده: اسد بودا
یادگاری نویسیهای مهاجرینافغانستانی بر دیوار اردوگاه عسکرآباد ورامی
آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن « مهاجرت» کنید!
برتولت برشت شاعر و نمایشنامه نویس انقلابیِ مارکیسست در یکی از شعرهایش میگوید:« به یاد آر تاریکی و سرمای سخت را، در این دره که آه و فغان و ناله و غوغا است». منظور برشت از «تاریکی و سرمای سخت» چیست؟ آن درة که در آن «آه و فغان و ناله و غوغا» بیداد میکند کجا است؟ تاویل و تفسیر شعر برشت و در یافت نیت او از یکسو به خاطر خصلتِ پیچیدة ذاتی شعر و از سوی دیگر به دلیل فاصلة زمانی ما از برشت و زمانة او، مخصوصا براساس پیشفرضهای تاویل در عصر اخیر که از مرگ مؤلف سخن میگوید، اگر نگوییم ناممکن، دشوار به نظر میرسد، اما شاید بتوان «تاریکی و سرمای سختِ» را که برشت از آن سخن میگوید به هر آنچه که دیوارهای اخلاقانسانی فرو میریزد تعمیم داد و هر آنجایی نظیر «آشویتس»، «زندان ابوغریب»، «گوانتاناما»، «اردوگاه سفیدسنگ»، «اردوگاه تل سیاه» و «اردوگاه عسکرآباد ورامین» را که در آن«فاجعة اخلاقی و انسانی» اتفاق میافتد، «دره آه و فغان و ناله و غوغا» دانست که برشت به زبان شعر بیان کرده و ما را از آن میترساند.
بیگمان اگر به جای «من» امشب برشت در «اردوگاه عسکر آباد ورامین» میبود، بهتر وضعیتِ اینجا را روایت میکرد، رساتر میسرود و جانگداز تر فریاد بر میکشید، همین طور آوارگان سرگردان چون والتربنیامین، هربرتماکوزه، تئودورآدورنو و ماکساورکهایمر که اردوگاههای عصرجدید را جلوهای انضمامی فاشیسم، «صنعتِفرهنگ»، «زباناصالت» و مفاهیم کلی و جعلی چون «دولتـملت»، «تجدد»، «دینناب»، «عقلخودـآیین»، «آسیایی»، «اروپایی»، «ایرانی»، «افغانستانی» وِ زنجیرهای از پدیدارهای همبستهای میدانند که ازکارخانههای تولیدی کالای استانداردشده، رسانههای تبلیغاتی، آموزشگاهها و آکادمیها و دانشگاههای که معرفتِ فاشیستی تولید میکنند و کلهای مشتریان بازار معرفت را از دانش دستهبندی شده به مثابة محمولههای معرفتی ایدئولوژیک پر میکنند تا زندانهای «تنببه و مراقبت دیوانگان»، بازداشتگاهها و اردوگاههای پناهندگی که «مهاجران تحقیرشده» ـ مهاجران که رسانههای تبلیغاتی آنها را مجرم به تصویر میکشند ـ ، دزد، بیگانه و اشرار، به جامعه بشری تحویل میدهند، و... را در بر میگیرد، میتوانستند «درخششِفاجعه» را بهتر و شفافتر بیان کنند. مسئله اصلی اما آن است که ناکامی در روایت فاجعه فقط به ناتوانی شخصی من مربوط نمیگردد، به ذات فاجعه بر میگردد، حتی اگر آنها میبودند باز هم نمیتوانستند این «فاجعه» را آنگونه که واقعا هست روایت کنند، زیرا زبان و مفاهیمزبانی ابزار نارسایی است که قدرت روایتِ فاجعة اخلاقی را ندارد؛ از آنجا که گفتگوی زبانی مبتنی بر برخی توافقهای اخلاقی است، وقتی «فاجعةاخلاقی» رخ میدهد و دیوار اخلاق فرو میریزد، وقتی سلطهاندیشی جای تفکراخلاقی و انسانی را میگیرد و زور و چماق به تنها منطق ممکن رابطة انسان با انسان بدل میگردد و هنگامی که انسانیت از درون میپوسد، زبان نیز معنایش را از دست میدهد و کلمات و نشانههای دلالتگر که نقش انتقال معنا را ایفا میکنند به دالهای تهی مبدل میشوند که قادر نیستند از رخسارِ تیرهگون فاجعه پرده برگیرند؛ به ییان دیگر هنگام وقوع فاجعة اخلاقی، زبان و نشانگان معنایی نیز تیره و تار میگردد و جز «فحش» و «دشنام» و یا «ترحم نفرتانگیز» که توهین مضاعف به قربانیان فاجعه است، چیز دیگری به ما نمیگوید. شاید افراد بسیاری در گوشه و کنار این عالم در بارة وضعیتِ تراژیک و اندوهبار که در اردوگاههای پناهندگان افغانستانی میگذرند اظهار نظر کنند، بنویسند، و رسانههای جمعی گزارشهای خبری و تصویر پخش کنند و حتی آه و ناله سر دهند، اما واقعیت آن است که آنچه رسانهها در این باره گزارش میدهند نوعی تبلیغات بسیار سطحی است و بر فرض اگر عکاسان و خبر نگاران و فیلمسازان و هنرمندان در این باره کارهای هنری انجام دهند، شاعران، شعر بسرایند، داستاننویسان و نویسندگان بنویسند و قصهگویان، قصه بگویند، از حد یک دغدغة «زیباییشناختی» فراتر نمیرود. آنها نه تنها ماهیت فاجعه را افشا نمیکنند و از رخسارِ تیرهگون پرده بر نمیدارند، بلکه با تبلیغاتیکردن و زیباییشناختن کردن فاجعه آنرا مخفیتر و وارونهتر جلوه میدهند. در واقع تنها مهاجرین افغانستانی که با خون و جان دهشت اردوگاهها را تجربه میکنند و تنها کسانی که باران تازیانهها بر آنها میبارند و آهنگ جانخراش شلاق و باتم اندامهای آنان را تکهتکه کرده و به رقص میآورند و دشنامها و توهینها دیوار هستی آنها را در هم میریزند، میدانند که در اینجا چه میگذرد، تنها من که به حکم سرنوشت برای چندمینبار بهرغم داشتن مدرک اقامتیِمعتبر از این اردوگاهها گذر میکنم و قربانی این فاجعة عظیم اخلاقی شدهام، میدانم که چگونه تصویر انسانی ام در زیر چکمه سربازان تکه تکه میگردد و صدای لرزان و گرفتهام در این «خانه مردگان» که از یکسو «لشکریانِاموات» مرگِ زنده را تجربه میکنند و از سوی دیگر بیرون از میلههای این خانه، سربازان، جشن رقصِ مرگ و خشونت و دلالی و باجگیری و سرقت به راه انداختهاند، به صورت یاسآمیز به خاموشی میگراید. ببخشید اگر دستهایم هنگام نوشتن این یادداشت میلرزند، زیرا چماق سربازان آنقدر سنگین، دردآور و شکننده بود که بازوان خسته و نحیفم را بیحس کرده است، نه تنها بازوان مرا بلکه بازوان بیشمار انسان آواره و فرق سر آن پیرمردی خسته و کوفتهای که پلیس هنگام کار او را دستگیر کرده و به اینجا آورده و اکنون به جای عرق از پیشانیاش خون جاری است؛ ببخشید اگر نمیتوانم گفتههای آوارگان زندانیشده در پشت میلهها را «کلمه به کلمه» برای تان نقل کنم، زیرا سیلی که مسئولین اردوگاه بر گوشم نواختهاند، به پردة گوش و عصبِ شنواییام آسیبرسانده و بنا بر این صداهای لشکریان اموات برایم گنگ و مبهم است. نمیدانم میدانید یا نه، در اینجا زبانها لال است و شنیدن ممنوع! میخواستم سخن بگویم، سرباز با مشت به دهانم زد اکنون از دهانم به جایی کلمات خون میآید، میخواستم بشنوم مسئول اردوگاه با سیلی بر گوشم زد، اکنون گوشم کاملا آسیب دیده، در حس شنواییام اختلال ایجاد شده و احتمالا دیگر تا ابد حس شنواییام به حالت طبیعی بر نخواهد گشت؛ مرا ببخشید اگر نمیتوانم دلآزارترین فاجعههای انسانی را که در این اردوگاه به وقوع میپیوندند، فاجعههایی را که در اردوگاههای دیگر اتفاق افتاده، کشتار سال 1373 «اردوگاه سفیدسنگ» و یا فاجعههای اخلاقی که در شرف وقوع است و یا به زودی اتفاق خواهند افتاد، روایت کنم و یا «بد» روایت میکنم، زیرا سخن گفتن در باره این فاجعهها بیمعنا و حتی غلط است و روایت من یا روایت هرکسی دیگری نه تنها چیزی در باره سرشت این فاجعه نمیگوید، بلکه آنرا مقلوب و وارونه نشان میدهد و بالاخره ببخشید که در بارة این فاجعه مینویسم، نوشتن برایم نوعی «تطهیرازگناه» است و من با نوشتن فاجعةای اخراج حشونتبار و غیرانسانی مهاجرین افغانستانی که دنیا در بارة آن سکوت کرده است، میخواهم گناهم را کم کنم. باید خاضعانه اعتراف کنم که من توانایی روایت این فاجعه اخلاقی و انسانی را ندارم، اما باور کنید، بدنم تب دارد، قلبم در حال ترکیدن است، دیوار هستیام ویران شده، نمیتوانم ببینم، نمیتوانم بگویم، نمیتوانم بنالم، پس لا اقل بگذارید فریاد انسانیام را، اندوه و رنج سیزیفی و محکومیت انسانی خویش را، بر روی کاغذ خط خطی کنم؛ اکنون که تقدیرم نیستی است، اکنون که تازیانهای بیداد جان هموطنانم را نشانه رفته است و من به دیار نیستی رهسپارم، ترجیح میدهم به جای تندادن به حقارت و پوسیدن در مرداب حقیرِ زندگیِ ریاکارانه، خونم را در جوهر قلم جاری ساخته و وجودم را در کلمات نیست کنم و از هستی خویش نشانههای گذری بسازم برای نسلفردا و فرداهای دوری که به انسانیت ایمان دارند، برای آنهایی که زندانی کردن، شکنجه و تحقیر انسان را غیر اخلاقی دانسته و این اردوگاههای وحشت را که آخرین تقدیر تراژیک آوارگان افغانستانی در آن رقم میخورد، ویران خواهند کرد و برای آنهایی که درد انسانیت را میفهمند، برای آنهایی که صدای شکستن استخوانهای روحم را، نالهای مادران، خواهران، برادران، پدرانم را میشنوند و صدای کودکان معصوم افغانستانی را که هراس و دهشت این روزها همچون زخم ناسور بر پیکر روح آنها تا ابد باقی خواهد ماندمن از «اردوگاه عسکر آباد ورامین» برای شما مینویسم، از شکنجهگاه روح و از آنجا که بوی گندِ تعفن و کثافت در فضای آن میپیچد. اکنون من پشتِِ میلههای اردوگاه زندانیام، منظورم از «من»، تنها خودم نیست، این «من» هر آنکه را بنام «اتباعبیگانه» دستهبندی میشود، در بر میگیرد. ما هم مثل دیگر مردمان جهان انسان هستیم، تقدیر ما را به درون اردوگاه کشانده؛ اکنون که من در پشت میلههایم بیرون همهمه است، نعرة هولناک سربازان به گوش میرسد، سیاهی، انبوه و انبوهتر میگردد و فرجام مهاجرت انسان افغانستانی به «جمهوری اسلامی ایران» کذب نهفته در این ایده را که «بنی آدم اعضای یکدیگرـاند» بر ملا میسازد و در اینجا از «اسلام مرز ندارد» که روز شعار مسلمانان انقلابی بود، خبری نیست، همه این ادعاها بیمعنا شدهاند و در اعماق غار افلاطونی«دولتـملت» به سایههای گذر میمانند که روزی از ذهن انسانهای صادق و سادهاندیش عبور کردهاند. درست است که مهاجرین نه تنها «انسان»، بلکه «مسلمان» نیز هستند، اما از آنجا که در اینجا سنجیدارِ انسانیت و اسلامیت نه «پاکی» و «کرامتِانسانی»، بلکه «کارتِملی» است و انسانیت و اسلامیت را شمارهها و اعداد تعیین میکند، نه ایمان و اخلاق و پیروی از «قرآن» و قانون «محمد(ص)»، انسانبودن و مسلمانبودن کسانی که فاقد کارتِملی هستند نه تنها اعتباری ندارد، بلکه کاملا مضحک و خندهآور به نظر میرسد. دردا ما کجاییم؟ اینجا کجا است با این «تاریکی و سرمای سخت»؟ اینجا کجا است که اندوه آوارگان، ضجههای مادران پیر و پدران سالخورده و «آه و فغان و غوغای» دختران جوان و اطفال بیگناه «درسکوت دمفروبستة زمین» دور از چشم جهانیان و خبرنگاران و جنبشهای بشر دوستانه در میان دیوار اردوگاه خاموش میگردد؟ این جا که کجا است که «بهتران»، بهتریِ شان را با اعمال خشونتآمیز به اثبات میرسانند، با دشنام و توهین، با چماق و شلاق و چوب و لگد؟ تصور این وضعیت در ذهنم نمیگنجد و به تصویر کشیدن آن ناممکن است. حس میکنم آنچه از پردة چشمانم میگذرد واقعیت ندارد؛ کابوسِوحشتی است که در عالم رؤیا و تخیل بر من هجوم آورده، شاید جنون به سراغم آمده و شاید هم اکنون در سالن سینما نشستهام و «ژانر وحشت» تماشا میکنم، شاید آنچه میبینم صحنة جنایی یک فیلم سینمایی چون «کشتار با ارهبرقی در نیورک» است و یا یکی از رمانهای جنایی «استفنکینگ» را ورق میزنم. نه، اشتباه میکنم این تصویر دهشتناک ربطی به ژانر وحشت و صحنة جنایی سینما ندارد، یقینا ورقپارههای رمان هم نیست؛ آنچه در این اردوگاه میگذرد شباهت تام و تمام دارد به فیلم «فهرستشندلر»، شاهکار «استیون اسپلبرگ» که سرنوشتِ اندوهبار آوارگان یهود را در آشویتس به تصویر کشیده است، با این تفاوت که در اینجا «شندلرِ» وجود ندارد که فهرست آوارگانافغانستانی، این یهودیهای سرگردان قرن بیست و یکم را به یادگار ثبت کند، با این تفاوت که اینجا «مرگِجسمانی» کمتر است، اینجا «قربانگاه روح است» و «لشکریان اموات» که روح شان در اینجا قربانی میشوند، باید مسیر طولانی تهران تا کابل را بپیمایند تا مرگ مکرر را تجربه کنند. همانگونه که در ”فهرست شندلر“ سرباز نازی دختر یهودی را به جرم اینکه «مهندس» است و به گناه اینکه بلد است مثل «کارل مارکس» بعضی چیزها را بفهمد با شلیک گلوله در مغزش به کام مرگ میفرستد، در اردوگاه عسکرآباد نیز وقتی «سرباز» فهمید در کیفم کتاب وجود دارد، با سیلی به صورتم زد، با لگد به ساق پاهایم و با خشونت و قساوتِ تمام مرا از پلة پنجم راهرو به روی «سنگفرشها خیس و کثیف» اردوگاه انداخت. نه، بازهم اشتباه میکنم، حتی فیلم «فهرستشندلر» نیز نمیتواند این صحنة تراژیک روایت کند، آنچه میبینم فیلم نیست، رؤیا و توهم هم نیست، واقعیت دارد؛ واقعیتی که در تصور انسان نمیگنجد؛ واقعیتی که مفاهیم قادر به بیان آن نیستند و دوربین از به تصویر کشیدن آن شرم دارد، چشمان دوربین معصوم تر از آن است که این فاجعة اخلاقی و گناه انسانی را تاب آورده و ببیند، من هم با نوشتنم به قربانیان این فاجعه خیانت میکنم. آنچه در این جا اتفاق میافتد قابل «گفت» نیست، نوشتن آن در حقیقت فروکاستن آن در مفاهیم است، تحریف و مخدوش نشاندادن آن. تجربهای هولناکی را که در عسکر آباد، تل سیاه، سفیدسنگ و پاسگاهها به وقوع میپیوندند، نمیتوان به زبان مفاهیم ترجمه کرد و یا با چشم دوربین به تصویر کشید. چگونه میتوان زبان حال پیر مردی را که تازه از «زیارت کربلا» برگشته، یکی از پاهایش از کار افتاده و به کمک عصار راه میرود، اما سرباز عصایش را میگیرد و از راهپلهها، به میان جمعیت پرتاب میکند، به پشت میلههای مرگ، به روی سنگهای سخت و کثیف، به کمک مفاهیم ذهنی بیان کرد؟ چگونه میتوان احساس دختران جوان را که به خاطر ملاقات با اعضای خانوادهشان احساس فروشی میکنند، معصومیتِ چشمانشان را عرضه میکنند و لبخند شان را، با نگاه دوربین روایت نمود و به تصویر کشید؟.سخن گفتن در باره این فاجعه از اساس غلط است، تنها کسی میتواند این فاجعه را درک کند که با آن یکی شود و من چقدر خوششانس بودم که «سرنوشتِ دژخو» مرا به این جا آورد تا با فاجعه یکی شوم، با این «آشنایان غریب»، با «این دوزخیان روی زمین»، با این «اتباع بیگانه». بخت با من یار بود که سربازان دستگیرم کردند و به رغم داشتن اقامت به زور مرا به این جا آوردند که از در و دیوارش توحش میبارد، به این «تاریکی و سرمای سخت و در این دره که آه و فغان و غوغای» زنان و کودکان و مسافران خسته به هیج جا نمیرسد؛ به اینجا که در قرن بیست و یک «مرگزنده» جریان دارد و از زمین و آسمان، درها و پنجرهها، از دیوارهای رنگ پریدهی که پر است از خاطره رهگذارن بیپناه، از میلههای آهنین، توالتهای کثیف که تنها محل قضای حاجت نیست، محل خواب و استراحت و خوردن غذا نیز هستند، از هر آنچه در این جا رنگ هستی دارد، مصیبت و تیرهبختی میبارد. اینجا فاجعه در اوج است؛ اردوگاه عسکرآباد ورامین «سپاهی ار ارواح سرگردان» را در کام خود فرو برده، خش خش صدای نفس لشکریان اموات که روی سنگفرشهای خیس و کثیف و تختههای چوبین سقف توالت بیرمق افتاده و آخرین امیدها و آرزوهای شان را از دست دادهاند به گوش میرسد، تعفن همه جا را فرا گرفته این جا «آخرالزمان» است، اینجا آخر دنیا است، ایستگاه حساب و کتاب و دنیای مهاجران به پایان میرسد؛ صدای «آژیر» خطر که هر از چندگاه بلند میشود، بر اندامها لرزه میاندازد، جیغ آژیر گوشها را میخراشد. انسانیت مرده است، «خدا» حضور ندارد، اینجا «مجازاتگاه» آوراگان «بیگانه» است و فاجعةاخلاقی دوراز چشم خدا، اخلاق، انسان، سازمانهای حقوقبشر، جامعةجهانی و هر آنکه با این فاجعه یکی نیست، اتفاق میافتد. اینجا خدا وجود ندارد، اخلاق وجود ندارد، انسانیت بیمعنا است، تنها چوب و چماق فرمان میراند، مسئولین اردوگاه و سربازان و البته گاهی هم اگر بخت یارت باشد «سکههایِاسکناس» و «چکهای تراول» بالاتر از «سهصد هزار تومان» این امکان فراهم میسازد که یکبار از دیوار مرگ و از «خانهای مردگان» آنسوتر بروی، اما هیچ تضمینی وجود ندارد که دوباره به دام نیافتی، اردوگاه همیشه انتظارت را میکشد، همین طور چوبها و چماقها و لگدهایی که به بدنت عادت کردهاند. خدایا به کجا رود این مسافران؟ چگونه تاب آورم این شبِ پلید و نا پاک را. وقتی صدای سربازان به گوش میرسد، هراسی مهیب چون نالة محتضران در فضای تنگ و کثیف میپیچد، در راهروهای دهشتبار که زندگی جلال و درخشندگیاش را به کلی از دست میدهد؛ قیامتی بر پا است، گناهکاران صف میکشند، بعد از اتمام ثبت نام همچون جنازههای بیروح به درون اردوگاه، این جهنمعصر جدید پرتاب میشوند، اینجا بخشایش وجود ندارد، فریادهای «دوزخیانِروی زمین» در دل شبِ هولناک صحرای ورامین و دود اشکهای تلخ «لشکر مردگان» ناپدید میگردند؛ در پشت میلهها، تل «مردگانِزنده» جان میدهند«در رنج بیکران خویش»، دلم از این دنیا میگیرد. روشنفکران، علماء دینی، مراجع مذهبی همگی سرگرم کار خویشاند و در بارة این فاجعه سکوت کردهاند، رسانههای جهانی اینجا را از یاد بردهاند و خدا نیز این قربانیان را فراموش کرده است.اکنون ساعت ۳ شب است، پلیسها اغلب به خوابرفتهاند، دور بین مخفی این نماد «سیکلوپیِ» عصرجدید که چشم دوم سرهنگ است در سالن اصلی فعال میگردد و لشکر ارواح سرگردان، پیکرهای کرخت و سرد و بیروح روی سنگفرشها به چشم میخورند، همهچیز به سردی گراییده و دهشت و هراس چند برابر شده است، فضا نفسگیراست، سکوتی از سرخستگی و اجبار، سکوتی از روی ترس و وحشت بر همه جا سایه افگنده، زوزهای دهشتبار سگهای هار از دور دستها به گوش میرسد، از میان مزرعهها، به نظر میرسد سگها با این زوزههای مرگبار خشم و نفرتشان را نثار این «بیگانگان» میکنند، سگها نیز هار شدهاند و تشنهای شکنجه و گوشت و خون آوارگان هستند. به گذر نامهام نگاه میکنم، به تاریخ اقامتم که هنوز چهار ماه باقی مانده است، گذرنامه را در جیب کیفـام میگذارم، چشمم به دیوارها میافتد؛ دیوارهایی که در آن یادداشتهایی چندین ساله «لشکریان اموات» به چشم میخورند، یادگارنویسیهای رهگذران؛ خاطرههای جالب، خاطرههای خندهآور، خاطرههای وطنپرستانه، خاطرههای کفرآمیز، خاطرههای از روی دلتنگی، خاطرههای از سر پوچی و بیمعنایی، خاطرههای از کار، از افغانستان، از راههای قاچاقی، خاطرههای از سفید سنگ، تلسیاه، و از خود این اردوگاه، اشعار عاشقانه، آیات «قرآنکریم»، شماره موبایل و تلفن و من هم برای تکمیل این دیوارنویسیها آدرس امیلم را بر روی «دیوار خانة مردگان» مینویسم: ؛ خاطرهها، محکومیت ما را روایت میکنند و اینکه هر انسانافغانستانی در این اردوگاه و در این سرزمین محکوم است. آنها «اتباع بیگانه»اند، فرقی نمیکند شیعهباشد، سنی، هزاره باشد، ازبیک، پشتون تاجیک و یا از اقلیتهای دیگر. همگی یکسان قربانی فاجعهاند. هم دیوارنویسیها این را میگویند و هم خودم به چشم خویش دیدم که همانگونه که مرد سالخوردة، پشتون از قندهار بیحال و زخمی به زمین افتاده بود، غلام حضرت تاجیک دستش شکسته بود و «آصف» ازبیک از پیشانیاش خونسرخ جاری بود و صفدر کربلایی هزاره را سربازان از پلهها به پایین پرتاب کرده بودند. دیدن این همه فاجعه، دیدن این همه قساوت را چگونه میتوان تاب آورد و این شبِ دیجور و ترسآور که فضای ذهنم را سیاه و مرگبار ساخته چگونه به پایان خواهد رسید؟ asadbuda@yahoo.com سعی میکنم برای خود سرگرمی پیدا کنم تا این شبِ یلدا کوتاهتر گردد. کتاب «موسیقیِآسمان» مجموعه اشعار معنوی گردآوریشده توسط «پاتریکلودی» را باز میکنم که در یکی از صفحاتش آمده است:« زندگی چیست؟ رؤیایی که با مرگ پایان مییابد.هیچ چیز جاودانه نیست، جز کوهها و در یاها». عناوین شعرها را مرور میکنم:«خدایارواح خاموش»، «در یک شبِظلمانی»، «چه کسی میداند عشق چیست؟»، «بودا در جنگلخاموش»، « زمانه چقدر هولناک است»، « مادر! مادر! قایقم در اقیانوسِ هستی غرق شد» « من و شما خواهیم رفت»، «چه کسی از این جهان متفر است؟»، «هیچ چیز جاودانه نیست»، «آهنگِ رقص روح»، «نمیتوانم در انتظار مرگ بایستم» و... . هرچند عناوین این اشعار جالباند، اما از آنجا که این اشعار بسیار معنوی هستند، در این فضایظلمانی سرشار از وحشت و هراس اردوگاه که اخلاق و «معنویت» به هیچ گرفته میشود، معنویت، «بیمعنا»ترین چیز به شمار میرود. موسیقی آسمان را در کیفم میگذارم و به جای آن «تنهاییِ محتضران» نوربرتالیاس را ورق میزنم، بازهم حس میکنم این کتاب با آنکه به صورت بسیار درخشان فرایند «مرگتدریجی» در تمدن جدید را توضیح میدهد، با حال و هوای «اردوگاه عسکرآباد» که در آن مرگ نه امر تدریجی، بلکه چون برفکوچ است که یکباره هجوم میآورد و زمینلرزهای که در یک چشم به همزدن دیوار زندگی را ویران میکند، هیچ مناسبتی ندارد. از کتاب ناامید میشوم، کتابرا میبندم و به دیوارهای اردوگاه خیره میشوم، چشمم به خاطرهنویسی های روی دیوار میافتد، به آخرین احساسهای حکشده بر دیوار که آهنگ رقصِ ارواح از آنها به گوش میرسد. به نظر میرسد خواندن «خاطراتِ» ثبتشده بر این «دیوار خانه مردگان» میتواند شب را کوتاهتر کند. میبایست با خواندن این خاطرات ذهنم را مشغول نگهدارم تا شاید این شب هولناک زود تر بگذرد. اما از کجا شروع کنم، دیوارها، درها، چارچوب پنجرهها، همه جا پر است از خاطرات که آخرین احساس «لشکریان اموات» را منعکس میکنند. نور، کم است، به دیوار نزدیک میشوم، در کنار دیوار جوان بیست سالهای را میبینم با «لباسکار» و افتاده روی سنگفرشهای خیس و کثیف، آیا او اقعا خواب رفته، بیحال است و یا مرده است، آیا او را کشته است؟ آهسته و بیکلام از کنارش میگذرم، بالای سرش روی دیوار بر روی یک کاغ A4 فلشی به چشم میخورد که در زیرش نوشته است:«قبله»، یعنی وقتی در برابر خدا میایستید به این علامت توجه کنید. آیا اینجا خدا وجود دارد؟ آیا این علامت را تنها از سر دروغ و ریاکاری بر روی دیوار نچسپاندهاند؟ در کنار علامت قبله به این یاد داشت بر میخورم: «آیا اسلام واقعیت واقعیت دارد؟ ترجیح میدهم کفر باشم، یادگاری رحیمی، از ولایت دایکندی»، بالای یادگاری رحیمی کسی به اسم «عجبگل» نوشته است:«یاالله». ذهنم آشفته میگردد، با خود میگویم شاید تنها خدا بداند که در اینگورستان اخلاق، بر عجبگل چه گذشته است! چند متر آنسوتر اما یادگاری «جمعه سرخک» به چشم میخورد:«خدایا! تو هم نیستی»، از یاد داشت جمعه سرخک میفهمم که روزگاری سختی را پشت سر گذاشته است. با خود میگویم اکنون جمعه سرخک کجا است؟ آیا او زنده است؟ آیا خدا به او پاسخ داد که «هستم؟» در کنار یادگاری جمعه سرخک یادگاری محمد علی را میبینم به این مضمون:«دو ساعت بعد برای همیشه ایران را ترک خواهم گفت؛ بودن در ایران، مخصوصا اردوگاه عسکرآباد دردی بود بیدوا، اینجا صداها در اعماق خاموش میشوند، شماره موبایلم را روی دیوار مینویسم، خدایا! از این بعد به کسانی در این گورستان ارتباطش با همه جا قطع میشود، تلفن بزن»، در اغلب این خاطرات، افراد از خدا مدد خواستهند و به نحوی با او راز نیاز کردهاند، اما در این میان خاطرهای کفرآمیزی توجهم را جلب میکند که کسی بنام اسکندر روی گچ خطخطی کرده است: «کاش من هم یک شماره موبایل داشتم تا روی این دفترچهای دیواری که از جنس گچ است شماره آن را به خدا مینوشتم، ولی میدانم که اینجا شهر شیطان است و موبایل خدا در شهر شیطان آنتن نمیدهد. من چند بار به خدا تلفن کردم، جوابم را نداد، دیگر هیچگاه به او تلفن نمیکنم. من از چشم خدا دور ماندهام. او صدایم را نمیشنود» سعی میکنم پارهای از یادگاریها را یاد داشت کنم، اما هنگام خواندن و یاد داشت «یادگاریهای روی دیوار» متوجه میشوم که سرباز که در کنار پنجره قدم میزند به من مشکوک شده است؛ از ترس به درون جمعیت پناه میبرم؛ دو باره وسوسه میشوم بر گردم و خاطرات روی دیوارها را مرور کنم، اکنون حس میکنم به یک منبع عظیم ازخاطرات دستپیدا کردهـام، اینجا «خانة مردگان» است، آخرین گذرگاه، واقعیترین و نابترین احساسها در دیوار این خانه وجود دارند؛ اکنون این اردوگاه برایم حکم «غار افلاطونیِ» را پیدا کرده که بر دیوار آن سایههای حقیقت نقش بستهاند. از کنار اتاق شماره ۱ میگذرم؛ این اتاق رو بروی دستشویی قرار گرفته؛ عبور از اینجا برایم کمی تکان دهنده است، زیرا اول شب وقتی تشنگی بر من فشار آورد از شدت تشنگی از شیر کثیف دستشویی آب نوشیدم، اکنون که تشنگیام کمتر شده یاد آن لحظه حالم را به هم میزند. جلو اتاق شماره ۲ میایستم، دو باره به دیوارها خیره میشوم، دو باره آخرین «ردـنشان»ـهای لشکریان اموات را مرور میکنم. روی چوکات آهنی در سالن، یادگاری بسیار کمرنگ به زبان «پشتو» وجود دارد، کمرنگی و همچنین تاریکی فضای سالن سبب میشود که نتوانم آن را بخوانم. فقط در بخش اول آمده: «ده خدای ...،» ادامهاش قابل خواندن نیست. در دیوار راهروها یا داشتهای زیادی وجود دارند، ناصر نوشته است : «آن روز که فلک از تو بریده است مرا»، یادگاری علیاصغر جالبتر است و چیزهای بیشتری را بیان میکند. او یادگاریاش را اینگونه نوشته است:«فردا بر میگردم، مقصدی بعدی سفید سنگ است، اینجا برزخ بود، اما فردا از برزخ به دوزخ میرویم، افغانستان صحرای محشر خواهد بود و رستاخیز بعد از مرگ، دو باره زنده خواهم شد، آری، دوباره زنده خواهم شد برای رنجبسیار، خدایا! مرا زیستن چه سود؟ من از تو نیستی میخواهم، مرا از شر زیستن برهان!». اکنون حس میکنم، جنس این دیوار آجر و گچ و سیمان نیست، این دیوار، دیوار احساس است، دیوار، مرا حس میکند و با من سخن میگوید، این دیوار تصویر شکستة من است، تصویر شکستهی انسانهای مفلوک و مغضوبِ روی زمین، تصویر مسافران که از اینجا عبور کردهاند. این اردوگاه به معنای واقعی کلمه، همان غار افلاطون است و این مهاجران زندانی، به معنای واقعی کلمه پدیدارهای حسی، گذرا و ناپایدار که برای جهانیان ارزش شناختن ندارند. اما باید این احساسها را خواند، باید به زبان این دیوار گوش داد. چشمم به یادگاری حسینداد میافتد که با خودکار سیاه و با خط شکسته نوشته است: فردا بر میگردم، چند روز بعد به خانه ام خواهم بود، اما دیگر خانهای وجود ندارد، بعد از آمدنم به ایران مادرم مرده است. وقتی مادرم نیست کسی به استقبال من نخواهد آمد، سالهای سختی را پشت سر گذاشتم، اما از همه سختتر زمانی بود که شب خسته از کار برگشتم و مرگ مادرم را شنیدم. شنیدن مرگ مادر در این دنیای غربت سخت است. کاش در دم آخر، آنلحظههای که مادرم به کام مرگ شتافت در کنارش میبودم تا بر دستهای مهربان و پر مهر مادرم بوسه میزدم، کاش هنگام مردنش سرش را در بغل میگرفتم! او در حسرتِدیدار من چشم از جهان فروبست. پیش از شنیدن مرگش برای او لباس و چادر خریده بودم، مقعنه سفید عربی و انگشتر عقیق و یک دست کفنی، عید نوروز سال گذشته دوستانم مرا از مرگ مادرم با خبر کردند؛ وقتی به وطن بر گردم، پیش از رفتن به خانه به مزار مادر خواهم رفت و تمام غمهای غربتم را در آنجا خواهم گریست، برخاکهای مقدس گورش بوسه خواهم زد. «آه! یادم نرود. بودن در اردوگاه از شنیدن مرگ مادرم هم سختتر بود.» شکنجة این اردوگاه را فقط مزار مادرم تسکین میدهد، سختیها و شکنجههای اردوگاهها را مو به مو برای مادرم تعریف خواهم کرد، اگر مادرم میدانست در این اردوگاه بر من چه میگذرد، نمیمرد، حتما برای دلداری من زنده میماند، بعد از مزار مادرم به سراغ پدر تنهایم خواهم رفت، آه! خدایا بعد از مرگ مادرم پدرم چه قدر تنهایی کشیده است، دیگر به ایران بر نمیگردم، بهتر است سنگ مزار خاکی مادرم باشم، خدمتگار پدرم، تا آواره در بهشتِ دیگران، دیگر اینجا بر نمیگردم، من از دو باره آمدن به «اردوگاه عسکر آباد» هراس دارم، از این توهین و تحقیرها و شکنجهها. «آه! یادم نرود. بودن در اردوگاه از شنیدن مرگ مادرم هم سختتر بود.»یادگاری حسینداد، اردوگاه عسکر آباد ورامین، ۲۵/ ۷/ ۱۳۸۵ یادگاری حسینداد، غمگینترین خاطره نیست، خاطرههای از این نوع بر در و دیوار اردوگاه بسیار است، و حتی خاطرههای غمگینتر از آن نیز وجود دارند. شیرمحمد از ولایت ارزگان، قریه حمزه، روی چوکات در سالن نوشته است:« من نفهمیدم که زندگی چیست؟ ولی بالاخره معنی مرگ را فهمیدم. مرگ، یعنی زندانیشدن در پشتِ میلههایِ آهنین اردوگاه عسکر آباد. وقتی به من توهین میشود و من نمیتوانم پاسخ دهم، این یعنی مرگ، من یادگاری نخواهم نوشت، چرا بنویسم؟ وقتی حتی خدا یادگاریام را نمیخواند» جمیل تاجیک میگوید: « خدایا کاش زود تر از اردوگاه عسکرآباد برویم» و مقبول جگرخون در کنارش نوشته: « فردا سفید سنگ، و دیگر چه؟»، احمد حسین زیرش نوشته:«دیگر هیچ!» تقی، شعر ناصر خسرو را تحریف کرده و نوشته: «خدایا راست گویم فتنه از تو است/ ولی از ترس نتوانم جغیدن/ اگر ریگ به کفش تو نباشد/ چرا «افغانی» باید آفریدن» و محمدرضا با خودکار نوشته: «از همة کسانی که گذرش به این اردوگاه میافتد خواهشمندم که نام «خدا» و «مادر» را در این دیوارهای کثیف ننویسند، زیرا خدا و مادر مقدستر از آن است که نام مبارک شان را در این دیوارها بنویسم.»، حسین نوشته است«دوستان عزیز دیوارهای تهران ما را ساختهایم، دیوارهای این اردوگاه ساختة دست ما است، اکنون این دیوارها ما رازندانی کرده است، ایران بعد از جنگ را ما آباد کردیم، ساختمانها شیک و آسمان خراشهای تهران را. اما امشب اردوگاه عسکر آباد شلوغ است، امشب در این شهر که ما آن را ساختهایم و در این کشوری که با خون و کار ما آباد شده، برای ما حتی جایی برای نشستن هم وجود ندارد!»، با خود میگویم این گفتة حسین چقدر شبیه گفته بنیامین است که میگوید «هیچ تمدن وجود ندارد که بر توحش آدمی شهادت ندهد». کاش میتوانستم این یادگاری ها را بیشتر بخوانم، کاش میتوانستم تمامی این خاطرات را بنویسم، کاش میتوانستم با «دیوار خانه مردگان بیشتر گفتگو کنم!»، در اینجا انواع خاطرهنویسی وجود، ملی، سیاسی، اخلاقی، کفرآمیز، عاشقانه و هر آنچه که در تخیلت عبور کند، از اینجا دلتنگترین انسانهای روی زمین عبور کرده اند. شب آهسته آهسته میگذرد. هنوز صدای سگها را از دور دستها میشنوم. صبح از راه میرسد. صدای آذان بلند میشود: الله اکبر، الله اکبر، رستاخیز عظیم است اینجا. مردگان، در این گورستان به نیایش بر میخیزند، به دعا و مناجات. آژیر خطر با تکبیر اذان در هم آمیخته و سکوتمرگبار این شب هولناک را در هم میشکند. جنازههای بیروح به پاخاستهاند، نمیتوانم این وضعیت را توصیف نمایم، تنها یک خیالپرداز آخرالزمانی میتواند این وضعیت را به تصویر بکشد. زمین دهان گشوده، ارواح میرقصند، مردگان به این سو و آنسو میدوند، برای وضو گرفتن و انجام نماز. خدایا! این همهمهی که به گوش میآید صدای دعا و مناجات است یا آهنگِ رقص ارواح؟ دیگر گیج شدهام، هیچ نمیدانم. این تصویر گیجکننده و آکنده از وحشت و اندوه، مرا به یاد «عکاسی از ارواح» میاندازد که «وولویچ» عکاس معروف در آن تصاویر اموات را به صورت تودة مبهم برای جمعیتِ سوگوار نشان میدهد. دو باره در واقعی بودن این کابوس دچار تردید میشوم، حس میکنم سکانس آخر فیلم «من متهم میکنم» ساختة «آبلگانس» است و من کسی که همچون «ژاندیاز» قهرمان این فیلم مشاعرم را از دست دادهام و در عالم رؤیا رستاخیز مردگان را روایت میکنم و مرگ خورشید را. شاید آبلگنس نیز مثل من روزی از «خانه مردگان» گذر کرده باشد و شاید به همین دلیل در سکانس آخرفیلم «من متهم میکنم» وضعیتی را روایت میکند که وقتی ژان دیاز رؤیایی خویش را برای مردم روستا روایت میکند، ابر تیره و عظیمی پشت سر آنها ظاهر میگردد و هیکلهای شبح مانند معجزهآسا از زمین بیرون میآیند، خسته و خاک آلود، پوشیدهشده در باندهای تکهپاره، عدهای لنگ، برخی نابینا، همگی تلو تلو خوران، میدان نبرد را ترک کرده و جادههایی را به مقصد روستاهایی نامعلومی در پیش میگیرند. شاید به همین دلیل است که «ژاندیاز» قهرمان فیلم پس از نقل رؤیایش خورشید را متهم میکند که بیمصرف در دل آسمان ایستاده و نظارهگر جریان جنگ است، و آنگاه میمیرد. این در همریختگی آوارگان و این صحنه دهشتناک دقیقا همان «پرترة یهودیِ سرگردان» از مجموع تصاویر «اپینال» را تداعی میکند که این جملات در آن به چشم میخورد:« پنجاهمین بار است که دور دنیا را میگردم، با اندوهی شدید پای در راه نهادهام و از روز تصلیب مسیح تا کنون شب روز در آوارگی به سر میبرم.» آیا اینها زندهاند؟ آیا آنچه در پردة ذهنم میگذرد واقعیت دارد؟ آیا این تصویر همان تابلوی «منین گیت در نیمه شبِ» ویل لانگستاف نقاش و هنرمند استرالیایی نیست که در آن هیکلهای مات و شبحمانند خارج از شهر در پرتو نور کمرنگ ماه، به سمت در خروجی روان هستند که احتمالا به برزخ یا دوزخ منتهی میشود؟ بیگمان شاهد یکی از غمبارترین صحنههای رنج انسان هستم؛ رنج که قابل بیان نیست و انسانرا دیوانه میکند. اینجا اردوگاه عسکر آباد است، خانة مردگان. آنچه میبینم تجسم عینی تابلوی نقاشی«بیخانمانان» اثر «لودیگ میدنر» یهودی است، روایتی است از یک شب غمآلود و تیره، فضای آخرالزمانی زندگی مردان فروشکسته و لحظاتِ دوزخی یک فاجعهای اخلاقی و انسانی که تنها ارمغان آن مرگ روح است، مرگاخلاق و انسانیت. جمعیت خسته از روی سنگفرشهای کثیف و سرد بلند میشوند، برای وضو گرفتن، برای نماز خواندن، صدای نفسهای خستهای مهاجران زندانی را میشنوم که از عمق دل میگویند: الله اکبر! به صدای پیر مرد که دیشب سربازها از پله پنجم روی سنگها انداخته بود گوش میدهم، صدای لرزانش به گوش میرسد«الحمدلله رب العالمین، الرحمن الرحیم، ملک یوم الدین، ایاک نعبد و ایاک نستعین»، آیا خدا صدای او را میشنود؟ آیا او درست میگوید که خداوند« رحمن و رحیم» است، پس چرا به او رحم نمیکند؟ آیا خدا انتقام او را خواهد گرفت؟ به یاد خاطرة اسکندر میافتم که میگفت:« اینجا شهر شیطان است و موبایل خدا در شهر شیطان آنتن نمیدهد»، با خود میگویم خدا نیز این مردم را فراموش کرده است، خاطرة «شیر محمدارزگانی» را روی دیوار میبینم : چرا یادگاری بنویسم؟ یادگاریام را خدا هم نمیخواند.»، ساعت ۸ در اردوگاه باز میشود، مردان و زنان و دختران همچون توده «مردگان» سیلآسا به سمت پنجره هجوم میآورند و هرکس همچون «اورفئوس» در این دوزخ عسکرآباد به دنبال «اوریدوس» میگردند، سربازی به من اشاره میکند، دیشب چه کار میکردی؟ میگویم هیچکار، چه مینوشتی؟ به خانواده ام در افغانستان نامه مینوشتم. به صورتم سیلی میزند. دیوار خانه مردگان به صدا در میآید ،آواز خاطره کفرآمیز جمعه سرخک در گوشم طنینانداز میشود که«خدایا! تو هم نیستی»، یادگاری بنیادگل در پیش چشمم مجسم میشود که تاریخ را بر عکس نوشته است، همچون تقدیر باژگون انسان افغانستانی، یادرگای جمیل تاجیک و... .اینجا کجا است که مرگ و نیستی میبارد؟ اینجا کجا است که در کسوفِ اخلاق فاجعةانسانی میدرخشد؟ این قطعه شعر برشت را با خود زمزمه میکنم« به یاد آر تاریکی و سرمای سخت را، در این دره که آه و فغان و ناله و غوغا است» کاش میتوانستم آنچه را دیدم و شنیدم روایت کنم، اما روایتش ممکن نیست، من، تقصیری ندارم، هیچکس نمیتواند این فاجعه را روایت کند، حتی خدا نیز در باره این فاجعه سخن نمیگوید. گفتههایم را با شعری از «ویلفرد اوئن» به پایان میبرم، شاید این شعر بهتر منظورم را بیان کند« در آنجا خفتگان نالان بر هم انباشته شده بودند/ فر و رفته در خویش/ حتی دستی نمیجنباندند/ شاید مرده بودند/ آنگاه که ور انداز شان میکردم یکی شان از میان بر خاست/ با چشمان بیحرکت و چهرهای ترحمانگییز به من خیره شد/ دستان ضعیفش را گویی به دعا بلند کرد/ چشماناشکبار و لبخند بیروح او به من فهماند که در «دوزخ» هستیم.»