پوهاند جنرال عبدالعزیز عازم

 

تضاد اساسي در جامعة افغاني

تضاد ميان مدنیت و وحشت است

 

حرب دوم جهاني اگر از يكسو بشريت را از هيولاي فاشيسم نجات داد، از سوي ديگر تسلط نظامي و سياسي اتحاد شوروي سابق را بر ملل آزادي دوست اروپاي شرقي و سپس بخش عمده‌اي از جهان سوم آن زمان يعني كشورهاي تازه به استقلال رسيدة آسيا، افريقا و امريكاي لاتين و هم كشورهاي تازه پا نهاده در راه انكشاف، بار آورد.

همچنين اين حرب تسلط غيرمستقيم اقتصادي و سياسي كشورهاي اروپاي غربي و ايالات متحدة امريكا را بر بخش ديگري ازين قاره‌ها سبب شد. به اين ترتيب دو سيستم ابر قدرت به ميدان آمد: يكي سيستم جهاني به اصطلاح سوسياليسم در رأس آن اتحاد شوروي و ديگري سيستم جهاني كاپيتاليسم در رأس آن ايالات متحدة امريكا.

كشور هاي خارج ازين دو سيستم ياد شده را جهان سوم مي‌ناميدند.

درين جهان سوم عده‌اي از كشور ها چون، هند به رهبري نهرو، اندونيزيا به رهبري سوكارنو، يوگوسلاويا به رهبري تيتو، مصر به رهبري ناصر و افغانستان به رهبري محمد داوود، راه مستقل عدم انسلاك را اختیار کردند و متباقي به يكي ازين دو سيستم جهاني ياد شده در وابستگي قرار گرفتند.

از پايان حرب دوم جهاني الي فروپاشي سيستم جهاني سوسياليزم در تمام اين دوران حرب سرد، بيشترين صدمات متوجه كشورهاي جهان سوم بوده است. چينايي‌ها بعد از آنكه مخالفت شان را با شوروي‌ها علني و جدي ساختند، شوروي‌ها را سوسيال‌امپرياليست ناميدند و تضاد اساسي را در سطح جهاني نه بين دو ابر قدرت آنچنانكه شوروي و هواخواهانش تبليغ مي‌كردند، بلكه ميان جنبش‌هاي به اصطلاح آزدي بخش ملي جهان سوم از يكسو و دو سيستم ياد شده از سوي ديگر دانستند.

آنها تبليغ مي‌كردند كه هرگاه اين تضاد اساسي حل شود، جهان، پر از عدل و داد و پيشرفت و ترقي خواهد شد.

اين اصطلاح از سال‌هاي ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ در ادبيات سياسي كشور ما كه ظاهراً رنگ فلسفي، اجتماعي و فرهنگي داشت، به وفرت استعمال مي‌شد.

مضحك اين بود آنانيكه اين كلمات و افادات را به اصطلاح به شاخي باد مي‌كردند، خود نيز به مفهوم آنها پي نمي‌بردند.

گراف استعمال اين اصطلاحات پايين آمد و يك سلسله اصطلاحات خاص ديگر كه مربوط به همه زواياي زنده‌گي اجتماعي و فكري هواخواهان شوروي بود به جاي آنها معمول شد.

لفاظان اين دوران كه بيشتر از سال ۱۳۵۷ الي ۱۳65 سخن پراگني داشتند، سووتيسم را حلال همه مشكلات جهانيان بالخاصه مردم مستضعف افغانستان مي‌دانستند، اينها چنين وانمود مي‌ساختند كه تضاد اساسي جهان ما، تضاد ميان شوروي و امريكا است، هرگاه شوروي‌ها بر غرب غلبه حاصل كنند، بشريت نجات مي‌يابد و مشكل اساسي كشور‌هاي به اصطلاح رو به انكشاف مانند افغانستان هم به زودي حل خواهد شد.

حقيقت اينست كه هيچيك ازين نسخه‌هاي كاپي شده در طول چهار دهة اخير بيانگر حقايق جاري در وطن ما و در سطح جهان نبوده است، لذا از آن همه سر و صدا‌ها كه به عنوان ادبيات مردمي در کشور ما بلند بود، مردم ما آنرا بيگانه مي‌يافتند و از آن چيزي درك نمي‌كردند.

بعد از سقوط وابسته‌گان شوروي در كشور، بحرانهای گوناگون که از 1357 آغاز و تا 1365 ادامه یافت و در بهار 1365 فروکش کرد، در اندکترین مدت كوچكترين نقش پاي آن همه پايكوبي‌ها و دست افشاني‌ها در جامعة ما باقي نماند و به سرعت فوق‌العاده به فراموشي سپرده شد.

مشت‌هاي آسمـان كــوب قوي                                                                                             وا شدند و گونه گون رسوا شدند

گه نهان سيلي زنـان گه آشكار                                                                                            كــاسة پست گدايي‌هــا شدنـد

 

بايد هم، چنين مي‌شد، تخم فاسد در مزرعة تاريخ بار نمي‌دهد. اين تخم سالم است كه در مزرعة تاريخ ضايع نمي‌گردد. با اعلام سیاست استقلال‌طلبانه و مشی مصالحه ملی که طی آن در 26 دلو 1367 آخرین سرباز شوروی از افغانستان خارج شد و این روز روز ملی افغان‌ها اعلام گردید، صفحة جدید سیاست سالم مشی مصالحة ملی آغاز گردید.

اکنون یک نظر اجمالی به دیدگاه‌های گوناگون سیاسی طی دوران حرب سرد و نفوذ روز افزون اتحاد شوروی در افغانستان می‌اندازیم.

در سالهای دهة 30، دهة 40 و دهة 50 خورشیدی، اوج مرحلة جنگ سرد و پیشروی سیاست‌های شوروی در کشور‌های عربی، شرق میانه، شرق دور و جنوب‌شرق آسیا، کشور‌های امریکای لاتین و منجمله افغانستان بود.

تبلیغات ضد امریکائی و کشورهای اروپای غربی در میان روشنفکران تحول‌طلب این کشور‌ها، انگیزة پرقوت تحرک‌های سیاسی را ایجاد می‌کرد. تحولات سیاسی و اجتماعی در مصر، عراق، سوریه، لیبیا و سودان یکی پی دیگر رخ می‌داد و انعکاس آن در افغانستان تأثیرات به سزا داشت.

همة این اوضاع و حالات به سود ابر قدرت شوروی تمام می‌شد. ایالات متحده امریکا و کشور‌های اروپای غربی در موضع دفاعی قرار داشتند و به دفع عملکردهای مبتکرانه شوروی در ساحة منافع شان بسنده می‌کردند، در حالیکه شوروی پیشروی می‌کرد و تبلیغاتش در کشورهای غیر منسلک جاذبه داشت، کشورهای غیر منسلک را غربی‌ها نمی‌پذیرفتند، شوروی‌ها به آنها روی خوش نشان می‌دادند و ظاهراً به آنها احترام قایل بودند.

کشور ما که با اتحاد شوروی آن زمان بیش از دوهزار کیلومتر هم‌سرحد بود، در محراق توجه شوروی‌ها قرار داشت.

احزاب چپی: در ایران (حزب توده) و در هند (احزاب کمونیست و مارکسیست) در پاکستان (حزب کمونیست پاکستان، نشنل عوامی پارتی و – مزدورکسان) و در افغانستان (ح.د.خ.ا. و گروه های انشعابی آن یعنی گروه کار و گروه های ستمی) تحت تأثیر تبلیغات قوی شوروی‌ها قرار داشتند.

در افغانستان دموکراسی قلابی شاه محمود خان نتوانسته بود، نیروهای تحول طلب را سمت و سو دهد، بلکه رویاروی با آنها در مخالفت قرار گرفت و در جناح راست سلطنت باقی ماند.

تنها شادروان محمد داوود شهید، صدراعظم جوان افغانستان که تازه به جای شاه محمود خان قرار گرفته بود و یا بهتر است بگویم قدرت را از شاه محمود خان تصاحب کرد، وطن دوستانه در رأس جناح چپ سلطنت، در داخل حاکمیت سلطنتی، با متانت در خدمت افغانستان قرار داشت و روشنفکران وطنپرست، ترقی خواه و دموکرات به او نظر مثبت و تائیدی داشتند.

سیاست داخلی و خارجی افغانستان در همین راستا توسط وی سمت یافت.

جناح راست سلطنت که در رأس آن سردار عبدالولی قرار داشت و از طرف شخص شاه حمایه می‌شد بیکار نبود، اما امکانات و توانمندی معنوی و ارزش‌های اجتماعی را که محمد داوود فقید واجد بود، وی فاقد آن بود و صرفاً به اساس موقف نظامی و حمایة عام و تام شاه، در  جامعه به سود جناح راست سلطنت و بر ضد محمد داوود فعال بود.

شخص شاه در میان متنفذین محل در شمال و جنوب و شرق و غرب افغانستان نماینده‌های مخلص داشت.

روشنفکران دارای گرایش‌های سوسیالیستی نیز به یکی از این دو جناح متمایل بودند.

عده‌ای چون ولید حقوقی، محمد صدیق فرهنگ، محمد انور ارغنده‌وال و ده‌های دیگر مانند آنها از طرف شاه جذب و به مقامات بلند دولتی و کابینه دست یافتند. با اینکه سالهای اول جوانی شان را در مطالعه آثار مارکسیستی گذشتانده بودند و جوانان را در همان سمت سازمان می‌دادند، ناگهان هر یک از آنها سمت حرکت فکری خود را تغییر دادند و به شاه نزدیک شدند. حتی ازدواج‌های سیاسی با خانواده سلطنتی از طرف بعضی از آنها صورت گرفت.

در حالیکه آنعده روشنفکران افغانستان که به مسایل ملی علاقمند و با سرنوشت ملت و وطن پیوند قلبی داشتند و در جهت منافع شخصی شان نبودند، شخصیت و وجاهت اجتماعی و سیاسی و دانشمندانة خود را حفظ کردند و اندیشه‌ها و تصامیم ترقی‌خواهانة شهید محمد داوود را تائید و پشتیبانی می‌کردند.

شهید میر اکبر خیبر و مرحوم عبدالرحمن پژواک دو تن از دانشمندان و نویسنده‌گان و اندیشمندان محبوب وطن را می‌توان به حیث نمونه‌های عالی دانشمندان روشنفکر با فضیلت افغانستان در آن عصر دانست. اول‌الذکر رهبر خردمند و حقیقی ح.د.خ.ا. است و دومی، دانشمند و ادیب والاگهر و سیاست‌مدار معروف و وارسته و با وجاهت کشور ما بود هرچند از نظر مشی سیاسی این هردو از همدیگر تفاوت داشتند.

خوشبختانه ما ازین دست شخصیت‌های دیگری هم داریم که وطن در دامن خود پروریده است و در همان زمان یعنی دهة 30 الی 60 درخشیدند و به هیچ قدرتی سر خم نکردند و الگوهای برازنده‌ای از روشنفکران و فرزندان راستین ملت واحد افغانستان بودند.

گفتم روشنفکرانی که تحت تأثیر جو سیاسی جهانی در آن زمان در موضع تائید سیاست شوروی قرار داشتند نیز در مجموع به دو بخش تقسیم شدند:

عده‌ای با شعار‌های به ظاهر چپ‌روانه در ارتباط با KGB و جناح راست سلطنت قرار داشتند وعده‌ای در کمال متانت با عشق مفرط با افغانستان، سیاست بی‌طرفی مثبت و فعال و دوستی با کشورهای سوسیالیستی و غیر منسلک را تائید می‌کردند و آنرا به خاطر منافع ملی افغانستان نسبت به دوستی با غرب و هم نسبت به سرسپرده گی به اتحاد شوروی ترجیح می‌دادند. هرچند این دو گروه باهم به خاطر رشد نهضت روشنفکری در یک حزب واحد د.خ.ا همگام بودند، اما دیدگاه‌های شان همیشه از هم متفاوت بود هم در سطح رهبری و هم در سطح کدرها. گروه اول‌الذکر سرسپردة شوروی و سووتیزم بودند. گروه ثانی سوسیالیزم جهانی را در حدود منافع ملی افغانستان تائید می‌کردند. تحقق دو پلان پنج سالة اول و دوم را که در زمان صدارت محمد داوود سیمای افغانستان تجرید شده را دگرگون ساخت، با آگاهی تائید می‌نمودند.

این عده روشنفکران معتقد بودند که سیاست بی‌طرفی فعال محمد داوود و سیاست اقتصادی راه رشد غیر سرمایه‌داری و انکشاف متوازن معارف، خدمات صحی، ترانسپورتی و مخابراتی، انکشاف سالم اردو و پولیس بحیث نیروهای مطمئن حفظ تمامیت ارضی وطن و تأمین کننده امنیت در سراسر کشور و نیز شیوه قاطعانه مبارزه با فساد اداری (رشوت، اختلاس و کارشکنی و عدم رعایت قانون)، همه و همه به سود ملت بود و تأمین‌کنندة وحدت ملی افغان‌ها. سکتور دولتی اقتصاد که از یکسو به رفع نیازمندی‌های شهروندان افغان به صورت مطمئنانه می‌پرداخت و از سوی دیگر جلو قاچاق و تجارت مواد تقلبی و غیر صحی را می‌گرفت و از فعالیت حریصانة تاجران دلال که جز سود اندوزی خودشان، کمترین علاقه‌ای به وطن و مردم نداشتند، جلوگیری می‌نمود. مبارزه با خرافات و انکشاف و توسعة سالم معارف اسلامی در وجود نهاد‌های تعلیماتی و تحصیلات عالی دینی، همة اینها مورد تائید این گروه روشنفکران وطنپرست ترقی‌خواه بود.

از میان این روشنفکران ستاره‌های تابناکی ظهور کردند که کارنامه ها و آثار قلمی و زنده‌گی وارستة شان الگو های برجسته برای نسل جوان کشور می‌باشد.

ده سال دوره دموکراسی تاجدار از نظر فرهنگی و نظامی و اقتصادی مسائل ملی و سیاسی سالهای فتور و رخوت معنوی نسل جوان به شمار می‌رود. نیروهای به ظاهر چپ و راست همه دست به دست هم دادند و جلو کارهای علمی و فرهنگی را در وطن گرفتند. شاگردان مکاتب و مؤسسات تحصیلات عالی و حتی دارالعلوم عربی و دینی و لیسة ابوحنیفه از دانش اندوزی بی‌بهره شده و همة آنها شب و روز اسیر شیادان سیاسی چپ و راست شدند که اکثراً از طرف سفارت‌های شوروی، پاکستان و ایران مغرضانه تمویل، تقویت و رهنمائی می‌شدند.

همه روزه اعتصاب و مظاهرات بیهوده در مکاتب و مراکز تحصیلات عالی ادامه داشت.

احزاب روشنفکران چپی و راستی مانند سمارق به کمترین وقت روئیدند.

حزب تودة ایران و نشرات رادیویی و مطبوعاتی آن و هم رادیو مسکو و رادیو پیکنگ هر شب به صورت دوامدار تبلیغات ایدیولوژیک و سیاسی خود را برای روشنفکران چپی و متمایل به سوسیالیزم به زبان‌های پشتو و دری سالهای متمادی ادامه می دادند.

همچنین نشرات مطبوعاتی احزاب بنیادگرای اسلامی در مصر و پاکستان و ایران برای افغانستان از طریق رسانه‌های شان تبلیغ می‌کردند.

همة این جریانات بی آن که جوانان افغان را به تفکر و تعمق روی مسایل زنده‌گی و خدمت به مردم و مسایل مبرم ملی و روحیة محبت به انسان‌های مستضعف وطن رهنمونی کنند، برعکس روحیه دشمنی، کینه و نفاق را در میان ملت عقب نگهداشته شدة افغانستان،  بیشتر دامن می‌زدند و روحیة اتکا به بیگانگان را در آنها تقویت می‌کردند و این صرفاً به سود دشمنان دور و نزدیک این وطن بود. اکثر این احزاب فکر باز برای نونیازان وطن نمی‌دادند.

نوجوانان و جوانان تعلیم یافته و تحصیل کرده که از تحجر فرهنگ فیودالی و قبیلوی بیزار بودند به چاه‌های تنگ‌تر و تاریک‌تر حزبی و سازمانی انداخته می‌شدند و آنها تمام جهان را از گردة همان چاه می‌دیدند. به تعصبات قبیلوی و قومی، آفت‌های تعصبات زبانی، مذهبی سمتی و گروهی و حزبی نیز افزوده می‌شد.

جوانان به عوض آنکه به کسب علم، فرهنگ و خصایص ملی و دلبستگی به وطن و خدمت صادقانه به مردم و مبارزه با فساد و عقبمانده‌گی قرون جلب و سوق شوند، برعکس در خدمت فلان رهبر حزب و فلان رهبر سازمان سیاسی مزدور جذب می‌شدند.

این حالت آنقدر اسف بار بود که اکثراً برادر را با برادر دشمن ساخت و پسر را با پدر و خواهر را با خواهر و دختر را با مادر در دشمنی و اختلاف قرار داد و کانون‌های گرم و پرمحبت خانواده‌ها را به لانه‌های نفاق و شقاق بدل کرد که پیامدهای آن در سال‌های بعدی وحشتناک بود، فقط تاجران دلال و قاچاقبران، ماموران بلند پایة رشوه‌خور و مختلس و متنفذین محلی قوم پرست و قبیله پرست و بالاخره آنانی را که فرزندان شان در اروپا و امریکا به عنوان تحصیل به مصرف ملت فقیر و بدبخت در عیاشی می لولیدند و پدران شان در چوکی‌های بلند دولتی لم داده بودند، شادمان ساخته بود.

احساس شریفانة عشق به وطن کشته شده بود و دولت در فساد غوطه می‌زد و جامعه سرگردان میان فرقه‌ها و احزاب.

روش متمدنانه و انسانی و ذوق و سلیقة تکامل‌یافته جای خود را به شیادی، تحقیر دیگر هموطنان و تحقیر فضایل انسانی داد.

ناف همه اعضای احزاب به فرهنگ قبیلوی، قومی، مذهبی و سمتی خود شان بسته بود، هرچند دم از زحمتکشان سراسر افغانستان و ملت افغان می‌زدند.

رهبران احزاب به جز استثناأت که بدان اشاره خواهم کرد، متباقی تقریباً نزدیک به تمام آنها قادر به آن نبودند که احزاب خود شان را به مدرسة انسان‌سازی و مراکز فرهنگی کشور بدل کنند.

درین میان نقش شخصیت‌های با فضیلت وطن در میان احزاب چپ برجسته بود، هر چند تعداد شان در سطح رهبری خیلی اندک ولی در صفوف و کادرهای متوسط، قابل ملاحظه بود. بطور مثال نقش شخصیت شهید میر اکبر "خیبر" در پرورش کدرهای با استعداد بحیث یک معلم دانا و دلسوز، بی‌بدیل است. او خودش یک انسان واقعی بود و انسان می‌پرورد. هر چند قلبش همیشه از دست جفاکاران خودخواه و بی‌وطن درون حزب آزرده می‌بود و سر انجام قربانی همان روش شجاعانه خود شد و با نیکنامی، جانانه این دنیا را وداع گفت و عالیترین شیوه مبارزه علیه فساد و مبارزه در راه تأمین عدالت اجتماعی در کشور را به نسل‌های بعدی وطن از خود به میراث گذاشت.

تمام کدر‌های حزبی و هم شخصیت‌های فرهنگی که در خارج از حزب در ارتباط و دوستی اخلاصمندانه با شهید خیبر خردمند و شجاع قـــرار داشتند، از عشق بـــه خدا و وطن برخوردار بودند و روحیــــه خدمت به مردم مستضعف وطـــن شعار، شعور و عمل همیشگی شان بود در حالیکه ..........

من تا دو دهة قبل دقیقاً نمی‌دانستم چرا در داخل نهضت روشنفکری روحیه پذیرش کار سالم، خداپرستانه و وطنپرستانه و ملی کم‌تر وجود دارد. کسانی‌که سالم می‌اندیشیدند و شخصیت مستقل ملی و اجتماعی داشتند، آماج تیرهای جفا قرار می‌گرفتند؟

اکنون به روشنی دریافته ام به استثنای آنکه گفتم، متباقی همه رهبران سیاسی بالخاصه چپی‌ها هریک فقط مشکی پر از غریزة خودخواهی بودند و جز منفعت و موقف شخص خود شان هیچ نظر و اندیشه و عملی را ولو هر اندازه شفاف و پاک می‌بود، نمی‌پسندیدند و حتی در صفوف احزاب شان نوعی انگیزیسیون عقاید را در جهت تأمین منافع خود شان، برقرار ساخته بودند و این خصوصیت تا همین اکنون در وجود آنهایی که زنده اند، به میراث مانده است.

اینها همه به این می‌نازیدند و می‌نازند که چند تا مریدی به دور خود جمع کرده بودند و آنها را چون اسپ‌های گادی فقط در مسیر آرزو‌های خود شان به راه می‌انداختند و نمی‌گذاشتند که آنها، چپ و راست و پائین و بالا را بنگرند. عاقبت همه را در خدمت اجانب به خاطر بدست آوردن و یا حفظ زمامداری منفعلانة شان قرار دادند و در چرخش‌ها و طوفان‌ها، یکی از آنها خود را محکم کرده نتوانست و اکثریت آنها فرار را بر قرار ترجیح دادند، زیرا ذره‌ای عشق و محبت وطن در دل و دماغ آنها راه نداشت و کلمات زیبایی چون مردم، وطن، خلق و توده، ایمان و عقیده، عدالت اجتماعی، آزادی و استقلال ملی، صبر و ثبات در سختی‌ها، صدق و اخلاص در مبارزه و جهاد، فتوت و جوانمردی، شجاعت و دلیری، دانش و بینش، آگاهی و خودآگاهی و ... نزد آنها افزار فریب مردم در زمانش بوده، نه مفاهیم متعالی که انسان را از نازل‌ترین سطح به اوج بلندا‌های ارزشی ارتقا می‌دهد. از اینرو در هر کجا که بودند و هستند کار شان معامله‌گری و زدوبند‌های سیاسی و عوام‌فریبی بوده و هست.

هرگاه این همه واقعیت‌های عینی جامعة خود را در برهه‌ای از تاریخ معاصر افغانستان به دقت و بیغرضانه مورد مطالعه قرار دهیم به درک علت اصلی این همه ویرانی‌ها و آشفته‌گی‌های امروزی جامعة مان پی خواهیم برد.

ما که تاریخ اروپا، آمریکا، کشور‌های عربی، آفریقا، هند و چین، ایران و پاکستان را ورق زده ایم، به مد و جزرهای همة این جوامع بشری آگاهی نسبی داریم، از صدها جهات شباهت‌های تاریخی را با وطن و جامعة خود در آنها می‌یابیم. دیگران هم با کمی تفاوت چنین روزگارانی را از سر گذشتانده اند. آنچه که اکنون ما بدان سخت محتاجیم، روشن‌بینی، روشن‌نگری و روشن‌فکری واقعی است که هنوز هم شیادان تاریخ و تاجران سیاسی از چپ و راست، مانع ظهور آن اند و تلاش مذبوحانه دارند که چنین نهضت حقیقی روشنفکری در کشور ظهور و طلوع نکند و به کله‌های یخ زده و منجمد و متحجر، حرارت و روشنی نبخشد و هیچکس حقایق را برای نسل جوان از موضع میهن‌پرستانه و مردمی، به شیوة عمیقاً ریالستیک توضیح و تشریح ننماید. حق اینست که این دیگر خواست ملت و حقیقت لازوال تاریخ است که باید این نهضت ظهور کند و خلق وطن را از چنگال کرگس‌ها و قارون‌های داخلی و منطقوی جهانی، فراعنه و بلعم باعور‌های بی‌رحم نجات دهد.

چرا از حقایق می‌ترسند؟؟ و این همه سنگ اندازی‌های کودکانه به راه می‌اندازند؟؟!!

بخاطر دوام سروری بی‌ارزش، مؤقتی و تصادفی شان.

بی‌خبر از این اند که بنای شان بر روی آب است و آنانیکه در تاریخ معاصر افغانستان معماران پخته کار وطن بوده اند، اخلاف آنها با درک دقیق شرایط و اوضاع قرن 21 راه آنها را خلاقانه می‌پیمایند و خوب می‌پیمایند، اگر دنیا بخواهد یا نخواهد.

به نظر نگارندة این سطور ما باید در جستجوی تضاد اساسی واقعی جامعه افغانی برآئیم که با حل آن تضاد، همه بدبختی‌ها و آشفتگی‌ها در اندک مدت و ساده‌ترین وجهی رفع گردد.

همانطوریکه گفتم، در درازنای سالهای فاجعه بار 1342 الی 1352 تیوریسن‌های وابسته به بیگانه‌گان تضاد‌های اجتماعی را در جهت منافع باداران خارجی شان طرح می‌کردند بی آنکه به پیروان شان حق بدهند آنرا نقد کنند.

رهبران خلقی و پرچمی که در اثر کودتا به قدرت رسیدند و در طول سال‌های میان 1357 و 1365 زمامداری کردند آنها صد در صد خود را به اتحاد شوروی چسپاندند و نسخه‌های آنها را به خورد پیروان خود می‌دادند، که تضاد اساسی در جهان فقط یک تضاد است و آن تضاد میان سیستم جهانی شوروی و سیستم جهانی سرمایه داری است.

مائوئیست‌های وطنی می‌گفتند: "تضاد اساسی تضاد میان جنبش‌های آزادی بخش کشور‌های آسیا، افریقا و امریکای لاتین از یکسو و جهان امپریالیستی و سوسیال‌امپریالیستی از سوی دیگر، می‌باشد".

جریان سیاسی جوانان مسلمان که از گروه‌های ناهمگون تشکیل شده بود، معتقد بودند که تضاد اساسی در افغانستان تضاد میان مسلمانان از یکسو و نیروهای الحادی داخلی و خارجی از سوی دیگر است.

گروهی که من در بارة آن در مقالة فریاد پرخروش ملت افغانستان به تفصیل سخن گفته ام، می‌گفتند: "تضاد اصلی در جامعه افغانی، تضاد میان اقوام غیر پشتون از یکسو و پشتونها از سوی دیگر است".

گروهی دیگر زیر نام افغان ملتی می‌گفتند: "تضاد بین پشتون‌های این سو و آن سوی خط نام نهاد دیورند از یک طرف و اقوام غیر پشتون خاصتاً دری زبانان و اردو زبانان که زمینه‌های رشد و انکشاف زبان دری و اردو برای شان در دربار‌ها مساعد بود و از طریق دربار‌های کابل و اسلام آباد در حاکمیت قرار دارند، از سوی دیگر، است".

هیچ‌کدام اینها ره به ده نبردند و در اشتباه قرار داشته اند.

باید گفت از نگاه فلسفة جامعه شناسی تضاد اساسی همان تضادی است که باهم آشتی ناپذیر اند.

مرا عقیده بر اینست که مردم افغانستان در یک سرزمین واحد به سر می‌برند و در درازنای تاریخ قرون ماضی سرنوشت مشترک داشته اند، می‌توانند به حیث یک جامعة واحد و یک ملت واحد، یک دولت مرکزی واحد داشته باشند و هیچ فردی، گروهی و قومی خود را در آن بیگانه احساس نکند، همچنان هیچ قومی خود را برتر از دیگر اقوام نداند.

درین جامعة واحد هم لابد تضاد‌های اصلی و فرعی وجود دارد و تضاد اساسی آن تضاد میان مدنیت از یکسو و وحشت از سوی دیگر است. هرگاه مبارزة همه جانبه علیه وحشت صورت گیرد، تمام تضاد‌های فرعی و اصلی در جامعه حل می‌شود و جامعة مدنی افغانی با سربلندی و پیروزی در عرصة بین‌المللی تبارز می‌نماید.

از کجا من به این نظر رسیده ام؟!:

هموطنان عزیز!:

درك درست و دقيق از حقايق جاري در جامعة ما و جهاني كه به سر مي‌بريم آنقدر ساده هم نيست كه هر بي‌سواد و كم‌سواد بي‌خبر از معارف قديم و جديد آنرا دريابد، ولي آنقدر بغرنج هم نيست كه تنها به نخبه‌هاي جامعه و مغز‌هاي بسيار بزرگ منحصر باشد.

حقيقت با همه پيچيده‌گي‌هايش ساده هم هست. هرگاه با ايمان و صميميت، با تكيه به اصول عام انسانيت با حقايق و واقعيت‌ها برخورد صورت گيرد، براي استعداد‌هاي متوسط هم كه از مبادي معارف اسلامي و معارف علوم معاصر بهره‌اي داشته باشند، قابل درك است.

نگارندة اين سطور سالهاست كه به خاطر درك تضاد اساسي در جامعة افغاني و هم در تمام جامعة بشري مي‌انديشم.

تضاد ميان حق و باطل وجود دارد، از موجوديت آن كسي انكار كرده نمي‌تواند، اما تعريف و معني حق و باطل را در جامعه هر كس به زعم خود و هر گروهي به نفع خود بيان مي‌دارد.

گاهي هم مي‌شود كه سالهاي متمادي در جامعة ما اين گفتة شاعر صدق مي‌نمايد:

بـاطل از قوت پذيرد شــأن حق

خويش را حق داند از بطلان حق

و يا "حق اگر زوري ندارد باطل است."

در دوره‌هاي اوج‌گيري بحران‌ها در جامعة ما اين گفته‌ها مصداق‌ها داشته است.

اكنون كه جامعة ما آهسته آهسته به سوي سلامت و آرامش پيش مي‌رود، تعقل و انديشه‌هاي عميق جاي احساسات و ذهني‌گري‌ها را مي‌گيرد و پيشداوري‌ها و برچسپ زدن‌هاي مغرضانه رنگ و رونق خود را مي‌بازد، مي‌توانيم چكيدة انديشه‌هاي خود را در زمينة تضاد اساسي كه فقط يك تضاد است و با حل آن ده‌ها تضاد‌ دیگر حل مي‌شوند و جامعه به سوي رستگاري گامهاي بلند بر مي‌دارد، اظهار بداريم.

صاحب‌نظران روي آن تحقيق‌هاي لازم بعمل خواهند آورد.

من از سالهاي كودكي پيوسته به اين سوال مي‌انديشيدم كه پيغمبر بزرگوار اسلام چرا مركز دعوت خود را مدينه نام گذاشتند؟! چگونه آنهمه وحشت‌هاي دوران جاهليت اعراب در ظرف (۱۰) سال در مدينه و ساحات تحت قلمرو مدينه يكسره از بين رفت و جايش را به عاليترين شيوة زنده‌گي اجتماعي امن و سلام داد و وحشت جاي خود را به مدنيت؟!، راز آنهمه دگرگوني‌هاي سريع و كيفي در جامعة آن وقت عمدتاً در چه بود؟!، چرا در تاريخ سراسر جهان نمونه‌اي مانند آنرا نمي‌توان يافت كه اين همه كيفيت عالي و اين همه سرعت بي‌مانند باهم يكجا شده باشند؟!

در جامعة ما به كشف اين راز كمتر توجه شده است.

كاوشها و ابراز عقيده هم كه درين مورد در طول ۱۴ صد سال صورت گرفته در بُعد‌هاي جداگانه و بصورت التقاطي بوده و اين مسأله در مجموعة كثيرالابعاد آن مورد ارزيابي و تحقيق قرار نگرفته است.

مرا عقيده برين است كه حضرت رحمت‌اللعلمين مطابق وحي الهي براي بشريت راز و رمز مدنیت را تعليم داده است و خود شان عملاً بنيادگذار و رهبر آن چنان يك تمدن بوده اند.

مدنیت و تمدن تنها به معني شهري شدن نيست. مي‌توان در دشت‌ها، در كوه‌ها، در دره‌ها، در صحراها و در بيابان‌ها زنده‌گي كرد و متمدن بود و متمدنانه زنده‌گي كرد، آنچنانكه در يك شهر انكشاف يافته از نظر صنعت و تجارت و آباداني مي‌توان متمدن زيست.

گاهي هم بوده است كه شهر هاي بسيار زيبا و انكشاف يافته حقيقتاً مظهر يك مدنيت پرشكوه مي‌باشند.

گاهي هم بوده است كه شهر هاي داراي شكوه ظاهري منبع وحشت و فساد و نهاد هاي ضد مدنيت مي‌باشند.

لذا مفهوم تمدن، همانا زنده‌گي اجتماعي داراي (نظام، آداب و رسوم و عنعنات پسنديده و مملو از خصايص آزادي واقعي فردي و اجتماعي، امن و رفاه عامه و واجد شرايط مناسب براي رشد علوم، فنون، فرهنگ‌ها، ادبيات و هنرها) مي‌باشد. فرد متمدن و جامعة متمدن، اين صفات و خصايص را به درجات معين بصورت متبارز در خود مي‌داشته باشد.

از اينجاست كه مي‌توان گفت، دهقانان بي‌سواد كه محصول يك تمدن بزرگ اند، آدم‌هاي متمدن اند. آنجا كه دهقانان افغان از تمدن بزرگ اسلام در طول صد‌ها سال آموخته اند كه حقوق ديگران را رعايت كنند، آداب اجتماعي را گردن نهند و با همه ساده‌گي از ارزشهاي والاي انساني كه تمدن اسلامي در درازناي قرون در دل و دماغ آنها بصورت شفاهي و سينه به سينه انتقال داده به صراحت و قاطعيت دفاع مي‌كنند و بدون احتياج به ارگانهاي حقوقي و جزائي از اصل حقوق و وجايب اجتماعي پيروي مي‌كنند، مردماني اند متمدن، ولو از مظاهر تمدن معاصر بهره‌اي نداشته باشند.

آن روستايي كه از اعتيادات مضر، از ظلم بر ديگران و از فساد اخلاق، اجتناب مي‌كند و فضايل انساني را در حدود درك خودش حرمت مي‌گذارد، انساني است متمدن.

برعكس آن شهري غرق در تجملات عصري و داراي توانمندي استفاده از زنده‌گي مدرن معاصر، كه معتاد است به استعمال مواد مخدر و يا ساير انحرافات اخلاقي و يا مروج مواد مخدر است، با دزدي‌هاي گوناگون از حقوق و دارايي‌هاي عامه آشناست و به آن مي‌پردازد، قتل انسانهاي بي‌گناه براي او مانند خوردن يك گيلاس آب است، از ارزش‌هاي عالي انساني چون (صدق، ايثار، زحمتكشي، عدالت، آزادي، محبت به ديگران، معرفت و ...) بي‌بهره است، فرديست وحشي.

اين وحشي‌ها بصورت كل دو نوع بوده اند:

يكي وحشي هاي عقب مانده كه ظاهر آنها نيز وحشت مي‌آفريند.

ديگري وحشي‌هاي پيشرفته اند. آنچنانكه گفتيم از مدرن‌ترين وسايل در كارته‌هاي مدرن در شهر‌ها استفاده مي‌كنند يا در قريه‌ها اشخاص ظاهراً متنفذ و با آبرو جلوه مي‌كنند، ولي در انواع فساد و جنايات غرق و عواطف انساني آنها كشته شده است، تمام استعداد آنها در راه كسب منافع نامشروع براي خود شان و وابسته‌گان شان صرف مي‌شود، اينها وحشيان پيشرفته و شهري و جهان ديده اند.

بايد يادآور شد كه پيشرفت با تكامل فرق دارد هر پيشرفت تكامل نيست. تكامل همان حركت كيفي است كه انسان به وسیلة آن از درجات داني آدميت به مدارج بالايي و عالي انسانيت صعود مي‌كند.

فرد و جامعه مي‌تواند به آساني پيشرفته باشد ولي متكامل نباشد.

تكامل مربوط به تمدن است. تجدد و پيشرفتهاي مادي غير تكاملي دير يا زود به وحشت مي‌انجامد.

آدمي وقتي از حالت بشري بودن خود به مرحلة انسان بودن ترقي و اعتلا مي‌يابد، تكامل كرده است و از حالت وحشت خارج و به ساحت تمدن پا نهاد است.

تمدن‌ها در تحليل نهايي باهم وجوه مشترك فراوان دارند. در تمدن‌هاي شكوهمند وقتي وحشت در آن غلبه كند، از داخل مي‌پوسند و نابود مي‌شوند.

تكرار مي‌كنم تا روشنتر شود.

فرد مستضعف و زحمتكش افغان كه طرفدار جدي امن و وفاق عمومي است و از ايمان و اخلاق راستين اسلامي و ملي برخوردار است، هرچند از وسايل زنده‌گي مدرن امروزي بي‌بهره است، فرد متمدني است كه بايد براي احقاق حقوق و بهبود زنده‌گي اش به حيث يك شهروند مستحق مجاهدت شود.

آن فرد به ظاهر آرام كه در شهر (در كارته‌هاي پيشرفته زنده‌گي مي‌كند و تحصيلكرده و يا تحصيل ناكرده است و از مدرن‌ترين دست‌آورد‌هاي تكنالوژي معاصر استفاده مي‌نمايد، چون از طريق قاچاق مواد مخدر و يا از طريق رشوه‌ستاني‌هاي كلان و يا از طريق دستبرد به دارايي عامه و يا از طريق سوداگري دلالي ضد منافع ملي و يا از طريق جاسوسي به بيگانگان مغرض، دارائي‌ها اندوخته است و يا باند قاتلان حرفه‌يي را رهبري مي‌كند، به مال و ناموس مردم اگر دست يابد از تجاوز خودداري نمي‌كند و ظاهراً خود را متشرع هم جلوه مي‌دهد، موجودي است وحشي، از تمدن و فيوضات آن بي‌بهره است، تمدن ستيز و تمدن دشمن است. چنين اشخاص در وجود نفاق و شقاق ميان ساكنان سرزمين واحد مان، زنده اند، اينها دشمن وحدت و يك پارچه‌گي ملت واحد و بزرگ افغان اند.

اين چنين اشخاص اگر از طرق مختلف خود را به مقامات اجتماعي هم رسانيده باشند و حتي خود را در جامة مصلحان و خير انديشان هم پنهان ساخته باشند، وحشيان اند.

ارباب زور و زر و تزوير كه با حيل قوتمند شده اند و اكثريت مستضعفان جامعه را مورد آزار قرار مي‌دهند، جمعاً مثلث وحشي‌ها را تشكيل مي‌دهند، ارزشهاي والاي انساني (علم، هنر، اخلاق، فتوت و ديانت) در حريم زنده‌گي آنها راه ندارد.

ميبايد به عوض تجدد پسندي، خصايص تمدن را دريابيم و در جامعة صد پارچه و آفت زدة افغاني ترويج دهيم و نقاب از چهره‌هاي دشمنان تمدن برداريم، تا در امر حل تضاد اساسي در جامعة خود سهم شايسته گرفته باشيم و در انكشاف تمدن حقيقي در وطن باستاني خود نقشي ايفا كرده باشيم.

در ميان افغان‌هايي كه در كشور‌هاي پيشرفتة صنعتي و يا كدام كشور ديگر خارجي زنده‌گي مي‌كنند نيز متمدن و وحشي وجود دارد. درين انديشة به خطا نباشيم كه گويا همة افغانهاي غرب ديده و جهان ديده، متمدن شده اند، ممكن است عده‌اي از آنها به مراتب از آن حالتي كه قبل از مهاجرت داشتند، وحشي‌تر شده باشند و ممكن است عده‌اي حقيقتاً از فيوضات تمدن جهان معاصر با حفظ خصايص تمدن اصيل اسلامي و ملي افغاني خود، بهره‌ها اندوخته باشند.

تشخيص آنها و برخورد مقتضي با آنها يك امر اجتناب‌ناپذير براي همه عناصر متمدن و دلسوز كشور و همه زمامداران مصلح جامعة ما دانسته مي‌شود.

زنده باد تمدن!

مرگ بر وحشت!

عزيزان در مقطع اين بيان شعر دري ام را به عنوان پيغام آزادي براي تان همينطور ساده و بي‌پيرايه تقديم مي‌نمايم:

 

پيغام آزادي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت