بهروز شیدا
به بهانهی بادبادکباز خالد حسینی؛ در آینهی عسکر گریز، از چاه به چاهِ محمدآصف سلطانزاده
از خاک که چشماش خشکیده است
شاید بارها از خود پرسیدهایم. یک بار دیگر هم بپرسیم: در طولِ تاریخ چه چیز نوع رابطهی قدرتمدارن حاکم و «مردم» را تعیین کرده است؟ جملهی پرسشیی ما طولانی شد. تکهتکهاش کنیم. تعریف «مردم» چیست؟ «مردم» مفهومی آرمانی است؟ مفهومی ایدئولوژیک است؟ مفهومی تاریخی است؟ مفهومی طبقاتی است؟ مفهومی بیولوژیک است؟ آیا قدرتمداران حاکم خود «مردمی» نیستند که در رقابتی سختتلخ با «مردمی» دیگر به قدرت چنگ انداختهاند؟ آیا تباهیی قدرتمداران حاکم را توجیه نکردهایم اگر آنها و «مردم» را همسرشت بدانیم؟ چه چیز سبب میشود از «مردم» تقدسی بسازیم که فردای خوش را در مشت دارد؟ در مشت دارد؟ فردای خوش کدام است؟ آیا برای تاریخی چنین شرمآور فردای خوشی ممکن است؟ چرا در صحنهی سیاست یأس مجاز نیست؟ مفهومِ قدرت معنا میبازد؟ تباهی همیشهگی میشود؟ جستوجوی صحنهای که در آن یأس مجاز نیست؟ چه کسی میتواند مأیوس نشود در حضور این تصویرِ زمینگستر درندهگی؟
همهی این پرسشها را در مورد تاریخ افغانستان نیز میتوان پرسید؛ بارها. بادبادکبازِ خالد حسینی را بخوانیم از دل پرسشهای خویش؛ از دلِ نوعی نمایشنامه؛ نوعی ساخت.
بادبادکباز در بیستوپنچ فصل روایت میشود؛ از منظر اول شخص. فصل اول تاریخ دسامبر 2001 را بر پیشانی دارد. همه چیز اما شاید از روزی در زمستان سال 1975 آغاز شده است. در آن روز راوی پشت دیواری گِلی کِز کرده بوده است و دزدانه به کوچهای نگاه میکرده است که در آن آصف به حسن تجاوز میکرده است. راوی فرزند یک خانوادهی مرفه افغانی است؛ ناماش امیر؛ متولد سال 1963. پدر امیر در محلهای اعیاننشین در شهر کابل قشنگترین خانه را دارد؛ خانهای با کف مرمرین، پنجرههای بزرگ، چهار حمام، سقفی پرنقش و نگار.
خانهی حسن اما، سقف و دیوارهایی محقر است. حسن در خانهی مستخدمهای خانهی بزرگ امیر به دنیا آمده است؛ در آلونکی گلی، تاریک؛ در سال 1964. درست یک سال بعد از آن که مادر راوی به هنگام به دنیا آوردن او سر زا رفته است. مادر حسن هم یک سال بعد از به دنیا آمدن او مرده است. میگویند پدر حسن، علی، مستخدم قدیمی خانه است. امیر و حسن از پستان یک دایه شیر خوردهاند. پدر امیر را «آقاتوفان» میخوانند؛ یک پشتوی بلندبالا؛ با ریشی پرپشت، مجعد، قهوهای رنگ؛ تاجری سخت موفق. علی هزارهای است با پاهایی معیوب. بچههای محل علی را آزار میدهند. در میان آنها آصف بیرحمترین است.
زمستان سال 1975 است. مسابقهی بادبادکزنی برپا است. امیر همهی بادبادکها را میاندازد. آخرین بادبادک بادبادکی آبی است. حسن به دنبال بادبادکِ آبی تا کوچهای دور میرود. آصف و دوستاناش سر راه او سبز میشوند. آصف حسن را به خاک میاندازد؛ به او تجاوز میکند. امیر پشت دیواری سست و گلی کز کرده است. از آن روز بیستوشش سال گذشته است.
در ماه مارس سال 1981 امیر و پدرش از افغانستان فرار میکنند؛ به آمریکا میروند. در آن جا امیر تحصیل میکند؛ پدرش در یک پمپ بنزین استخدام میشود. امیر با دخترِ یک تیمسار سابق ارتش افغانستان ازدواج میکند؛ پدرش به بیماریی سرطان میمیرد. در تابستان سال 2000 رحیمخان، دوست صمیمی و شریک پدر، به راوی تلفن میکند؛ از او میخواهد به خانهی او برود؛ در پاکستان.
داستان را نیمهکاره رها کنیم و چند شخصیتِ اصلیی بادبادکباز را نامی دیگر بدهیم؛ نامی برآمده از برجستهترین ویژهگیهاشان. خواهید خواند که چرا چنین میکنیم. از آصف شروع کنیم.
2
آصف پسرِ محمود است؛ یکی از دوستان پدر امیر. محمود خلبان است؛ با خانهای اعیانی؛ در محلهی وزیراکبرخان؛ با فاصلهی چند خیابان از ضلع جنوبیی خانهی خانوادهی امیر. همهی بچهمحلهای آصف طعم پنجهبوکس فولادیاش را چشیدهاند. مادر آصف آلمانی است؛ آصف چشم آبی و قد بلند خود را از او دارد؛ بلندقدی که پیشاپیشِ نوچهگان در خیابانها جولان میدهد. نژادپرست است. عاشقِ حضور زیردستان؛ عاشقِ قدرت؛ قدرتِ عریان؛ عاشق هیتلرها: «آصف پرسید: دفعه دیگر که داودخان برای شام آمد خانهی ما میدانی میخواهم به او چه بگویم؟ میخواهم کمی با او گپ بزنم. مرد و مردانه. چیزهایی را که به مادرم گفتم، به او هم میگویم. در بارهی
هیتلر. هر چه باشد او یک رهبر واقعی بود؛ یک رهبر بزرگ. یک مرد با بصیرت. میخواهم به او بگویم که اگر گذاشته بودند هیتلر کاری را که شروع کرده بود، تمام کند، الان دنیای بهتری داشتیم.»[1][1]
هیتلر نمانده است. آصف اما، معمارانِ جهانِ برتر را یافته است: طالبان. آصف به طالبان پیوسته است؛ به یاد هیتلر. میان اطاقهای گاز و میدانهای سنگسار تنها کمی تکنولوژی فاصله است. آصف به طالبان پیوسته است؛ با عینک جان لنونی؛ برای تطهیر جهان از گناه نژادهای دیگر، آیینهای دیگر؛ برای تقدیس دفن و سنگ. خضوع در برابر قدرت سنگبنای بیرحمی است؛ خضوع برهنه در برابر بدویتِ برهنهی قدرت: «[...] سوت نیمهی اول که زده شد، آن دو نفر را آوردند توی زمین، یک جفت وانت قرمزِ کثیف، از همانها که در گوشه و کنار شهر از زمان ورودم دیده بودم، از در استادیوم وارد میدان شدند. جمعیت به پا خاست. زنی با برقع سبز در اطاقک یکی از وانتها بود. مردی چشمبسته در یکی دیگر. وانتها آهسته دور میدان حرکت کردند. انگار میخواستند جمعیت حسابی نگاهشان کنند. این کار مؤثر واقع شد: مردم گردن میکشیدند، اشاره میکردند و روی پنجهی پا میایستادند. در کنار من فرید سیب آدماش بالا و پایین میرفت و زیر لب دعا میخواند.
وانتهای قرمز رنگ وارد زمین بازی میشدند، در میان ابر گرد و خاک به سوی یکی از دروازهها رفتند. نور خورشید در قالپاقهامنعکس میشد. سومین وانت در کنار دروازه منتظر آنها بود. پشت این یکی پر از چیزهایی بود و من ناگهان فهمیدم ماجرای آن دو گودال پشت دروازه چیست. بار وانت سوم را خالی کردند. جمعیت انگار منتظر چیزی است، ولوله میکرد.
[...]
دو مرد طالبانی با کلاشینکوفهای آویزان از شانه، به مرد چشمبسته کمک کردند تا از وانت اول پایین بیاید و دو مرد دیگر به زن برقعپوش. زانوهای زن تا شدند و زمین خورد. سربازها بلندش کردند و بار دیگر زمین خورد. سربازها بلندش کردند. زانوهای زن در زیر بدنش تا شدند و تالاپی خورد زمین. دوباره سعی کردند بلندش کنند، زن جیغ زد و لگد پراند. تا زمانی که نفس میکشم صدای جیغ آن زن را فراموش نخواهم کرد. فریاد حیوانی وحشی بود که تلاش میکرد پاهای آش و لاشاش را از تلهی خرس برهاند. دو مرد طالبانی دیگر به کمک آمدند و زن را به زور توی یکی از گودالها چپاندند. آن طرف مرد چشمبسته بی سر و صدا گذاشت او را توی گودالی که برایش کنده بودند بگذارند. حالا فقط نیم تنهی دو متهم از زمین بیرون مانده بود.
[...]
همان موقع مرد قدبلند و چهارشانهای از وانت آمد پایین. با دیدن او تعدادی از تماشاچیان هورا کشیدند. این بار کسی به خاطر این که با صدای بلند هورا کشیده است، طعم شلاق را نچشید. جامهی براقِ سفید مرد قدبلند در آفتاب بعد از ظهر میدرخشید. دستهایش مثل دستهای مسیح بر صلیب از هم باز بود و لبهی پیراهن شلوولاش در نسیم تکان میخورد. یک دور کامل به آهستهگی چرخید تا به جمعیت سلام کند. به سمت ما که رو کرد، دیدم عینک آفتابی تیره زده است؛ از همانهایی که جان لنون میزد.
[...]
مرد طالبانی قدبلند که عینک آفتابی داشت، به طرف تل سنگی رفت که از وانت سوم خالی کرده بودند. سنگی برداشت و آن را به مردم نشان داد. هیاهوی مردم فروکش کرد و جای حود را را به پچپچی داد که در جایگاه تماشاچیان پیچید. دور و برم را نگاه کردم و دیدم همه نُچنُچ میکنند. مرد طالبانی که به نحو مضحکی شبیه یک پرتاب کنندۀ توپ بیسبال بود، به طرف مرد چشمبسته سنگ پرتاب کرد. سنگ به یک طرف سر مرد خورد. زن بار دیگر جیغ زد. آخِ ترسانِ جمعیت به گوش میرسید. چشمها را بستم و دستها را بر چشمها گذاشتم.
[...]
وقتی همه چیز تمام شد و جنازههای خونآلود بی هیچ تشریفاتی به پشت دو وانت پرتاب شدند، دو مرد به سرعت گودالها را پر کردند. یکی از آنها سهلانگارانه تلاش میکرد لکههای بزرگ خون را با خاک بپوشاند. چند دقیقه بعد هر دو تیم بار دیگر به میدان آمدند. نیمهی دوم شروع میشد.»[2][2]
آصف از ستایش هیتلر تا جامهی طالبان آمده است؛ از تجاوز به حسن تا سنگسار زنان و مردانی که در گودال اندوه، در گودال بغض، در گودالِ درماندهگی اسیراند. از ستایش قدرت تا سکوی قدرت آمده است. آصف را بنامیم درندهگیی قدرت. نامی هم برای رحیمخان پیدا کنیم.
3
رحیمخان شریک پدر امیر است؛ یارِ غار او؛ خندهرو؛ گشادهدست؛ یار پدران؛ دستِ نوازش بر سر پسران. امیر در دهسالهگی نخستین داستان خویش را نوشته است: مردی فنجان جادویی پیدا میکند؛ آنگاه در مییابد اگر در فنجان بگرید اشکهایش به مروارید تبدیل خواهد شد. مرد شادان است؛ خندان است؛ به ندرت گریه میکند. وسوسهی ثروت اما، او را وا میدارد تا غمگین شود؛ تا بگرید. سرانجام مرد را میبینیم که بر کوهی نشسته است، چاقویی در دست دارد، پیکر بیجان همسرش را درآغوش گرفته است.
امیر نخستین داستان خویش را برای پدرش و رحیمخان میخواند. پدر سری تکان میدهد، رحیمخان اما، نسخهی دستنویس داستان را از او میگیرد، خود یک بار دیگر میخواند، برای او یادداشتی مینویسد: «امیرجان از داستانات بسیار لذت بردم. ماشاءالله، خداوند استعداد خاصی به تو عطا کرده است. حالا دیگر وظیفهی تو است که این استعداد را شکوفا کنی. چون کسی که استعداد خدادادی را هدر دهد آدم بیشعوری است. داستان تو دستورزبان درست و سبک جالبی دارد. اما تاثیرگذارترین نکتهی داستان تو ظنزآمیز بودن آن است. شاید حتا معنیی این کلمه را هم ندانی. اما یک روز یاد میگیری. این همان چیزی است که بعضی از نویسندهگان همهی عمر دنبالاش میروند و به آن نمیرسند
[...]
درِ خانهام به رویت باز است و همیشه خواهد بود امیرجان. آمادهی شنیدن داستانهای دیگر تو هستم، براوو.»[3][3]
رحیمخان امیر را میفهمد. رمزِ فهمِ دیگری اما، کجا است؟ رمز جان جوان؟ رمز قصهخوانان؟ پاسداری از عشق نیست؟ مقاومت در برابر عشقخواران؟
جشن تولد سیزده سالهگیی امیر است. رحیمخان کنار امیر نشسته است. از ماجرای عشقِ دورانِ جوانیی خود برای امیر سخن میگوید: «میدونستی زمانی نزدیک بود ازدواج کنم؟ [...] هیجده سالام بود. اسماش حمیرا بود. هزارهای بود، دختر خدمتکار همسایهمان. مثل یک پری خوشگل بود، موهای قهوهای روشن، چشمهای درشت میشی ... چه خندهای ... هنوز هم گاهی صدای خندهاش را میشنوم [...] دزدکی تو باغ سیبِ پدرم یکدیگر را میدیدیم، همیشه بعد از نصف شب؛ وقتی که همه خواب بودند. زیر درختها قدم میزدیم و دست یکدیگر را میگرفتیم [...] موضوع را که به پدرم گفتم، باید قیافهاش را میدیدی. مادرم غش کرد. خواهرم به صورتش آب پاشید. مادرم را باد میزدند و طوری به من نگاه میکردند که انگار من گلویش را بریهام. برادرم، جلال، میخواست برود تفنگ شکاریاش را بیاورد، اما پدرم جلویش را گرفت [...] من و حمیرا در مقابل تمام دنیا قرار گرفتیم. و این را هم بهت بگویم امیرجان، همیشه سرانجام دنیا برنده است. رسم روزگار این است. [...] همان روز، پدرم حمیرا و خانوادهاش را سوار وانتی کرد و فرستادشان هزارجات. دیگر ندیدماش.»[4][4] رحیمخانِ جوان عاشق است. عشق اما میمیرد؛ اگر شجاعت یاریاش نکند. رحیمخان شجاعت پایداری ندارد؛ در برابر سیطرهی سکوتها؛ در برابر کسانی که عشق را لکهی دامن میپندارند. رحیمخان را بنامیم عاشق مغلوب. رحیمخان در دو نقش ظاهر میشود. نامی دیگر برای او پیدا کنیم.
4
حسن مرده است، فرزانه، همسرش مرده است. سهراب فرزند آن دو یتیم و بیخانه مانده است. رحیمخان به امیر تلفن کرده است. که برای نجاتِ فرزندِ حسن و فرزانه، سهراب، به پاکستان بیاید. امیر میآید. رحیمخان رازی را برای او فاش میکند. حسن پسر «آقاتوفان» بوده است؛ برادر امیر: «رحیمخان گفت علی عقیم بود.
نه نبود. او و صنوبر که حسن را داشتند. آنها حسن را داشتندـ
رحیمخان گفت: نه، نداشتند.
چرا داشتند!
نه، نداشتند امیر.
پس کی ـ
فکر کنم بدانی کی بود.
احساس کسی را داشتم که ناگهان از صخرهای با شیب تند لیز بخورد بیاید پایین. به دنبالِ بوتهها و درختچهها میگشتم که به آنها چنگ بیندازم. اتاق بالا و پایین میرفت؛ از این طرف به آن طرف. با دهانی که حس کردم مال خودم نیست گفتم حسن میدانست؟ رحیمخان چشمهایش را بست. سرش را تکان داد که نه.
زیر لب گفتم حرامزادهها.»[5][5]
رحیمخان تنها در پارهای از لحظهها کس دیگری است؛ در پارهای از لحظهها شورشی است؛ شوخ است، عاشق است، قصهی جوان دوست دارد. در دیگر لحظهها یاورِ یک ساخت است. در مقابل قبیلهی خود شورش نمیکند. دروغ را پاس میدارد تا لغزشهای اخلاقیی پاسداران اخلاق برملا نشود. فاصلهی وفاداری و سرسپردهگی چیست؟ فاصلهی رعایتِ حقیقتِ خواست دیگری و حفظ دروغِ قبیلهی خود نیست؟ رحیمخان را این بار بنامیم غالب سرسپرده. نامی هم برای حسن پیدا کنیم.
5
حسن برای رضایتِ امیر همه کار میکند؛ خود هیچ چیز نمیخواهد: حسن تحصیل نمیخواهد، توجه نمیخواهد، پیروزی نمیخواهد، عشق، سقف، منظره؛ پدری که به او ببالد. حسن تنها در خدمت امیر است. حسن از امیر هیچ نمیخواهد: رفاقت نمیخواهد، حمایت نمیخواهد. حسن از همه چیز امیر خاطرههای خوش میسازد.
آصف به حسن تجاوز میکند. امیر آن جا است. از حسن دفاع نمیکند. میگریزد. حسن را بر خاک تحقیر جا میگذارد. حسن اما، همیشه خود را مدیون او میداند: «[...] من و فرزانه جان و سهراب دعا میکنیم که وقتی این نامه به دست شما میرسد، سالم و در پناه لطف خدا باشید. لطف کنید به خاطر رساندن این نامه از قول من از رحیمخان صاحب تشکر کنید. امیدوارم روزی نامهای از شما به دستم برسد و از زندگیتان در آمریکا با خبر شوم. شاید چشم ما به دیدن عکسی از شما هم روشن شود. ذکر خیر شما با فرزانه و سهراب زیاد بوده است [...] وقتی از آتشهایی که میسوزاندیم برایشان تعریف میکنم، غش غش میخندند!
امیر آقا
[...]
کاش سهراب را میدیدید. پسر خیلی خوبی است. من و رحیمخان صاحب بهش خواندن و نوشتن یاد دادهایم تا وقتی بزرگ شد مثل پدرش خنگ بار نیاید [...]
[...]
این اواخر خیلی خواب میبینم امیر آقا. بعضیهایشان کابوساند. [...] هر چند بیشتر اوقات خوابهای خوش میبینم و به خاطرش خدا را شکر میکنم. خواب میبینم حال رحیمخان صاحب خوب میشود. خواب میبینم پسرم بزرگ که شود آدم خوبی از آب در میآید؛ آدمی آزاد و مهم. خواب میبینم که گلهای لالهی خیابانهای کابل بار دیگر به بار مینشینند و آهنگ رباب در قهوهخانهها به ترنم در میآید و بادبادکها در آسمان پرواز میکنند. و خواب میبینم روزی شما به کابل قدیمی برمیگردید تا سرزمین کودکیتان را ببینید. اگر بیایید [...] دوستی قدیمی و وفادار چشم به راه شما است.»[6][6]
در معادلهی قدرت مهربانی چون از سوی همطرازان نصیب شود، چندان به چشم نمیآید، انگار مهربانی از سوی همطراز حتا اگر عاطفه و نیاز هم بسازد، ستایش نمیسازد. چکه مهری از بالادستیها اما انگار بارانِ بیدریغ است. پاییندستیها انگار از جور آنها نیز هویت میسازند. سرسپرهگی جز این است؟ حسن را بنامیم مغلوب سرسپرده. نامی هم برای «آقاتوفان» پیدا کنیم.
6
«آقاتوفان» «صاحب» ثروت است. هم از این رو است که حرمت همه را کسب کرده است. حسادت همه را نیز. که آن کس که به چیزی حسادت میکند؛ به ارزش آن چیز نیز تأکید میکند. قدرت و ثروت «آقاتوفان» حرمت و حسادت برمیانگیزند؛ از هر کجا که میخواهند آمده باشند: «با وجود موفقیتهای بابا باز هم مردم به او همیشه شک داشتند. به او میگفتند که تجارت توی خونش نیست و باید مثل پدرش وکالت میخواند. اما بابا به آنها ثابت کرد که اشتباه میکنند؛ نه تنها از پس تجارت برآمد، بلکه به یکی از ثروتمندترین تاجرهای کابل تبدیل شد بابا و رحیم خان شرکت بزرگ و موفقی در زمینهی صادرات فرش راه انداختند؛ و دو داروخانه و یک رستوران.
وقتی مردم بابا را اذیت کردند که هیچوقت نمیتواند زن خوبی بگیرد [...] با مادرم سوفیا اکرمی ازدواج کرد [...] که یکی از زیباترین، نجیبترین و محترمترین زنان کابل به حساب میآمد و در دانشگاه ادبیات کلاسیک فارسی تدریس میکرد. از تبار خانوادهی سلطنتی هم بود. پدرم عادت داشت او را به شوخی شاهزاده خانم من خطاب کند [...]»[7][7]
ثروت نشان قدرت است؛ نشان قدرت زمینی؛ بهانهی ستایش قدرتهای دیگر. قدرت زمینی اما، همیشه یک نشان ندارد. همیشه نشان زمینی هم ندارد. نشان قدرت هرچه باشد اما، ستایش قدرت نشان خودضعیفپنداری است؛ نشان آرزوی قدرت است. ستایش قدرت با بسیاری از چیزها خوانایی ندارد: با همدردی با قربانیی قدرت؛ با تحملِ رنجِ تنهایی در برابر قدرت؛ با رنج ستیز با قدرت. قدرت سنگری است که انسان در آن امنیت مییابد؛ در قالب ترساننده یا ترسنده. پدر امیر قدرت را ستایش میکند. پدر امیر را بنامیم قدرتستایی. نامی هم برای امیر پیدا کنیم.
7
امیر حسن را دوست دارد. اما از وجود او شرمسار هم هست. از این که او هزارهای است. از اینکه همطراز او نیست. در برابر او کمبود هم احساس میکند: از اینکه حسن شجاعتر است. از اینکه سادهدلتر است. از اینکه بیدریغتر است. امیر از ترسهای خویش رهایی ندارد. حتا هنگامی که حسن به خاطر او زیر بدن سنگین آصف تحقیر تجاوزشدهگی را در تن خود احساس میکند: «حسن دولا شد و سنگی از روی زمین برداشت. آصف یکه خورد. اول یک قدم عقب رفت، اما بعد ایستاد. آخرین مهلت است هزارهای. حسن در پاسخ، دستی را که سنگ در آن بود، بلند کرد. هر طور میلات است. آصف دکمههای پالتویش را باز کرد و آن را درآورد. به آهستهگی و دقت تا کرد. گذاشتاش پای دیوار. [...] بعد حمله کرد. حسن سنگ را پرت کرد. خورد به پیشانیی آصف. آصف نعرهزنان خودش را انداخت روی حسن و زدش زمین. [...] آصف پشت حسن زانو زد، دستهایش را روی باسن او گذاشت و کپلهای برهنهاش را بلند کرد. یک دستاش را گذاشت پشت حسن بماند و با دست دیگرش کمربندش را باز کرد. زیپ شلوارش را هم باز کرد. لباس زیرش را پایین کشید. پشت حسن جابهجا شد. حسن مقاومت نمیکرد. صدایش هم در نمیآمد. کمی سرش را تکان داد و من یک لحظه چشمام به چهرهاش افتاد [...] آن نگاه را پیش از این هم دیده بودم. نگاه گوسفند قربانی بود.»[8][8]
امیر خود را نجات میدهد. عادت ندارد پای کسی بایستد؟ در شأن خود نمیداند که پای حسن بایستد؟ قدرت بدنیی آصف مرعوباش میکند. ترس یک سو ندارد. ترس گاه تهاجم میسازد، گاه میگریزاند، گاه میخنداند، گاه میگریاند، گاه ساکت میکند، گاه لاف میسازد. ترس یک سو ندارد. همهی سوهای درد اما، نقاب یک چیز بیش نیست: تحقیری که مرز ندارد. امیر را بنامیم حقارت ترسان.
چرا این نامگذاریها؟ سراغ نوعی نمایشنامه برویم.
8
نمایشنامههای اخلاقی در سالهای پایانیی سدههای میانی و سالهای نخستین دوران رنسانس بر صحنه میآمدند. شخصیتهای نمایشنامههای اخلاقی ویژهگیهای گوناگون آدمی بودند: یکی محبت بود؛ دیگری گناه بود؛ سومی زهد بود؛ چهارمی انتقام؛ پنجمی شجاعت. شخصتها بسیار بودند؛ نمایشنامههای اخلاقی اما تنها یک وظیفه داشتند: پیروزیی خوبیها در برابر بدیها را تمثیل ببخشند؛ تا تماشاچیان عبرت بگیرند. یکی از شناختهشدهترین نمایشهای اخلاقی، نمایشنامهی مردم است که در اواخر قرن شانزدهم میلادی به صحنه آمد: شخصیت اصلیی نمایشنامه به هنگام مرگ میکوشد تا دوستی، یاری، مهربانی، ثروت، زیبایی را به همسفری با خویش برانگیزد؛ هیچ یک از آنها اما، دعوت او را اجابت نمیکنند. تنها کردار نیک است که با او به سفر میرود.[9][9]
نمایشنامههای اخلاقی سالها است که به صحنه نمیآیند. در این لحظه اما، به کار ما میآیند. از نامهایی که به شخصیتهای اصلیی بادبادکباز دادیم. میخ واهیم صحنهای از یک نمایشنامه را بسازیم؛ سناریویی که میتواند به صحنه رود؛ که سالها است به صحنه رفته است؛ نمایشنامهای با حضورِ درندهگیی قدرت، عاشق مغلوب، غالب سرسپرده، مغلوب سرسپرده، قدرتستایی، حقارت ترسان؛ نمایشنامهای با حضورِ آصفها، رحیمخانهها، حسنها، «آقاتوفانها»، امیرها. همین جا هشدار بدهیم: نمایشنامهی ما نتیجهی اخلاقی ندارد.
9
صحنه روشن میشود. قدرتستایی و سرسپردهگیی غالب، هر یک تازیانهای در دست، به سوی درختی میروند که عاشق و مغلوب زیر آن نشستهاند. برگردهی آنها تازیانه میزنند. عاشق و مغلوب برمیخیزند؛ گردِ قدرتستایی و سرسپردهگیی غالب میچرخند. اینک صفتی به هر یک از آنها اضافه شده است. عاشق به عاشق مغلوب تبدیل شده است؛ مغلوب به مغلوب سرسپرده. همه، در کنار یکدیگر، به سوی تختهسنگی میروند که درندهگیی قدرت بر آن نشسته است. در مقابل او سر به خاک میگذارند. درندهگی قدرت از تختهسنگ پایین میآید. برگردهی آنها تازیانه میزند. همه به سوی درخت میگریزند. حقارت ترسان از تاریکی بیرون میآید. به سوی درخت میرود. کنار آنها مینشیند. همه سر بر زانو میگذارند. صحنه تاریک میشود.
نمایشنامهی اخلاقیی ما چند صحنه دارد؟ چند بار به صحنه میرود؟ در چند جای تاریخ؟
سراغ نوعی تئوری برویم؟
10
فِرنان برودِل، فیلسوف – مورخ فرانسوی، بر مفهوم تاریخ درازمدت تأکید میکند؛ در برابر تاریخ کوتاهمدت. تاریخِ کوتاهمدت تاریخِ حادثهها است؛ تاریخِ حوادث سیاسی؛ تاریخِ حوادث دیپلماتیک. به روایتِ تاریخ کوتاهمدت هستیی اجتماعی به دنیا میآید، رشد میکند، میمیرد. درست مانند یکِ انسان که زماناش چنین میگذرد. تاریخ کوتاهمدت کنشها را گزارش میکند؛ به چراییی کنشها بیاعتنا است؛ به ساختاری که کنشها در کنار یکدیگر میسازند، بیاعتنا است.
تاریخ درازمدت بر همهی کنشهایی بنا میشود که در کنار یکدیگر وحدتی بزرگ را بنا میکنند تا همهی ریشههای حوادث تاریخی را دریابند. وحدت بزرگ همان ساختار است. یک وحدت که دو نقش را توأمان بازی میکند: هم گفتمانهای مختلف تاریخی را در یک ساختار جمع میکند؛ هم تلاش میکند روند برپاییی گفتمانها را دریابد. تاریخ درازمدت از ساختارهای تاریخیی یکسانی که گفتمانهای گوناگون میسازند، پرده برداری میکند.[10][10]
وحدت ساختاریای را دریابیم که گفتمانهای تاریخ افغانستان در این سالها ساختهاند؛ از محمدظاهرشاه به بعد.
11
دوران محمدظاهرشاه در سه مرحله: مرحلهی اول: محمدظاهرشاه اعلام میکند که در سایهی حکومت او «مردم» از امنیت و عدالت بهرهمند خواهند شد. مرحلهی دوم: سیل مخالفت جاری است. محمدظاهرشاه اعلام میکند که علیرغم توطئهی دشمنان «مردم» به هدف خویش خواهند رسید. مرحلهی سوم: محمدظاهرشاه توسط کودتای داودخان سرنگون میشود. محمدظاهرشاه اعلام می کند دشمنان «مردم» سرانجام به هدف خویش رسیدند.
دوران داودخان در سه مرحله: مرحلهی اول: داودخان اعلام میکند که در سایهی حکومت او «مردم» از امنیت و عدالت بهرهمند خواهند شد. مرحلهی دوم: سیل مخالفت جاری است. داودخان اعلام میکند که علیرغم توطئهی دشمنان «مردم» به هدف خویش خواهند رسید. مرحلهی سوم: داودخان توسط نورمحمد ترکی سرنگون میشود. داودخان اعلام میکند که دشمنان «مردم» سرانجام به هدف خویش رسیدند.
دوران نجیبالله خان در سه مرحله. مرحلهی اول: نجیبالله خان اعلام میکند که در سایهی حکومت او «مردم» از امنیت و عدالت بهرهمند خواهند شد. مرحلهی دوم: سیل مخالفت جاری است. نجیبالله اعلام میکند که علیرغم توطئهی دشمنان «مردم» به هدف خویش خواهند رسید. مرحلهی سوم: نجیبالله توسط مجاهدین سرنگون میشود. نجیبالله اعلام میکند دشمنان «مردم» سرانجام به هدف خویش رسیدند.
دوران مجاهدین در سه مرحله: مرحلهی اول: مجاهدین اعلام میکنند در سایهی حکومت آنها «مردم» از امنیت و عدالت بهرهمند خواهند شد. مرحلهی دوم: سیل مخالفت جاری است. مجاهدین اعلام میکنند که علیرغم توطئهی
دشمنان «مردم» به هدف خویش خواهند رسید. مرحلهی سوم: مجاهدین توسط طالبان سرنگون میشوند. مجاهدین اعلام میکنند دشمنان «مردم» سرانجام به هدف خویش رسیدند.
دوران طالبان در سه مرحله: مرحلهی اول: طالبان اعلام میکنند که در سایهی حکومت آنها «مردم» از عدالت و امنیت بهرهمند خواهند شد. مرحلهی دوم: سیل مخالفت جاری است. طالبان اعلام میکنند که علیرغم توطئهی دشمنان «مردم» به هدف خویش خواهند رسید. مرحلهی سوم: طالبان توسط مجاهدین سرنگون میشوند. طالبان اعلام میکنند که دشمنان «مردم» سرانجام به هدف خویش رسیدند.
ساخت تاریخ افغانستان گفتمانها در خویش گرد آورده است. چه قصهها که همین را میگویند؛ از آن میان: دو قصهی کوتاهِ محمدآصف سلطانزاده: عسکرگریز، از چاه به چاه.
12
عسکر گریز روایتِ گریز بیثمر است. صفر از خدمت سربازی گریخته است؛ بعد از سه ماه و هفده روز. خدمت در ارتشِ حکومتِ خلقی. در جبههی جنگ با مجاهدین دندان درد گرفته بوده است. همین انگیزهی او برای فرار را بیش کرده است. راهی طولانی را طی میکند. به روستایی میرسد. یکی از اهالیی روستا از او میپرسد آیا اسلحهای هم با خود دارد؟ چون پاسخ منفی میشنود به او سیلی میزند. صفر خشم خود را میخورد. به سوی روستای خود راه میافتد. به خانهی برادر میرسد. زنبرادرش به سردی با او برخورد میکند؛ از او گله میکند که چرا در این مدت به فکر آنها نبوده است. از خانه بیرون میآید. با گروهی از مجاهدین روبهرو میشود. مجاهدین به او پرخاش میکنند که چرا به خدمت رفته است؛ که چرا زودتر نگریخته است؛ که چرا اسلحهای با خود نیاورده است. به خانه برمیگردد. شب برادرش، صادق، به خانه برمیگردد. صادق به خدمت رفته است؛ به خدمت در ارتش خلقی. چندساعتی برای هیزمکشی به خانه آمده است. خسته است. میخوابد. صفر به جای او به هیزمکشی میرود.[11][11]
به روایت عسکر گریز، گریز از یک ساخت ممکن نیست؛ گریز از نمایشنامهای که هنوز بر صحنه است؛ ساختی از تمثیلها؛ از چاه به چاه.
13
از چاه به چاه روایت چاههای مکرر است. یک مرد جوان افغانی که به اتفاق استادش برای کندن یک چاه به مزرعهی یک مرد ایرانی آمده است. طناب به کمرش میبندد. به ته چاه میرسد. در ته چاه دو خاطره را به یاد میآورد. در دوران کودکی به بازی با همسالان خود به چاهی میرفته است که پر از نعش بوده است؛ پر از بوی تعفن. هر کس بیشتر در چاه میمانده است، برنده بوده است. کودکی گذشته است. در دوران جوانی به ایران گریخته است. روزی به عنوان مقنی، با طناب برادرش، در چاهی بوده است که مأموران برای دستگیریی افغانیهایی که کارت اقامت ندارند، هجوم آوردهاند. برادرش طناب را رها کرده است و گریخته است. او ته چاه مانده است.[12][12]
به روایت از چاه به چاه، گریز از یک ساخت ممکن نیست؛ گریز از نمایشنامهای که هنوز بر صحنه است؛ ساختی از تمثیلها؛ از درد به درد.
شکست آن ساخت، تغییر آن تمثیل آیا ممکن است؟
14
امیر به دنبال سهراب به سراغ آصف میرود آصف سهراب را فرا میخواند. سهراب میآید؛ با پیراهن و تنبانِ گشاد؛ به رنگ آبیی سیر. یکی از محافظانِ آصف دکمهای را فشار میدهد. صدای آهنگی پشتویی برمیخیزد. سهراب به آهنگ میرقصد. سهراب رقاصهی آصف است؛ وسیلهی ارضای نیازهای جنسیی او. آصف امیر را میشناسد. امیر حاضر است آزادیی سهراب را به پول بخرد. آصف او را مسخره میکند. آصف از روزگار خویش میگوید؛ از راهی که تا آن جا پیموده است. امیر به او پرخاش میکند. آصف تنها به شرطی سهراب را به امیر میدهد که او را به دست بیاورد. آنها حسابی قدیمی با هم دارند: در دوران کودکی حسن با تیرکمان به چشم آصف زده است. آصف قسم خورده است که روزی حساب هر دو را خواهد رسید. حساب حسن را رسیده است؛ حالا نوبت امیر است. آصف از محافظاناش میخواهد. هر صدایی شنیدند به اتاق نیایند. رو به امیر میکند: تنها یکی از ما زنده از این اتاق بیرون میرود. نوبت امیر است: «نمیدانم با آصف نبرد جانانهای کردم یا نه. فکر نمیکنم. آخر چه طور ممکن بود. اولین بار بود که با کسی دعوا میکردم. در تمامِ عمرم این همه مشت نخورده بودم. [...] بیشترین چیزی که یادم است این است: پنجهبکسی که در روشناییی بعد از ظهر برق میزند و در اولین ضربهها سرد است، اما به زودی از خون من گرم میشود. یادم میآید که به طرف دیوار پرتاب میشوم و چیزی به پشتام فرو میرود؛ میخی که شاید زمانی تابلویی از آن آویزان بوده است. یادم میآید که سهراب جیغ میزند [...] فکام با پنجهبکس خرد میشود. دندانهایم در گلویم گیرکردهاند و قورتشان میدهم. [...] به زمین میافتم و خون از لب بالاییی جرخوردهام روی فرش ارغوانی میریزد. درد در شکمام میپیچد [...] یادم میآید که صدای شکستن دندههایم، درست مثل صدای شکستن شاخههایی است که من و حسن [...] با آنها شمشیربازی میکردیم. یادم میآید که سهراب جیغ میزند. [...] دستهایی موهایم را چنگ میزنند. سرم را به عقب خم میکنند. درخششِ فولادِ براق. [...] دوباره صدای شکستن. این بار دماغام.
[...]
بعد: صدایی ظریف: بس است.
[...]
خواهش میکنم: بس است.
[...]
دستاش را بالای شانه نگه داشته بود، لاستیک تیرکمان را تا ته کشیده بود.
[...]
بگذارش زمین. آصف گلوی من را رها کرد و به طرف سهراب پرید.
سهراب لاستیک تیرکمان را که ول کرد، تیرکمان ویژی کرد. بعد آصف جیغ زد. دستاش را گذاشته بود جایی که لحظهای پیش چشم چپاش بود. خون از لای انگشتهایش میریخت. خون و یک چیز دیگر؛ یک چیز سفید و ژلهمانند. [...] آصف روی فرش میغلتید [...]
سهراب گفت بیا برویم. دستام را گرفت. کمک کرد سرپا بایستم [...] پشت سر ما آصف هنوز نعره میزد.
[...]
دست کوچک سهراب در دست، لنگلنگان از سالن گذشتم. از روی شانه آخرین نگاه را انداختم. محافظان روی آصف خم شده بودند و با صورتاش ور میرفتند.
[...]
]...] رفتیم بیرون. در روشناییی روز دستام دور تن سهراب حلقه بود [...] فرید دوان دوان به طرف ما میآمد.
[...] دستام را گذاشت روی شانهاش و بلندم کرد. دوان دوان من را به طرف ماشین برد [...] ماشین از جا کنده شد و دست کوچکی را روی پیشانیام احساس کردم.»[13][13]
خونی که از تن امیر میآید؛ خون رهایی از ترس است. انگار امیر با آصف میجنگد تا در نمایش ما خلل وارد کند. خلل وارد میکند. حقارت ترسانِ نمایشِ ما دیگر شخصیت یکدستی نیست. شاید تطهیر شده است. شاید نیست. تا حرف بعدی شاید نیست.
حرف بعدی را شاید در رمان دیگری بخوانیم. شاید در نمایشنامهی دیگری بخوانیم.
15
ساخت تاریخِ افغانستان هم خلل میپذیرد؟ رمان ما چیزی نگفته است؟ شاید در رمان دیگری بخوانیم. شاید در تئوریی دیگری بخوانیم.
16
دیگر چه بگوییم؟ از «مردم»؟ از سیاست؟ از قدرت؟ از خاک که چشماش خشکیده است؟ دیگر چه بگوییم؟ بارها پرسیدهایم یک بار دیگر هم بپرسیم.
اسفندماه 1386
[14][1] Hosseini, Khaled (2007), The Kite Runner, London, p. 37
[15][2] Ibid., pp. 247-250
[16][3] Ibid., p.31
[17][4] Ibid.,pp.91-92
[18][5] Ibid.,pp.205-206
[19][6] Ibid., pp.199-202
[20][7] Ibid., p.14-15
[21][8] Ibid., pp.68-71
[22][9] رضایی، عربعلی. (1382)، واژگان توصیفی ادبیات: انگلیسی – فارسی، تهران، صص 214-213
[23][10] Braudel, Fernand. (1980), On History, Translated by Saarah Matthews, Chicago, pp. 9-50
[24][11] سلطانزاده، محمدآصف. (1385)، عسکر گریز، تهران صص 40-7
[25][12] سلطانزاده، محمدآصف. (1382)، نوروز فقط در کابل با صفاست، تهران، صص 100-91
[26][13] Hosseini (2007), pp.264-268