هارون راعون
آبستن غروب
ترسيمی از شکـسته ترين شيونی، غروب!
يعنی صدای گـــــــــريهء روحِ منی غروب!
تا سينه غرقِ خـــــــونِ خود استی، بنازمت
در لحظه های آخرِ جــــــان کندنی، غروب!
خونِ جگر زخنــــــــجرِ عشقی و يا ز شوق
جامی به يادِ بزمِ سحــــــر می زنی غروب!
تو هم غـــــــــــــــريبتر ز منی ای گلِ سفر!
هر شام دل ز مسکن خـــود ميکنی غروب!
در باغِ عشق، مـــــوجِ طراوت ز اشک بود
از آبِ ديده رونقِ صد گلـــــــــشنی غروب!
از تيغِ انتــــــــــــــحار چنين سرخ روستی؟
يا خونِ لحظه هاست که بر گردنی غروب!
با آنـــــــــــــکه می روی پُر از اميد بينمت
فـــــــــردای عشق را مگر آبستنی غروب؟
پنجاق تاریخ
بيا
تا پهنای جغرافيای ماتم را
تا وسعت درد ها
رنج ها
تا لحظه های در سوگ نشستهء زندانيان بی گناه
بی پناه
همراه بگرييم
خون
چرک
شريان های خيانت را راهيست تا قلب اين سرزمين
فساد فساد
تبرئه تبرئه
افسوس ...
بيا عقده ها را
يکجا بگرييم
راستی
از حافظهء مغشوش کودک فلسطين
برايم قصه کن
نگفتی
قامت همت دختران همسايه به مرگش
چند متر از آفتاب بالاست؟
و اما
امروز
با دندان های شهامت سروران ما
کودکان تاريخ
پنجاق می کنند
بيا
اين درد را
خاموشانه
تنها بگرييم
جوهر مردی
در جوی ها هرگــــــز نمی گنـــــــجد، نهنگ است اين
دريا ؟ نه ، اقيانــــــوس بايد بود ، تـــــــنگ است اين
بازی ؟ بلی گـــــــــــــــر کوه باشی يا دل صــــــــــحرا
از شيشه ای گر ؟ دور شو ، بگريز ، سنگ است اين
اينجا ، لباس شـــــــير اگر داری، بيا ! از تــــــــوست
آهو ؟ نمی آيد . چرا ؟ ايل پلنـــــــــــــــگ اســـت اين
ديوار شهرش سرخ و باغـــش سرخ و خاکش سرخ
يعنی ز خون همـــــــت و ايــــــــــثار رنگ است اين
در يک کـــــــــلام از خود برآ باز آ درين مــــــــذهب
با گام عشق و جوهر مــــــــــــردی قشنگ است اين