دستگیر نایل
حیدری وجودی
شاعری از حلقهء عارفان
خانهء شاعر فرهیخته وبیدار دل ما « پرتو نادری» آباد وعمرش دراز باد که چندی پیش،یادی از عارف عزلت نشین شهر عشق وشاعر صاحبدل« حیدری وجودی» نمود ومرا نیز به یاد آن روزهای جوانی انداخت که در کوچه پسکوچه ها، «خانهء دوست » را جستجو میکردم یاد آن عارف دلسوخته و پاکباز گرامی باد که میگفت:
در کوچه های زلف او،شبهای ره،دنبال دل
بی ره بلد گفتی مرو، بوی کبا بم می برد » ( عراقی)
با همین،این خاطرات را که هنوز هم در ذهنم باقی است، نوشتم. سال 1345 خورشیدی بود ومن، در دارالمعلمین کابل، درس میخواندم.در همان سنین جوانی،در جستجوی حلقه های فرهنگی،ادبی،معرفت با فرهنگیان،ادیبان وشاعران بودم.درصنف ما،جوانی به نام فضل الهادی ازپنجشیر بود که پسانها دانشگاه طب را خواند وبه داکتر هادی، شهرت یافت به زبان عربی، فر هنگ وادب کلاسیک فارسی آشنایی داشت.،عاشق شعر و موسیقی بود.کوتاه سخن اینکه جوان با استعداد و نازنینی بود و چون علا قه ء مرا به شعر وشاعری حس میکرد،یک روز به من گفت:« ترا نزد کسی می برم که از دل وجان،میخواهی با چنین ادمها معرفت حاصل کنی. چنین نیست؟» موافقت کردم وهردو سوار بس شده به پل باغ عمومی رفتیم از بس که پایین شدیم، پرسیدم:« خوب هادی جان نگفتی که نزد کی،می رویم؟» لبخندی زد وگفت:« نزد حیدری پنجشیری تو، او را می شناسی؟» گفتم: « نه فقط شعر هایش را در روز نامه ها ومجله ها خوانده ام»
در خم وپیچ کوچه های تنگ وباریک وخاک آلود وپر از ازدحام پل باغ عمومی روان شدیم.حیدری پنجشیری دران سالها پهلوی بینظیر رستورانت اتاق داشت.به منزل دوم اپار تمان ها که بالا شدیم،هادی دروازه اتاقی را با انگشتان باریک واستخوانی اش کوبید. و مردی لاغر اندام ،سپید چهره،و نورانی که دندانهای سپیدش از دور نمایان بودند،دروازه را باز کرد وبه اتاق خود مارا راهنمایی نمود.در رف اتاقش، سیما های مولا نا، بیدل وحافظ ،و.. از پشتی کتاب های شان دیده میشدند.هادی،مرا به حیدری معرفی کرد وگفت:« نام حیدری صاحب را که شنیده واشعارش راهم خوانده اید،نی؟ ایشان،حیدری پنجشیری اند.» دران زمانه ها وشاید درزمان مانیز،لقب وتخلص بنام محل،ولایت وقوم،شاید یک افتخار بوده باشد.که حیدری نیز خودرا پنجشیری خوانده باشد.
حیدری از آشنایی با من ابراز خورسندی کرد وگفت: « خیلی دوست دارم که جوانان وطن،به فرهنگ وارزشهای فرهنگی و میراث های جلیل گذشته خود ،عشق ودلبستگی داشته باشند.عشق وعلاقه جوانان به فرهنگ وادب، یک غنیمت است..» بحث ها وگفتگو ها، دراز دامن شد وحیدری، دیوان اشعار خود را که هنوز اقبال چاپ نیافته بود،باز کرد وچند غزل نغز وآبدار از میان غزلهایش خواند چنین بنظر میرسید که حیدری ازقالب های سنتی شعری به غزل،توجه بیشتر دارد.پیاله های چای وشیرینی را پیوسته تعارف میکرد وغزل میخواند.راستی،یک روز خاطره انگیز وروء یایی ای بود.دریک تنفس کوتاه،هادی به شوخی گفت: حیدری صاحب! این دوست من هم نیمچه! شاعر است.حیدری بمن نگاه کرد وگفت: ببین جوان،هنر خود را از ما پنهان کرده ای بخوان چندی از سروده هایت را که لذت ببریم.» من که در برابر ان بزرگمرد، خود را آدم حقیری میدانستم،گفتم: حیدری صاحب، هادی جان شوخی میکند من کجا وشاعری کجا !!» اما او اصرار کرد که چیزی از سروده هایم را بخوانم.واین بیت غنی کشمیری را زمزمه کرد: « شعر اگر اعجاز باشد، بی بلند وپست نیست
در ید بیضاء همه انگشت ها، یکدست نیست»
من، یک مخمس خود را که بر این غزل صوفی عشقری :
روزی بیا به فاتحه سوی مزار من
تا دور قامت تو بگردد، غبار من»
ساخته بودم به خوانش گرفتم. حیدری، دست هایش را بهم کوبید وگفت: زیبا سروده ای در این روزگار جوانی واین استعداد با عشقری صاحب آشنایی دارید؟ گفتم:« نه اما شعر هایش را در روز نامه ها خوانده ام» زمانیکه از اتاقش بیرون میشدیم،نشانی دکان صوفی عشقری را برایم داد وگفت:« حتمن صوفی صاحب عشقری را ببینی از دیدن او وآشنایی اش فیض می بری.» چند روز پس از آن، عشقری را در همان نشانی ایکه حیدری داده بود،یعنی همان دکان فقیرانه ء صحافی اش، در همان ویرانهء پر ازگنج وزر،دیدار کردم وسالهای دراز نیز درهمان گوشه ءعزلت وخانه فقیرانه بود اما،با دستهایی پر از زر وسینه ای پر از گنج.
واما حیدری را پس از ان، با نام ونشان دیگر یافتم که حیدری پنجشیری،حیدری وجودی شده بود. با عشق، دمساز شده بود در حلقه ءعارفان رفته بود وآیینهء دلش از زنگار تعلقات دنیوی، صافی گشته بود ومیراث دار مولانا وبیدل وسنایی بود وپیوسته بیدل میخواند و بیدل درس میدا وبیدل می شنید.همانگونه که خود را از قید وبند محل ومنطقه وتعلقات بریده بود ،فکر واندیشه و صلابت سخنش نیز،سیر ملکوتی میکرد به دنبال مولانا میرفت واز رقص وسماع او،جان دلش رنگ وبوی دیگر مییا فت:
نگویم سماع ای برادر که چیست؟ مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی، پرد طیر او فرشته فرو ما ند از سیر او
جهان پر سماع است ومستی وشور ولیکن چه بیند در آیینه کور
حلالش بود رقص،بر یاد دوست که هر آستینیش،جانی در اوست
سروده های عاشقانهء حیدری هم شسته ،آهنگین وسرشار از شوریده گی وشیدایی است غزل دلنشین وزیبای زیر اورا فرهاد دریا نیز خوانده است:
گردش چشم سیاه تو خوشم می اید موج دریای نگاه تو، خوشم می آید
همچو مهتاب که بر ابر حریری تابد تن تنپوش سیاه تو، خوشم می آید
بسکه درآتش هجران کسی سوخته ای اشک جانپرور وآه تو،خوشم می آید
در سالهای جنگ وآتش وخون،که تاکستانهای سرزمینش به آتش کشیده میشد واز شلاق دین فروشان وخفاشان شب پرست، شانه هایش زخمی بود،درد استخوانسوز آواره گی را نیز تجربه کرد.اما دست ازسیر معنوی، عرفان وصیقل زدایی دل،بر نداشت. در سال 1996 میلا دی که 675 مین سا لروز خواجه کمال خجندی در تاجکستان برگزار میشد، حیدری وجودی را با شماری از شاعران و فرهنگیان افغانستان،از جمله زنده یاد خلیل جان رستاقی،و جناب مهجور در خجند ملاقات کردم.که به مجلس برگزاری در انجا نیز از دوشنبه شهر،امده بودند.حیدری، در ان سال ها، ناتوان و زمینگیر بنظر می رسید.او، یک غزل خود را که تازه سروده بود، بعنوان برگ سبز بمن یادگار داد با دریغ که ان غزل امروز در اختیارم نبود که تقدیم خواننده گان صاحبدل میکردم.در سال 2005 که به کابل رفتم، سری هم به کتابخانه عامه کابل زدم تا آن پیر خرابات و یار دیرین ،مرد صاحبدل واخرین میراث عارفان کابل را یکبار دیگر زیارت نمایم اما از بخت بد من که ایشان به سفر بودند ومن، از سعادت دیدار او، بی نصیب ماندم.
حیدری وجودی،وسروده هایش همه عشق، همه شیدایی، معرفت،وجذبه وشوق است او، آخرین میراث حلقهء عارفان امروز کشور ما است که قدر و قیمتش را باید دانست.در پایان، چند بیت از یک غزل دلنشین او را با هم میخوانیم:
ای محرمان جان ودل،از خویش بیرون گشته ام
بیرون ز قید آب و گل،آنسوی گردون ، گشته ام
آیینه ها بشکسته ام، با اصل خود، پیوسته ام
از دام وصورت،رسته ام،از لفظ افزون گشته ام
جانم نمی گنجد به تن ما نند معنی، در سخن
چون عطر گلهای چمن،از رنگ،بیرون گشته ام
_____( جنوری 2009 لندن )