د. احد وفا معصومی
به دوست عزیزی که درین بُرهۀ ای ازمصروفیتها وزمان دردناک ِگرفتاریهای اندوهگین وطاقت فرسای سیاسی ،که جووطن وخاطر هروطنخواه ازوجود ناملایمات درا ین گلستان بربادرفته وچپاول دیده ازدست دشمنان ومزدوران انباشته ومتاًًثراست ، تمنای شعر عاشقان ای نموده بودند که اینک تقدیم میدارم.
صبح روی
جان من صفای رویت درین خاکدان نباشد
گلی بِهِ زرنگ وبویت به باغ جنان نباشد
سرزلفِ تابدارت که صیاد عاشقانست
چو کمان ابروانت ، دگر در جهان نباشد
ماه اگر کند حسادت ، گویندش یقین کواکب :
که چو این زمین نشینی ،درین آسمان نباشد
همه مردمان بگویند، ز حسن وصفات ومن را
به مانای صورت تو، دیگر درگمان نباشد
بسی مست ونوجوانی ، خوشااینکه خود ندانی
که چو سرو ِقامت تو، به باغ جنان نباشد
بیا گاه گاهی بیرون که تا خلق ها ببینند
که همچون توماهِ زیبا، درین کهکشان نباشد
کسی در دمن ندیده چو توایستن ورمیدن
نشنیده کس به جائی ، ودر آهوان نباشد
دیده ام لاله بسیار، به هر جویبار وگلزار
چو قد رسا ورنگت ،درهیچ بوستان نباشد
دَر اگر ببندی بر رو ، بپوشی مۀ جمالت
به فغان رسند عالم ، چرا مه روشان نباشد؟
تو زخانه گر برآئی بیافتد به شهر غلغل
که چو آفتاب محشر، کسی را توان نباشد
ببندی اگر تو روبند ، بگیری زمردمان رخ
نمانَد به شهر جائی ،که درآن فغان نباشد
نه جرس نه بار ومحمل، کجا کاروان ؟ کو منزل ؟
به هامون صدا نباشد، چو مه درمیان نباشد
به روزیکه عاشقانت به راه تو سرگذارند
زهجوم بندگانت، زمن ات نشان نباشد
به اول چو دادمت دل، بگفتم که یار من شد
کنون درقطارعشاق، زمن ات بیان نباشد
تو به خواب ناز اندر، منم بی قرار و ابتر
به سرو ِقدت که تاصبح، زمرگم ضمان نباشد
ز(وفا) گمان مبر این که به عشق تو نسوزد
به خدا که تا قیامت ، بی تو ام امان نباشد