د. احد وفا معصومی

     جهان ما  وخاک ما 

جهان ماچو روزگاران میلادش

دوباره آتشین نطعیست از فرمان خون آشام اهریمن

دیگر این دهرباصدها هزاران قید وبندوشرط ، نباشد جایگاهِ با صفأ زیستن

واندر خاک پاک من به جای دانه های آب رحمت ،آتش وخمپاره می بارد

و درحُکم شقاوت پیشگان اهرمن زاد است ،اسارتگاه بیداد است

درین  جنت که اهریمن شب و روز  در تلاش آهورا پای غَضَب ساید

ودست ازخون ناحق برنمی دارد

 گناهست این چنین بودن ، گناهست بی تفاوت بودن  وبی درد نگریستن

خجل گر شاهد ایلغار ننگ اهرمن باشیم.

درین دنیا ، درین کشور که گرگان درلباس گوسفندانند

پگاه هر روز شام تیره را مانَد

وخورشید در خراسانش نتابد آنچنان روشن

نبینی خندۀ جانبخش وپر از شفقت خورشید آزادی

نتابد آسمان روشن، فضای روح مان ازدست بیدردی فلاکتبار وظلمانیست

چرا روز وشب اینجا مثل هم تاریک ودردافزاست واین دنیا

چرا یک لکۀ بدنام افلاکست ؟

تو در خوابی ودزدان میبرند آن آخرین خشت تواز ایوان تاریخت

ازآن  این جانیان دزد ، به عالم سخت بدنام اند

توئی صاحب وطن، توزادۀ این قبلۀ پاکی

خدیو سرزمین آفتابی ! از خراسانی!

نه ای از لندن وامریکه ، یا ریاض واسرائیل

بیا ای هم دیار من ، بیا ای هم تبار من !

بیا ای تاجدار مرد خراسانی

بیا ای آتش وخون دیده مظلومی که اندر خاک آبائت

تو بی آبی ، توبی خاکی وتو تبعیض می بینی

هنوزهم آفتاب قرنها درین زمین تاریک وگرد آلود می تابد

هوای خاورانت  سرد  و دود اندود وبی تابست

زمستان غرور ِتاریخ وفرهنگ آبائت زدست ناجوانمردان و

دزدان ِاجیر وبندۀ بیگانگان حیران وغمگین است

صدای کشتۀ دست اجیرانت دهد هر روز، هر شام وسحر پیغام

فقط یک مژده ، کآن پیغام همدستی وهمراهیست.

به روی آتش دوئی بیافشان خاک نابودی

میان همرهی بربند وخواهی دید که مهر روشن  و برق عدالت از سرِ

پامیر وبامیکا هزاران رشتۀ همدستیها هموار میسازد.

ظفر از قلل «تیراجمیر» آواز میدارد:

ترا آواز می دارد که برخیز ای شبان پاسدار ازخواب خرگوشی !

اگر یک ذرۀ ایمان ، هنوزت در تن وجان است

اگر از نسل مسعودی واگر از پهلوانانت هنوز یک شمۀ همت

هنوز در تار وپودعزت وغیرت به جامانده

رۀ سیلابهابربند! مهیای نبرد حریت بخشا ، با گرگ بیابان شو!

که تا این کشور خورشید واین میراث اجدادت

 ز دست ناکسان ، بیگانگان آزاد گردانی !!

 

 


بالا
 
بازگشت