میهن فدا محشور
سروده های رنگین بیرنگ
عاقل بیرنگ کوهدامنی، این فرزند دره های پرتاک و پر توت
شکردره را از سالهای طولانی بدینسو میشناختم و حالا که به درازنای این شناخت
نظر میاندازم، چیزی که از آن انسان بی پیرایه در ذهنم تداعی میشود، همانا
متانت، صمیمیت، تواضع و یکرنگی است.
درست بیاد می آورم، زمستان سال ١٣٤٥ غربتی خورشیدی (هجری شمسی) بود. تازه حزب
دموکراتیک خلق ( که هنوز پسوند افغانستان را نداشت و این پسوند بتاریخ اول ماه
می سال ١٣٤٧ به ابتکار شادروان ببرک کارمل به آن اضافه گردید) یکساله شده بود.
من منشی کمیتهً حزبی متشکل از شاگردان لیسهً استقلال بودم که در آن کمیته
شادروان امین افغانپور داستان نویس چیره دست، اسد کشتمند، ولی لیوال ساغر، که
بعدها واژهً انقلاب را نیز به اسم خود افزود، و چند نفر دیگر از آن لیسه، و
زنده یاد بیرنگ کوهدامنی کارمند رادیو افغانستان عضویت داشتند. کمیتهً ما مانند
سایر کمیته های حزبی دارای نظم و انظباط و حتا یک کمی زیادتر بود. یکی از روزها
بیرنگ دیرتر به کمیته رسیده و در حالیکه خشم و غضب و خسته گی از چهره اش
میبارید به پاسخ من که علت دیر آمدنش را جویا شدم، گفت:
- " من دیشب یک پارچه شعر تازه سروده ام را در برنامهً زمزمه های شبهنگام به
خوانش گرفته بودم. امروز هنگامیکه به رادیو رسیدم اولا" نوکریوال دروازه و
بعدا" همکاران اداره همه میگفتند که رییس صاحب بسیار خشمگین است و هدایت داده
است که فورا" نزدش بروی. من هم که علت را نفهمیده بودم روانهً دفتر رییس رادیو
شدم (صباح الدین کشککی در آن وقت رییس رادیو افغانستان بود). بمجرد داخل شدنم
رییس خطاب بمن گفت:
- بیرنگ کوهدامنی تو هستی؟
- گفتم بلی.
بعدا" دکمهً تیپ ریکاردریرا که بالای میزش بود فشرد که آواز من از آن بلند شد.
ازمن پرسید:
- این صدا و این شعر که خوانده شد از تو است؟
- گفتم بله.
رییس در حالیکه غضب از چشمانش میبارید بمن گفت که:
- بعد ازین نه تنها آوازت از رادیو شنیده نخواهد شد، بلکه بتو هدایت میدهم که
دیگر شعر هم نگویی !
بیرنگ در حالیکه لبخند استهزا آمیز خودرا بلب داشت افزود: "دستگاه حاکم بر مردم
و کشور نه تنها هستی مادی، بلکه هستی معنوی افغانها را در بند کشیده اند و این
امر مبارزهً ما و مبارزهً حزب ما را موجه تر میسازد. من نه تنها بعد ازین واکنش
منفی و خودخواهانهً رییس رادیو به سرودن شعر ادامه میدهم، بلکه به او و به
وطندارانم در عمل ثابت خواهم کرد که من باید شعر بگویم".
یکی دوسال پس ازین رویداد، خشکسالی وحشتناکی دامنگیر کشور و مردم ما گردید. در
بحبوحهً این تراژیدی روزی با عبدالله شادان گوینده و دکلماتور نامدار که هم سبق
دانشگاهی ام بود روبرو شدم. او با آواز گیرای خود یک قطعه شعری را که یک بیت آن
چنین بود:
ای آسمان بجای تو من گریه میکنم بر سبزه های
خشک چمن گریه میکنم
برایم خواند. بعد از شنیدن این پارچه شعر، رویداد دوسال پیش و قضاوت نادرست
کشککی و تصمیم خارایین بیرنگ مبنی بر ادامهً کار فرهنگی اش بیادم آمد و از
نهادم ندا برآوردم که
بیرنگ واقعا" شاعر است و شاعر خواهد بود. اراجیف ناشی
شده از نشهً قدرت و چوکی نتوانست او را ازین راه بدر برد. ناگفته نباید بگذارم
که بیرنگ دارای آواز آهنگین و به گفتهً داکتر اکرم عثمان " سریده" و مکروفونیک
نیز بوده و شنیدن شعرش به آواز خودش لذت بخش بود.
با آواز دلنشین خودش این غزل ناب را که حال من و تو، یعنی آواره گان از دیار،
را ترسیم نموده شنیده بودم:
به کجای شب نویسم غزل شبانهً خود
غزل شبانهً خود ، سخن زمانهً خود؟
به کدام گوشه باید ، تن خسته را کشیدن به کرانهً
کدامین ، غم بیکرانهً خود
سخنی به سینه دارم ، نتوانمش سرودن غم خود به سایه
گویم، صدف ترانهً خود
چه حدیث تلخ باشد ، چه غم بزرگ غربت چکنم که ره ندارم ،
بدرون خانهً خود
دل من بهانه جوید که بسان ابر گرید لب من دروغ
خنده ، بکند بهانهً خود
چه شکنجه ایست غربت، چه بلایی سخت هجرت که سلیب مرگ خود را، بکشم به
شانهً خود
چه شگفت روزگاری که پرنده کوچ کرده به هوا، به باد داده خس
و خار و دانهً خود
دل من به باغ سوزد به جوانه های سبزش که بگوش باد گوید
همه شب فسانهً خود
ره آن پرنده روشن که پی شکوه پرواز بگذاشت آب خود را ،
بگذاشت دانهً خود
بیرنگ چه زیبا و موجه علت ترک یارو دیار را چنین نغز بیان کرده است:
ملک من پامال وحشت های چنگیزی شدست وقت آن
کزین ولایت باز بگریزی، شدست
سنگ باید زد به کاخ این سپهر نیلگون این بنا از اولش با ظلم
پی ریزی شدست
بیرنگ انسان مصمم و سخت کوش بود. او که فرزند رنج و فقر بود
در نوجوانی امکان رفتن به مدرسه را نداشت، ولی باری که در سال ١٣٥٣ به شکردره
نزدم آمد، ( من در آنجا ماموریت رسمی داشتم ) از مصروفیت هایش پرسیدم، برایم
مژده داد که سند فراغت مدرسه را حاصل و برای تحصیلات عالی تر ایران رفته و
اینک برای سپری نمودن ایام تعطیل بوطن آمده است.
بیرنگ از غنای فرهنگی، بویژه در عرصهً شعر و نقد شعر و موجودیت شعرای بزرگ درآن
دیار یاد آور شد ولی بر اصیل بودن زبان دری و مبداً بودن افغانستان در رشد زبان
دری پارسی تاًکید میکرد. بیرنگ به زبان و سرزمین خود میبالید و عشق میورزید.
بیرنگ از ویرانی میهن و سیاه روزی مردم زارناله های زیادی دارد. او در جستجوی
ناجیان پار و سخن پردازان پرار است:
شب ساکت است پیک سواران ما چه شد پیغام کس
نیامد یاران ما چه شد
ای آسمان تیره و ای ابر سوگوار خورشید پر طلیعه و باران ما چه
شد
مردان دیوبند خراسان کجا شدند یاران سربدار و عیاران ما
چه شد
بیرنگ در حالیکه سراپا نا امیدی و حرمان است، با خطاب بابا به ابوالقاسم
فردوسی غم خودرا چنین بازتاب میدهد:
از بهر من بابای من، کاخ سخن افگنده بود دادی
بدست باد ها ، کاخ من و کاشانه ام
هرگز ورق گردان مکن اوراق تاریخ مرا غمبار باشد قصه ام ، خونین
بود افسانه ام
عزم سفر باشد مرا، زین جا ملولم ای خدا بفرست برگ رخصتم، تصدیق کن
پروانه ام
دوجلد گزینهً اشعار بیرنگ در خارجه اقبال چاپ یافتند.
خوانندهً دقیق و ژرف نگر ، پس از خواندن آنها به این حقیقت که بیرنگ بیزار از
ایدیالیزم و پیرو حقیقت و روشنگری بود، به درستی پی میبرد.
در سالهای واپسین، یعنی از آغاز سدهً بیست و یکم، چند باریکه به لندن رفتم او
مهربانانه نزدم میآمد و سروده های خودرا برایم میخواند. او ذره نوازشانه مرا
استاد میگفت ومن در حالیکه از استعمال این واژه برای خود او را منع میکردم با
گوش جانم سروده هایش را می شنیدم و نظر خود را برایش میگفتم. او که انسان
صمیمی، بیرنگ، بی پیرایه و ملنگ صفت بود، عاری از بغض و حسادت و کینه توزی نیز
بود. او در حالیکه بر نردبانهای پختگی در سرودن شعر یکی پی دیگر بالا میشد، بجز
گفتگو های فرهنگی و هنری بچیز دیگر نمی اندیشید.
باری، که با دریغ و درد فرجامین دیدار ما بود، در لندن در منزل آصف خرمی در
حالیکه یکی دو دوست دیگر منجمله روشان احمدزی و همایون جان اکبری همرایش بود
بدیدنم آمد. بعد از آنکه با دکلمهً چند سرودهً تازه اش تشنگی مرا سیراب کرد، در
بحثی که پیرامون زبان در گرفت، جدال و گفتگوی صمیمانه ای صورت گرفت که در فرجام
او با من درین حقیقت که پشتوی افغانی و دری افغانی بمثابهً دو چشم ممد هم و
دوبال ممد یکدیگر بوده و هردو تنها میتوانند که در برادری و برابری راه شگوفایی
را بپیمایند همنوا شد.
فضا و محیط غربت و فشار های روانی ناشی از دست نگری در دیار بیگانه بر جان و
روان این فرهیخته مرد شعر و ادب تاًثیر ژرف و ویرانگر نمود که آن تاًثر و نا
امیدی و "سترس" مزمن بالاخره او را از پای انداخت، ورنه بیرنگ انسان آگاه، عاشق
زنده گی و دنیا و لذات انسانی دنیا بود. او دنیا را آنچنانیکه هست میدید و در
راه بمیان آمدن دنیای آنچنانیکه باید باشد یعنی دنیای که در آن عشق و حرمت به
انسان شعار و عمل همه گانی باشد مبارزه میکرد.
او در واپسین ایام زنده گی پربارش به دنیا و زنده گی بدبینانه مینگریست و از
هرکس و هر آنچه که بمقابلش می آمد آزرده بود. او در سالهای پسین، بویژه ماه ها
و روزهای فرجامین زنده گی، از سرور، فرحت و راحتی بیزار و متنفر بود و پیوسته
به خوشی، فرح و خنده نفرین میگفت.
دلم گرفته ز دنیا و هر چه هست در او درخت و
خانه به خاک و به خون نشست در او
از بس از آشنا و بیگانه، از خانه و از بیرون خانه زجر و آزار
دیده و بار گران سرگردانی ها را بدوش کشیده بود چنین سرود:
حاجت به دوزخ دیگری نیست، داده یی این جا،
درین جهنم دنیا سزای ما
از بس بیرنگ را غربت، دوری از فضا و هوای وطن، عدم دلجویی همه بویژه خودی ها
و مربوطان آزار داد، او خود را تنها و بیچاره احساس میکرد:
کیست در روی زمین این همه تنها که منم تا خدا
فاصله ای نیست ازینجا که منم
سر سودا زده امروز مرا خواهد کشت این همه در غم نا آمدهً فردا
که منم
اینک بیرنگ دیگر در بین ما نیست و به جاودانه گان پیوسته است. اینکه بیرنگ
چگونه و چرا از ما و دنیا عمدا" برید، شمه ای از آن در بالا روشن گردید، ولی
سخن مسلم اینست که ، بیرنگ را که گفتنی ها و سرودنی های بیشمار و بیش بها را با
خود برد دیگر در بین خود نداریم، ولی مایهً دلگرمی و نشاط ما در دست داشتن
سروده های رنگین و نغز بیرنگ است.
وظیفهً فرهنگیان و دوستان اینست که سروده های چاپ نشده اش را بزیور چاپ
بیارایند تا او بیشتر با ما محشور باشد.