واصف مغربی

 

حذرکن

 

فرسنگ ها از تودور قراردارم

ولی غمت طوماریست باابریشم اشک پیچیده

پرده های ناله از پیج وتاب درخم عشق

آسمان سینه ام از

 ابرحریر سیاه

عایق  ساخته بر

 آفتاب محبتم

که بر زمین هجران نمی تابد

بلبل دلم زناچاری در زیر باران شدید در

شاخسارنا امیدی سرودجدایی در

 گوش باران زمزمه میکند و

این سرود را میخواند که

من باک از دارزدن ندارم

وترس آز آن کس دارم که

پایه دار می سازد

زندگی ام در پایه ی داریک

لحظه بیش نیست

ولی خاطره های خیانت تو کتابیست بزرگ

که برسر پایه دار تمام نمی شود

فراموش نکنی

که چشمان خفه شده ی من

زبان گویا عشقیست

که حکایت از زخمان میرمسجدی و

قطی نسواروعینک امیردوست محمد خان میکند

ودر پایان این حکایت می گوید

مردی ونا مردی قدمی فاصله دارد

مرگت اگر لحظه ی بیش نیست

مردانه قدم بر طرف داربلند  کن

ستی قدم ننگ جبین است به

آزاده ی میهن پس تو

حذرکن

از دادن شمشیر به

مکناتن خاین

 


بالا
 
بازگشت