انجنیر حفیظ اله حازم
خورشید مرده بود
در آستا نه فصل سرد
که هجوم اندوه میبارید
و در کوچه ها باد می آمد
من بتو می اندیشیدم
و دختران نا بالغ
که از هم خواب شدن با ذلیل مردان
آتش را ترجیح میدادند
من بتو می اندیشیدم
وقتی آسیاب بادی میچرخید
و خوشه های گندم در مزرعه سر بالا میکردند
من بتو می اندیشیدم
آنگاه که مادر چادر نمازش را هموار میکرد
و دعای قنوت میخواند
و با خدایش راز و نیز داشت
من بتو می اندیشیدم
در تمام امتداد تاریکی
که شب بیقراری میکرد
و محشری بود از بینوری
من بتو می اندیشیدم
شاید هنوز اول شب بود
و من در انتظار روشنایی
وقتی بمن گفتند
خورشید مرده ...
و من بتو می اندیشیدم
بتو.....