مقدمه
آب زنيد راه را اينکه نگار ميرسد
بشنو از نی چون حکايت ميکند
ای يوسف خوشنام خوش ميروی بر بام ما
روسر بنه به بالين تنها مرا رها کن
گفتی مرا که چونی در روی ما نظرکن
من عاشق جانبازم از عشق نپرهيزم
صورتگرنقاشم هر لححظه بتی سازم
بيخود شده ام
اين خانه که پيوسته در اوبانگ جغانه است
تومرا جان و جهانی
بی همگان بسر شود
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
| | | | | | | | | | | | |