ظلــم آن سلطان بگو
با من ای بـاد صبـا از ملــت افغــان بـگـو
داستـان ازهیتلـرو وزقـاتـل پغـمان بــگو
آنکه زیرنام اسلام خویش پنهان کرده است
ازشرارت پیـشـه یی از لکـه دوران بـگو
میـــدرد احــکام اســلام پــنجــه بیــــداد او
ازخیانت های ننگین ظلم آن سلطان بـگو
آن شماری سربرید و برشماردیوانه تاخت
آخـرازکشتـارجمعــی قتـل هــزاران بـگو
شـهرو ده ماتـم گرفت وآسمانها گـریه کرد
ازسیه پـوشـان دوران وز عزاداران بـگو
خرمنش تاراج گرید تاک انگورش بسوخت
ظلم این بیــداد گـران برمردم پروان بـگو
میهنـم ویــرانـه شد ازدسـت شیــادان کـور
کـارایـن بیگـانگـان بـرجملـه عیاران بـگو
کـودکـان ای نوجوانـان نسل فردای وطـن
ذره ذره آن جنـایـات آشــکـار پنهان بـگو
من ( فعــال ) آیینــه وارعیب کسان افشا کنم
هـرکـه خواند شعرمن برگـوش غداران بـکو
تـاج محمد ( فعـال )