احد ترکمنی
پیراهنِ بی اُتُو
روزگاری من نیز دنبال پول بودم و در گروِ آن، که هرچی هست، پول است. لاجرم یک یهودی سرگردان دیگری شده بودم و در شهر ها پول می جُستم تا روزگار پایم را به دوبی کشاند و برو بیا از کابل به آنجا.
در یکی از این جد و جهد ها برای کسب روزی حلالی که میسرم نشد، در مسافرخانۀ مرد خیر اندیش و جوانمردی مهمان بودیم و نانِ چاشت را خورده، خمار آلودۀ خواب به دنبال بهانۀ پِینَکی می گشتیم که مرد عرق آلوده ای از مشهد آمد.
ذلۀ راه و درماندۀ گرمای سوزان دوبی، پس از سلام و علیک با مهمانان حاضر، نشست و بلافاصله از هوای گوارای ایرکاندیشن دارِ حاجی، که جانش را تازه کرده بود، کلام را آغاز کرد و ما را خبر داد که به به . . . این اتاق چه بهشتی است. ولی زود خمار خواب به جان تازه وارد افتاد که به گمانم شیخ محمدی می خواندندش، ولی برخلاف، مردک زیاد شیخ نبود بلکه آدم باسواد و روزگار دیده ای برامد که بسیار گفتنی داشت.
خاطره ای از او در یاد است که تا امروز از آن درس می گیرم. مردک چند روزی مهمان حاجی بود و رفت، و دیگر هرگز ندیدمش؛ نام پوره اش را نیز از یاد برده ام؛ ولی خاطرۀ آن دم را هرگز فراموش نکردم.
ساعت سه روزهای شش گانۀ رسمی زندگی در دوبی شروع می شود. سوداگران و همه کارِ دیگر گران، یا در موتر های ایرکاندیشن دار و یا عرق ریزان در جاده های بیروبار تا نزدیک خفتن به جستجوی پول می دوند و من هم یکی از آنان بودم.
خواب آلودگان همه به سرعت چست و چابک شدیم و راه بیرون را گرفتیم. همه لباس ها نو، شیک و اتو کرده. همه دوبار حمام گرفته و ریش تراشیده و عطر و گلاب زده. آمادۀ قَپیدنِ هر نعمتی از دربار خدا؛ به سوی بَیپار خویش روی می کردیم ولی تا به ایستگاه تکسی و چار راه تِیت شدن، یکجا بودیم.
شیخ نیز که روز اولش بود، از حمام برامده و رنگ و روی تازه، از درون خورجینش پیراهنِ قات و قُرت داری را در آورد و زیر پتلون بی ساختش کرد که با هیأت ما قطعاً جور نبود و ظاهراً حیثیت ما را خراب می کرد.
یکی از یاران شهریی زبان دار تر او را به ملامت گرفت که شیخ، اقلا پیراهنت را یک اُتو بزن که شرم است. شیخ بی آن که نشان بدهد خشمگین است، با خوشمزگی و نوشخند رو به همه و باز به او کرد و گفت، او بیادر، تو که تمام درونت چُملک است، از آن نمی شرمی، چرا از پیراهن من شرمت می آید.
همه به خنده زدیم و دُم قات کردیم و روان شدیم. آن روز گذشت، ماه ها و سال ها و رنگ ها و رخ های زمان و روزگار هم گذشت. کسی از آن جا به آسمان رفت و کسی به زمین نشست. زنده و مردۀ بسیار کسانی که در آن روزگار می شناختم از یاد رفت ولی درسی که آن مردک بی ریا و ملنگ، زنده و شاداب و مست، جسور و استوار ولی بی بِضاعت در آن لحظۀ گذرا به گوش جان بنده رساند، هیچگاه نمُرد. من از آن درس رمز زندگی و هنر خوشبختی را آموختم و اگر مبالغه نکنم شاید همان درسِ کاری، سبب نجات همه انسان ها نیز باشد.
شیخِ عامی در آن روز به من این درس را داد که راست و صاف بودنِ درونِ انسان ارزش دارد و خیرش به دیگران می رسد نه پیراهن اُتُو زده.
کاش شخصیت ما نیز هنر ها و خواصِ درون ما باشد که امروز کسی نمی بیند و کالای ما تن پوشِ ما، که همه می بینند. و کاش ما لباس کمتر می خریدیم و هنر بیشتر می فروختیم.
با خریدن لباس و چیزهایی که فکر می کنیم شخصیت ما را پوره می کنند، به سربازان ناتو و تروریست ها مدد می رسانیم تا بلا مانع خون بیزند و برای پولداران زمین تصرف کنند.
والسلام. 26 سرطان 1387