سید موسی "عثمان"
نویسنده: سید موسی عثمان
مدیر مسئول ماهنامه بینام در تورنتو
چاکران نادر از زیر چادر مستعار نویسی
و
دشمنی آنها با حق گویان آزادیخواه
وقتی جوان بودم درولایت فراه مقرر شدم. فراه آن وقت ولایت نبوده در چوکات اداری حکومت اعلی بود. در آغازهیچ کسی را درآن ولایت نمی شناختم، لذا وقتی خسته می شدم به ناگزیرطرف بازارمی رفتم. چون وطن به اساس خیانت ها وچپاول های اولاده "سردار پاینده محمد خان" اولین نوکر شناخته شده انگلیس در فقر وغربت غرق بود، در آنجا نه از "کافی شاپ" خبری بود ونه هم از"کافی" که قهوه گفتندش. از شما چه پنهان، تا وقتی به مصرنرفته بودم، تا آن زمان با مزه "کافی" بیگانه بوده هنوز آنرا به لب نزده بودم. برای باراول مرادر مصر به کافی خوردن موسی شفیق روانشاد با خود برد. در هر حال من در آن زمان به بازار فراه می رفتم. در آنجا یک دکان سماوات بودکه چوکی نداشت. در عوض مهمانان روی تخت های پاکی که برروی آنها قالینچه های هراتی فرش بود؛ می نشستند. آن سماوات عمدتاً مرکز تجمع مردمان کاکه وبه اصطلاح عیاران بود. رفتن در آنجا مرا بیشتربه یاد جوان های شمالی واعضای خانواده می انداخت که خود نعمتی بود در آن دیار غربت.
در یکی از روزها که طبق معمول من آنجا نشسته وپیاله چای خودرا می نوشیدم ، جوانی بلند بالا آنجا آمده در نزدیکی من نشست. چون پیش من نشست به حساب کاکه گی شمالی من برای وی چای خواستم. گرچه او نمی خواست، مگر بازهم به اسرار من چای را پذیرفته قصه ما اندکی گل انداخت. اورا "الله داد شنگ باز" یادمی کردند. وقتی بازارقصه بین ما اندکی گرمتر شد. "الله داد" بانگاهی به سر وصورت من ، که هیچ شباهتی با یک مامور محکمه و قاضی نداشت ، زیرا به محض خروج از محکمه ، خودرا بیشتر از آن قاضی ندانسته، طبق رواج شمالی لنگی زده بیشتر به یک کاکه وعیار شباهت می یافتم تا یک قاضی ، دوستانه پرسید که شما را در این محل من نو می بینم . گفتم من ازپروان هستم و در اینجا جدیداً در محکمه مقرر شده ام، کسی را هم نمی شناسم. او به سر تاپای من نظر انداخته به خصوص لباس من را که هیچگونه شباهتی به یک قاضی نداشت به دقت از نظر گذرانیده ؛ لبخندی بر لبانش نقش بست ، لبخندی که از صد جمله گویاتر بی باوری وی را می رسانید. بعد از من پرسید که آیا ملک صاحب شمالی وال را می شناسم ویا خیر؟ ضمن آنکه از چنین سؤالی بسیارخوشحال شدم ، گفتم نی نمی شناسم. وی گفت:
ملک صاحب بسیار کاکه جوان ، مهمان نوازو خلاصه یک پیر مرد عیاراست. از همان جا با هم یکجا به خانه مللک صاحب رفتیم، ملک پدرعزیز جرات بود.
ملک نیز مانند صد ها وهزاران خانواده دیگر بدون کدام جرمی از طرف خاندان "نادرغدار"به حکم "هاشم جلاد" برادر"نادر غدار" به خاطر نفوذ وقدرت قومی واعتباریکه در جامعه داشت، مورد غضب قرارگرفته، با ترس از نفوذ مردمی وی، اورا بدون کدام موجب خاصی به فراه تبعید شده بود. نامبرده مردی بود دانشمند، با تجربه مقیاس همان زمان آگاه از مسایل تاریخی. او در لابلای حرفهایش قصه های تاریخی چه شنیدگی ویا دیدگی خود را با آب وتاب بیان می کرد، چنانچه وی برای من یک استاد تاریخ ویک کاکای مهربان شده بود که مرا از تنهایی نجات داده بود. مردم فراه وخوانین فراه همه مرا به خاطر او احترام می کردند. درب خانه وی بر روی خان وغریب باز بوده از کسی پرسان نمی کرد از کجا هستی وبه خاطر چی در این خانه آمده ای.
یک روز قصه کردکه فردی "ظریف" نام امیر "حبیب الله خان کلکانی" را دشنام داد ه بودکه برادر من در وقت گرفتن کابل کشته شده مگر"حبیب الله" حالا تمام خاندان محمد زایی به شمول خاندان "نادر دیره دونی" را با عزت واحترام تمام در ارگ نگهداشته، در قصه مانیست. "ملا نصوح" های زمان جریان دو ودشنام اورا به "حبیب الله خان کلکانی" بردند. امیر امر کرد که "ظریف پت پای" را بیاورید. ظریف را آوردند، امیر روی خود را به طرف "ظریف" گشتانده پرسید: اوظریف من چه گناه کرده ام که مرا دشنام داده ای؟
"ظریف" هم که برای خودش آدمی بود، منکر نشده گفت: "حبیب الله خان" ما خون دادیم، رفیق وهمرکاب توبودیم، حالا مارا فراموش کرده محمدزایی ها را که سالها خون این ملت راخورده اند ، در فرق خود شانده اید. بعد از این بین من و تودشمنی است. امیر"حبیب الله کلکانی " گفت: این کا را به خاطر شرافت و انسانیت وبه احترام نا موس داری کاری کرده ام، حا ل اگر تو به خاطر شرافت وانسانیت من مرا دشنام داده ودشمنی می کنی، آدم احمقی هستی. من نمی توانم که با آدم احمق دوستی کنم ویا دشمنی. و هم نمی توانم که وظیفه انسانی خود را به خاطردوستی ودشمنی فراموش کنم. من انسان هستم. در برابر انسان ها مسئولیت دارم. هر انسانیتی که از دست من برآمده بتواند به خاطرانسان وانسانیت آنرا انجام می دهم . از دشنام، توهین، دوستی ودشمنی آدم کودن واحمق ترس وهراس ندارم بگذارکه مرا به خاطر به سر رساندن هدف انسانی که دارم ، توهین کنند ولی "ظریف خان" حالا که به من معلوم شد که تو یک کودن واوباش هستی و مفهوم کمک وحرفهای من را ندانستی وظیفه من است بدون آنکه ترا توهین کنم باید ترخرفهم نمایم.
بعد از شنیدن آن قصه بر گردیم بالای اصل مطلب. خوانندگانیکه با سایت ها سروکار دارند حتماً متوجه شده اند که ازچند وقت به این طرف به صورت مشخص از زمانی که افغانهای شریف از سایت "افغان- جرمن" خودرا کنار کشیده اند، گردانندگان آن سایت که دیگر" جرمن- جرمن"می توان به آنها نام داد، از "سرک تا پچک" ــ اگر سرک در بین شان نباشد خدا گردنم را بسته نکندــ بعد از یک تهدید " دستگیر پنجشیری" که لست های عوامل استخبارات را نزد خود نگهداشته وآنرا درصورت ضرورت چاپ خواهد نمود، از ترس "شاشه" همه شان خون گشته ، چنان دروازه های سایت را برروی جواسیس باز نمودند که می شود گفت از در ودیوار آن جواسیس حرفوی بالا وپائین می رود. یکی از این جواسیس که بعد از عمری چاکری برای خاندان "نادر غدار" اکنون چوکره چوکره آنها یعنی "عطایی" گردیده است ، "برقع به رخ افگنده" گاهی "نکته دان " می شود وزمانی "پویانپور"و گاهی هم "شهسوار" خان . این آدم فرتوت که بنا بر فعل بدی که دارد باشنیدن "او" "خو" می کند وکسی جز" ولی نوری" چوکره "عطایی" نمی باشد این روز ها در غیاب شمشیر زنان سایت ، قلم دانی را باز گرفته ، به همان حساب هر که پیش آمد خوش آمد، نه قلم خلقی – پرچمی ها را بی قلم دان می گذارد ونه هم قلم گلبدین وسایر قاتل های ملت را. این آدم ترسو وبی شرم که عمری را در ریاست های استخبارات خاندان "نادر غدار" به خوش رقصی مشغول بوده ، امروز نیز به دوام همان خدمت قبلی به تاسی از خود آن خاندان ، به تفرقه افگنی ، توطئه و وطن فروشی مشغول بوده ، همه روزه می کوشد تا شیرازه وحدت ملت ما از هم پاره نموده ، اقوام وملیت های مختلف کشور را در تقابل باهمدیگر قرار دهند. چنانچه همین چند روز قبل زیر نام دروغین "بلال شهسوار"با سنگر گرفتن در عقب ملیت پشتون ، به تمام اقوام وملیت های دیگر فحش ودشنام نثار نمود. وقتی من با یک تفکیک عالمانه حساب درانی ها وسایر اقوان پشتون را از حساب خاندان وطن فروش" سردار پاینده محمدخان" جدا ساختم ودوازده سؤال را برای شان مطرح ساختم تا اگر واقعاً خاین نیستند به آن سؤالها جواب بگویند، در عوض جوابدهی به سؤالها ، به دشنام دادن علیه خانواده ومادر نیز پرداخته ، در عمل نشان دادند ، که چه تفاوت عظیمی بین یک کاسه لیس انگلیس ودیگر مردم افغانستان وجود دارد.
با آنکه من می توانم مانند خودتان شما را مخاطب قرار داده وتمام "دور دسترخوان" تان را نیز به مثل خودتان نوازش نمایم ، مگر به دوعلت از آن صرف نظر می نمایم. اول آنکه هرچه گفته اید آنرا به خودتان بر می گردانم و دوم آنکه برای شما از صد ها وهزاران دشنام خواهرومادر کرده ، باداران تان را به چار میخ تاریخ کشیدن درد آور تر می باشد. این را من اکنون دانسته ام وشما را نمی گذارم تا با چند دشنام سطح سؤالات مرا به ابتذال خاندانی بکشانید. به علاوه به شما این اجازه را نیز نمی دهم تا در پشت سلطنت درانی خودرا پنهان نموده از"احمدشاه درانی " ویا "زمانشاه درانی" یاد نمائید. شما را به "زمانشاه" هیچ ارتباطی نیست به غیر از آنکه آن جوان وطن را از دو چشم کور نمودید. شما باسایر اقوام پشتون نیز هیچ مناسبتی ندارید مگر آنکه آزادیخواهان آنرا به سیاهچال ها ویا چوبه ای دار کشانیده اید. سؤالات دوازدگانه من مزبوط به نقش خاینانه اولاده " سردار پاینده محمد خان" در تجزیه ونابودی کشور مااست.
فاشیست های نوکر ناتو، به خصوص پرده نشینان از "عطایی" تا "نوری" واز"کبیر پوروف"تا "فریدوف.."!! مخاطب من شما هستید ، اگر خود نمی توانید به آن سؤالها جواب بدهید از خر فیلسوف های بازمانده از شورای انقلاب مزدوران روس اعظم سیستانی کمک بگیرید. شاید بتواند همچو افرادی دامن هایتان را بیشتر از این بلند نماید. من به خاطر دفاع از تاریخ کشور ما ودفاع از قاطبه ملیت پشتون در کنار سایر ملیت ها ، شما فرزندان هزار پدره را نمی گذارم تا در میدان دوازده سؤال از تمام تان "مرزای" دیوانه نسازم.
هر اندازه دو ودشنام که در مغز های سفلیسی تان دارید می توانید به من نثار کنید من از آن باکی ندارم ، جنگ من وشما به مکتب دشنام مربوط نمی شود تا من از آن دلگیر ویا نا راحت شوم. به عکس هر اندازه شما دشنام بدهید به همان اندازه من به تاثیر ضربه خود اعتقاد بیشتر می یابم. دوازده سؤال یادتان نرود.