خوشه چين

 

 فاصله بین وحشت وانسانیت

از نفرت و نفرت زده گی نفرت داشتن

 فاصله بین وحشت وانسانیت را قلم بدستان توانا میتو انند مرز بند ی نما یند

وجدانهای آگاه وبیداراند که برای حقیقت گوئی وحقیقت نویسی تن به تقدیرداده اند.

عجله وشتابان به دنبال منافع((نفت)) تابه سرحد فاجعه انسانی وظیفۀ ستمگران است.

                 جلادان بی مروت!هریک......رفتند پاسبان دروازۀ دشمن وهمکاربیگانگان شدند. با این چهرۀ مخوف برای تباهی ملت خود چک سفید اخذ کردند.

 

 

شکل (1)

این چهره را که می بینید(( بگونۀ چهرۀ چه کسی خواهد بود ؟)). چهرۀ و حشت درقرن 21 است. این چهره با آ نکه خودش چهرۀ خطرناک و کریه است. درضمن از چهره های خطرناک دیگر نما ینده گی و ترجمانی کرده میتواند. این چهره را میتوانیم چهره چنگیزبگوئیم، این چهره را میتوانیم چهرۀ سکندر مقدونی بگوئیم، میتوانیم تیمور لنگ را به این چهره تشبه نمائیم، حملات بادیه نشین وصحرا نشین هارا میتوانیم به چهرۀ فوق تشبه کرد. زمانیکه به این چهره نگاه شود. مردمیکه تاریخ را خوانده اند استبداد امیران،شاه هان، سلا طین، حاکمیت هارا بربنیاد آ ید یا لوژی های بنیاد گرائی میتوانیم به این چهره همرنگ دانست.این چهره ازآن طرف ابحار به پرواز آمده است. عقابان به دنبال طعمۀ خود پرندۀ دیگررا مورد هدف قرار میدهند. این پرندۀ فلزی خوراکش نفت است.انچه را که در گذشته درکشورما تو سط نو کرانش ویران کرد کنون خودش مستقیمآ متباقی همه داشته مادی و معنوی ما را میخواهد که از ریشه دگر گون سازد. درکشوری که مهرازآ سمان صلح ، نور محبت را می تاباندبا علاقه مندی تمام دا شته ها و نهاد های انسانی را زیر نام دمو کراسی میخواهد که ببلعد، به ما نند پرنده ها پیخال مینماید پیخال خطر ناک دارد مگر با این تفاوت که پیخال مرغان برای مزارع و باغها بهترین کود است. ولی پیخال این پرنده، پرندۀ ساخت ازنوع فلزات،ساخت دست تجاوزگر، مواد زهری پخش مینماید،زمینهای زراعتی را خشک میسازد.نسلهای معیوب را سبب میشود.

تا به اینجا که آ مدیم سرو کار ما با شناخت چهره زشت ووحشت بودعلیه انسانیت.

 کنون میرویم به طرف چهره های دل پذیر،گوارا وخوش آ یند.  میرویم آ رام آ رام  همراه باخوشه چینان برای ایجادفضای انسانی ومحیط آرام،آرام آرام تا به آرامش، آن محیطی که هندو را به درمسال راهی باشد، عیسوی را به کلیسا،  مسلمان را درمسجد روزه و نماز پنج وقت شام وصبح و پگاهی باشد. برادران را با برادر، مادران و پدران را ازدیدن فرزندان، به دربارخدا شکرورازونیازی باشد.پسران را واجب به احترام واطاعت از اولیای اموروقبله گاهی باشد. درین فضا ، درین فضای آ بی وتابش مهر،عیاران را دردفاع ازمظلومان درمقا بل هرظالم وستم گروپا دشاهی باشد.

 یک لحظه مقا یسه کنید چهره های زشت و پلید و کریه منظر را با چهره های و منظره های گوارا و دل پذیر که «عیاران» خواهان آن ا ند.

 تفاوت بین این دو منظره را:   

قلم بدستان توانا میتو انند مرز بند ی نما یند

  در منظره پائین مشاهده بفرمائید که خوشه ها از دانه های خرمن خوشه ها اززیرخاک سیاه ،ازسنگدلی زمستان لعنتی، به استقبال روشنائی مهر با تن لخت وبرهنه پناه آ ورده است به این امید پناه آ ورده است. که میگوید ای آ فتاب بهار بهارامید وآرزوهای بی کسان تو که به شنیدن ندای بیوه زنان و نجات یتیمان پا برهنه ها از چنگال  سرمای شدید زمستان و شب تیره و تارغریبان، ازآستان شرق طلوع کردی. من هم خط سیرشعاع گرم و محبت تورا تعقیب نموده به نوبه خود لقمۀ نانی برای گرسنه ها میشوم.  

 

شکل (2)

محبت کردن ومهرورزیدن: گلهای امیدی است که دردلها  میشگفد ودرچهارفصل میوه میدهد. خیلیها ارزان است. تنها بینوایان اند که آ نرا خریداراند.                                                                                                               دانه های خوشه میگویند که: ما همیش ریشه درزیرخاک فرومی بریم به این امید که گل های زیبا در شاخۀها بشگفند وثمر بدهند.

 شکل (2) ازقدیم الایام، برای خلق های ما ازآریانا با ستان شروع  تا به خراسان، افغا نستان جایگاه خاص خودرا داشت، نورمهرومحبت، شادابی وسرسبزی، درختان پرباروبا ثمرخودرا داشت.مردم نام طفل خودرا (( خورشید، آفتاب احمد، لمر، چمن ، چمن گل و غیره نام گذاری مینمایند)) کنون دیگر آ ن دورانش را چهره های وحشت قرن ها گرفت. ببین که مهرچه گفته است. 

هرآنکه آتش افروخته است

درمیان این آ تش

خلق  افغان سو خته است

ظلم  بیداد میکند

کنون همه

از هرسوختن آ موخته است

چگونه آ مو خته است. ازهر طرف صدا بالا میشود. ازاروپا، امریکا ، ایران و پا کستان صدا با لا میشود میگویند که همه ازدیدن ما نفرت دارند«عیاران» میگو یند که ما باید ازین نفرت زده گی ها  بد ما ن آید. چرا ؟ طرف نفرت جامعۀ جهانی قرار گرفته ایم . ببینید که همه مید انند. هیچ دهقانی از مزرعه خود ، هیچ باغبانی از باغ خود، هیچ کار گری ازپشت سرماشین خود ندیده باشی و یا نشنیده باشی که  برای بی ثباتی اوضاع کشور خود دست اتفاق با اجنبی دراز کرده باشد. تنها و تنها  این کار ازعهدۀ  تجاران (( مذهب)) تجاران (( زبان)) تجارانیکه اززبان ومذهب مخلوط ومرکب سا خته اند وازین مدرک در معامله نفع فراوانی را بدست آ ورده اند. ازان طریق  ملت مارا هم از پشت سر خنجر زده روان اند وهم از پیش روی هریکی اعلان مینمایند که درفلان جبهه جنگی (؟؟؟) نفرکشته شد. حال آ نکه هردو طرف کشته فرزندان افغان اند.

وبعد مهر گفت برواصل قصه را از مهرنامه جستجو کن که شاعر « غروب» درین باب چه زیبا سرا ئیده است. انتخاب شعر از«مهرنامه»

سنبلانك پرنفرتها
همه از ديدن او نفرت داشت
او از اين نفرت و نفرت زدگي نفرت داشت
نفرتش بيشتر از نفرت بود
دل او كوه غم وحسرت بود
سنبلانك سپر تنهايي
بود تنهاي تنهايي خويش
و در انديشه رسوايي خويش
نا گهان قاصدك از راه رسيد....... !

سنبلانگ خندید

سنبلانگ برخاست

قاصدک را بوسید

از غم و سختی راهش پرسید

و سپس پیش خود او را بنشاند

گلش از گل  بشگفت

که سر انجام براوهم نفسی پیدا شد
عاقبت داد رسی پیدا شد
دفتر غصه خود باز نمود
قصه درد خود آغاز نمود .....

قاصدک تنهایم!

مثل من هیچ کسی تنها نیست

این همه پیش همه رسوا نیست

منم بی کس و تنهائی

کنج آ لونک طو فان زدۀ رسوا ئی
هر کجایی که پناهند ه شدم طرد شدم
منع گردیدم و سر تا به قدم درد شدم

هیکل دردم من
آتش سردم من

قاصدک غم دارم
غم آوارگی و در به دری
غم تنهایی و خونین جگری
غم عصیانگری انسانها

غم انسان
غم عصیانها

قا صدک وای به من

 همه از خویش مرا میرانند

همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند
و به دیو انگی ام می خندند
همتم می بندند
قطره ای اشکم من
که زچشم، شبنمی ریخته ام
و به خون جگر آمیخته ام
مادر من غمهاست
مهد و گهوارۀ من ماتم هاست
اشکم و آهم من
دارم از سینۀ دلسو ختگان می ریزم
دارم از سینه دل باختگان می ریزم

قاصدک دریابم

روحم عصیان ز دۀ طو فانهاست
آسمان نگهم بارانی است

هرکجا می نگرم ماتم و غم می بینم
قاصدک غم دارم
غم به اندازۀ سنگینی عالم دارم

مثل ابر سیهی غمگینم

غم من صحرا ها ست
افق تیرۀ او نا پیداست
قاصدک از ماتم زدگی سینه ام سنگین است
روزم از هالۀ شب رنگین است
چون غروب ابدی دلتنگم
با شب تیرۀ غم همرنگم
روز بودم که شدم دردل تیرۀ شب زنده به گور
در سیاهی شده ام من زنده به گور
می زنم داد ز اعماق سیاه یک گور
دیدگانم پر اشک
سینه ام لانۀ ویران شدۀ جغدک درد
چهره ام زردتر از برگی زرد
روزگارم سیه و تاریک است
دردم مرگ سخنها دارم
سخن از انسانها
سخن از این همه عصیانگری و نیسانها
سخن از نسل بشر
سخن از فتنه و شر
پاره شد دفتر ارزندۀ انسان بودن

مرد گردیدن ودور از بدو نیسان بودن

قا صدک در رنجم

رنجم از رنگ و ریا است

دورۀ مرگ صمیمیت و یک رنگی هاست
دل یک رنگ کجاسن ؟
رنگ بی رنگ کجاست
قاصدک این مردم همگی صد رنگند
بردۀ دیو سیاهی رنگند
رنگ این رنگ بباید بزدود
تا آزاد در آزادی بود
قاصدک باید روز
روشن ازنورحقیقت باشد
صحبت ازمهرومحبت باشد

سر را ه بشریت کین است

باید این سد نکو هیده شکست

دست هیولای زشتی را بست

دل بی کینه پر ازنورخداست
که در او لطف و صفاست
همه جا در صحف ابراهیم
به اوستا و زبور
و به تورات و به انجیل و
به قرآن

سخن این است که انسان باشید

از بد و زشت گریزان باشید
چه تبار و چه نژاد
که نژادی... نشود موجب پاکی نهاد
زبشر پاک نهادی چه تبار و چه نژاد
همه از یک پدرند

همه از نوع بشر
سخن از دوزخ نیست و نه گلشن جاوید بهشت
که به یک دانه گندم پدرم از کف هشت......(منظور حضرت آدم )

سخن از وجدان است
سخن از ایمان است
دوزخ و باغ بهشت
حالت و گونگی وجدان است

که به دنیای خود هر بشری پنهان است
راه وجدان به بشر از همه جا نزدیک است
بشریت همه دور است وهمه تاریک است

قاصدک سینه که بی کینه شود
سرزمین ابدیت آنجاست
کاخ زیبای حقیقت آنجاست
که پر از نور خداست
که در او لطف و صفاست
قاصدک می بخشی
چه کنم بیمارم

و چنان دوزخم و تب دارم

دارم اینک هزیان می گویم
و روی تو با اشک روان می شویی

قاصدک مرد میمرد

سر راه بشریت کین است

باید این سد نکو هیده شکست
خاک شد
بادش برد
مرد اگر ماند

سرخویش به نامرد سپرد
تو بگو .......
مرد کجاست؟

مرد همدرد به پر درد کجاست؟
قاصدک دیگر ازاین پس منم وتنهایی
و به تنهایی خود در هوس عصیانی
و به عصیان منتظر معجزه و غوغایی
تا به تقد یس خدای مریم
وارهم از کهنه طبیب ماتم

قاصدک مریم کو ؟
که مسیحایی نیست ؟

و مسیحایی وعیسی یی نیست
قاصدک زشتم من ...

زشت چون چهرۀ سنگ خارا
زشت همانند زوال دنیا
نه نگاهی که نگاهم فکند
و نه دستی که زتن رخت حیاتم بکند
قاصدک چرخ زبان می چرخد
من روان در پی ارابه خاموش سکوت

می زنم پرسه به شهره پروت
گر چه این جا همه چیزی رویاست
لطفش این است که غم ناپیداست

قا صدک حال گریزش دارم

می گریزم به جهانی که نا پیدا ست

شاید آ ن نیز یک رویا است
قاصدک حال گریزش دارم
می گربزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست.

 «شاعر غروب»

   


بالا
 
بازگشت