روزي كه طالب راديدم

 

به مناسبت اولين روز ورود طالبان به شهرغزني

 

شريف حبيبي

 

پشت دروازه ايستاده بودم كه آهسته آهسته صداي گريه زن ها به گوشم آمد . نگاهي انداختم ، بوتهاي زيادي  دركنار ديوار چيده شده بود . بوتهاي زنان قريه . جاي براي رفتن به خانه نداشتم ، همانجا پايك پايك مي زدم ، ديدم كه تعدادي از زنان از خانه ما بيرون آمدند .آن ها با يك ديگر مي گفتند : ... تمام شان ملا هاست ... شايد اين كارها رانكنند ... صداي يكي ديگر از آن ها را شنيدم كه مي گفت : تا آنجا كه ما با خبر شديم به هرجا كه رسيده اند دخترها را به مكتب نمانده اند ... مردم بيچاره را از خانه وزندگي شان دور كرده وبه جاهاي ديگر جبري كوچ داده اند ... زني ديگر از آن طرف‌تر با چهره شاد ومتبسم گفت : آن ها بيرق سفيد دارند ... همه ما منتظر صلح وامنيت هستيم  آنها نيز با خود صلح را خواهند آورد ...شايد با آمدن آنها ما روي امنيت را ببينيم . هركسي گپي مي زد . يكي اظهار اميدواري مي كرد براي بازگشت صلح وآرامش. يكي جانش از ترس مي لرزيد . ديگري آب دهنش را هرلحظه قورت مي داد ... !

فهميدم قصه از آمدن طالبان است . من هم بيشتر از اين چيزي درباره طالبان نمي‌دانستيم فقط كلانها مي گفتند :طالبان همان ملاهاي وهابي هستند كه از عربستان سعودي در اين جا آمده اند وعده اي نيز آنها را به پاكستاني ها نسبت مي‌دادند و مي‌گفتند: طالبان براي پراكندگي مردم افغانستان از طرف پاكستاني ها هدايت مي شوند . آنها مكاتب را مي سوزانند تا نسل هاي آينده مارا سوزانده باشند . دختران را به مكتب نمي مانند تا فرداي وطن مارا به تاريكي وجهل بكشانند .مسائل مذهبي وقومي را دامن مي زنند تا ما در افغانستان فرداي خالي ازخشونت هاي قومي ومذهبي نداشته باشيم . افغانستان را پارچه پارچه مي كنند تا مردم آن ديگر روي خوشي وزندگي آرام را نبينند وبا وجود طالبان در افغانستان منابع كشورما به پاكستان رفته وتاراج مي گردد. ذخاير چوب ودرختهاي ارچه افغانستان بازارهاي سرمرزي پاكستان را گرم كاروكاسبي ساخته است ... هدف پاكستاني ها اين است كه ما روي آرامش را نبينيم به همين خاطر كشت خشخاش وقاچاق مواد مخدر از افغانستان ازجمله اهدافي است كه پاكستاني ها سخت روي آن كار مي كنند ...

درآن روزها هرجا كه مي رفتي قصه از آمدن طالبان بود . روزي درميان تعدادي از مردم ، مردي جواني بلند بلند خنديده مي گفت :آنها ملائكه هاي آسمان ها هستند وبراي نجات مردم افغانستان آمده اند ... بس است ديگر از دست اين مجاهدين صاحبا هم جان ما به لب رسيده و مردم ما پوست دادند ... نان خشك خودرا با اين تفنگداران تقسيم كرديم ... به بهانه هاي مختلف از مردم پول گرفتند اما بازهم در هرجا كه رسيدند سرما ظلم كردند . خرمن گندم مارا به بهانه هاي مختلف بردند وغله هاي مارا براي خود شان آرد كردندوخوردند ... سالهاي سال برادر برادر را كشت . به خاطر اين كه به اين  حزب وبه اين  سازمان  است .اين ها مردم را تكه تكه كردند شايد طالبان كساني باشند كه مردم افغانستان را از اين بد بختي نجات بدهند . 

در همين زمان كه اين مرد مي‌گفت ومي خنديد يكي از تفنگداران كه قومندان ... نام داشت ازميان پريد وصورت ودهن اورا پر از خون ساخت وچند كنداق تفنگ به سر ورويش زد وخود ش اين طرف تر آمد وغر زد :هنوز هم برچه هاوتفنگ هاي ما مي تواند چشمان آدمهاي مثل شما را از مغز سرتان بيرون نمايد . فيل اگرچه بميرد نيم زانو آب در شكمش است . شما خان زاده ها هميشه مثل مارها بوده ايد. ازحكومت خلقي ها وكمونيست ها شما پشتيباني مي‌كرديد ... روزي كه دولت كمونيست ها مي آمد ، دين مارا ، مذهب ما را ، مردم ما را وعنعنات افغانها را به مسخره مي گرفتيد ومي خواستيد همه هستي ما راكمونسيت ها به معامله بگيرند وشما هم با آنها هم آواز بوديد وبه ساز آنها رقص مي كرديد ... شما از خود عزت وآبرو نداريد ... امروز هم كه طالب آمده است شما به ساز آنها رقص مي كنيد پيش پاي آنها را آب پاشي نموده زمينه وجود شان را در ميان مردم فراهم مي سازيد ... درحالي كه قومندان ... غر مي زد وبه اصطلاح از عزت وآبروي مردم سخن مي گفت امان الله يكي از ريش سفيدان قريه ما پا به ميدان گذاشت وبا گپهاي تلخ كام قومندان ... را تلختر كرد : قومندان صاحب شما هم در اين مدت ها براي مردم كاري نكرده ايد كه ما با عزت از شما ياد كنيم .همين چند ماه پيش مجاهدين شما در سر تپه ... راه مسافرين را گرفتند وچند موتر مسافر بيگناه را لوچ كردند واموال آنها را به غارت بردند كه تا امروز هيچ كسي پيدا نشد وجرأت نكرد تا از شما بپرسد چرا ؟ دوا هاي موسسه ... را كه براي درمان مردم اين منطقه آورده بودند تا مجاني براي مردم توزيع نمايند شما ضبط كرديد ودربين خود تقسيم نموديد وكسي نفهيد كه بعد از چند روز آنها به كجا شد ؟ چيزي كه برادر كشي در اين منطقه شده توسط شما شده ... شما يكي را به فلاني گروه نسبت داديد وكشتيد وديگري به گروه ديگر ...  اگر امروز پاكستان مي آيد طالب جور مي كند ، شما هم همان مزدور هاي ايران هستيد وخانه هاي مارا پر از خون ساختيد . در هيمن قريه چندين جوان پدرش را كشته وچندين پدر پسرش را كشته است بدون اينكه بدانند چرا ؟شما در مرگ اين همه مردم وبي خانماني آنها كاملاً دست داريد ... امروز اگر تعدادي از مردم با آمدن طالبان خوشحال مي شوند نتيجه ظلم وستم وبرادر كشي‌هاي  شما مزدورهاي ايران است كه برسر اين مردم رواداشته ايد .

جنجالها با مداخله تعدادي ديگر از ريش سفيدان به پايان رسيد .طالبان را نديده بوديم . مردم از ديدن آنها در بيم وهراس بودند .عده اي مي گفتند آنها ملائكة الله هستند وبا آمدن آنها آرامش وصلح به افغانستان باز مي گردد وعده اي مخالف اين نظر بودند ومي گفتند : با آمدن طالبان مشكلات افغانستان چندين برابر خواهد شد .

روزها گذشت واز آمدن طالبان به منطقه ما خبري نشد . دريكي از روز ها يكي از بچه هاي قريه را كه از مسافرت برگشته بود ديدم  ، او از مسير قندهار بولدك آمده بود وحتماً دراين مسير طالبان زيادي را ديده بود. لحظاتي را كه پيشش بودم اين چنين توصيف كرد :

وقتي وارد سپين بولدك شديم دروازه را ديديم كه باچند اسكلت آهن بسيار بلند وكلان ساخته شده بود . جاي تعجب بود ، تمام دروازه تقريباً پوشيده از پلاستيك كست هاي تيپ و ويديو بود .زماني كه از دروازه گذشتيم چند نفر با ريشهاي دراز ، پيراهن هاي بلند، و لنگوته‌هاي سياه، چوب به دست به تلاشي ما آمدند . مسافرين سوار برموتر گفتند اين ها طالبان هستند .يكي از آنها مستقيم به سراغ من آمد وبا چوب دستي اش كلاه ولنگوته مرا كه جديد بود واز كويته خريده بودم پس زد وبه موهايم اشاره كرد. مسافرين به من گفتند مي گويد موهايت خيلي دراز وبلند است . باز هم اشاره داد : (بيا پايين)!!!

پايين رفتم . طالبي ديگري كه قيچي كلاني در دست داشت .( همان قيچي هاي كه معمولاًموهاي  گوسفندان را با آن كم مي كنند )به سويم آمد وگفت: بتو. چيزي نفهميدم . سرم جيق زد : كنه! موهايم را با همان قيچي چهارترك زد وبه من اجازه داد تابه سوي موتر برگردم. در همين زمان يكي ديگر از آن ها آمد وبا چوبش اشاره كرد وگفت : كيدرجا رهي هي بايي؟ نفهميدم . با عصبانيت تكرار كرد : چيرته حي!  آهسته گفتم : غزني .

سوارموتر شديم . بعد از نيم ساعت به پسته اي رسيديم كه بازهم طالبان در آنجا جمع بودند وبيرق هاي سفيد برسرموتر ها وبامهاي پسته شان نصب شده بود . موتر ما كه در آنجا رسيد بازهم توقف داده شد . طالبي با ريش دراز پيش آمد ودرحالي كه اوهم چوب به دستش بود داخل موتر شد . او همانگونه كه چهارسويش را نگاه مي كرد صدا زد : هزارگان سته؟ از كنج موتر تكاني خوردم وخودرا نشان دادم . با چوب دستي اش اشاره داد تا بيرون بروم . ظاهراً كسي ديگر به چشمش نخورد تنها بچه سيزده يا چهارده ساله را نيز از موتر پايين آورد . بعد ازاين كه به داخل پوسته شان رفتم بازهم تكراراً پرسيد : هزاره‌اي؟ وديگران آنها به من زيركانه چشم دوخته بودند . پس از تلاشي دوباره به موتر برگشتم . موتروان لحظاتي منتظر بچه اي كه اوهم مسافر بود نشست ولي بعد از مدتي طالبي آمد وبه موتروان گفت: حه! وموتروان به ناچارحركت كرد . مسافرين گفتند : شايد دستور اميرالمومنين ملاعمر باشد! 

 

 


بالا
 
بازگشت