فاروق فردا
عاقله،دردی از دردهای جامعه افغانی وچهره ای از دود و آتش جنگ افغانستان
نامش عاقله است،در پاسپورت روسی اش نوشته شده متولد ولایت پروان افغانستان. اندک اندک به یاد آورده می گوید که هنوز کمتر از نه سال داشت ، شبی از شبهای زمستان که در کنار پدر و مادرش خواب بود نا گهان صدای تفنگ وشلیک از بیرون اتاقک کوچکی که در آن زیست می کردند فرشته خواب را از چشمانش زدود ،تا چشم از هم کشودن، چند تن ریش دراز که عاقله بوی بد و چرکین بدن شان را تا هنوز در مشام دارد،وارد اتاق شدند. پدرش را که معلم مکتب بود و در آن شب تا دیر هم نشسته و پارچه های امتحان شاگردانش را بازرسی کرده بود دستگیر کردند.
عاقله به یاد می آورد:مردکه ها برای پدرش می گفتند که تو معلم هستی فرزندان این وطن را کافر تربیه می کنی.پدر ناله وزاری می کرد،استدلال می کرد،اما کو گوش شنوایی و کو چشم بینایی؟.آخر آنها جهاد می کردند.وبرای شان گفته شده بود که مکتب جای کفر و الحاداست. اما این را برای شان نگفته بودند که کفر چیست و الحاد چه معنی دارد؟
عاقله به زبان رسای روسی صحبت کرده می گوید:مادرم درگوشه اتاق خشک مانده بود و از ترس حرفی زده نمی توانست .گویی گلویش را بسته بودند.ویا زنی بود که اصلا صدایی نداشت.من گریه میکردم و خود را بر دامن پدر آویخته بودم.گاهی به پاهای این مرد چرکین و گاهی به پاهای آن دیگری تا می شدم و پدرم را از ایشان امانت می خواستم.نا گهان لگد محکی بر پیشانیم اصابت کرد و درگوشه ای بی حال افتیدم. نمی دانم تا چه وقت بی حال ماندم اما وقتی به هوش آمدم دیدم که مادرم موی سرش را می کند و فریاد می زند.خانه ما آتش گرفته است و همه د ر برون از خانه در خنک و زمستان فریاد می زدیم.
پدرم خاموش بود وحرفی نمی گفت.شاید گفته هایش تمام شده بود و استدلاتش دیگر کسی را قانع کرده نمی توانست. تنها زبانه های گرم آتش را که لحاف وبستره مان را با گلم کهنه و رو رفته به بازی گرفته بود نگاه می کرد.شاید هنوز به پول قرضی که به خاطر چوب زمستان به وام گرفته بود می اندیشید و یا شاید هم بر پارچه های امتحان بچه ها دلش آب شده و منگ مانده بود.مردکه ها با وسایل مخابراتی ای که داشتند بلند بلند حرف می زدند و به جایی از موفقیت کار شان گزارش می دادند.عاقله گفت که به یاد دارم که سوختن خانه ما را به کسی گزارش کرده و قهقه خنده می کردند.وقتی خانه با تمام داردوندار در برابر چشمان من ومادر و پدرم در دود وآتش خاک و خاکستر شد، یکی از آن مرد ها رو به پدرم کرده گفت که حالا نوبت خودت هست. مادرم دیگر طاقت نیاورد.خود را به پدرم نزدیک کرد وگفت من نمی گذارم او را بکشید.او یگانه امید زندگی من ودخترم هست. او معلم است و تعلیم می دهد.شاید شما ها هم شاگردان اوبودید. دراین هنگام طنین شلیک مرمی هایی از آن طرف در آن واحد مادر و پدرم را نقش زمین کردند،همه جا را خون گرفت ومن دیوانه وار که نمی دانستم چه کنم سر وریم را به خون پدر و مادرم سرخ کردم.مویه می کردم ،اما نه چاره ای داشتم و نه هم کاری از دستم میامد.قریه در سکوت فرو رفته بود.همگان می دانستند حادثه درکجا واقع شده است، اما کو جرات، تا کسی به دادم می رسید ویا پیش از آن به نجات پدر و مادرم می شتافت.مردکه ها رفتند و من وحشت زده به هر سو می دویدم و فریاد می زدم اما هیچ کس از ترس، به کمک آمده نتوانست.تا صبح در گرمی آتش خانه خود را گرم کردم و جان دادن مادر و پدر را به تماشا نشستم.چه تماشا و چه صحنه ای پر آشوب؟چه درد انگیز است این حالت ؟ و چه دشوار است که هنوز هیچ چیز را نمی دانی، اما مرگ دو عزیز و دو امید زندگی را به چشم سر مشاهده می کنی.چشمان من از تاثیر حادثه سرخ شده بود،کم مانده بود هق بزنم.اما عاقله ازین بابت آنقدر سنگ دل شده بود که حتی اشکی در چشمانش حلقه نزد، گویی فیلمی از سینما را قصه می کند.
او دیگر چیزی و حرفی وسخنی را به یاد ندارد.که کی و چه گونه جنازه دو شهید ،دو گلگون کفنی که یکی به جرم تربیه اولاد وطن و دیگری به خاطر عشق به خانواده و شوهر و کودکش قربانی شده اند،به قبرستان برده شد و درزیر من های خاک سیاه، تمام آرزو ها و آلام شان را با خود به گور بردند و دخترک کوچک، این یگانه امید و آرزوی زندگی و ثمر ازدواج شان را به دامان غم و اندوه بعدی دنیا، یکه و تنها گذاشتند.رفتند و رفتند و در راه بی برگشتی رهسپار سفر طولانیی شدند که عقب گردی ندارد.
بدین وسیله عاقله از سایه محبت پدر و آغوش گرم مادر محروم شد.یتیم در یتیم ماند. بی پرستار و بی سرپرست،بی کس و بی کوی بی یار وبی یاوری که در آسمان ستاره ای نداشت و در زمین سایه ای. عاقله این را هم به یاد دارد که مدتی بعد خود را در کنار یک عده دیگر هم سرنوشتانش در پرورشگاه وطن یافت.درکنار خواهرکان و برادرکان جدید .خواهرکان و برادرکان هم نسل و همکیش و هم رنگ وهم سرنوشت.به دور یک دسترخوان جدید همدلی و هم غمی. به دور دسترخوانی که پیش از همه گریه و فریاد های دردناکی از سینه به سینه انتقال می کنند ویکی از درد دیگری خود رامالامال می سازد.اما دست پر عطوفت معلمین جدیدی که جای مادران و پدران این نو باوه گان بازمانده از حوادث دردناک کشور را پر کرده اند فرش قدم ها و سایه سر آنان شده اند.معلمین مرد وزن پرورشگاه وطن را میگویم. پرورشگاهی که در آن صدها وهزار ها کودک کشور که از خون وآتش زنده مانده اند سرنوشت شان را با هم در این کانون پرعطوفت گره زده اند.
عاقله یکی از ازین هزاران بی سرنوشتی بود که وطن به آن چشم امید داشت. وطن از او کار می خواست، وطن از او دانش و تحصیل می خواست؛وطن از او خانواده و فرزند می خواست و وطن از وی تمنا داشت تا آرمانی را که پدرش در نیمه راه گذاشته به سر رساند.
هنوز یازده سالش را تکمیل نکرده بود که سرنوشت وی به گونه دیگری رقم خورد. در شمار صد ها کودک دختر و پسر دیگر جهت آموزش سالم وتربیه به خاطر آینده وطنش به اتحاد شوروی فرستاده شد. درین جا آغوش گرم خانواده دیگری دل وتن عاقله را گرم ساخت. زندگی جدید و بدون جنگ به رویش لبخند زد.عاقله و صدها عاقله دیگر ازین شمار، گلبرگ های آرزوهای ناشکفته را به تماشا نشستند .عاقله نیز تصمیم گرفت بیاموزد،تا بتواند بیاموزاند و آن آرمان به دار رفته پدر را به پایه اکمال رساند. بعد از آموزش، به وطنش برگردد ،معلم شود و در میان انبوه شاگردان ده و قریه اش به مثابه مادر معنوی دهها کودک دیگر مصدر خدمت شود.
عاقله را به شهر (سمالینسک) فدراتیف روسیه انتقال دادند. او بعد از یکی دوسال آموزش زبان روسی و آمادگی های دیگر آفاقی وارد کالج پیدا گوژی شد.آن کالج را با دپلوم سرخ به پایان رساند وسند معتبر معلمی را به دست آورد. وقتی صاحب دپلوم و صاحب آن گردید که می تواند به وطن برگردد ومعلمی کند، بد بختی های دیگر اجتماعی و سیاسی میهنش را فرا گرفته بود. دراین سرزمین نه اتحاد شوروی ای بود و در آن سرزمین نه آن حکومتی که به امید های زندگی تحصیلی، عاقله را برای خواندن و آموزش به این کشور اعزام داشته بود.عاقله با دپلوم سرخش فقط به نقشه وطنش می دید و گریه میکرد. دپلوم برایش کاغذی بیش اهمیتی نداشت اما باز هم آن را نگه داشته به آن احترام می ورزد و می گوید این آرمان پدر و مادر به خاک خفته من است. دیر یا زود به وطن بر خواهم گشت و در تربیه اولاد آن، راه پدر شهیدم را ادامه خواهم داد.
عاقله، در فدراتیف روسیه باقی ماند. درین مدت هیچ کسی از او خبری نگرفت. زیرا کسی و اقاربی شاید نداشت و اگر داشت همه در غم و اندوه خود بودند.عاقله را در افغانستان دیگر فراموش کرده بودند.نه خطی ،نه پیغامی،نه احوالی و نه هم نامه ای که بتواند رشته های عاطفی پیوند او را با آب و خاکی که او در آن زاده شده است نگه دارد.همزبانی هم درکنار نداشت تا زبان شیرین دری اش را از فراموشی نجات بدهد. عاقله به روسی حرف می زند. اما افغانستان را که دیگر به مثابه یک خاطره در ذهنش باقی مانده بر جغرافیای قلبش برای همیشه با خود دارد.دوستش دارد،بر نامش افتخار میکند و ......
تا سال های 1992 اگر گهگاهی از این خویشاوند و آن وابسته ای خطی و یا نامه ای هم در یافت میکرد،بعد از آن دیگر ارسال ومرسول مراسلات از هر دوطرف به فراموشی سپرده شد و به طور قطع از بین رفت . زیرا از یک طرف او دیگر نمی توانست به آن تکنامه ها به زبان دری پاسخ بنویسد و از طرف دیگر نامه ای هم نرسید.و نیز چندان انتظاری به این گونه نامه ها نداشت. زیرا با گذشت هر روز و هر ماه وسال آموزش های زبان مادری به نسبت نبود آمیزش، جایش را در ذهن و روان عاقله خالی می کرد. این مساله او را مجبور می ساخت تا با فرهنگ وزبان جامعه ای که مسولیت پرورش وی را بر عهده گرفته است تطابق پیدا کند. و چنان هم شد.
بعد از آمدن حکومات جدید جهادی وطالبی گهگاهی این حکومات، انتقاد گونه این مساله را یاداور می شدند وبه مثابه نقطه ضعف نظام قبلی مطرح می کردند، اما هیچ کدام آنها تلاش نکردند تا زمینه های برگشت صدها تن از این گونه ها را به کشو رمساعد سازند،در حالی که این حکومات در برابر این فرزندان میهن به نسبت آن همه بی مبالاتی های دوران شبگردی های شان،هم از نگاه اخلاقی وهم از نگاه سیاسی مسوول بودند. اگر حد اقل توجهی می کردند و به خاطر پاسخی به آن همه قربانیان شان توجهی کوچکی به اولاد شان می کردند، شاید یک عذاب وجدان کمتری آزار شان می داد اما حالا....
عاقله و هزاران عاقله دیگر در وطن خود، هم مادر داشتند و هم پدر و هم از وجود سایر وابستگان دیگر مالامال بودند اما همه آنان به جرم مشابه جرم پدر عاقله، قربانی هوس ها و شبگردی های کور دلان و جامه سپیدان سیه دل شدند و درنهایت بی وطن و بی پشتوانه و نا امید ا زهمه سو، بیگانه از فرهنگ میهنی، بیگانه از زبان مادری و بیگانه از آن همه مراودت های ویژه اجتماعی افغانی شان تک و تنها باقی ماندند.تا کنون هیچ کس پرسشی در باره آنان مطرح نکرده است.این ها به مثابه گل های خودرویی در جامعه بیگانه و بیگانه تراز جامعه خود بار آمدند.
تغییرات سال های 91 و 92 در فدراتیف روسیه و سایر کشور های شوروی سابق نیز زمینه های دستیاری به آنان را کاهش داد.نمایندگی های سیاسی افغانستان به گونه مراکز تنظیمی شان درکابل، صرف به خود وآینده خود شان می اندیشیدند.این نوباوه گان از همه سو نا امید شده و به کشتزار های سوخته یی میماندند که نه باغی در سینه خود برای شان جا می داد و نه هم باغوانی بود که از آنان مراقبتی می کرد. یک عده ازین ها در فدراتیف روسیه، بهترین های آموزش شناخته شدند که اصطلاح معادل روسی آن (اتلیچنیک) است. عاقله از همین گروه است.بهترین در عرصه معلمی.اما برای که و برای چی؟
عاقله با فراغت از آموزش ،تمام پشتوانه های معنوی افغانیت را از دست داده بود.با مراجعات چندین بار به سفارت های وقت افغانی کسی نه در جهت تمدید پاسپورتش اقدامی کرده بود و نه هم برایش جهت برگشت به کشور کمکی کرده و یا هم امیدی برایش داده بود. سفارت افغانستان در مسکو او را بیگانه تر از بیگانه ها پذیرفته بود. بناء با عالمی از نا امیدی ها سعی کرد تا به منظور جلو گیری از بی هویتی در کشور میزبان که چند سالی از آب و خاک آن استفاده کرده است خود را با داشته های این سرزمین عجین سازد.عاقله تاحال در روسیه به مثابه یک انسان روشنفکر و جوانی که می داند افغان است اما ساکن ومتوطن دیاری به نام فدراتیف روسیه که او را پرورده است و به او دانش و مسلک آموخته است تنها زندگی می کند. به امید این که روزی و روز گاری فرا رسد تا برای زادگاهش ، مفید واقع گردد. اما عاقله می گوید که هر روز خبر سوزاندن مکتب و مدرسه را درکشور می شنود، ازین جهت امیدش را کاملا قطع کرده است که بتواند به آن دیار برگردد و معلم شود....اما هنوز با وجود گذشت سالیان دراز،طعم شوربای تند شمالی را توصیف می کند و از انگور شیرین سرزمینش یاداور می شود.ازین جهت قلبش برای پروانی که در کودکی با آن خدا حافظی کرده است می تپد و زمستان سرد و تابستان ملایم آن را به یاد می آورد.
عاقله با ختم آموزش در کالج در شهر (سمالینسک) فدراتیف روسیه،در همانجا متوطن شد.چهره ظاهری اش نیز یا بر سبیل طبیعت که در کودکی مانند گل هایی که درکنار هم از همدگر رنگ می گیرند ویا هم بر سبیل مجبوریت روزگار بیشتر به یک انسان این سرزمین میماند تا یک چهره کاملا افغانی. چه این که موهایش را نیز رنگی به گونه رنگ طبیعی مو های دختران روسی داده است.وتا جایی که من دانستم این کار وی بیشترینه به خاطری است که در جامعه کوچک سمالینسک بیشتر او را به نظر بیگانه و غریب ننگرند.اما او باز هم شکایت دارد .شکایت دردناک ، آزار دهنده و استخوان سوز.
قصه های عاقله ،قصه های یک هموطنی است که از بی وطنی فریاد می شوند.قصه های عاقله درد یک افغانی است که رنج ها و عذاب سی ساله کشور را در پیشانی او به تصویر کشیده اند .همین که می بینیش، آنهمه درد و غصه سی ساله میهن به خاک را در پیشانی اش می توانی به خوانش بگیری. قصه های عاقله ،فریاد های یک خواهری است که همیشه از نبود یک برادر تنی رنج برده و رنج می برد و حسرت نبود آن را می خورد. قصه های عاقله، ،قصه های یتیمی است که با گذشت سالیان نسبتا دراز دوری از سایه ومهر وعطوفت پدری ومادری و حسرت داشتن آن از دل و درون وی زبانه می کشند،این را می گوید،وتمام نمی کند،اگر به چهره معصوم وی اندکی دقت کنی،بقیه اش را در نگاه های پر مفهومش خود ادامه داده می توانی....
عاقله اشک نمی ریزد، شاید هم چشمه سار اشکش دیگر خشک شده باشد ویا هم غیرت افغانیش اجازه نمی دهد که ترحم دیگران را جلب نماید ،خود را ضعیف وناتوان جلوه نمیدهد ،زیرا دیگر بر خلاف زنان بیچاره وطن مان،دراین جا بر خود اتکایی را اموخته است. او در شرایط دشوار بی پناهی پس از سالیان درازی، خود را در یک کلکتیف افغانی یافت.چای نوشید،اما تعارف غذا را رد کرد.به مثابه انسان متکی بر خود قصه کرد و ازمسایلی که درد ورنج می برد جستار ها وتکه هایی را که می دانست گفتنش ضرور است گفت. از اول تا آخر ، صحبتش بوی بیچارگی نمی داد. هنوز خون گرم افغانی در رگ هایش تپش های خود را داشت. هنوز استدلال افغانی گری از مخیله اش کوچ نکرده بود. هنوز روحش سر شار از شهامت و دلیری و مردانگی و پاک دامنی ملی واسلامی ای بود که آن را از افغانستان با خود آورده،نگه داشته وبه مثابه عفت یک زن افغان با خود داشت.
او از سال 2001 تابعیت فدرایتف روسیه را کمایی کرده است، حقوق شهر وندی را می داند و این راهم آموخته است که انسان در هر جامعه ای که زندگی می کند از حقی برخوردار است وبا استفاده ازهمین حق می تواند زندگی کند و از تمام حقوق شهروندی برخوردار باشد.عاقله پیهم از شهر سمالینسک به مسکو می آید و دراین جا برایش کاری جستجو می کند.با ختم راجسرش دوباره برمیگردد و باسند رسمی اعزامی، به مسکو یا اطراف آن سر می زند و با هر کار معقولی که از توانش بر بیاید تن زنانه اش را می آزماید.
او در سفر گذشته در یکی از شرکت ها، در ناحیه (دومدیدووه) به مثابه رنگمال کار کرده است.میگوید که کار خوبی هم کرده ا ست.اما در ختم کار بنا بر نا بسامانی در شرکت، و قتی به رییس آن شکایت برده، رییس شرکت با وی به مثابه یک بیگانه و نه شهر وند این کشور برخورد کرده است برعلاوه اخراج ازکار، معاش چندماه وی را نیز نپرداخته است.ادارات مسوول دیگر نیز به دادش نرسیده اند.او نا چار به سمالینسک برگشته و در آن جا نیز که گهگاهی با پرسش های تو کیستی؟ واز کجا هستی؟ مواجه شده ،به ستوه آمده و در نهایت تصمیمش را گرفته است.این تصمیم شاید از نهایت مجبوریت باشد، شاید از نهایت بی کس وبی کویی باشد وشاید از نهایت بیچارگی و واماندگی و دوری ازاجتماع خودی باشد.در زیر تاثیر این تصمیم به اداره خدمات خارجی ها در شهر سمالینسک مراجعه کرده و درخواست داده که تابعیتش را ملغی قرار دهند و زمینه برگشتش به افغانستان را فراهم نمایند.اداره مذکور با خموش ساختن خون گرمی های افغانی وی نامه ای به جامعه افغانی نوشته وبرای وی توصیه کرده که برود و دراین جا مشوره هایی بکند وبعداء مراحعه نماید. اداره می دانست که دخترک از تنهایی رنج برده و از بی پناهی به ستوه آمده است،شاید هم درکلکتیف افغانی برایش حالی نمایند که این وقت رفتنش به کشور نیست. عاقله نیز تعجب کرده بود که دراین جا جامعه افغانی نیز وجود دارد.همزبانانی که او دیگر با زبان شان بیگانه است در این سرزمین هستند.بدون هیچ گپ وسخن نامه را گرفته و روز پنجشنبه صبح وقت به مرکز تجارتی افغانها رسید.به دفتر روزنامه نوید روز معرفی اش کردند.
قصه هایش را شنیدم،با درد هایش گریستم و برشهامت و غیرتش شادباش وتحسین گفتم. راستش در مدت بیش از یک ساعتی که با هم صحبت می کردیم، یک بار هم خنده ای بر لبان معصومش نقش نبست.از بی عدالتی های رییس شرکتی که در آن کار کرده است گفت و از عدم حمایت های برخی ازمسوولین ادارات گفت واز رنج هایی که تحمل کرده است. من برایش وعده دادم که به خاطر دفاع از حقوقش از جانب مرکز تجارتی افغانها و از جانب فدراسیون سراسری خارجی های در روسیه که بنده عضو هیات رییسه و مسوول کمیته خارجی آن هستم به شهر (دومه دیدووه) می روم و با رییس شرکت صاحب کار وی صحبت می کنم.یا از طریق قناعت و یا هم با استفاده از قوانین فدراتیف روسیه،حقوقش را به دستش می سپارم. این که دراین کار موفق می شوم یانه به خدا معلوم اما،امیدی و شادی ای که این وعده به عاقله بخشید مرا در تصمیم خودم بیشتر از حد معمول مصمم ساخت. که اگر آن سی هزار روبل را رییس شرکت انکار نماید حاضر هستم از جیب شخصی ام بپردازم تا آن طفلک با به دست اوردن آن، بر روی شبح نا امیدی ها سیلی محکمی زده باشد.
عاقله در حالی که در جریان همین یک ساعت صحبت صرف یک پیاله چای نوشید و با ختم صحبت تمامش کرد با وعده داده شده من نقش تبسمی بر لبانش پیچید و امیدی از شادی و پیروزی در چهره اش گل کرد،گویی همین حالا دستمزدش را دریافت کرده است. شاید نه به خاطر آن که پولی دستیابش گردیده باشد ،شاید بیشترینه به خاطر آن که در تصمیمش پیروز شده است.و بر رییس نابکار شرکت که حقوق او را تلف کرده کامیابی حاصل و او را مغلوب ساخته است.در او احساسی به و جود آمده است که دیگر می داند بی کسی و کویی نیست .این جا برادران افغانی اش هستند،این جا همدیاران و هموطنان وپشتوانه های وی زندگی می کنند. شاید باور تان نیاید که با چه احساس رقیقی بیان داشته گفت:در سمالینسک ادارات می دانستند که در هوتل سیواستوپول جامعه افغانی است،اما من چرا نمی دانستم؟.از رد کردن تابعیت روسیه منصرفش ساختم.به کار و زندگی تشویقش کردم و عده همکاری برای دستیافت مزدش را تازه کردم.
....و او بدون آن که کمکی ،پولی تقاضا کرده باشد وبدون آن که از بی جایی و بی سرپناهی شکایتی کرده باشد،همه کوله بارش را که یک پاکت کلان پلاستیکی بود با خود گرفت ورفت.و وقتی به دروازه پا گذاشت ایستاد شد نگاهی پیروزمندانه یی کرد و گفت:ده سویدانیا،چیریز دوه دنیا ایلی پزونیو ایلی پرییدو.
خدا حافظ.دوروز بعد یا تلفون میکینم و یا می آیم.
فاروق فردا
مسکو