عباس دلجو
زندگی ازین نگاه
"زندگی
زیباست
زندگی آتشگه
ی دیرینه
پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص
شعله اش
پیداست
ور نه خاموش
است و خاموشی گناه ماست"
«دکارت»زیستن را منوط به اندیشیدن کرده میگوید :"من می اندیشم،پس هستم" به این معنی که بودن و زیستن بدون تعقل و اندیشیدن و تکامل معرفت، تکرار مکررات و سکوت و سکون و یکنواختی و تحجّر است.زمانی زیستن ما "زنده" ها معنی می یابد که بیاندیشیم ما کیستیم؟چه کاره ایم و نقش ما در "زندگی" چیست؟ آیا فقط برای آن زنده ایم که نفس می کشیم ،می خوریم و می خوابیم؟ نه، ما زنده ایم تا زندگی بسازیم و بر این زندگی معنی و رسالت خلق کنیم و نقش خود را در بستر این زندگی ترسیم نمائیم. چون ما آفریده شده ایم که زندگی بسازیم و زندگی کنیم .فراموش نگردد که درینجا نوانسی بین زنده ماندن و زندگی کردن وجود دارد . زنده ماندن را نمیتوان زندگی کردن انگاشت نتیجه ی که ازین گب میخواهم بگیرم اینست که نفس زندگی مهم نیست بلکه معنی و مفهومی که زندگی بر خود میگیرد مهم است در واقع چگونگی معنی و ماهیت زندگی است که ارزش دارد نه نفس زندگی ،بخاطریکه زندگی زمینه ی است که انسان، هویت و چگونگی اش را در آن بازتاب میدهد و چگونگی این هویت که برخاسته از نظام باور های انسان است به زندگی معنی میبخشد اگر زندگی فاقد معنی و هدف باشد دیگر انگیزه ی جهت ادامه زندگی برای انسان باقی نمی ماند و به همین لحاظ انسانها ، علاقه شدیدی به یافتن پاسخ به این سوال که معنی زندگی چیست؟ در خویش می یابند و درپرتوی کیفیت و چگونگی یافتن پاسخ به این سوال است که اهداف و مقاصد خود را از زند گی، البته در یک تناسب مستقیم با کیفیت پاسخ دریافت شده، تعيين کرده و مبتنی بر آن هویت و طبیعت خویش را آفریده به زندگی خویش معنا و مفهوم می بخشند.
از آنجائیکه انسان موجود متفکر و کاوشگر میباشد طبعا نسبت به پرسشهای که در ذهنش در باره چیستی زندگی جوانه میزند بی تفاوت نبوده و ناگزیر برای یافتن پاسخ به چرائی هستی و معنی زندگی تلاش و تقلا می نماید به قول داستايوفسکی : "راز وجود آدمی در اين است که انسان تنها نبايد بسادگی زندگی کند، بلکه بايد کشف کند که چرا بايد زندگی کند."در راستای تشریح،توضیح و تبیین این پرسش که زندگی چیست؟ و یافتن پاسخ ها و تفاسیر گوناگون به آن است که ده ها مذاهب و مکاتب فلسفی در دنیا به وجود آمده اند تا به این دغدغه انسان ،پاسخ معقول و درخوری ارائه دهند اما با آنهم بشر تا هنوز جوابی برای ذهن آشفته و بسياری از معضلات مربوط به فلسفه ی زندگی اش نیافته و مانند خیام فریاد می زند :
از آمدنـــــــم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هيچ کسی تيز دو گوشم نشنود اين آمدن و رفتنــم از بهر چه بود
قانون زندگی انسانی به ما می آموزد که انسان به موجب انسان بودن اش حق دارد عقیده ی را انتخاب نماید و از قبول عقاید دیگران سرباز زند اما هیچگاه حق ندارد عقیده انتخابی اش را بر دیگران تحمیل نماید و ناگزیر است تفاوتها و تمایز های فکری ،تنوع و تکثر معرفتی دیگران را قبول داشته و به این دگرگونی فکری و اعتقادی انسانها ، احترام بگذارد . زیرا نظام زندگی نظام یک شکل و "یونیفورمی" نیست ، نظام تفاوتها ، تمایز ها و تنوع اندیشه ها است. چون انسانهای گوناگون و متفاوتی در جهان زندگی مینمایند طبعا در نگرش و خواسته ها و علایق شان از هم متفاوت هستند. پس به نتیجه دیگری که می رسیم اینست که ماهیت و معنی زندگی نیز به تناسب فکری انسانهائیکه زندگی مینمایند متفاوت میباشد و به این مسئله مرتبط میگردد که ما چه مفهوم و برداشت و معنی به زندگی می دهیم بر مبنای نظریة فرانکل، "معنای زندگی امری شخصی است، نه عام، لذا هر انسانی باید خود به دنبال یافتن معنای زندگی خود باشد".
انسان به چگونه زندگی نمودن می اندیشد و این اندیشه چگونه زندگی کردن است که تمدن و پیشرفت و تکامل در زندگی انسانها بوجود آورده است .انسانهای خردمند،روایت و تجربه ی جدید دنیای معاصر را علیرغم آنکه با تاملات و گفتمانهای فکری و فرهنگی گذشته شان اصطکاک و برخورد دارند ،به تجربه میگیرند و این تجربه جدید زندگی چون هراسی از پرسشگری و شکاکیت ندارد بناء صد ها پرسش های بی پاسخی را در بستر ذهن انسان به رویش می نشیند. انسانها برای یافتن جواب به "چرا" های مبهم زندگی شان ناگزیر از یافتن پاسخ مناسب میباشند و هیچگاه در انتظار پاسخ های از قبل تعبیه شده و کلیشه ی نمی نشینند . می پرسند،، می جویند ،تحقیق میکنند ،کنجکاو میشوند، شک می نمایند و با تکیه بر اندیشه و پژوهش و تفکّر و تجارب نظری و عملی شان در پی پاسخ می برآیند.تا با یافتن پاسخ مناسب،موقعیت و رسالت خویش را در زندگی درک نماید زیرا از لازمه عصر خرد و اندیشه، درک افراد جامعه از جایگاه خود و یافتن نسبت خویش با جامعه ی در حال دگرگونی میباشد.
ما، در عصر مدرنیته زیست مینمائیم که با توجه به رشد چشم گیر تکنولوژی و حاکمیت سرتاسری رسانه ها و میدیا،تحولات و دگرگونیهای پیرامون زندگی ما نیز از رشد سریع برخوردار گردیده و انسان را هر لحظه در مقابل این تحولات قرار میدهد و زندگی ساکن و خو گرفته به آن را دستخوش تغیر و تحول میسازد. انسانهای عادت شکن، نوگرا با توجه به نوزایی اندیشه اش در قبال آنچه در پیرامونش می گذرد ، متحول و دیگرگون میگردند و متقابلا با تحول درونی شان،قدرت تاثیر گذاری بر پدیده های ماحول را نیز می یابند" إن الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بأنفسهم " و با نگرش و دید متفاوتی به پدیده ها،واقعیتها و مسایل پیرامون شان مینگرند که با تغیر در ابزار شناخت (دید)، نه تنها نوعیت برداشت و زاویه دید شان از پدیده ها، جهان و مسائل پیرامون آن تغیر می کند بل نوع كنش و واكنش آنان را در قبال آن پدیده ها نيز تغيير میدهد و با این تغیر دید است که بنا به گفته صدرالمتالهین، انسان ، قادر میگردد تا با حرکت جوهری، آفریده جدیدی با ماهیت جدید در درونش به وجود آورد که این آفریده نو ،ماهیتا با وجود قبلی اش متفاوت میباشد و این صیرورت و دگرگونی و شدنهای متفاوت است که انسانهای با تفسیر ها و نگرش های جدید و دگرگونه ی در بستر زندگی بوجود میایند . مولانا جلال الدین بلخی به عنوان عارف و حكيمي خردمند این نگرش جدید را چنین اعلام مي دارد:
دلبري و بــي دلي اسـرار ماست
كار كار ماست چون او يار ماست
نوبت كهنــه فروشان درگذشـت
نو فروشانيم و ايـن بازار ماست
به مسئله دیگری که در زندگی باید به آن توجه داشت اینست که ما انسانها زمانیکه به حقیقتی پی بردیم و به آن معتقد گردیدیم باید به این مسئله اذعان داشته باشیم که این برداشت ما از آن حقیقت نامتناهی، میتواند بهترین گزینه باشد اما هیچگاه نمیتواند کامل و بی نقص باشد بخاطریکه از یک طرف معرفت و دانش انسان در حال تکامل بوده و به مرور زمان رشد نموده و بر راز آفرینش و اسرار نهفته در دل کائنات واقف میگردد و از جانبی دیگر، حقیقت مطلق با عظمت لایتناهی که دارد طبعا در ظرف کوچک و محدود ذهن بشر جا نمیگیرد بدین معنی که عقل و ادراک ادمی با توجه به محدودیت آن نمیتواند به کنه ذات حقیقت بطور کامل پی ببرد در اين باره پروفیسور جان هيك معتقد است : "از آنجا كه خداوند و يا امر مطلق، نامتناهي و فراسوي فهم ماست، اگر بخواهيم او را توصيف كنيم، تصويري جزئي و محدود را توصيف كرده ايم كه ديگر خداوند نيست" یعنی ما برداشت ذهن محدود مان را توصیف نموده ایم که تصویر کل حقیقت نیست و به همین لحاظ ادعای کشف حقیقت مطلق ، یک ادعای ناصواب میباشد و بنا بگفته مولانا جلال الدین بلخی:
این حقیقت دان نه حقند این همه
نی به کلی گمرهانند این همه
با این شعر از مولانا، ما به این نتیجه میرسیم که دیدگاه ها و برداشت های انسانها نمیتواند مطلقا درست و کامل و خالی از نقص و خطا باشند هر تفسیری از حقیقت در واقع فیصدی های گوناگونی از نقص و کمال و حق و باطل را با هم دارد.
از طرف دیگر چون انسانها به حقیقت واحد از زاویه ها و دیدگاه های گوناگونی می نگرند طبعا با توجه به زاویه دید و نوعیت نگرش آنان، این حقیقت واحد، نمود های صدرنگ و گوناگون میابد زیرا "حقیقت" بمثابه یک" بود" با توجه به زاویه های مختلف دید ، "نمود" های گوناگونی از خود به نمایش میگذارد و اینجا است که جا برای تفسیر ها و برداشت های متفاوت از یک حقیقت مطلق باز گردیده و این اختلاف در برداشتها، تعابیر و تفاسیر از حقیقت واحد،یک امر طبیعی و گریزناپزیر است مولانا جلال الدين بلخی در دفتر سوم كتاب مثنوي معنوی ،بسیار زیبا و هنرمندانه "نمود" ها و برداشتهای مختلف از یک "بود" را با توجه به زاویه های مختلف دید، به تمثیل گرفته است
پيل اندر خانــــــــه تـــاريك بود++ عرضه را آورده بودنـــدش هنــــود
از بــــراي ديدنش مــــــردم بسي++ اندر آن ظلمت همي شد هــــركسي
ديدنش با چشم چـــون ممكن نبود++ اندر آن تاريكيش كف مــــــي بسود
آن يكــــي را كف بخرطوم افتــــاد++ گفت همچون نـــــــاودان است این نهاد
آن يكي را دست برگوشش رسيــــد++ آن بر او چون بــــادبيزن شـــد پديد
آن يكي را كف چو برپايش بســــود++ گفت شكل پيـل ديدم چون عمـــود
آن يكي برپشت او بنهـــــــاد دست++ گفت خود اين پيل چون تختي بدست
همچنين هريك بجز وي چون رسيـد++ فهم آن مي كرد هـــــرجــا مي تنيد
از نظــــرگه گفتشان بـــــد مختلف++ آن يكـي دالــــــش لقب داد آن الف
در كف هركس وگر شمعي بــــــدي++ اختلاف از گفتشان بيــــــرون شدي.
9/1/2009
منبع : سایت نمای نزدیک
/