خانه دوست كجاست
داستانی از حمید
سلجوقی روزنامه نگار در هرات
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
بارها این شعر را شنیده بود و باز میل شنیدن داشت، گویا هنوز در جستجوی دلیلی برای شنیدین این شعر بود .
نمیدانست چرا؟ اما وقتی می شنید خانة دوست کجاست؟ دلش می خواست بداند واقعاً خانه دوست کجاست؟
آرام و قرار نداشت، احساس میکرد هر روز از روز دیگر بیشتر وابسته می شود و باز می شنید "خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار. "
اندکی آشفته میشد اما انگار آشفتگی اش لذت بخش بود.
براه می افتاد نمی دانست کجا می رود، اما پیش می رفت، ساعت ها پیاد می گشت و در جستجوی صدایی بود که برایش خانة دوست کجاست می خواند.
شنیده بود که همیشه میتوان خود را جستجو کرد، این را هم شنیده بود آنچه را که میتوان در روشنایی ببیند در تاریکی هم ببیند، و میفهمید اگر میخواهد چیزی بیابد باید خودش را بیابد.
این فکر تنها دلیلی بود برای اینکه محدودیتی برای جستجویش نباشد.
هر وقت روی برگ های خشک پا می گذاشت احساس می کرد، ریتم شعرش را یافته است و هر وقت از راه رفتن خسته می شد، دوباره شروع به خواندن شعرش می کرد.
هر رهگذری را که میدید فکر می کرد شاید او میداند خانة دوست کجاست؟ اما هر وقت می خواست از کسی بپرسد، حسی مانعش میشد.
شاید فکر میکرد فقط خودش میتواند پاسخ این سوال را بدهد.
روزها و ماه ها به کندی میگذشت و او همچنان در جستجوی آدرسی بود که هنوز نمیدانست چرا در جستجوی آنست!
بی توجه به همه چیز روزها کتابش را بر می داشت و تا شب در بین جاده های خلوت و پارک ها قدم می زد.
گاهی اوقات، وقتی هم دانشگاهی هایش را میدید خود را قایم میکرد، هرگز دلش نمی خواست نیش خند طعنه آمیز آنها را ببیند.
روزها می گذشت و او همچنان صدای خانه دوست کجاست می شنید.
صبح یکی از روزهای خزانی وقتی از خواب بیدار شد دگرگون بود،شب پیش را تا نیمه های شب نخوابیده بود.
پس از این که خود را چند بار به این پهلو و آن پهلو کرد ناگهان خوابی که شب پیش دیده بود، یادش آمد.
هراسان شده بود شاید در خواب فهمیده بود، چه کسی شعر خانه دوست کجاست می خواند .
یادش آمد شب گذشته خواب دیده بود؛ شب هنگام زیر نور مهتاب کنار رودخانه ای که آبهای آبی زلال و ماهی های رنگارنگی داشت، ماهی ها برایش سرود می خواندند و دسته دسته در مقابلش صف کشیده بودند و از او می خواستند برایشان شعر بخواند.
کتابی که همیشه می خواند را باز کرده بود، در تمام صفحات کتاب نوشته شده بود خانة دوست کجاست.
و وقتی او این شعر را به ماهی ها میخواند، صاحب آن صدا را می شنید که به خواندنش می خندید و ماهی ها را میدید که رو به آسمان می پرند و با او هم صدا می شوند.
روحش را میدید که می کوشد به او بقبولاند من در جستجوی خانة دوست بودم همچنان که با او می جنگید دستی از میان ماهیان او را به سمتی هدایت می کرد، انگار راه خانة دوست را به او نشان میداد و پیش از اینکه او مسیری را تشخیص دهد بیدار شد.
آشفته می نمود.
آنروز با تمام روزهای زنده گی اش فرق میکرد بعد از ماه ها انتظار و جستجو سرانجام فهمیده بود چه کسی برایش خانه دوست کجاست می خواند.
بر خلاف همةروزها که لباسهای رنگ و رو رفته می پوشید لباس خوش رنگی پوشید و دستی به سر و صورتش کشید و از خانه بیرون شد. طبق معمول به طرف ایستگاه همیشگی اش براه افتاد.
روزهای زیادی را کنار آن زیارتگاه گذرانده بود،امروز هم که نتیجه ماه ها جستجویش را یافته بود کنار همان درخت همیشه گی، نشست. کتابش را گشود و شروع به خواندن کرد.
نوشته و کلمات رنگ و معنی دیگری یافته بودند، بر خلاف همة روزها که گاهی از خواندن و دیدنشان خسته میشد امروز لذت بیشتری میبرد، با این تفاوت که امروز فقط یک بار خواند.
شاید فکر می کرد باید زودتر از این ها میدانست کیست که او را وادار می سازد بداند خانه دوست کجاست .
چرا او که میدانست هیچ مرزی میان جستجو و خوشبختی وجود ندارد همان اول نفهمید کیست که برایش شعر می خواند!
با خود می اندیشید وقتی قطره های باران قدرت تسخیر زمین را دارند و وقتی خورشید تسلیم ابرها می شود او چرا نیمه گمشدة دیگرش را دیر یافته است.
چشم هایش می درخشیدند و پیشانی اش عرق کرده بود.
احساس می کرد حالا که میتواند از رفتن بدنبال چیزی که به آن اعتقاد دارد نتیجه بگیرد، حالا که میتواند اعتقادش را در روز روشن و در ظلمت شب مساوی بیابد پس تعللش برای چیست؟
می گفت پیدا میکنم و باز شروع به خواندن کرد، طوری می خواند انگار آخرین گمشده هایش را در میان کلمات جستجو می کند.
پس از لحظاتی چشمانش را بست و به درخت تکیه زد.
آفتاب خزانی قدرتش را در میانه های آسمان به زمین تقسیم می کرد که خوابش برد.
شاید آروزی صبح همان روز که میخواست ادامة خوابش را ببیند بر آورده شده بود.
خواب میدید، دستیکه از میان آبها و ماهی در آن شب مهتابی بیرون شده او را به سمت درختانی پر شاخ و برگ که در آنسوی رودخانه به سوی خانة دوست روانه بودند هدایت میکند، درختان را نیمه میدید و می بایست تا رسیدن به آن درختان از میان کوچه باغی بگذرد و کتابش را به باغبانی بدهد که درختان را پرورش داده بودم.
از کنارة رودخانه برخواست بدون آنکه از عمق و شدت آب بترسد به سمت درختان براه افتاد.
تصمیمش را گرفته بود باید به درختان سر به فلک کشیده می رسید و از بلندای آنان خانة دوست را جستجو می کرد.
با این که آب رودخانه زیاد بود بی مشکلی از آن گذشت، صداهای عجیبی می شنید، بدون ترس پیش میرفت و هر لحظه به سرعت قدمهایش می افزود.
شوق رسیدن به درختان قدرت بینایی اش را دو برابر کرده بود بدون اینکه تاریکی و سایه درختانی که مانع نورافشانی ماه شده بودند برایش مشکلی ایجاد کند استوار و با قدرت به پیش میرفت.
دیگر هیچ شک و دلیلی نمی توانست او را از این عقیده که معتقد می تواند در روشنائی و تاریکی به هدفش برسد و آنچه را معتقد میتواند در روشنائی بیابد در تاریکی هم بدست آورده میتواند، بگرداند.
هنوز به کوچه باغ نرسیده بود، ولی بلندی درختان و زیبائی آنان را به خوبی میدید.
او راهش را یافته بود، صدای برگهای خشک زیرپایش دل انگیز تر از صدای برگهای زمان بیداری اش شده بود که ناگهان صدائی شنید.
بیدار شو ! بیدار شو!
چشمانش را باز کرد احساس عجیبی داشت و در آن لحظه فقط می خواست او را بگذارند تا ادامة راه را برود.
ولی انگار صاحب این صدا نمی خواست جوانک پس از مدتها به مقصد نهایی اش برسد.
به ناچار چشمهایش را باز کرد، از صبح آن روز که از خواب بیدار شده بود هراسان ترو آشفته تر بود.
دستی به صورتش کشید و چند بار به اطرافش نگریست هیچ کس و هیچ چیز در آن اطراف دیده نمیشد.
نمی دانست چه کسی بیدارش کرده،آشفته بود، بلند شد و براه افتاد چند قدمی بیشتر نرفته بود که متوجه شد کتابش نیست.
به طرف درخت بازگشت هر چه آن دور و بر را جستجو کرد اثر ی از کتاب نبود.
خودش را گم کرده بود نمی دانست در آن لحظه چه کند؟ هنوز حال و احوال خوابی که دیده بود مانع تسلطش میشد.
فکر می کرد خیلی به هدفش نزدیک شده است، چند قدم دیگر اگر بر میداشت از بلندای درخت خانة دوست را میافت.
به هر طرفی می دوید، شاید بتواند کتابش را بیابد اما اثری از کتاب نبود.
دوباره کنار درخت نشست، میدانست باید نشانه ها را مهم پنداشت، میدانست بین خواب و بیداری برخلاف تاریکی و روشنایی که تفاوتی در آن ها نیست تفاوتهای زیادی وجود دارد.
همة نشانه ها در آن شبانه روز او را به جستجوی خانة دوست هدایت میکرد، باید در بیداری در شبها و در روزها خانة دوست را جستجو می کرد.
دستی به سر و صورت آشفته اش کشید، کنار جویچه ای که از میان درختان نزدیکی زیارتگاه می گذشت نشست و آبی به دست و صورتش زد، در یک لحظه تمام آنچه در خواب دیده بود را در مقابلش یافت، آب روان، درختان بلند و چند متر آن طرف تر ...
پس از چند دقیقه بلند شد نفس عمیقی کشید و براه افتاد، می دانست از خوابیدن و ستاره شمردن و به ماه نگریستن به منزلگه نمی رسد، او همه چیز را یافته بود، فهمیده بود تنها معتقد میتواند مقصدش را بیاید.
تصمیمش را گرفته بود او باید خانة دوست را در بیداری میافت.
به سمت آدرسی که در خواب دیده بود براه افتاد.
بعد ها مردمان میگفتند او را با فرشته ای کنار ساحل دیده بودند که لباسی سفید به تن دارد و به فرشته می گوید دیشب مهمان خانه دوستش بوده است.