قادر مرادی
ما و چوکی های مکتب
هر روز در مکتب ما جنگ می شد . جنگ به خاطر چوکی . شاگرد های یک صنف به صنف دیگر هجوم می بردند و با لت و کوب ، زدن و کندن چند چوکی را به صنف خود می آوردند . بچه ها افگار می شدند . از بینی ها خون جاری می شد . سر ها می شکستند . چوکی ها می شکستند . داد وفریاد معلم ها بلند می شد و بچه هارا لت و کوب می کردند . اما فردا باز همان دیگ بود و همان آش . کسی از شکستن سر ، خون شدن بینی ، لت خوردن و افگار شدن نمی ترسید . مثل این که برای ما زنده گی همین زد و خورد ها بود . همین شکست ها و پیروزی ها بود . گویی ما از این گونه شکست ها و پیروزی ها و از این گونه زنده گی لذت می بردیم و به همین خاطر به مکتب می آمدیم .
ما در صنف پنجم ب چهل ، پنجاه نفر بودیم . صنف های دیگر هم مثل صنف ما بودند . در صنف ما ، مثل صنف های دیگر ده ، پانزده شاگرد هایی بودند که آن هارا (( کلان سالان )) می گفتند . آن ها هرصنف را دو ویا سه سال تکرار می خواندند . آن ها سر کرده های این زد و خورد ها بودند . یکی ازاین کلانسالان صنف ما سرور نام داشت . خودش می گفت که اورا سرور جگرخون صدا کنند . او نسبت به دیگران تنومند تر بود ، دلاور ، چهارشانه و قوی هیکل بود . اورا اول نمره ء صنف ما و چند همصنفی دیگر ما دوست نداشتند . دیگران همه اورا دوست داشتند .
روزی که می دید چند نفر ا زهمصنفی های ما به خاطر نبودن چوکی به زمین و یا به تاقچه های صنف نشسته اند ، اندوهگین می شد . غمی در سیمایش پدیدار می گشت . مثل این که تمام دنیارا ا زاوگرفته باشند . خشمناک می شد و می گفت :
- ساعت تفریح چوکی پیدا می کنم .
***
آن روز سرور که چند تا ا زچوکی های صنف پنجم الف را ربوده بود ، با خوشحالی به بچه ها گفت :
- هر کس نامش را روی چوکیش نوشته کند .
و بعد چوکی خودش را به بچه ها نشان داد :
- ببینید ، این طور .
روی چوکی را رنگ سیاه زده بود و این خط هارا با چاقو کند ن کاری کرده نوشته بود :
- این چوکی از سرور جگر خون است . هرکس دعوا کند ، دعوایش باطل است .
آن روز بسیار خوشحال بود . به بچه ها می دید . به چوکی ها می دید . به نظر می رسید که او تنها به خاطر چنین لحظه ها زنده گی را دوست دارد . به نظر می رسید که او در چنین لحظه ها از زنده گی راضی است . ما هم درچنین لحظه ها مثل او احساس شادی می کردیم . ماهم خوش می بودیم و خودراخوشحال و راضی می یافتیم . سرور خوش داشت هر روز ماجرایی خلق کند و زیر لت و کوب معلم ها قرار گیرد . گاهی به خاطر این که خشم و نفرت سرمعلم مکتب مارا بر انگیزد ، به کار خلافی دست می زد و یا کسی را لت می کرد . از این کار ها ی خوش ما هم می آمد . سرمعلم و معلم ها سرور را چوبکاری می کردند . دل مان پرغصه می شد . اما خوش داشتیم که سرور به همین گونه کار هایش ادامه دهد.
آن روز همین که زنگ آغاز درس نواخته شد ، خبر شدیم که در اداره ء مکتب ما مجلس است . بچه ها همه خوش شدند که یکی ، دوساعت معلم ها به صنف ها نمی آیند . خبر شدیم که مجلس به خاطر مظاهره چیان است . درمیان صنوف بالاتر از ما کسانی پیدا شده بودند که دیگران را به مظاهره دعوت می کردند . آن ها گروه گروه بودند وهرکس می کوشید کسی را به گروه خودش شامل سازد . چند هفته پیش از آن روز شاگردهای لیسه ء شهر ما به خاطر این که مدیر مکتب شان خیانتکار است ، مظاهره کرده بودند .
سرور آدم عجیبی بود . از دوچیز بدش می آمد و نسبت به آن ها بسیار نفرت داشت . ازسرمعلم مکتب و ازمظاهره چیان . وقتی نام مظاهره چیان را می شنید ، رنگش سرخ می شد و خشمناک به بچه ها می گفت :
- گپ های آن هارا قبول نکنید ، آن ها مارا فریب می دهند . هروقت که شد خود ما شما مظاهره می کنیم .
آن روز همه ء مان مصروف نوشتن نام های مان شدیم . مانند سرور روی چوکی ها نام های مان را می نوشتیم و اضافه می کردیم :
- هر کس دعوا کند ، دعوایش باطل گردد .
ناگهان سرو صدایی برخاست . بچه های صنف پنجم الف به خاطر گرفتن چوکی ها به صنف ما حمله کرده بودند. در لحظه ء کوتاهی همه چیز دگر گون شد . سرور در حالی که به لت و کوب پرداخته بود ، هر لحظه فریاد می کشید :
- نگذارید ، نگذارید که چوکی ها را ببرند !
زدن و کندن شروع شده بود . ما وبچه های صنف پنجم الف همه به چوکی ها چسپیده بودیم . آن ها چوکی هارا سوی خود می کشیدند و ما سوی خود . بچه ها یخن به یخن شده بودند. یک دیگر را لت و کوب می کردند . دشنام می دادند . کسی دروازه را می بست . بچه های صنف دیگر دروازه را با لگد می زدند و می گشودند . چند تااز چوکی ها شکستند. پایه های چوکی ها شکستند . دست ها و پاهای بچه ها خراش خراش شدند. اول نمره ء صنف و چند نقردیگر در گوشه یی ایستاده بودند و مارا تما شا می کردند . چند لحظه بعد ناگنهان جنگ خاموش شد . هیاهوی بچه ها فرو کش کرد . یکی از بچه های کلانسال صنف دیگر بی حال و خون آلود افتاده بود . از درد می نالید . کسی پرسید :
- کی زدیش ؟
دیگری فریاد برآورد :
- سرور با بوکس پنجه زدیش !
سرور اورا با بوکس پنجه زده بود . از بینیش خون می رفت . سرش هم شکسته بود . دیگران او را کشان کشان بردند و ما هش هش کنان درحالی که عرق های مان را پاک می کردیم ، به گوشه و کنار نشستیم . با آن که از این واقعه خوش بودیم ، اما رنگ همه ء ما ن دگر گون شده بود . همه به فکر فرو رفته بودند . از چهره ها غم و ا ندوه آمیخته با ترس و و حشت می بارید . دل های مان ا زگپ های بد گواهی می دادند . غمگینانه و رنگ پریده سوی همدیگر می دیدیم . سرور با دیدن این وضع بچه ها از جایش برخاست و گفت :
- چرا ، چه گپ شده ؟ رای نزنید . من سرور جگرخون هستم . اگر مرد ، چند روز بندیخانه . باز یک روز می بینید که من این سرمعلم را مثل سگ می کشم .
اول نمره ءد صنف ما که همیشه خودش را بهتر از دیگران جلوه می داد ، گفت :
- از این کار ها چه فایده ؟ هر روز جنگ ، هر روز چوکی ها را می شکنید ...
سرور آب دهانش را که خون آلود بود ، تف کرد و خشمناک سوی اول نمره ء صنف ما دید و گفت :
- برو ترسو ، تو هم مانند سرمعلم هستی ، موش مرده ! او هم می ترسد که چوکیش را می گیرند ، تو هم می ترسی که اول نمره گیت رانگیرند . دست های تان تا لند ن آزاد ، صدبار رفتی چغلی کردی ، بازهم برو ، بگو سرور جگر خون زدیش . بگو با بوکس پنجه زدیش .
و بعد بو کس پنجه اش را از جیبش کشید و به اول نمره ء صنف ما نشان داد :
- با این بوکس پنجه ، این بوکس پنجه یک روز دندان های ترا ، دندان های سرمعلمت را هم می شکند .
اول نمره ء صنف ما که از سرور می ترسید ، دیگر جرائت نکرد چیزی بگوید . خاموش ماندو رنگش سرخ شد . سرور که بسیار عصبانی بود ، سوی ما نگاه کرد وگفت :
- صباح پیش از شروع درس حمله می کنیم . همه ء تان یک ساعت پیش بیایید . یک چوکی هم به آن ها نمی گذاریم .
در این لحظه هیاهویی از بیرون شنیده شد . همه سوی کلکین ها دیدیم . جمعیتی هیاهو کنان از سرک عمومی می گذشت . جمعیت خشمناک و عاصی بود . یکی از هم صنفی های ما از کنا رکلکین هیجانزده صدا کرد :
- بیایید ، بازهم مظاهره است ، مظاهره !
ما هم سوی کلکین ها دویدیم . بچه ها ی لیسه بودند . قیل و قال کنان از سرک می گذشتند . کسی ازبین آن ها صدا می کرد :
- مرده باد مرتجع !
دیگران به یک صدا می گفتند :
- مرده باد !
- مرده باد رشوت خور !
همه فریاد کنان می گفتند :
- مرده باد ، مرده باد !
و کف می زدند .
لحظه یی بعد آن ها دروسط سرک توقف کردند . پیش روی شان چهارراهی بود . یکی از مظاهره چیان روی شانه های دیگران بلند شد و با صدای خشمناک فریاد کنان گفت :
- ما عدالت و برابری می خواهیم !
جمعیت صدا زد :
- می خواهیم ، می خواهیم !
سرور که به آن ها می دید ، ناگهان با لحن تمسخر آمیزی صدا زد :
- ما چوکی می خواهیم !
همه خندیدیم و مثل مظاهره چیان گفتیم :
- می خواهیم ، می خواهیم !
و مانند مظاهره چیان کف زدیم . سرور به تاقچه ء کلکین بالاشد ، مشتش را مثل مظاهر ه چیان گره کرد و به بچه ها گفت :
- صبا به صنف پنجم الف حمله می کنیم !
ما هم گپ اورا تایید کنان گفتیم :
- حمله می کنیم ، حمله می کنیم !
سرور دستش را مثل مظاهره چیان به هوا تکان داد :
- مرده باد چغل چی ها !
ما هم مثل مظاهر ه چیان به یک صدا گفتیم :
- مرده باد !
اول نمره ء صنف ما که از این گپ خوشش نیامده بود ، رنگش سرخ شد و از صنف بیرون رفت . یکی از بچه ها فریاد زد:
- زنده باد سرور جگر خون !
ما هم تکرار کردیم :
- زنده باد !
در این موقع یکی از بچه ها مثل این که چیز جالبی را دیده باشد ، هیجانزده فریاد کشید :
- ببینید ، ببینید جنگ است . مظاهره چیان هم جنگ می کنند !
همه بار دیگر به سرک عمومی ، به مظاهره چیان دیدیم . مظاهره چیان قیل و قال می کردند . آن ها به دو گروه جدا شده بودند . کسی خشمناک می گفت :
- از این راه می رویم !
دیگری از گروه دیگر صدا می کرد :
- نی ، شما اشتباه می کنید . این راه به حکومتی نزدیک است ، از این راه می رویم .
سروصدای آن ها لحظه به لحظه بیشتر می شد :
- نی ، از این را ه می رویم !
- نی ، از این راه می رویم !
لحظه یی بعد بین آن ها زد و خورد شروع شد . باهم دست به گریبان شده بودند . یک دیگر را دشنام می دادند و مثل ما یک دیگر را با مشت و لگد می زدند . بچه ها یی از میان جمعیت صدا می زدند :
- از این راه می رویم ، راه شما غلط است !
سرور خنده کنان فریاد کشید :
- واه واه ، ما به راه خودمان می رویم !
همه با صدای بلند خندیدیم و گفتیم :
- ها ، ها ، ما به راه خودمان می رویم ، می رویم !
اما این شوخی ها ی ما زود به ماتم و غم مبدل شدند . ساعت رخصتی بچه های مکتب ، همه ء مان مقابل اداره ء مکتب با صفوف منظم ساکت و خاموش زیر آفتاب داغ چاشت ، مثل آدم های گنهکار ایستاده بودیم . از سیمای همه ترس ، وحشت ، ترحم و دلسوزی می بارید . در چشم های مان اشک حلقه زده بود . قلب های ما می لرزیدند . سرمعلم که گویا اختیارش را از دست داده باشد ، مثل دیوانه ها سروررا می زد و ما تماشا می کردیم . صدای شرت شرت خمچه های تر که به سرین های عریان سرور می خوردند ، درفضا طنین می افگند . با هر صدای شرت شرت خمچه ها تکان می خوردیم . مثل این بود که ضربه ء خمچه ها روی دل های مان می خورند . معلم ها و چپراستی ها مثل بچه ها به سرور و سر معلم می دیدند . آه واوف کشیدن بچه ها از این سو و آن سو شنیده می شد . سرور را روی میزی به سینه خوابانده و با دستاری بسته بودندش . این اولین بار بود که سرور را به این شکل لت می کردند تا آن وقت ندیده بودیم که کسی را به این گونه لت کنند . فکر می کردیم حالا نه حالا سرمعلم به لت وکوب خاتمه خواهد داد . سرمعلم که خسته می شد ، هش هش کنان عرق هایش را پاک می کرد . خمچه هایی را که پارچه پارچه شده بودند ، دور می انداخت و خمچه های تازه یی را از میان سطل پراز آب می گرفت و باز شروع می کرد . اما صدایی از سرور بر نمی خاست . مثل این که سرمعلم مرده یی را زیر لت و کوب گرفته بود .
***
فردا همه ء صنف ما غمگین بودند . سرمعلم همین که به صنف ما آمد ، غضب آلود به چوکی های شکسته ء صنف ما خیره شد و گفت :
- کار ، کار سرور است .
و بعد پرسید :
- سرور کجاست ؟
گفتند :
- سرور نامده .
سرمعلم تکان خورد و باز پرسید :
- نامده ؟
- نی ، نامده .
رنگش تغییر کردو با عجله از صنف خارج شد .
چوکی های صنف ما وصنف پنجم الف را کسی شکسته بود . یک چوکی هم سالم نمانده بود . پیش از این که بچه ها به مکتب بیایند ، کسی آمده بود و چوکی های هردو صنف را با تبر شکستانده بود .
سرور دیگر به مکتب نیامد . دیگر اورا ندیدیم . سرمعلم هم دیگر آن آدم گذشته نبود. هر روز وارخطا می آمد و می پرسید :
- سرور نامده ؟
پاسخ می دادند :
- نی ، نامده .
و سرمعلم به فکر فرو می رفت و بعد با عجله از صنف خارج می شد .
بعد ها سرمعلم هم مثل سرور نا پدید شد . گفتند مریض شده . گفتند به کابل رفته تا خودش را تداوی کند . دیگر از او خبری نیافتیم . سرمعلم دیگری درمکتب ما مقرر شد . باز همان دیگ بود و همان آش . بچه ها به خاطر چوکی به جان هم دیگر می افتادند . مظاهره چیان فریاد کنان به سرک ها می ریختند و فریاد می کشیدند :
- از این راه می رویم ، از این راه !
و ما سرور جگر خون دیگری داشتیم . او هم گپ سرور را تکرار می کرد :
- ما به راه خودمان می رویم ، به راه خودمان !
ماهم تکرار می کردیم :
- می رویم ، می رویم !
و سرمعلم با چوب هایش می رسید و ما از این گونه زنده گی لذت می بردیم . مثل این که برای ما زنده گی همین زد و خورد ها بود و همین شکست ها و پیروزی ها .
پایان – شهر مزار شریف – 1357شمسی
ازمجموعه ء صدایی از خاکستر