سريال طنز وسياست
حميد برنا
پيــــــوست به گذشته
مناظرهء
کاکه تيغون وکربلايی
بخش چهل وهفتم
شنبه 22 سپتامبر2007، هوا گرم وآفتابيست، هردو دوست حاضر ميشوند اثاثيه لازمه را گرفته وباغچه نزديک خانه کربلايی بروند ودر همـــــــــــان جا به صحبت ومناظره بپردازند، کربلايی علاوه بر دوشکچه وبالش يک جلد کتاب هـــــــــم با خود ميـگيرد، تا دوست خود را سرگرم مطالب آن سازد، هردو مانند روزهـــــای گذشتهء آفتابی، دور ميز نشسته وبعداز جم وجورکردن، کاکه تيغون ميپرسد.
کاکه تيغون: کربلايی جان انشاءالله روز بخير ميگذرد؟
کربلايی: بلی کاکه جان تا حال خوسرحال هستم.
کاکه تيغون: کربلايی جان چه گپاس ده وطن؟
کربلايی: ده وطن کاکه جان وطن دارای مه وتو( من وتو) چند هزار سال پس رفتن.
کاکه تيغون: کربلايی جان مردم دنيا پيش ميرن، وطندارای مه وتو چرا پس ميرن؟
کربلايی: کاکه جان، شاعر هم ميگه: ترقی های عالم روبه بالاس مااز بالا به پايان ميترقيم. هردو چند دقيقه زهر خند ميکنند وکربلايی ادامه ميدهد.
کربلايی: وطندارای مــــــــا پس روان شدن، يانی که همی جنگ وجنگسالاری به سرگرده گی جنگ افروزان جهانی اوناره ( آنهارا) عين ده دوران سنگ روان کده ومغاره نشين شدن.
کاکه تيغون: چطو مغاره نشين شدن، چرا؟ کی گفت؟
کربلايی: کاکه جان او روز ده تلويزيون آغای بيات ديدم که آغــای بيات ده بند امير ( باميان) رفته بودن وبری مردم اونجه کمک مالی کدن وآوال آمد که مردم باميـــان ده مزيقه( مضيقه) استن، آغای بيات که يک آدم خير خــــواه ونيکو کار استن، فورن( فوراً) با هيلی کوبتر خود وکسای که کتيش رفته بود، به باميان رفت وده تلويزيون نشان ميداد، که بسياری مردم، باد از تخريب شار وخانای شان مجبور شدن که ده مغاره ها پناه برده و مثل انسانهــــــای اوليه مغاره نشين شون، ده اونجه آغای بيات به همه مغاره ها نشينا بسيار کومک مالی کدن، يانی ده پاکتا پيسه مانده بود وبری فرد،فرد شان کومک کد، خدا خيرش بته.
کاکه تيغون: الای آمين( الهی آمين)، باز ای خبرا خُلق مره تنگ ساخت، کربلايی جـــــان، ِای کتابک کتيت آوردی، ده اينجه ميخانی؟
کربلايی: نی کاکه جان، مه ای کتابه خانديم، آورديم، که چنــــد صفه شه( صفحه اش را) بری تو بخانم،ای کتابه يک زن ايرانی- آذربايجـــــانی، که دين ومذهب شام مالوم نيس نوشته، ِای زن بخاطر همی نوشته های خود از ايران تبيد( تبعيد) شده بود و 28 سال ده سومنات هنـــــد موتکف( معتکف)بود، پسانا ده البانيه آمده وبسيا شورت( شهرت) پيدا کده بود، همی آخری کتابش اس که ده اکثر زبانای دنيا ترجمه شد، مترجم شام( مترجم او هم) از آلمانی به فارسی ايره ترجمه کده، مالوم ميشه که ای زن ده مورد تاريخ ايران واسلام بسيـــــار مالوات داشته ومترجمام خوب وارد بوده، نام ای زن ( موچول چار اويماقی) اس، نام کتابش ( ايران خانم در محکمه عدل الهی) اس.
کاکه تيغون: چه نامی داره ای زن ( موچول) ونام کتاب خوده چرا ايران خانم مانده؟
کربلايی: کاکه جان، برابر عقلت هر چيزه فکر ميکنی، نام هرکس رقم همـــــو منطقه يا جای خودشان ميباشه، صبرام نداری که بريت توضيح کنم، ايران خانم مطلبش از مردم ايران، که از طرف شاه، خمينی وآخندای آخری چقه بحق شان جفا شده به او خاطر ( ايران خـــانم) سر شان داوا (دعوا) کده، وکيل گرفته، شاهدا داره وطرفای مقابلام وکيل وشاهدا دارن وبصورت تخيلی ای ماکمه ره ده دشت نيوادا که ده امريکاس زير يک خيمــــــه بزرگ رقم سرکس داير کدن وده حضور الله وتعالی وچار پيغــــامبر نزديکش، سوال وجواب ميکنن، بخاطری که مه وتو وخت زيات نداريم، يکی دو صفه ای کتابه بريت ميخـــــــــانم، بايد متوجه باشی که بازی نامارام ده ای کتاب مستار ( مستعـــار) مانده، مثلن ( معمرالقذافی*) ره سرهنگ علافی گفته وغيره... ده اينجه ازهمی جـــای که سرهنگ کتی ناصرالدين شاه* گپ ميزنه، بريت ميخانم، باز دگای شه اگه دلت شد، کتاب بگی خودت بخان، فاميدی کاکه جان؟
کاکه تيغون: بلی کربلايی جان، ببخشی!
کربلايی: سرهنگ خطاب به شاه قاجار ميگه:
- به عرض اقدس همايونی، سلطان صاحب قرآن، عريضه مند هستم،آن سلطان عظيم الشأن چهــــل وهشت سال در ممالک محروسه ايران سلطنت فرمودند و صاحب تجربيات بسيار ذيقيمت شدند، چاکر ميخواستم از حضورمبارک بپرسم که آن سلطان صاحب قرآن در شصت وپنج سال زندگی پُر از برکت خـــــــود، تأهل هم اختيار فرمودند.
ناصرالدين شاه با هردو دست دو انتهای سبيل هــارا نوازش کرد وبعد يک پا را روی پای ديگر انداخت وبا تأنی گفت:
- ما سلاطين دو الزام برای تأهل داشتيم، يکی که البته الزام مذهبی است،مثل تمامی رعيت مسلمانان، والزام ديگر مسألهء دوام وبقای سلسلهء سلطنت بود وماخوشبختانه به اين هردو الزام، به نحوی که در خورشأن ما باشد، به قاعده واَی نَحوامکان عمل کرديم. حماقت آن رعيت کرمـــــانی البته نگذارد که به اين دو الزام، آنطور که مقصد ومنظور ما بود عمل شود، وما شهيد شديم وخوشبختانه با حــــــور وغلمان بهشت محشور شديم وفعلاً تصديع(1) خاطری نداريم. پيش از اين واقعهء مولمه(2) ودر زندگی پر از مشغله(3) خود مان حدود... اعداد در خاطرم باقی نمانده اند، حدود سی چهل بار نکاح دائم داشتيم وبه احتمــــال قريب به يقين، حدود صدوسی چهل مرتبه هم نکاح مؤقت، ودر نتيجه فرزندان برومند وبا خصال حميده به دودمان قاجـــار تحويل داديم ورضای پرودگار را تحصيل کرديم.
لذا سرهنگ علافی نمی توانست شادی خود را پنهان کند، اما يادش بود که طرز رفتار خود رامواظب باشد،
بارديگر تعظيمی بلند کرد وراست شد وگفت:
- حضور مهر ظهـــــور اقدس شهرياری ارواحنا فداه عرض می کنم که قطعــــاً و مسلماً ومحققاً خاطر خطير ملوکانه معطوف به اين موضوع شده است که اينجا محکمه عدل الهی است وهيچ نا محرمی در اين محکمه نيست وهمه حاضران به شکوه وعظمت دوران سلطنت نعمت افزون آن شهريار قدر قدرت وقوف وافی(4) و کافی دارند،خواستم از پيشگاه آن سلطان صاحب قرآن استدعا کنم که حاضران را، که دريک حوزه خصوصی ومحرمانه گرد آمده اند، به نعمت علم ومعرفت وتجربه های خود از بابت کليات احوال واخلاق وسلوک زنان ايران متنعم بفرمائيد.
حالت نشستن ناصـــــرالدين شاه کم کـــــم عوض شد وانگار لباس رسمی سلطنتی تنش نيست وفارغ از گرفتاری های سياسی واجتماعی روز، به کنج خِلوت کاخ گلستان رفته واستراحت کرده است وبا محارم خود گفتگو ودرد دل می کند، سرحال وشوخی آميز وتوأم با خنده های گاه به گاه گفت:
- تجربه های خيلی مفصل که نصيب ما نشد... اگر آن احمق کرمانی گذاشته بود، ما دوقرن کامل سلطنت کنيم بد نبود... فرصت کم بود... اما خوب می دانستم که خداوند متعال ... نيروی مردانگی به ما عطا فرمود ولطف خاصی با ما داشته است... يعنی قدرت نسبتاً پر برکتی بود... ناچار بوديم... تکرار مکرر کنيم... از همه طبقه بودند... برای آشنايی به احوال طبقات مختلف و... بله گاهی برای ايجـــــــاد خويشاوندی با بعضی از اشراف مزاحم ... بازرگانان... با روحانيون... دهقانها ومردم ثروتمند... يا فقير... يا از عشاير وايلات ... خلاصه از هر دسته وطبقه ای زنی اختيار می کرديم، اينها ... اين ازواح ها برای سلطنت ودر دست داشتن تمام مهره های مملکتی لازم هم بود،اين زنهـــا، که به دربار وخلوت ما می آمدند، وجود شان ذيقيمت بود... در حقيقت در چهل وهشت سال سلطنت... چطوری تعريف کنم... در حقيقت يک مکتب... يک مـــــــدرسه خصوصی در خلوتگاه ما تشکيل شده بود... تنها معلم سرخانه اين مدرسه ما بوديم... زنهـــای مختلف، از جاهای مختلف ممالک محروسه، می آمدند وچند صباحی بودند ومی رفتند وما در احـــوال وحالات وسکنات وحرکات اينها دقت وممارست می کرديم... خلق وخوی آنهــــــــا وميزان فهم وشعور آنها را می سنجيديم... گاهی اوضاع واحوالی درست ميکرديم... به بازيگاههــــايی ميرفتيم واين زنها، در آن اوضاع واحوال بازيگاهها حرکات وسکنات وبازيهايی نشان ميدادند... که در نظر ما تازه وبديع بود... بله چهـــل وهشت سال... يک دارلفنون نسوان در خلوتخانه درست شده بود...
سرهنگ علاّفی متوجه شد که خودش حالت تقوای اسلامی را از دست داده و گرفتار نصف العيش شده وته دلش چيزی غنچ (5) ميزند، اين بود که تکانی به کله اش داد وباز تعظيمی کرد، اما با حال واحوال خود مانی تر گفت:
- قربان خاک پای اعليحضرت، قربان با اين فرمايشات، براين کمترين معـــــــلوم گرديد که آن شهـــــــــــريار کريم النفس، تنهـــــــا استاد اين دارلفنون نسوان بوديد وسلطان صاحب قرآن، علاوه بر عشق ولذت، چهل وهشت سال تجربه های ذيقيمت مراوده ومجالست با نسوان، اين مدرسه را در خزينه قلب رئوف شهرياری محافظت وحراست فرموديد، اين کمترين از حضور اقدس شهرياری استدعا دارد برای محـــــارم خودشان در اين حوزه خصوصی، از آن اقيانوس بيکران علم وتجربه خود شمهء انشاء بفرمايند.
ناصرالدين شاه هم بی هيجــــــان نبود زيرا که ظاهراً از گرمای بعد ازظهر چادر سيرک ( سرکس) به تنگ آمده بود ودکمه های فرنج خود را باز و با کف دست بادی بصورت زد و گفت:
ببين سرهنگ، ما اهل دين وسالک طريق حق بوديم. تو گفتی عشق ولذت، ما از تجربه های اين دارلفنون نسوان واقف شديم که عشق به زن معنايی ندارد، ما با عشق ميانه ای نداشتيم، در اين دارلفنون درس عشق هم نمی گفتيم، عشق ما منحصر بود به خداوند تبارک وتعالی، ما از عشق های زمينی يکی را پسنديم وبدان قناعت کرديم وآنهم عشق به خود ما بود، وگرنه عشق به ديگران، حتی فرزند ومادر وغيره بی معنی است، البته محبت واحترام وعطوفت... مقوله ديگری است که ما داشتيم، اما هيچوقت، به لطف خـــــداوند، عاشق مخدرات نشديم، در تاريخ هم هر جا يک سلطانی ... يا يک قهرمانی که خلقی را هدايت می کرده ... هر وقت عاشق يک زن می شديم ... دارالفنــــــون نسوان که تأسيس نمی شد، زمامدار وزعيم يک قوم ... نمی تواند عاشق زن بشود... لزومی هم ندارد ... اگر بشود... حالت های تندروی افراطی پيدا می کند... وکارهای بی جا از او سر می زند وخلايق راهم دنبال خودش ميکشد که گفته اند" الناس علّی دين ملوکهم"، اما راجع به آن قسمت که تو گفتی من از آنها لذت می بردم... البته برده ام، فلاسفه وبزرگان قديم راجع به لذت ورنج خيلی حرفها يافته اند، لذات روحی يا رنج روحی ورنج بدنی ... يکی از همين پروفيسورها، يادم نيست کدام شان، گفته بود که منشأ لذت عمل وفعاليتی است که مانعی جلو آن عمل وفعاليت را مسدود نکندوهر وقت که يک عمل يا فعاليتی قطع ميشود، رنج ايجاد می کند، بعضی هـــــای ديگر مسأله لذت ورنج را وصل ميکنند، به خيروشرو خوب وغيره، ما دراين دارلفنون نسوان يک نظر فلسفی خاص خودمان پيدا کرديم که حلاّل تمام بحث ها وجدال های فلسفی است وعملاً هم همين فلسفه را دنبال کرديم.
- ببين سرهنگ خان ! دهانت چرا باز مانده، تعجب نکنی ها؟ نظر ما يک نظر شاهانه است، ما متوجه شديم که لذت ورنج قضيــــه دفع است. هر جا دفع باشد لذت هست وهر جا دفع نباشد رنج است وما دنبال دفغ رفتيم وجهل وهشت سال طلب دفع را رها نکرديم... می بينم که در اعجاب فرو رفته ای؟ تو خودت پرسيدی ، حالا که پرسيدی امر ماست... گوش کن ببين چه مطلب طرفه ای به تو ياد ميدهم... تو هم همين رويه را همه جا دنبال کن، دفع، منشاء همه خوشيها ولذت هاست، اول به بدنت توجه کن ... غذا ميخـــــــــوری شکمت را مالامال می کنی... خيال می کنی لذت می بری... امالذّت تو از پر شدن شکم به اميـــــــــــد دفع است، وقتی به مستراح ميروی وخود را خالی می کنی... راستش را بگو چقدر لذت می بری؟ پس دِفع زوائد شکم، که ريدن وشاشيدن باشد، بالاترين واَقدم .اوليترين لذت های بشری است، با زنهـــا مجامعت می کنی... بالاترين لحظه کجاست؟ وقتی که منی انزال می شود، دفع ميشود، می خوابی وخوابت می برد وهم خيالات و خستگی هــــا دفع می شوند ولذت ميبری، حمام ميروی، دلاک به تنت کيسه می کشد چرکها را لوله ميکند واز تنت دفع می کند ووقتی که از حمام بيرون می آيی سبکروح می شوی ولذت ميبری... دماغ کثيف را فين می کنی، اخلاط سينه را بالا می دهی وتف می اندازی ... آروغ می زنی،می گوزی... چرک گوش ات رامی گيری... قی( پخل) چشمت را پاک ميکنی، دهان دره می کنی... عطسه می زنی، خورده های مازاد را استفراغ می کنی ... گرمت می شود عرق می کنی... لباست را در می آوری همه اينها دفع است ولذت می بری... اينهــا مال بدن... حالا برو بالا بطرف روح واحوال روحی ... وقتی که خشمگين چه کار ميکنی؟ دفع ميکنی، يعنی داد ميزنی وفرياد می کنی... فحش ميدهی وشايد هم کتک بزنی، اينها به تو لذت می دهند زيرا چيزهـــــايی از روح تو دفع می شوند، ترحم ميکنی... لطف می کنی... کمک می کنی... اينها احساساتی هستند که از روح بيرون می جهند... انزال می شوند ودفع ميشوند... اگر شنيده باشی که ميگويند: در عفو لذتی است که در انتقــــام نيست، برای اين است که عفو احساسات قوی تری را از روده های روح دفع می کند... ميگويند کتاب خواندن لذت دارد، اينهم مثل غذا خوردن است، تو کتاب ميخوانی به اميد پس دادن... وقتی که حرف ميزنی واطلاعات خود را برای ديگران ميگويی در حال دفع هستی ولذت ميبری، خنده وگريه، عادی ترين عمل دفع روحی وبزرگترين
لذت دفع را دارند... حالا برو بالاتر ... افراد را فراموش کن وجوامع را نگاه کن... يک جامعه، که آرام آرام به طرف ترقی وتعالی ميرود، دارد جذب می کند وبی طاقت ميشود وناغافل انقلاب ميکند... انقلاب يک دفع است و لذت دارد، دفع آدمها وتشکيلات ونظم وقرار موجود، پس آقــــــــای سرهنگ ... تو هم که دنبال اين حرفها هستی، از شلوغ کردنها وتحريک کردنها ودخالت کردنها و شورش راه انداختن ها کيف ميکنی ولذت می بری، نه از نتيجه آنها، نتيجه دفع فقط در توی خود عمل دفع است... می خواستم به تو ياد آوری کنم که ما در آن دوران فقط در پی همين لذت دفع بوديم، عشق به زن را به حال سلطنت مصلحت نديديم ... مصلحت اين بود که در تمام اين دوران، زن به خلوتخانه بيايد و پس از مدتی دفع شود.
ناصرالدين شاه از گفتن باز ايستاد ودهان دره ای کرد وخندان به سرهنگ خيره شد.
کاکه تيغون: کربلايی جان، باوجوديکه ای ناصرالدين شاه قاجـــــار، مثل دگه پاچاهـــــا خوب شاوتيام ( شهوتی هم)، امّا ده مورد دفع چه خوب گپای ره پيدا کده بود.
کربلايی: کاکه جان، ده اينجه قدرت وصلابت نويسنده کتابم بايد فراموش نکنی، بيا دگه که بسيار نا وخت ميشه تايک وضو نو بسازيم وبريم بخير طرف جماعت خانه!
توضيح اشارات ومعانی برخی لغات بالا :
* ناصرالدين شاه، فرزند محمد شاه و چهــــارمين پادشاه سلسله قاجـــار است. او در سال 1264 هجــــری قمری برابر با 1848 (ع) پس از مرگ پدرش با كمك ميرزا تقي خان به سلطنت رسيد، و دوســــــــال پيش از رسيدن به پنجاهمين سالگرد سلطنتش هدف گلوله ميرزا رضاي كرماني قرار گرفت.
* افسر« معّمرقذّافي » بتاریخ اول سپتمبر سال1969ميلادي: قدرت رادر كشور" لیبیا " به دست گرفت، « قذافي » با كودتا حكومت سلطنتي « ادريس اؤل» را كه براي معالجه در تركيه بسر مي برد؛ ساقط كرد و جمهوري سوسياليستي" لیبیا" را برقرار كرد،" لیبیا" در ساحل جنوبي درياي مديترانه در شمال افريقا قرار دارد و با " مصر، سودان، چاد، نايجریا، الجزاير و تونس" همسايه است. ( روشنايی)
1) تصديع- دردسر دادن، باعث زحمت ودرد سر شدن.
2) مولمه- درد آور.
3) مشغله- کار وکسب وپيشه.
4) وافی- وفا کننده به عهد.
5) غنج- ناز کردن، کرشمه کردن.
------------------------------------------------------------------------