آيا حوادث يازده سپتامبر جهان را بسختی تكان نداد؟

 

)اسکاري(

 

) افغانستان كشور فراموش شده‌ای بود كه هيچكس حتی زحمت انديشيدن به آن را ، به خود نمی‌داد. با رويداد ١١ سپتامبر اما اين وضعيت از بيخ و بن واژگونه شد. فاجعه ١١ سپتامبر ، با همه ابعاد وحشتناك آن بسود مردم افغانستان تمام شد و اين نيز يكی از شوخی‌های تاريخ است(.

در روند تحولات جهانی دهه اخير ، دهه ٩٠ ميلادی ، رويدادهای ناگهانی فراوانی رخ داده‌اند. از دو جنگ خليج فارس و كوزوو كه برهبری آمريكا صورت گرفت ، بگذريم ، می‌توان به جنگ‌ها و كشتارهای دسته جمعی در يوگوسلاوی و آفريقای سياه (رو ا ندا ، بوروندی و كنگو) اشاره كرد. با اينهمه اين رويدادها نتوانستند در روند آرام دهه ٩٠ سده گذشته تاثير جديی بگذارند. دهه پس از فروريزی ديوار برلين و فروپاشی شوروی به آرامی گذشت.  در جهان غربی ، رويدادی كه بتواند هفته‌ها و بلكه ماهها توجه رسانه‌های همگانی و بدنبال آن مردم اين جوامع را به خود جلب كند وجود نداشت. سياست به دنباله روی از اقتصاد محكوم شده بود و حتی برخی از پايان سياست سخن می‌گفتند. بحث‌ها و مجادلات اكثر روزنامه‌ها و نشريات علمی يا گرداگرد بحث‌های اقتصادی دور ميزد و يا گرداگرد موضوعات نو و كهن فلسفی . دهه نود سده بيستم را دهه "اعتصاب رويدادها" نيز ناميده‌اند. از چند تظاهرات بزرگ جهانی كه بر عليه روند جهانی شدن صورت گرفتند (در سياتل ، پاريس و جنوا) كه بگذريم ديگر چندان خبر مهمی كه اهميت سياسی داشته باشد ، در اين دهه رخ نداد.

با عمليات تروريستی ١١ سپتامبر اما اين وضعيت بكلی دگرگون شد. تمدن غربی ، بويژه تمدن آمريكايی (بقول خودشان) مورد چالش قرار گرفته بود. بيشتر سياستمداران غربی ، اين عمليات تروريستی را جنگی بر عليه تمدن غربی برشمردند ، اگر چه آنان بعدآ اين گفته را بدينصورت تصحيح كردند كه اين نبردی ميان تمدن بطور و تروريسم می‌باشد ، با اينحال كليشه نبرد ميان تمدن و بربريت دوباره مطرح شد. اينكه سياستمداران برای توجيه - انگيزه دفاع از خود-  دچار مبالغه می‌شوند ، جای تعجبی ندارد ، شگفت آور اما اين تقسيم  -دوران - به پيش و پس از ١١ سپتامبر می‌باشد كه در جوامع غربی از سوی تقريبآ همه سياستمداران ، روزنامه نگاران ، تحليلگران و دانشمندان علوم اجتماعی صورت گرفت.
در دهه ٩٠ سده پيشين بيشتر جامعه شناسان آلمانی ، جوامع غربی را "جامعه تفريحی "(
Spass- Gesellschaft) يا "جامعه بدنبال لذت " (Lust-Gesellschaft) و يا "جامعه در جستجوی ماجرا" (Erlebnis-Gesellschaft) می‌ناميدند. آنان بر اين باور بودند كه رفاه موجود در جامعه غربی اين جامعه را دچار رخوتی لذتناك كرده است و همه شهروندان در اين جوامع تنها در صدد بر آوردن آرزوها و آمال خويش هستند و به مصرف بيش از حد و يا تفريحات سرگرمند و آنان اين امر را خطری برای دوام جامعه غربی می‌دانستند. بسياری اين زنگ خطر را بصدا می‌آوردند كه با اينگونه غرقه شدن در لذات و سرگرميها جامعه غربی راه زوال و انحطاط را خواهد پيمود. با رويداد ١١ سپتامبر اما به نظر بسياری منطق اين جامعه تفريحی و لذت و در جستجوی ماجرا به پايان رسيد. و برای بسياری اين رويداد نقطه عطفی بود ، كه پس از آن می‌بايستی تغيير جهت الزامی در روش زندگی جامعه غربی صورت بگيرد.
اينك به ژرفای اين مسئله ميپردازيم تا دوباره به اين بحث جامعه تفريحی و در جستجوی لذت و ماجرا بازگرديم. تيموتی گارتون اش (
Timothy Garton Ash) سده بيستم را  -سده كوتاه-  (The short Century) ناميده است. او دو سده اخير را اينگونه تقسيم بندی می‌كند. سده نوزدهم برابر نظر او از سال ١٨١٥ (سال سقوط ناپلئون و تشكيل كنگره وين) آغاز ميشود و در سال ١٩١٤ با شروع جنگ اول جهانی پايان ميگيرد. سده بيستم با جنگ جهانی اول آغاز می‌گردد و با فروريزی ديوار برلين در سال ١٩٨٩ پايان می‌پذيرد. اين نظر از جانب بسياری از سياست شناسان و فيلسوفان نظير هنری كيسينجر، پل كندی و يورگن هابرماس پذيرفته شد و آنان در نوشته‌های خويش اين رای را گرفته و از آن خود كردند. برخی نيز سده بيستم را به دو بخش پيش و پس از جنگ جهانی دوم تقسيم كرده و بخش پس از جنگ دوم آن را سده كوتاه ناميدند. در اينجا ما نمی‌خواهيم تمامی نظريات مربوط به اين دو سده و يا سده بيستم را بازگو كنيم. در زير تنها اشاره كوتاهی به ويژگيهای اين دو سده برابر نظر گارتن اش می‌پردازيم.
ويژگی سده نوزدهم بازگشت به دوران سلطنت مطلقه در اروپا و تشكيل يك نيروی آريستوكراسی هماهنگ اروپايی ، كه بطور جدی يا به طنز به "باشگاه جنتلمن‌ها" (
Gentleman Club) معروف گشته است ، می‌باشد. همچنين رشد و شكوفايی سرمايه داری و به موازات آن رشد جنبش كارگری در كشورهای اروپايی در اين سده صورت گرفت. تثبيت سيادت مستعمراتی بر سراسر جهان توسط دولتهای اروپايی از ويژگيهای ديگر اين سده می‌باشد. آرامش نسبی و نبود جنگ در اين سده يكی ديگر از اين ويژگيها بشمار می‌رود. از نظر انديشگی سده نوزدهم ، سده تكوين و تكامل ايدئولوژی هايی بوده‌اند كه در سده بيستم به رويارويی با يكديگر پرداختند ؛ محافظه كاری ، ليبراليسم ، سوسياليسم ، كمونيسم و سوسيال داروينيسم كه منجر به فاشيسم شد ، همه اين انديشه‌ها و ايدئولوژی‌ها در سده نوزدهم ساخته و پرداخته شدند. بسياری سده نوزدهم را "سده نوابغ بزرگ" می‌نامند كه بنيان‌های انديشگی را در اين سده بوجود آوردند تا "انسان‌های عادی " سده بيستم بر سر آنها با يكديگر بجنگند.
سده بيستم يا سده كوتاه اما با جنگ ترسناك جهانی اول آغاز می‌شود. اين جنگ به "وضع موجود" (
status quo) در اروپا پايان می‌دهد. پيش از شروع اين جنگ لندن و پاريس بعنوان مراكز اصلی قدرت شناخته می‌شدند ولی جنگ به اين وضعيت پايان داد. در نظر نخست جنگ جهانی دوم بعنوان نقطه عطف جهانی شناخته می‌شود اما در واقعيت امر اين نخستين جنگ جهانی است كه بسياری از معادلات را در جهان ديگرگونه كرد. اين جنگ به  فرمانروايی اشرافيت در اروپا پايان داد. با انقلاب اكتبر كه در نتيجه اين جنگ در روسيه رخ داد، بقول لنين پايگاه ارتجاع در اروپا از هم پاشيد و بسياری از محاسبات دولتهای مستعمراتی اروپايی در باره اروپا و ساير نقاط جهان در هم ريخته شد. دولتهای غربی از آن پس وادار شدند ، در جوامع خويش حد مطلوبی از آزادی و دمكراسی را برقرار كنند تا بدينوسيله بتوانند در برابر نفوذ انديشگی كمونيسم كه اينك ديگر يك الگو نيز داشت ، ايستادگی كنند. اين امر كه حق رای همگانی تازه پس از جنگ جهانی اول و ظهور دولت شوروی ، در كشورهای غربی به مردم داده می‌شود ، گويای اين مسئله می‌باشد. با پايان جنگ اول جهانی دوران جديدی در تاريخ بشر آغاز شد، كه انديشمندان غربی آن را "دوران توده ها" و يا "سده مردم" (The People Century) می‌نامند.

ويژگی اساسی اين دوران كه با يك وقفه ١٢ ساله طی سالهای ١٩٤٥_١٩٣٣ پس از جنگ دوم پی گرفته شد _ دمكراسی ، حضور و دخالت مردم در سياست ، رفاه نسبی و يا كامل ، و بالاتر از همه اينها پيشبود (تقدم) (Primat) سياست بر اقتصاد و جامعه بود. از سويی آزادی تقريبا همه كشورهای جهان سوم در اين دوران صورت می‌گيرد و اين كشورها نيز وارد بازيهای سياست جهانی می‌گردند. "سده مردم " با انقلابات و جنگهای بسياری توام است و مهمترين ويژگی اين دوران را جنگ سرد می‌سازد. اين دوران به نظر گارتن اش با فروريزی ديوار برلين به پايان می‌رسد. اين پيشبود سياست در واقع ويژگی دو سده اخير می‌باشد.

از دو سده پيش بدينسو اقتصاددانان بزرگ سرمايه داری نظير آدام اسميت و ريكاردو استدلال می‌كردند كه سياست نبايد در اقتصاد دخالتی بكند و آنان خواستار آزادسازی اقتصاد از قيد و بند سياست بودند، همانگونه كه ماكياولی سياست را از قيد وبند فلسفه و الهيات جدا كرد و همانگونه كه دكارت و بيكن و هيوم فلسفه را از از قيد الهيات رهانيدند.  در دهه ٩٠ سده پيشين بيم آن ميرفت كه سياست بعنوان يك گفتمان اصلی و اساسی هستی بشری جای خويش را از سويی به اقتصاد و از سوی ديگر به بحث‌های انتزاعی و مجرد فلسفی بدهد. فلاسفه پست مدرن ادعا می‌كردند، كه سياست و اصول آن مربوط به دوران مدرنيسم می‌باشد و در جوامع پست مدرن امروز محلی از اعراب ندارد.  با تظاهرات جنوا ، كه بدنبال تظاهرات‌های سياتل ، پاريس ، سوئدن و سوئيس صورت گرفت ، بسياری از تحليلگران سياسی به اين باور دست يافتند، كه گفتمان سياست دوباره زنده شده است. با عمليات تروريستی ١١ سپتامبر تقريبا همه تحليلگران و مردم جهان دريافتند ، كه نمی‌توان از سياست و گفتمان آن چشم پوشيد و نمی‌توان در اين جهان متضاد و متناقض تنها به گفتمان‌های فلسفی ، دينی و اقتصادی بسنده كرد. رويداد ١١ سپتامبر اگرچه در آغاز جهان را بسختی تكان داد ، اما می‌تواند در دراز مدت بعنوان يك بخت برای بشريت تلقی شود و آن بازگشت گفتمان سياست می‌باشد.

 سران كشورهای غربی و مردم آن پس از يك دوره ترور روانی در رسانه‌های همگانی سرانجام بايد بدنبال ريشه يابی علل اين ترورها بربيايند و آن ريشه‌ها را كه در فقر و فاقه اكثريت مردم جهان نهفته است ، جستجو كنند.  در هر زمانی كه تروريسم رشد و تكامل می‌يافت ، اين تكامل را پيشرفت در زمينه رسانه‌های همگانی بازتاب می‌داد. صفحه تلويزيون و صفحات مطبوعات قلمروهايی هستند كه هر روزه حوادث وحشتناكتر و غير قابل تصورتری در آنها انعكاس می‌يابند. با ويرانی دو برج مركز تجارت جهانی ما شاهد رويدادی هستيم كه ديگر نمی‌توان آن را در زمره عمليات محدود تروريسم سنتی قرار داد، مانند عمليات تروريستی در المپيك سال ١٩٧٢ در مونيخ. عمليات تروريستی ١١ سپتامبر ٢٠٠١ يك عمليات بزرگ تروريستی می‌باشد كه پل ويريليو (Paul Virilio) آن را جنگ غير متعارف (akziedentielle Krieg) می‌نامد و اين جنگ غير متعارف سوای آن چيزی است كه كلاوزويت.س (Clausewitz) ، نظريه پرداز بزرگ جنگ در قرن نوزدهم آن را جنگ متعارف (substantielle Krieg) ناميد. جنگ متعارف بنا بر تعريف كلاوزويتس بر دو نوع می‌باشد، يكی جنگ ميان كشورها و ديگری جنگ داخلی.

 اين واقعيت دارد كه تروريست‌ها در ١١ سپتامبر از تكنولوژی مدرن استفاده كرده بويژه از مدرن ترين رسانه‌های همگانی تا همزمان اين عمليات را به انجام برسانند. با انداختن دو برج مركز تجارت جهانی به سرمايه داری آمريكايی و آنچه آنها اقتصاد شبكه‌ای (netzoekonomie) می‌نامند ضربه‌ای كاری وارد شد. و با حمله به پنتاگون ، استراتژی شبكه‌ای (netzstrategie) آمريكا كه مبتنی بر انقلاب در امر نظامی ، چيرگی اطلاعاتی نيروی هوايی و نيروی دفاع موشكی آمريكا بود، در هم ريخت.

تمامی ابعاد اين استراتژی شبكه‌ای توسط سه هواپيمای مسافربری بهم ريخته شد. اين شكل از جنگ كه پيشاپيش جنگ غير متعارف نام گرفت ، چالش جديدی در سياست بين المللی می‌باشد.

تا به حال همانطور كه اشاره شد دو نوع جنگ شناخته شده بود؛ يكی جنگ بين المللی ميان كشورها و ديگری جنگ داخلی. كلاوزويتس اين نوع جنگ‌های متعارف را ادامه سياست به طريق ديگر تعريف می‌كند، زمانی كه نوعی سياست در زمان صلح به پيش نمی‌رود و می‌بايست با سياست جنگی راه به سوی صلحی دوباره و اين بار با در نظر گرفتن منافع كشور پيروز در جنگ هموار شود٠ ويژگی اين جنگ‌های متعارف بدين قرار است؛ سازمان دهی جبهه جنگ با ارتش از طريق لشكركشی در جبهه ها، اعلان جنگ، قرارداد آتش بس و غيره.
با اين عمليات تروريستی اخير عمليات محدود تروريستی از حد خود گذشت و ما وارد دوران جنگ غير متعارف می‌شويم و اين جنگ غير متعارف ، به نظر پل ويريليو ميتوانست با تمام ابعاد مذهبی خويش به يك جنگ داخلی جهانی انجامد. اين عمليات تروريستی به همان اندازه صلح جهانی را تهديد می‌كرد، كه ترور وليعهد اتريش در سال ١٩١٤در سارايوو باعث آغاز جنگ جهانی اول شد و ترور ١١ سپتامبر سرآغاز نخستين جنگ روند جهانی شدن قلمداد می‌شود.

اين جنگ تمامی ريسكهای ممكن در سطح جهان مانند اختلاف شمال و جنوب و اختلافات گروه‌های مذهبی و غيره را در بر دارد. در نتيجه ما در وضعيت جنگ غير متعارف در سطح جهانی هستيم كه جنگ‌های پيشين مانند جنگ خليج فارس و جنگ كوزوو را در سايه قرار می‌دهد.  عمليات تروريستی ١١ سپتامبر نشان داد كه تروريسم پيشرفت‌های چشمگيری كرده است.  تروريسم اجزای متفاوتی را در وجود و عمل خويش ذوب كرده و بهم آميخته است. اين اجزا كه مانند پاره‌های يك پيكر هستند شامل يك نيروی احساسی می‌باشد كه از حس عميق نفرت و تحقير و عصبيت برمی خيزد و اين نيروی احساسی با بالاترين حد نظم ، سازمان دهی ، هماهنگی ، سكوت و توطئه گری و يك لجستيك پيچيده شامل اطلاعات ، برنامه ريزی ، تداركات ، هماهنگی ، دانش فنی و علاوه بر همه اينها استفاده ابزاری از رسانه‌های همگانی می‌شود. و با اين عمليات تروريستی آن روندی پيگيری ميشود كه در دوران جنگ سرد و استراتژی ترسانيدن اتمی (nukleare Abschreckung) برنامه‌ای برای ويرانی شهرها قلمداد می‌شد. از زمان اختراع توپ شهرها در جنگ همواره در معرض حمله قرار گرفته‌اند و به نظر پل ويريليو در اين حمله تروريستی ما روياروی مسئله‌ای قرار می‌گيريم كه نتايج و ابعاد آن به همان اندازه می‌تواند مخاطره انگيز و مخرب باشد كه استراتژی ويرانی شهرها توسط راکتهاي‌اتمی در دوران جنگ سرد بود.

 ويرانی برج‌های مركز تجارت جهانی تمامی تابوها را شكست. اگر اين هواپيماها تنها پنتاگون را ويران می‌كردند، شايد عده‌ای شادمان می‌شدند. اما اين واقعيت كه دو برج سمبول سرمايه داری آمريكايی ويران شد و در آن هزاران نفر كشته شدند، يك عمل بربرمنشانه و خودكشانه بود. در جنگ سنتی طبيعتا سرباز برای مرگ آماده است. او می‌كشد و كشته می‌شود. وضعيت كنونی كه در آن توسط كماندوهای مرگ عمليات كاميكادزه به انجام می‌رسد، ابعاد تازه‌ای را در بر می‌گيرد كه ويژگی جنگ داخلی را بنمايش می‌گذارد كه محققا با جنگ اتمی قابل مقايسه می‌باشد. اين عمليات تروريستی خطر جنگ اتمی را افزايش می‌دهد، برای اينكه آخرين سد در هم شكسته شده و آخرين پرده دريده شده است.

ويرانی دو برج مركز تجارت جهانی را می‌توان با ويرانی دو مجسمه بودا در افغانستان توسط طالبان مقايسه كرد. اگر مجسمه‌های بودا را كه بيش از دو هزاره سمبول صلح و تداوم هستی در جهان بوده‌اند، بدانيم ، با ويرانی آنها ، راه بر بربريت هموار شد و با ويرانی دو برج مركز تجارت جهانی راه بر روند آنچه در همه اديان سامی  -پايان دنيا-  (Apykalypse) نام دارد هموار گشت.  طالبان و تروريست‌های بن لادن اين را در محاسبات خويش قرار داده بودند كه خطر يك جنگ جهانی را تجربه كنند. نابودی مجسمه‌های بودا در افغانستان كه ميراث تمدن و فرهنگ بشری بودند و ويرانی دو برج مركز تجارت جهانی كه سمبول قدرت ، پيشرفت و نگاه به آينده بود دو روی يك سكه هستند كه خبر از بربريتی مهيب و مخاطره انگيز می‌دهند و ترس انگيزتر آنكه همه اين ويرانگری‌ها بنام دين انجام می‌شود.  اما چگونه می‌توان تصميم عده‌ای مبنی بر خودكشی دسته جمعی را توضيح داد؟ در اينجا ما با ابعاد مابعدالطبيعه انسانی روبرو هستيم. ناپلئون همواره می‌گفت من سربازان مسيحی را به سربازان آته ئيست ترجيح می‌دهم. اين گفته از درك اين واقعيت عميق برمی خيزد كه فدا كردن خود و زندگی خود يك بعد مذهبی و دينی است كه در جوامع غربی پس از روشنگری و انقلاب فرانسه به فراموشی سپرده شده و از ميان رفته است.
بدون شك اينجا پای عناصر ترسناكی در ميان است كه در طول تاريخ همواره به صحنه رويدادها مراجعت می‌كند و آن نيروی فدا كردن خود در جهت يك هدف مابعداطبيعی است كه شهادت در راه خدا می‌باشد. ريشه اين ميل ژرف به خودكشی دسته جمعی و كشتن هزاران انسان بيگناه در ويرانی فرهنگی شهرهای شكوفان خاورميانه و ظهور و گسترش يك پرولتاريای سازمان نيافته و اقشار حاشيه اجتماع در جوامع پيرامونی در سراسر جهان نهفته است. معنای نهفته اين عمل تروريستی بازگشت پرولتاريا و اقشار حاشيه اجتماع به مراكز شهرهای جهان می‌باشد و نشانه اين است كه اين اقشار به حاشيه رانده شده عليه جهان و قوانين ثروتمندان سلاح برداشته‌اند. اين اولين جنگ روند جهانی شدن می‌باشد.

اقتصاد شبكه‌ای ، بازار يگانه ، به انحصار در آوردن بازار جهانی توسط شركت‌های چند مليتی ، نخوت فوق العاده تكنولوژی‌های جديد بويژه در زمينه ژنتيك ، يعنی در زمينه جايگزينی انسان ، به حدی رسيده است كه ما ديگر با مفهوم سنتی مبارزه طبقاتی روبرو نيستيم بلكه با جنگ كاست‌های گوناگون سر و كار داريم. شركت‌های چند مليتی نماينده يك طبقه نيستند، آنها فئوداليسم جهانی را نمايندگی می‌كنند. بنابراين ما با جنگ كاست‌ها روبرو هستيم. دراماتورگی اين عمليات بسيار ساده است. همه انسان‌های قرن بيستم فيلم‌های فاجعه آميز را ديده‌اند. فيلم هايی نظير سقوط پوزوئيدون ، آسمان خراش جهنمی و فرودگاه.  با ترور ١١ سپتامبر يك تغيير در فاجعه روی داده است. اين عمليات تروريستی از فيلم‌های فاجعه گوی سبقت را ربوده‌اند.

در ١٣ سپتامبر لوموند نوشت: " اين عمليات غير قابل تصور بود". چگونه می‌توان توضيح داد كه با وجود نيروی تخيل وسيعی كه در اين فيلم‌ها مورد استفاده قرار می‌گيرد، نيروی تخيل سازمان‌های اطلاعاتی نتوانست چنين عمليات مخربی را پيش بينی كند؟  دليل اين امر روشن است.

 زيرا سازمان‌های اطلاعاتی و امنيتی در آمريكا به گفته خودشان بيشتر در امر سيستم‌های فنی سرمايه گذاری كرده بودند. غرب همواره به برتری سلاح بر فرد انسانی در جنگ اهميت می‌داد و حتی در جنگ جهانی اول زمانی كه آمريكا وارد جنگ شد، مطرح گشت كه آمريكايی‌ها به جنگ تن به تن اهميتی نمی‌دهند و در جنگ به شيوه چيرگی سلاح‌های پيشرفته بر دشمن اهميت می‌دهند.  عمليات تروريستی اخير نشان داد، كه پيچيده ترين فن آوری‌های آمريكا نيز در برابر تروريستها ناتوان است و به اهميت انسان‌ها در جنگ افزود. اما چگونه می‌شد از نظر سياسی ، نظامی و سمبوليك يك پاسخ هوشمندانه و در عين حال متمدنانه به اين رويداد داد؟ و آيا پاسخی كه آمريكايی‌ها به اين رويداد دادند درست بود؟
اين عمليات تروريستی بگونه‌ای بود كه گويی مسببين آن با يك زبان خارجی با بشريت متمدن سخن می‌گفتند. اين زبان خارجی را می‌بايستی ياد گرفت. من در اينجا بازگوی حرف كلازويتس هستم كه هر جنگی را بايد بازسياسی (
repolitisieren) كرد. مطابق گفته او هر جنگی ادامه سياست است به طريق ديگر، پس می‌بايستی به گفتمان سياست بازگشت. اگر كار به دست تروريستها سپرده می‌شد، ما با پايان دنيا روبرو می‌شديم و اين پايان دنيا توسط جنگ اتمی می‌بود.
پيش از همه بايد خطر يك جنگ دينی و مذهبی منتفی می‌شد. بازگشت به گفتمان سياست به اين معنی است كه جنگ غير متعارف دوباره به جنگ متعارف و پس از آن به صلح تبديل شود. و در اين راه بايد همه عناصر يك جنگ متعارف نظير ارتشها، طرفهای درگير و آماده برای مذاكره و روح مذاكرات مشخص گردند. مطابق نظر كلازويتس جنگ نوعی داد و ستد به شمار می‌رود و پيش از شروع آن طرفهای درگير از خود پرسيده اند: اين نبرد برای ما چه به ارمغان خواهد آورد، طرف مقابل چه در سر دارد و چه چيز موجب پايان جنگ خواهد شد. كوتاه سخن جنگ نزد كلاوزويتس نوعی داد و ستد است.
در اين اعلام جنگ تروريستها اما پای هيچ داد وستدی در ميان نبود. پرده حرمت دريده شده بود. وظيفه دمكرات‌های جهان اين بود كه اين جنگ را به گفتمان سياسی بازگردانند. هدف اساسی تروريستهای بنيادگرای القاعده از ميان بردن دمكراسی در جهان بود. در اين صورت جهان وارد دوران هرج و مرج می‌شد و ما با وضعيتی در جهان روبرو می‌شديم كه توماس هابس آن را "وضع طبيعی " می‌نامد، يعنی جنگ همه بر عليه همه و اين بار نه در يك كشور بلكه در سرتاسر جهان. بهترين نمونه بازگشت به گفتمان سياست در كنفرانس بن عملی شد. طرف مذاكره نه بن لادن و طالبان و يا آنچه كه برخی می‌گفتند نيروهای ميانه رو در درون طالبان بلكه نمايندگان واقعی ملت افغانستان بودند. جنگ اخير در افغانستان اين ويژگی را داشت كه برای نخستين بار در تاريخ يك ابرقدرت به جنگ يك فرد می‌رفت. نبرد آمريكا با بن لادن و القاعده نتيجتا به سقوط طالبان در افغانستان می‌انجاميد كه سرانجام نيز چنين شد.

تلاش آمريكا برای راضی نگاه داشتن پاكستان و عربستان سعودی بی نتيجه بود و آمريكايی‌ها دريافتند كه بدون سرنگونی رژيم طالبان صلح در افغانستان ممكن نيست.  مهمترين نتيجه اين عمليات تروريستی سقوط استراتژی شبكه‌ای در آمريكا بود. چرا؟ زيرا بدينوسيله سرمايه گذاری اقتصادی در امر "همتافت صنعتی - نظامی" به زير سوال رفت. در ايالات متحده ، در اروپا و در روسيه پس از پايان جنگ جهانی دوم نيم قرن صرف تكامل و شكوفايی همتافت صنعتی - نظامی شد كه آيزنهاور آن را بشدت مورد انتقاد قرار می‌داد. عمليات تروريستی ١١ سپتامبر به شكست اين همتافت انجاميد. اگر چه در آغاز كار اين عمليات موجب دادن اعتبارات ميلياردی به كنسرن‌های تسليحاتی آمريكا گشت ولی در دراز مدت غرب و در راس آن آمريكا وادار خواهند شد استراتژی تازه‌ای در برابر چالشهای تازه‌ای از نوع عمليات تروريستی ١١ سپتامبر بينديشند. و اين فاكتوری است نابوده كه تاثيرات خود را هم در سطح اقتصادی و هم در ساختار اقتصادی جهان چه اقتصاد جنگی و چه اقتصاد زمان صلح خواهد گذاشت.
لازم به ياد آوری است كه اين همتافت صنعتی - نظامی يكی از عوامل فروپاشی شوروی محسوب می‌شود. سرمايه گذاری‌های گسترده در امر نظامی كه هيچ سودی دربر نداشت مهمترين دلايل اضمحلال شوروی به حساب می‌آيند. با رويداد ١١ سپتامبر اما سرمايه گذاری‌های گسترده در همتافت صنعتی - نظامی آمريكا به زير سوال رفت. اينجا پای شكست سرمايه داری پنتاگون در ميان بود.
 اكنون ديگر به نظر بسياری از تحليلگران خلاء سياسی  فلسفی "جامعه تفريحی" ديگر موردی ندارد و تنها يك نوع بيماری جوامع غربی شناخته می‌شود. آنچه فاجعه ١١ سپتامبر را از ديگر فجايع دهه پيش متمايز می‌كند، اين است كه با رويداد ١١ سپتامبر سرمايه داری جهانی بعنوان يكی از آخرين بازمانده‌های عقلانيت مدرن ، مشروعيت خويش را از دست می‌دهد، زيرا اين سرمايه داری جهانی اكنون ديگر خود را در پشت ارزش‌های دفاعی فن سالاری امنيتی پنهان ساخته است.

 با سقوط برجهای مركز تجارت جهانی در مانهاتن گفتمان نئوليبراليسم نيز نابود شد. همانطور كه پيشتر اشاره شد، بسياری از سياستمداران غربی اين عمليات تروريستی را همانند اعلان جنگ به تمدن غربی _ يا تمدن بطور كلی _ تلقی كردند. اما واقعيت اينست كه اين عمليات تروريستی بر عليه سياستهای آمريكا صورت گرفت. اينكه چرا غرب اين عمليات تروريستی را اعلان جنگی بر عليه تمدن برشمرد خود جای پرسشهای بسياری را باقی می‌گذارد، زيرا هدف اين عمليات تروريستی در درجه نخست سرمايه جهانی آمريكايی بود و نه مثلا يكی از كنسرن‌ها و يا بانكهای اروپايی. اينكه ما پاسخی برای اين پرسشها پيدا كنيم در حال حاضر ممكن بنظر نمی‌رسد، بلكه ما روبروی وضعيتی قرار گرفته‌ايم كه آمريكا زير پرچم تمدن به جنگ يك دشمن ناپيدا رفت.

اين جنگ اگر چه اجتناب ناپذير می‌نمود، در عين حال وضعيت دوران پسين سده‌های ميانه را بياد می‌آورد كه دين تنها به صورت ابزاری برای تفتيش عقايد در آمده بود.

زمانی كه ديگر مردان بزرگ كليسای كاتوليك نيز به دين و مذهب خويش چندان پايبند نبودند و برای فرار از شك به خويشتن و موجوديت خويشتن دست به كشتارهای وسيع كفار و جادوگران می‌زدند.

تمدن آمريكايی نيز تو گويی باور خويش را به خويشتن از دست داده است كه به پيكار با يك دشمن نامرئی پرداخته است. بنابر اين اين پرسش باقی می‌ماند، كه اين عمليات تروريستی در درجه نخست چه چيزی را هدف گرفته بود. بنظر من هدف اصلی و اساسی تروريستها نابودی سمبول قدرت و ثروت جهانی يعنی برجهای مانهاتن بوده است و بدينوسيله آنان به سرمايه داری جهانی اعلان جنگ داده‌اند.

در دهه‌های ٦٠ و ٧٠ سده پيشين چپ اروپايی و جهانی در نظر داشت با خواندن و درك "سرمايه " ماركس ، سرمايه داری جهانی را سرنگون سازد. اما بيشتر اين چپها در جوامع غربی در آغاز دهه ٨٠ سده پيشين خود تبديل به محافظه كاران نوين يا نئوليبرال شدند.

با پايان نظم اقتصادی _ سياسی پس از جنگ جهانی دوم موسوم به برتون وودز (Bretton Woods) يعنی سيستم تبديل ارز ، دولتهای ملی غربی به آخرين درجه رشد خويش دست يافتند. بدينترتيب آن غولی كه او را "روند جهانی شدن " می‌نامند ، از شيشه بيرون آمد. سرمايه جهانی اينك بصورت غولی افسار گسيخته در آمد كه هيچيك از دولتهای غربی  و در نتيجه هيچيك از دولتهای جهان  نمی‌توانستند ديگر آن را مهار كنند و يا دستكم افسار آن را در دست بگيرند. اين نيروهای افسار گسيخته سرمايه داری در پی آن بوده و هستند كه تمامی جهان را زير مهميز خود در بياورند. از نظر سياسی و ساختاری اين روند تازه جهانی شدن معنای ديگری ندارد غير از بی قدرت كردن تمامی ساختارهای تاكنونی قدرت نظير دولت ، كشور ، ملت ، سنديكاها و غيره. تمامی واحدهای سياسی بدينترتيب از درون جويده شده و نابود گشته يا نابود می‌گردند.

 در واقع پايان سيستم پولی برتون وودز در دهه هفتاد، اگرچه در آغاز چندان جدی تلقی نمی‌شد، چارچوب‌های نظم سده بيستم را بيشتر از انقلابات معروف آن در هم ريخت. در نتيجه ما از آن پس با سرمايه داران جهانی روبرو هستيم كه بی چهره هستند و درست مانند آنان ، دشمنانشان يعنی تروريستهای جديد نيز بی چهره می‌باشند. اين "بی چهرگی قدرت جديد " را كافكا در آغاز سده بيستم ترسيم كرده بود.

توصيف ويژه كافكا از انسانهايی كه گرفتار در مناسبات يك "هزارتو" (Labyrinth) هستند ، بصورت مترادفی برای موقعيت پوچ انسان مدرن در آمد. بويژه تنش ميان فرد و اجتماع كه تم اصلی آثار كافكا را تشكيل می‌دهد ، در دوران كنونی قابل لمس می‌باشد. "هزار توی " (لابيرنت) كافكايی اگرچه يكی از ويژگی‌های سده بيستم بشمار می‌رفت ، ولی اكنون اين "هزارتو" بيشتر لمس می‌شود.

اينكه معلوم نيست از كجا و توسط چه كسانی و به چه دلايلی فرد انسانی مورد تهديد قرار می‌گيرد. در دوران نئوليبراليسم ما بيش از پيش شاهد انسانهايی هستيم كه "مسخ " شده‌اند و شخصيت اصلی و اساسی خويش را از دست داده‌اند. "دستگاه ماشينی» (Maschinerie) كافكايی را بسياری از منتقدان ادبی ، تمثيلی بر نظام‌های توتاليتر سده بيستم می‌دانستند، اما پس از پايان سيستم برتون وودز ما بيشتر خود را روبروی اين "دستگاه ماشينی" ، اين "بی چهرگی قدرتهای سياه " و اين "هزارتو" می‌بينيم.

از پايان سيستم برتون وودز بدينسو سياست تنها صورت سمبليك پيدا كرده است. سياستمداران ديگر از قدرت پيشين برخوردار نيستند و اين بويژه در قراردادهای سازمان تجارت جهانی (WTO) خود را نمايان می‌سازد.

سياست سمبوليك اما توانايی جانشينی سياست واقعی را ندارد، زيرا اين "بی چهرگی قدرت" به مفهوم اين نيست كه هيچ كسی قربانی آن نمی‌شود. آنجا كه دولتها و تصميمات آنان صورت بی چهره بخود می‌گيرند، تروريسم نيز اين حالت را پيدا می‌كند. "ماشين" ترور نيز از امكانات جهانی جديد و امكانات جهانی سرمايه داری بورسی استفاده می‌كند. بخلاف تروريسم چپ كه همواره قربانيان خود را از ميان سياستمداران و بانكداران بزرگ انتخاب می‌كرد و به مردم عادی كمتر آسيب می‌رساند، برای "ماشين" ترور بنيادگرايان القاعده قربانی شدن هزاران انسان بيگناه چندان اهميتی ندارد، اگر هدف مورد نظر آنان يعنی اعلان جنگ به سرمايه داری جهانی را بر آورده سازد. تمامی جنايتكاران سياسی و جنگی سده بيستم نظير هيتلر، استالين ، پل پت و غيره چهره و نشانی داشتند و همينطور هم مخالفان و منتقدان آنان. اين امر با پايان سيستم پولی برتون وودز به پايان رسيد. سرمايه داری از اين پس سكه‌ای تقلبی بنام روند جهانی شدن در بازار جهانی عرضه كرده است. بگفته برهان آوران نئوليبراليسم اين روند به رفاه بيشتر در جهان ياری می‌رساند ، اما واقعيت خلاف آن را ثابت كرده است. روند جهانی شدن تنها به "فقر جديد" (neue Armut) نه فقط در كشورهای جهان سوم ، بلكه حتی در كشورهای پيشرفته سرمايه داری ياری رسانده است. جای بسی شگفتی است كه مخالفان اين سيستم تازه تنها بنيادگرايان مذهبی _ نه فقط در دين اسلام بلكه در همه اديان جهان _ می‌باشند.

"سازمانهای غير دولتی" جهانی (nongovernmental Organization - NGO) توان رويارويی با اين روند جهانی شدن را بطور نسبی از دست داده‌اند، اگرچه آنان موفق در سازماندهی چندين تظاهرات بزرگ جهانی بر عليه روند جهانی شدن بوده‌اند ، اما تاكنون نتوانسته‌اند اكثريت كسانی را كه بطور بالقوه يا بالفعل از اين روند جهانی شدن آسيب می‌بينند، به جنبش در بياورند.

در نتيجه ما در شرايطی قرار می‌گيريم كه گزينه (آلترناتيف) اين روند جهانی شدن و اين سرمايه داری جديد يا مافياست و يا تروريسم بنيادگرايان. اين واقعيت دهشتناك بايد بسياری از انديشمندان را در درون جوامع گوناگون انسانی از خواب غفلت بيدار كند. برای بسياری از روشنفكران و مردم عادی دهه بيست سده گذشته كه از بحران سرمايه داری بجان آمده بودند، فاشيسم همچون طليعه نجات بخشی می‌نمود و ما نتايج آن را بخوبی می‌دانيم. اينك نيز اگر روشنفكران ، سياستمداران و مردم روشن انديش جوامع انسانی نتوانند با ايده‌های روشنگرانه در برابر موج جديد خانمان برانداز نئوليبراليسم مقاومت كرده و با ايده‌های جديد به مهار اين نيروهای افسارگسيخته برخيزند ، خطر گزينه‌های خطرناك وجود دارد.

در آغاز سده نوزدهم هولدرلين شاعر و انديشمند آلمانی گفته بود: آنجا كه خطر هست ، اميد هم هست. بشريت اين گفته را حتی پيش از فرموله شدن آن در سده نوزدهم توسط هولدرلين ، بارها آموخته بود و پس از آن هم بارها آن را آزمود. در دهه نود سده پيشين (سده بيستم ميلادی) خلاء انديشگی و اخلاقی چنان بر "جامعه تفريحی" غربی سايه افكنده بود ، كه مرگ يكی از بزرگترين سمبول‌های اين جامعه تفريحی و در جستجوی لذت ، يعنی ديانا، بيشتر از كشتارهای دسته جمعی در روآندا و بوروندی توجه مردم اين جوامع را بخود جلب كرده بود. افغانستان كشور فراموش شده‌ای بود كه هيچكس حتی زحمت انديشيدن به آن را ، به خود نمی‌داد. با رويداد ١١ سپتامبر اما اين وضعيت از بيخ و بن واژگونه شد. فاجعه ١١ سپتامبر ، با همه ابعاد وحشتناك آن بسود مردم افغانستان تمام شد و اين نيز يكی از شوخی‌های تاريخ است.

انديشمندان ، سياستمداران و مردم جوامع غربی از اين پس بايد بگونه ديگری بينديشند و مناسبات خود را با كشورهای جهان سوم و از آنجمله كشورهای اسلامی عادلانه تر سازند. تروريسم كور ١١ سپتامبر نتيجه بی‌گزينگی (بی‌آلترناتيف) بخش بزرگی از مردم جهان است و خطر مرگ و نابودی تمدن بشری را نيز در درون خود دارد. برای رويارويی جدی با آن بايد مناسبات بين كشورها و ملتها عادلانه تر گردد.

انسانهای دمكرات و آزادانديش در غرب و شرق ، در شمال و جنوب بايد امروز بيش از پيش برای نگاه داری و گسترش دستاوردهای مدرنيته نظير آزادی ، دمكراسی ، رفاه ،صحت ، سواد و  بكوشند. ساختارهای قدرت را نبايد به ماشين بی چهره قدرت سرمايه واگذار كرد. همچنين بايد به دفاع از دستاوردهای فرهنگها و تمدن‌های گوناگون بشری كه چهره و رخ دارند پرداخت و از تداوم هستی آنان پشتيبانی بعمل آورد. تنها در اينصورت می‌توان هنوز ادعا كرد: آنجا كه خطر هست ، اميد هم هست.

منابع مورد استفاده : افغانستان بعدازحوادث يازده سپتامبر، جنگي که دست آورد مشخص ندارد و شکوه ، جهان پس از ١١ سپتامبر.

 

 


بالا
 
بازگشت