منصور سایل شبآهنگ
جامهء جان
تو میخواهی که عریانت کنم من
تــــنم را جامه ء جانت کنم من
مرا آباد میــــــــــسازی دوباره
دوباره باز ویرانــــــــت کنم من
»»»»»»»»»
اگر عشق باشد
صندوق ِ آسمان را گشودم
و انگشتر ِ ماه را
که نگینی از ستاره داشت
برداشتم و در انگشت اش کردم
آنگاه خورشید
در غروب ِ لبانش خندید
ومن در کهکشان ِ نگاهش
این راز ِ نهان را گشودم :
اگر عشق باشد
آسمان از توست.
»»»»»»»»»
تاریک ِ روشن
به زیبایی چشمان ِ تو میماند
اگر در شب سحر بود و ترنم
چنان تاریک ِ روشن رمز و رازش
که خورشیدی میان ِ شب شود گم
»»»»»»»»»
ناگفتنی
سیرم از چنین زند گی
از چنین زند گی چنان سیرم
که مـردن را
ــ از دل و جان ـــ
با هزاران هزار بهانه یی
می پذیرم
اما یک چیزی
یک چیزکی در نگاهء تسُت
در لبخندت
که نمی گزارد مرا
آری مرا نمی گزارد
که پس از مرگم نیز
بمیرم