منصور سایل شبآهنگ
لالهء لال
سنگها می خواستند فریادی شوند
آسمان در
ماندگار
یا اشکی
خاموش و گویا
آیینه وار
سنگها می خواستند پروانه یی شوند
بهارآور
سبکبا ل
یا برگکی
سرگشته در باد
مسافری در جویبار
سنگها می خواستند که لبخندی شوند
دوست دارنده
صمّیمی
یا دستی
نوازشگر
پروردگار
سنگها می خواستند که خون ِ تو شوند
جوان و جاری
یا زمزمه ی از زبان ِ دل ات
غروب ِ سپیده د م
نجوای سپیدار
سنگها می خواستند که خیال ِ تو شوند
آزاد
از بند ِ تقدیر
از داربست ِ واقعیّت
در ژرف ترین خواب ِ آخر نیز
بیدار
سنگها امّا
سنگ شدند
در آستانه ء پرتاب
در وحشت ِ سنگسار
و شکستد
از تجسم ِ انفجار ِ دردی که هنوز
مغز ِ استخوانت را
نسوخته بود
چون شیشه ای که سقوط می کند
از اوج ِ ناباوری
در بیرحمی ِ خاره زار
سنگها
آری سنگها می خواستند که مثل ِ تو شوند
مثل ِ تو
تو خود امّا
چه می خواستی که شوی؟
ای لاله ء لال!
چه می خواستی؟
بـــگـــو !
دروغ صادقانه
ــــــــــــــــــــــــــ
فراموش نکرده ام هنوز
آن اعتراف ِ عاشقانه ات را :
ـــ دوست ات دارم.
وان دروغ ِ صادقانه ات را :
ــ برای همیشه دوست ات دارم .
امروز امّا
دوست که هیچ
حتا دشمنم شدی !
و من چه دیوانه یی هستم که هنوز
دوست دارم
آن اعتراف ِ عاشقانه ات را
وان دروغ ِ صادقانه ات را
آرامش
ـــــــــــ
آنانی که تو را دوست دارند
با من دشمن اند .
آرامشی بهتر از این ؟
دیپاچه ء پیوند
چه غمگینانه امشب آسمان یکریز می ریزد
جدایی برگ برگ از دفتر ِ پاییز می ریزد
خدایا تشنه ء آواز بارانیم و باران لیک
نه بارانانه می خواند ، نه موج انگیز می ریزد
نه بادی است و نی برگی که خود بربادی و مرگ است
که تندروار می غرّد که خون آمیز می ریزد
مگر تکرار تاریخ است و آن دوران ِ تاریک است؟!
که بر ویرانه ها مان لشکر ِ چنگیز می ریزد
به نقش ِ گامهای رفته ات بر خاک می بینم
نگاهم باز از چشمان ِ اشک آویز می ریزد
دلم از اندوهان پر شد ، کنون بی صبر می گریم
که از هر کاسه یی، آب هر شود لبریز، می ریزد
<<<<<<<<<<<<
زمان این دشنهء جاری که با تیزی گذر دارد
دمادم خون ِ ما را با دم ِ خونریز می ریزد
همین رسم است و قانونش، نه خوش بینی ، نه محزونش
که هر چیزی که میسازد ، دوباره نیز می ریزد
درخت باغچه ء فردا ، نسیم ِ تازه می خواهد
تو با هر خشک و پوسیده ـــ خودش ــــ مستیز! می ریزد
ز دیوار کج و کهنه ، چه خواهی؟ تکیه گاهء امن؟
بیا در سایه اش منشین ! بیا برخیز ! می ریزد
تو را خود چشمهء بینش به جان باشد ، ولی تقلید
دریغا خاک ِ خود در چشم ِ این کاریز می ریزد
>>>>>>>>
بهاران ِ دگر دیباچهء پیوند را بنویس !
جدایی برگ برگ از دفتر ِ پاییز می ریزد