منصور سایل شبآهنگ
غربت
باهم می گریستیم
چون جنگلی در پاییز
و می مُردیم
دیروز اگر نه
امروز
فردا....
در زمستان میهن
آه
امّا درینجا
برخاک بی ریشه گی ایستاده ایم
چون کاج پلاستیکی ِ کریسمس
اگرچه چراغان
اگرچه سرسبز
بی حرکت
بی حس
تنها.
//////////////////////
اتفاق
دربرکه ی زلال خاموشی
صخره ی شدم دلتنگ .
ناگاه
نسیمکی دررسید
چالاک و شوخ و شیرین
و تندیسه ی تلخ تصوریم را
به سخره گرفت.
گلی خندید
و مرا نیز
ـــ در حالی که چشمهایم می گریستند ـــ
خنده گرفت