منصور سایل شبآهنگ
این شعر را که را به استقبال از قصیده ی معروف صایب تبریزی
خوشا عشرتسرای کابل و دامان کهسارش
که نا خن بر دل گل میزند مژگان هر خارش
در سال 1999 م سرود ه بودم ، حالا و اینک به آقای خالد حسینی پیشکش میکنم ، به خاطر تبریکی و پیشواز رمان دومش (هزاران خورشید رو)
منصور سایل شبآهنگ
خونین داستان
ـــــــــــــــــــــــ
بدا ماتمسرای کابل و دامان ِ کهسارش
که توفان هر گلش را برد وآتش سوخت هر خارش
بسی بگذشت، امّا آخرین سطرش نمی خوانند
چه خونین داستان ِ ناتمامی هست اخبارش
مگر آباد و شاد و سربلندش دیدن عیبی بود
که با خاک سیه کردند آخر یکسر هموارش
حساب ِ کشته گان ِ مه جبین اش را که میداند
دو صد خورشید رو جان داده در هر کنج ِ دیوارش
سری انسان نمی ارزد به یک سرب ِ مذاب حتا
همیشه کاروان ِ مرگ می آید به بازارش
به زهر مهلک ِ جنگ ِ پیاپی قوتش آلودند
کجا تاب آورد این مشقت را جسم ِ بیمارش
گل ِ رویش به حدی رقت انگیزی ست پژمرده
کدامین دست ِ بیرحمی کشد ناخن به رخسارش؟
نجیبانش به دشمن ، دست پست دوستی دادند
حکیمانش نمک پاشند روی ِ زخم ِ خونبارش
به هاون چند قرنی، دست ِ خاین، خرُد کوبیدش
که امسالش به توفان داد خاک، هم پار و پیرارش
نمی خیزند دیگر از طنین ِ هیچ فریادی
جوانانی که خوابیدند در دامان ِ کهسارش
چه خواند غیر کوکو؟ قمریی بی آشیان او
به غیر از خون نریزد نغمه یی از نای ِ منقارش
رهش تا از سحر دور است و چشم اخترانش کور
چراغ از داغ ِ دل سازم به تب های شب ِ تارش
عرق کرد از خجالت، بس به ریشه ش، تیشه کوبیدند
لبی یک چشم ِ گشنه ، تر نشد از اشک اشجارش
نه دانایی ، نه بینایی، که داند راه ء بیرون رفت
زکور کردن ، به گور کردن ، ازین تاریخ تکرارش
عدوی حق ِ انسانیی زن شد ، این ضحاک قرن
که مغز روشن اندیش هست هردم طعمه ی مارش
شلاق ِ کینه می کوبد به فرق ِ مرد ِ دانشمند
دهان ِ شکوه می بندد به پیچاپیچ ِ دستارش
خداوندا چه هست این بد؟چه هست و از کجا آمد ؟
که تصویری ز عصری سنگ آورد همره از غارش
رسد روزی که این نادان ، پذیرد حق انسان را
وطن آنگاه دهد فرصت به فرزندان هُشیارش
که راهی نیک ِ دانش را به کشور باز بگشایند
کمر بندند با همت پی تجدید ِ اعمارش
خر جفتک پران را از سر بام شان فرود آرند
به میخ ِ محکم ِ قانون بندند سخت افسارش
نباشد عشق، دانش ، جرم سنگینی دگر هرگز
سر ِ آزاده را نبَوَد حمایل ، حلقه ی دارش
ملایان سوی مسجد، تاجران هم جانب بازار
بدون جار و جنجالی ، رود هر کس پی کارش
قلم گردد تفنگ ِ دستهای کودکان ِ او
و آموزش همیشه سنگر ِ پویای پیکارش
به شهر ِ پیر ِ ویرانش دو صد کاخ ِ جوان ایستد
رخ ِ آینده بدرخشد به چشم ِ طفل ِ بیدارش
چو آوای ِ یک آهنگی و یا اوزان ِ یک شعری
بهم جوشند و کوشند جاودان اقوام ِ بسیارش
و بر مرگ ِ تعصب با همآهنگیی خوش خوانند
رباب و طبله و چنگ و دف و تنبوره و تارش
سزد آنگه که با شور و شعف این شعر برخوانم :
(خوشا عشرتسرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل میزند مژگان هر خارش
خدا از چشم ِ شور ِ زاهدا ن باشد نگهدارش )
ماه آگست 1999