سعادت پنجشیری

 
اعجاز بهار


سراپا حیـــــــــــــرتم گل میکند، هر بار می بینم
چواعجاز ِخــــــــــدائی را، درین دربار می بینم
طراوت روح افزا شد که تا با گل دراهــــــدا شد
لبالب غنچه را در خنــــــــــده ی اسرار می بینم
زخاک خفته در صحرا، قیـــامت کرده است برپا
زمین تا محمل جان است، همـــــه گلزار می بینم
زگلگشت سحر در باغ، نســــیم آورده عطرِ راغ
شگوفه بوسه بر لب ، بلبــــــــــلان با یار می بینم
خدایا خلوتی بخشــــــــــــــــا، زبان ِ گل بدانم من
چه آورده ز خواب ناز، که مــــــــن بیدارمی بینم
به این جوشش که گل افگنده مئ درساغرِهـــستی
مسیحای بهاران را، طــــــــــرب رخسار می بینم
سعادت کو دمی فارغ، که تا سهمی بری زین بزم
بهاراست وطبیعت خوش، جهان سرشار می بینم

 
( می 2007 - تورنتو)


بالا
 
بازگشت