گفتار هایی از جبران خلیل جبران

 

برگردان: پامیر پارشهری

برگرفته از مجموعهﺀ (بهترین های جبران)

چاپ دهلی

چطور میتوانم اعتقاد به عدالت زنده گی را از دست دهم، آنگاه  که میبینم خواب آنهایی که روی پر ها میخوابند شیرینتر از کسانی نیست که در روی زمین.

 

خانه ام به من میگوید مراترک مکن که گذشته ﺀ تو اینجا مقیم است و راه به من میگوید بیا و مرا تعقیب کن که آینده توام.

و من به هر دو میگویم: من نه گذشتهﺀ  دارم و نه هم آیندهﺀ؛ اگر بمانم رفتنیست دربودنم و اگر بروم بودنیست در رفتنم. فقط عشق و مرگ است که همه چیز هارا تغییر میدهد.

 

تو کوری و من کرو گنگ ، پس بیا دست یکدیگر بفشاریم  و همدیگر را درک کنیم.

 

بهشت همین جاست، پشت آن در، در اتاق پهلو، اما من کلید را گم کرده ام؛ شاید جایی گذاشته باشم که بخاطر نمی آورم.

 

بعضی از ما  مثل رنگ است و بعضی مثل کاغذ.

 

فکر ما اسفنج است و قلب ما جويبار، پس عجیب نیست که بیشترین ما جذب کردن را میپیسندد تا جاری بودن را.  

 

آنکه راه شب را ادامه میدهد ممکن نیست به صبح برسد.

 

نیم آنچه را میگویم بی معنی است، اما میگویم چون ممکن است نیم دیگر آن به تو برسد.

 

آنگاه که زنده گی آوازخوانی نیافت که  قلبش را بخواند، فیلسوفی خلق کرد که فکرش را شرح دهد.

 

صدای زنده گی من نمیتواند به گوش زنده گی تو برسد، با آنهم بیا حرف بزنیم تا شاید احساس تنهایی نکنیم.

 

فقط گنگ است که به پرگو حسادت میکند.

 

اگر زمستان بگوید که  بهار در قلب من است که ورا باور خواهد کرد.  

 

دکترین ها مثل شیشهﺀ کلکین اند: حقیقت از پشت آنها دیده میشود و لی ما را از آن جدا میسازد.

 

به آنکه ترا خدمت میکند بیشتر از طلایی که به او می دهی مدیون هستی، قلبت را به او بده با خدمتش کن!

 

نی! زنده گی را به بیحاصلی نگذرانیده ایم، آیا ازاستخوان های ما نیست که مناره ها ساخته اند؟

 

من تولد دوباره یافتم آنگاه که جان و تنم باهم دوست شدند و ازدواج کردند.

 

بخاطر آوردن شکلی از ملاقات است.

 

فراموشکاری شکلی از آزادیست.   

 

 


بالا
 
بازگشت