افسانهً افغانستان
علی نهضت
قصۀ ویرانۀ گویم به تو سر گذشت سالیان شوم را سر زمین درد و رنج سخت بود زاد از خاکش بخورد از آب او گر چه از مغز جوانان پاک شد این چنین مضطر شدی ای بوالعجب ناصر خسرو ابو نصر عنصری بو شکور و بستی ویا رودکی نام او بیگانگان را طرد کرد چون که او در گیر این آماج شد یا هرات وکندهار وبیر جند اسفزار ومدفن عطار وی د ر جدل با هر چه نامش جهل بود حمله بردند اززمین وآسمان سوخت ویران گشت دراین داستان گه عرب تاراج کردی این دیار فتح بنمودی سپس اندر تعب مضمحل گشتی بگردیدی لئیم لشکر بسیار گشتی جمع و جور روز وشب از حرص فکر جنگ بود از شرارت خلق کردی در بدر حمله برد انگلیس روش از بام و در گه زآب وگه ز کوهستان شد لیک پر آشوب ووحشتناک بود دور از فرهنگ وبی کردار بود بی کمال وبی جلال وبی شکو ه حیله گر مکار چون ابلیس بود انقیاد ماورای سند را کرد ویران ریخت خون بی انتها هر زمان در راه گشتی تار ومار مال شان از مردم نادار شد گشت مستولی ولیکن بی درنگ جستجوی مردم بد کار شد بر گزید آن دستۀ بی آبرو از غلامی حلقه بر گردن همیش که سگانش بهر ملت هار شد چون سگان گرسنه در گرد او چونکه بادارش چنین دستور کرد شیر علی ونادر آن درنده خوست نام های این زبونان را بهل بسته در زنجیر این خیل سگان سوخت ویران گشت با این دود مان چون برون گشتند آمد باز جنگ سلطۀ بیگانه استمرار کرد کرد برباد آنچه بد در زیر دیگ سر بریدند وبه دار آ ویختند تفرقه ایجاد کرده سوختند کرده دستاویز وبا این تازیان خود نشسته دور از خوف وملال خلق اندک فارغ از آلام شد وارث اسلاف با صد معضلهبعد از آن کشتار ها همراه کو وحشت او آنچنان جولا ن نداشت وقت انسان وحقوقش در رسید عشق باز بی حد و بیمار بود سرخوش از دود ونی ومی در صبوش هرکه بی مقدار بود وخار وخس که جگر پاره شده سر مایه اش بس بدیهی گشته گویم بی غرض بر دوای ریشۀ نقص وعیو ب کز تماشا اشک ریزی بی درنگ اهرمن از خود پریشان تر شد ی بر سریر شاه پسرعمش نشست گفت تبریک دولت موجود را کز جهالت جنب اهریمن نشست بس محیل وفتنه پر کبر و غرور در خیالش در قمار او رنگ زد همچو جولایی مگس را بسته تار لیک خلقی ها کمی بودند خر نام ادرارت نهی عطر گلاب چون که او احساس استقلال کرد از طر ب هم مشک وعنبر بیختند این تبرزین دست وآن دیگر کدال ,,تا ثریا میرود دیوار کج,, لیک خلقی مرزی وپر قهربود سگ بدی همچون برادر با شغا ل خلق سر مست از می درندگی خلقی از آدم کشی خرسند شد پیش مادر شیون و بیداد کرد فاقد احساس وعلم وعقل وهوش رهبر دانا واستاد کبیر اسم منحوسش حفیظ الله امین گشت مردار وبشد زیر زمین بد ترین موجود از جنس بشر داغ ننگ بردگی پیشانیش پاسدار اجنبی هم بر درش بر گذشته رید وهم ادرار کرد طرد ببرک کرد وخود درکاخ شد او رئیس خاد وهم جلاد بود تا نماید دشمن خود را زوال جمله ارزش ها زدند اندر لجن شد فضای میهن من پر زمیغ شد درو طوفان چو کردی باد کشت خود به خون حاصلش آغشته است بین که خود از سوختن فریا د کرد از جهان آن بی خبر ها آ مد ند بعد طوفان حوادث بی امان از تعصب زاده وز جهل وزجنگ از رسوبات ملل یک گله گرگ آفرین گویان شان بی جون وچند ساخته خاموش با این تازیان رهزنان در خانه بگشودند راهدزد تریا ک است ونفت وچرس وبنگ آمده از دو ر ونزدیک جهان جملگی در فکر جیب خویشتن تف برویت تا چه حد پر روستی باز بر حلقوم ما خنجر گرفت قصه های کهنه هم نشخوار شد این هیاهو هم به جزسه روزه نیست آن که قانون کمالش بستر است است گوششش بر هزاران دگر |
ای پسر افسانۀ گویم به تو داستان مردم مظلوم را مردم کم طالع وبی بخت بود گرچه زال ورستم و سهراب او شهر سرخش مدفن ضحاک شد سر زمین دانش وعلم و ادب بو علی سینای بلخ و مولوی یا د قیقی وشهید وغزنوی لیث صفارش بدی آن راد مرد لشکر اسکندری تا را ج شد سیستان وغزنه وهم هیر مند جوزجان وکابل وتخار وی هرکرانش مهد علم و فضل بود از حسد کشور کشایان جها ن بار ها این سر زمین باستان گا ه از یونان وگه ترک و تتار هم مغل هم ترک وتاتار و عرب محو در پهنای فرهنگ عظیم بهر فتح هند از دنیای دور مردم با شوکت و فرهنگ بود سخت مکار و لعین وبی پدر هند بودی سر زمین پر ز زر هرزمان چون سوی هندوستان شد راه کوته راه کوه و خاک بود مردمش بی چاره ونا دا ر بود سالها محصور در اعماق کو ه شیطنت چون طینت انگلیس بود دزدی وتارا ج ملک هند را با هزا ران خدعه ومکر و دغا با گسیل لشکر نو آن دیا ر جان شان قربانی کو هسار شد تر س ره بر جان مردان فرنگ در علاج کا ر آن مکار شد از میان مردمان با جستجو بست پیمان وفا داری به خویش انگریز از خدعه چاکر دار شد پست فطرت سخت دل درنده خو یک برادر یک برادر کور کرد عبدالرحمن شاه شجاع وشاهدوست افضل ویعقوب ویا هم شیر دل مرزوبوم سر زمین با ستان گوش با انگلیس وگردن ریسمان این شغا لان وسگان در خم رنگ جنگ ملت را زبون وخوار کرد دودمان نادر غدار لیک خون خیل راد مردان ریختند فتنۀ انگلیس خوب آمو ختند گاه مذهب گاه قوم وگه زبان خلق را مشغول کرده در جدال چونکه ظاهر وارث اعمام شد مملکت ویرانه ملت گرسنه آرد در کندو وآب چاه کو جز گدایی در جهان امکان ند اشت آبرو باایست در عصر جدید ظاهر او بی عرضه و پندار بود دولت وملت برایش بار دوش چهارگردش جمع گشته چون مگس مرگ بر ملت فگنده سایه اش مرگ در قحطی وفقر ودر مرض ژاژخواهان دست افشان پای کوب هر طرف گلهای وحشی رنگ رنگ دولت پوسیده لرزان تر شدی ناگهان رعدی خموشی را شکست ظاهر از بی عرضگی داود را بود داود بس جهول وخو د پرست یک برادر بود اورا بس شرور گه یمین و.گه یسار او چنگ زد خلق وپرچم کرده بودندش حصار پرچمی ها مردمان بی هنر کودتا کردند نامش انقلاب مردم محروم استقبال کرد خلق از هر کوی وهر درریختند خلق وپرچم باز باهم در جدال ,,سنگ اول چون نهد معمار کج,, پرچمی از مردمان شهر بود فرق ایشان بین خلق پایمال باخت پرچم در قمارزندگی نخبگان مملکت در بند شد پرچم از بیگانه استمداد کرد ابله پیری ازین دارالوحوش گله گرگان را بد این کفتار پیر بو د یک ماری ورا در آستین اوستاد سفله با دست امین روسیه نابود کردی این پسر تانک آورد شاه شجاع ثاتیش پرچم سرخ وطن بد بر سرش پیش آمر پیهم استغفار کرد دست پرورد دگر گستاخ شد مهرۀ آخر بسی شیاد بود قوم هارا کرد باهم در جدال جامۀ اسلام پوشیده به تن دست وپا وسر بریده بی دریغ این مثل نقش است بر دیوار وخشت آن کسی کو خود تعصب کشته است آن که بر مردم همی بیداد کرد طالبان آن جانور ها آمدند سر بر آوردند از اعماق زما ن طالبان محصول نیر نگ فرنگ بهر اضمحلال فر هنگ سترگ پشت جبهه مردمان عقده مند آتش دیرین درد سالیان حرث ونسل میهن ما شد تباه دلقک نفتی کنون با هفت رنگ لاشخواران دزد ها ورهزنان هرکسی بر نعش بی جان وطن فکرجیب وحرف میهن دوستی شوروغوعای قبایل سر گرفت جعل تاریخ وطن تکرار شد نور خورشید هدایت بسته نیست آنکه ایمانش بروز بهتر است انتظار ش بر بهار ا ن دگر
|
سنبله 1386 خورشیدی آلمان