دستگیر نایل                         

ساعتی با رمان:

« سفر پرنده گان بیبال»

  

      

 این روزها، سومین رمان داکتر ببرک ارغند بنام « سفر پرنده گان بیبال» را خواندم.که به تازه گی ها، ازچاپ برآمده است. در دنیای امروز ما،متا سفانه نتنها ارزش آثار بدیعی وادبی ، بلکه همه ارزش ها را جوهر آن نی؛ بلکه سیاست های جهانی تعین ومرز بندی میکنند. آنعده آثار ادبی وبدیعی ایکه تا کنون بوسیلهء نهاد های ویژه ءبین المللی مستحق جایزه های بلند ادبی وهنری شناخته شده اند،شاید با ارزش ترومتعالی تر ازاین رمان ارغند وبرخی آثار دیگری که نویسنده گان کشورما خلق کرده اند،نباشند اما چون ارغند ، از آنجهت که نخست یک نو اندیش چپ است و ثانیا متعلق به یک کشور فقیری مانند افغا نستان است وثا لثا اثر خود را به زبان فارسی دری به نگارش در آورده است، نه انگلیسی ویا فرانسوی،طرف توجه مقا مات ونهاد ها قرار نمی گیرد. در زمان جنگ سرد،ما شاهد بودیم که هیچ یک از نویسنده گان طراز اول نظام شوروی سوسیالیستی واروپای شرقی واقمار آن مستحق جایزهء( نوبل)، شناخته نشدند. اما با فروپاشی آن سیستم،سیاست ها تغییر کرد وبسیار کسان از بسیار کشور ها، این امتیاز را بدست اوردند. داکتر ارغند در سالهای پسین ،رمانهایش را بربنیاد مایه های فرهنگی وزبان گفتار مردم، مینویسد. عنعنات رسوم ، سنت ها آداب وارزش های مادی و معنوی مردم را به روشنی، دقیق و گویا، به تصویر می کشد. آنچه که ارغند در رمان « سفر پرنده گان بیبال» نسبت به دیگر اثارش نشان داده است، شفا فیت وجرات بیان واژه ها است که از بیان آن شرم وترس ندا شته است. با همان زبان گفتاری، باهمان لحنی که از زبان مردم عادی بیرون میشوند. وبا همان سخنانی که از دل آنها بر می خیزد وبر دل، می نشینند. به تصویر کشیدن زنده گی، آداب ورسوم وسنن مردم دیهه ، شهری های دوره گرد، خراباتیان، ومنا جاتیان و آنهاییکه اکثریت جامعه را تشکیل میدهند،آنهاییکه فرهنگ وعنعنه هارا ساخته وپرداخته اند، کار مایه های نویسنده گی ارغند را شکل وغنا داده است. زمانیکه میخواهد از زبان یک مرد دهاتی ، تعریف وتوصیف یک آدم پاک وصادق وراستکار را بیان کند،از چنین واژه هاوجمله هایی، استفاده میکند:

« .. بچیم، داوود واری آدم نماز خوان واهل صالح ، یافته نمیتوانی.بچهء سر خم است،یک سر ودو گوش است،کس وکوی ندارد، مثل پدر خود زن دوست میباشد،ازش تیر نشو کشتش کنی،نمی روید!» ( ص 16 )

       رمان، با زنده گی خانواده ای آغاز میشود که دختر جوانی بنام« عتیقه» همسر یک مرد سالخورده،سختگیر،ومتعصبی چون صوفی پدر، میگردد.عتیقه، عاشق پاک باخته ای بنام« گلاب» دارد. که از وصلت با او،بی نصیب میماند. گلاب و« ستار» دو جوان از دهمزنگ کابل اند که رفیق چرس وقمار ومناجات وخرابات اند. با اغاز جنگها وآواره گیهای مردم،ستار، مجاهد میشود وگلاب، به خدمت سربازی میرود. ستار با نام مستعار « کبیر» در سرحد میان جلا ل اباد و پشاور، قوماندان میشود ودر خد مت شیخ های عرب وچودری های پاکستانی قرار میگیرد.با قتل صوفی پدر ، گلاب از خدمت سربازی فرار میکندوعتیقه وطلعت را گرفته از راه پاکستان میخواهند راهی سر زمین های دیگری شوند.در این سفر بی باز گشت، وغمبار است که پای عتیقه به فاحشه خا نه ها کشانیده میشود تا آنکه می میرد و طلعت،از اسارت شیخ های عربی در راه فرار میکند که کشته میشود وگلاب هم با شنیدن مرگ عتیقه،سکته میکند.

    جوهر ودرونمایهء رمان« سفر پرنده گان بیبال » تصویر زنده گی اسارتبار وغم انگیز زنان افغان است، تصویر واقعی سیمای مجاهدان خود فروخته وشیخ های عربی ونقش پاکستان وعرب ها در بد بختی های مردم افغانستان وآنعده حزبی های نو بدوران رسیده است که بر گرده های مردم سوار اند وزنده گی را بر آنها برزخ ساخته اند.همان مسلط بودن ضابطه های مذهبی،نظام مرد سا لاری،عادات ورسومی که زن را به اسارت میکشند،شرم، از مردم زمانه ، ترس از عاق پدر،و حفظ آبروی خا نواده گی است که صرف درمورد زنان ودختران قابل تطبیق است،وبه قیمت برباد شدن زنده گی ونیاز های درونی واحسا سات لطیف وعاشقانهء زنان ودختران افغان،تمام میشوند.« من، شهزاده واری طلبگار داشتم.همین حالا گلاب منتظرم است.مگر نمیدانم چرایکی ویکبار، زبانم لا ل شد.چرا،خر،شدم. شاید  مرا جادو کرده باشند،شاید فکر می کردم که اگر به آنان بگویم که من، کس دیگری را دوست دارم،پیش روی همه خلق،برویم تف بیندازند!پیش دوست ودشمن،به یک پیسه ام کنند،وقتی نی ونوکردم،مادرم،چی حال داشت، نزدیک بود خشتکم رابکند!»( ص24)

      داستا نها و رما نهای زیادی از نویسنده گان کشور مان را خوانده ایم. مگر هیچکس ما نند ارغند تا این حد صا ف وساده و پوست کنده زبان سکس خانواده ها را که جزء فرهنگ وزبان ما هم هست، بیان نکرده است.در ادبیات منظوم،و داستا نی زبان فارسی ،میراث های عظیم وگرانسنگی مثلا ازعبید ذاکانی وشیخ اجل سعدی ومولا نا دراین باب داریم که باب طبع همگان اند.آیا شیوهءکار ارغند همان شیوه کار عبید ذاکانی وسعدی ومولا نا نیست که صاف وپوست کنده وبی پرده وبی شرم ،از زبان مردم، سخن میگوید؟:

  « من، نمیگذارم که در حق من چنین کاری کنند.توته توته ام کنند،زیر این بار، نمی روم.من خودم، سرنوشت خودم را میسازم. شنگری می روم،بالای اغا صدا میکنم!» ( ص 25 )

« طلعت، با عصبانیت پیچ وتابی خورد وبا خود گفت:« زرق وبرق دکانش، چشمم را برده بود،روغن موی وان سلیپر های پس قاتش چشمم را برده بود،تو من را بگو که خانه اش هم رفته بودم. خدا، طرفم بود،که تسلیم شیطان ووسوسه هایش نشده بودم. چند بارسینه هایم رامشت ومال کرد.دوبار،دست به تنبانم برد که پایین بلخشاند،خدا طرفم بود،روح مادرم،طرفم بود!»(ص 133 ) بخوانیم که رمان تا چه حد از زبان قهرما نانش ،« عتیقه»  صاف وساده سخن میگوید:

« همو من بودم که تیر کردم،آهن میبود، آب میشد.پنجسال، شیره وشربتم را کشید.پلهء آسیا را بالایم چرخاند،ترس شیر محمد برادرم نمیبود،وقت، خاک شده بودم.دختر هایم را هم برای خود، بدل میکرد.....» ( ص 110 )

   استفاده از زبان سکس در آثار بدیعی، شاید عیب شمرده شود، شاید خلاف آداب ورسوم مردم ما باشد. با همه اینها،یک حقیقت است که ما هر روزه از زبان مردم خود در خانواده ها، می شنویم. منتها ما،جرات گفتنش را در آثار خود نداریم. در تمام آثار بدیعی از شعر گرفته تا نثر، عاشقان آثار ما، مردان اند مجنون، مرد است، فرهاد، مرد است،خسرو پرویز، مرد است،گلشاه، مرد است ،وبالاخره همه عاشقان دنیای ما، مرد ها اند. مگر زنان نمی توانند وحق ندارند که عاشق باشند و از عشق واحساس خود سخن بگویند؟ تنها در قرآن کریم زلیخا که زن است، عاشق بوده است که سر به شیدایی می زند.اما ببینید چون زن عاشق بوده است بگناه زن بودنش، بد نام، هوسباز وبد کاره معرفی شده است ویوسف که مرد است وپیامبر است، پاک وبیگناه ومعصوم است!: فروغ فرخزاد، که زن بود، با شعر های عریان عاشقانه اش قربانی سنت ها شد. بهار سعید خود مان که چند شعرسکس وعاشقانه سروده است،چه سنگ ملامتی ای که بسویش پرتاب نکردیم.وبا چه کاسه وکوزه ای که به فرقش نکوبیدیم.

« گلاب حس کرد که شعله های آتش ازتن گرم طلعت،دروجود سرد وی سرایت میکند. نگاههای طلعت،آبستن عشق بودند. عاشقانه وبیصدا میگفتند:«تصاحبم کن،من، در اختیار تو استم،تصاحبم کن! چرا منتطر استی؟ لبانم، شهد باران استند، سینه هایم، تخت سلیمان استند،بیا بنوش، بیا بنشین!» ( ص 266 ) وبعد، چنین تصویری از احساسات ونیاز باطنی طلعت میدهد:

« در عالم مستی،یکبار متوجه شد که دستان گلاب ، تنبانش را بسوی پایین لخشاند. لبخند پر غروری روی لبان گوشتی اش ظاهر شد. احساس فرحت،؛آرامش وپیروزی کرد.همان روز، یادش امد که دستان ستبر یعقوب آغا نیز تنبانش را پایین لخشانده بود. با خود گفتک« مردها، همه یکرنگ هستند.» وباز هم خود را در میان بازوان گلاب، پیچ وتاب داد ومانند گربه ای ماده ، ناله ای از اعماق دلش بیرون اورد . آرام آرام زمزمه کرد:« خود را خلاص کن، که کسی نیاید.خود را خلاص کن!» ( ص 267 )

    زن،در جامعهء ما،تنها یک مشکل زن بودن را ندارد. عقیم ونا زا شدن، مشکل اوست،تسلط رسوم وآداب ونظام مرد سا لاری، مشکل اوست،زبان کردن وحق خواستن،مشکل اوست،از خود دفاع کردن مشکل اوست وصد ها فاکت دیگر میتواند برایش مشکل آفرین باشد.:

« یعقوب آغا که از زبان بازی زنان خوشش نمی آمد،عصبانی شد:

« بس بس، زبانت را بسته کن!»

« چرا بسته کنم؟»

« بخاطری که من گفتم، بسته کن. بخاطری که یعقوب آغا گفت، بسته کن.» یکبار از دهن نوربیگم برآمد:

« نمی کنم.چرا بسته کنم؟ آدم، نیستم؟در این خانه، زنده گی نمیکنم،یا در این خانه، حق، ندارم؟»

« زبان میکنی ها،از کی فتره یاد گرفتی که دهنت را باز کنی؟ میخواستم اولاد هایت باغ دل،شوند، نی داغ دل و تو ماچه خر، تو، بی پدر!!» ( ص 110 )

  « عتیقه از ارسی دیوار سنجی همسایه نگریست. در دل با خود گفت:« گلاب واری عاشق داشتم. اگر خاطرات او نباشد،من اصلا زنده گی ندارم. ازاخرت ترسیدم که پدرم،عاقم نکند. ازدنیا ترسیدم که کشت وخون نشود. خود را ازش پت کردم ورنه کجا میگذاشت که زن این صوفی شوم.» وچشمان پر مژه اش اشک آلود شد وگفت:« آخر اولاد که داد خدا است،من هم میخواهم که اولاد داشته باشم که نمیشود، چی کنم بدست خود من نیست» وآستین پیراهن کتانی اش را بالا نمود:

« میبینی هنوز رنگ خینهء عروسی از دستم نرفته است میبینی ،این کبودی را میبینی؟ با تخم پزی، وار کرد.اگر بسرم میخورد، اگر بصورتم میخورد،گناهم اینست که چرا نمیتوانم اولاد، بیاورم!!» ( ص 141 )

انقلاب، ادامهء جنگها، خونریزی ها،اواره شد نها،مرگ صوفی پدر،وعسکر گریزی گلاب سبب میشوند که آنها خانه وکا شانه خود را گذاشته از راه پاکستان به سرزمین های دیگر،مهاجر شوند. گلاب،عتیقه وطلعت را گرفته راهی جلال آباد وپاکستان میشود.

  عتیقه با خود میگفت: « چرا یک جایی نمی رویم؟ کل مردم، رفتند.پیش دیوار، ایستاده میشوند، دیوار، پیسه میدهد شان. کباب مرغ ، میخورند.در ملک بیگانه، کس کسی را نمیشناسد. دست وپای طلعت هم باز میشود. دست وپای خودم هم باز میشود. زنده گی خو همین یکی دو روز است.خدا، صوفی پدر را خیر ندهد.مرا با خود، در داد. سوختاند،تا سرم را بالا کردم،تا لتهء بی نمازی بستم او، مقابلم ایستاده بود.این را بکن، آنرا نکن این گناه دارد، آن ثواب دارد...» ( ص 292 )

اما این بیجا شدن ومهاجرت،که چه پیامد هایی برای شان دارد،از آینده، چیزی نمی دانستند. تا پاکستان رفتن هم،باید ازهفت خوان  رستم، بگذری.از چکک، می گریختند مگر از آب ناودان خبر نداشتند.این را هم نمی فهمیدند که امروز عهد و پیمان، برادری و دوستی ورفاقت ها ی دیروزی، نمانده است.همه، مزدور ومعاش خور بیگانه ها شده اند ،همه وطن ووطندار را فروخته اند. جنگ وخونریزی ها ریشه های دوستی ورفاقت هارا خشکانده بود وتخم عدم اعتماد ودو رویی ودورنگی را درمیان مردم،بذر کرده بود.

« برادر، ما از خود استیم.این کوچ را که آورده ام، کوچ قوما ندان صاحب است. حکومت، دستگیرش نموده بود. بیدین ها، حکم کرده بودند که زن واولاد هایش را هم بندی کنند.قوماندان صاحب، در راه جهاد، همه چیزش را از دست داده است.اگر زن واولاد هایش را نمی کشیدم، خدا مرا نمی بخشید.» ( ص 132 )

    وقتی گلاب را با عتیقه وطلعت جدا جدا به قرار گاه غرض تحقیق می برند،آواره گان زیاد دیگری راهم میبینند که زندانی اند. قو ماندان، گلاب را می شناسد.سرش را با تانی بلند میکند تا چشمش به گلاب افتاد، مکثی نموده شگفتی زده پرسید:

« دا دا، تو هستی؟ نا جوان، نشناختی، ستار استم!»

« گلاب، شناختش.یادش آمد وبا خود گفت: ستار شول است. قوماندان شده است.»

وبه شانهء گلاب دپ دپ زد: « بازوی راستم را یافتم.وحالی کار دانی های خودم را به چودری وشیخ صاحب، نشان میدهم.»

قوماندان،گلاب را دعوت میکند که با او،همکار باشد:« بیا معاون من شو.دل نزن تا شیخ و چودری می آید،من همه کاره هستم. اگر ابو یحی پرسید،بگو عضو رابط من بودی.پنجاه نفر درکابل، داری. به امر من،دومکتب را آتش زده ای،سه نفر صاحب منصب را ترور کرده ای،دوتا حزبی را،پوست کشیده ای،یک روس را در دیگ،جوش داده ای وچند تای دیگر هم، از خود بساز.!»

« تو که میگویی، درست است.قبول دارم.......اختیار مرده، بدست زنده، هرچه بگویی، میکنم.» ( ص 335 )

گلاب،به پاس دوستی ها ورفاقت های گذشته، به قوماندان اعتماد میکند. طلعت وعتیقه را نزد او گذاشته به کابل بر میگردد تا بقیه اعضای خانواده ئ خود را هم انتقال بدهد. اما از کاریکه درحق آواره گان وزنان افغان میگذرد،خبر نیست. آواره گانی که در چنگ قوماندان ها وشیخ های عرب افتاده اند شبها برای تحقیق اورده میشوند وآنچه بی ناموسی وبد رفتاری که هست درحق آنها دریغ نمیکنند.

« جنگجو، پنج زنی را که آن مرد عرب برای شان مرحبا گفته بود،وهمه پهلوی هم ایستاده بودند،مخاطب ساخت : « لباس های تان را جمع کنید که امشب به مکان دیگری انتقال می یابید.» شیخ گفت: این دوتا را به شیخ ابوالفضل،ببیریم.این دوتای دیگر را به شیخ المکرم ابن فتاح، ببریم.میگویند اینبار،درهم نمی خواهد تنها دالر میخواهد.دالر امریکایی.یا با خود بیارش، ویا که در حسابش ، انتقال بدهند.» واز جنگجو آهسته پرسید: نام این زن آخر چه بود؟»

جنگجو، لستش را دوباره دید وپاسخ داد: « رخشانه.بیست سا له است.مریضی ندارد.مثل قاطر،قوی است.ومثل سگ،سال یکبار می زاید.هم کاریست، هم باری!» ( ص 347 )

  وقتی عرب ها از ترس عملیات دولت مکان خود را ترک میگویند، مرد های اسیر را میکشند وزن ها را با خود میبرند.اما زنان دلیر وشجاع،تدبیری می سنجند تا از اسارت آنها نجات یابند. زیرا مرگ را بر این زنده گی ننگین ترجیح میدهند.:

« گلبشرو گفت:« آب که ازسر پرید،چه یک نیزه،چه صد نیزه.بما،دیگر چی مانده است؟ خانه رفت،کاشانه رفت،عزت وآبرو رفت، که میمیریم،چه در بستر شیخ ، چه در دشت وبیابان مگر این عربک ها، آرزوی وصالم را بگور خواهند برد.من داغ وصالم را در دل شان می نشانم.» (ص 397 ) بدین ترتیب، هرکدام چاره وتدبیری میکنند:

« بلقیس، غم انگیز گفت:« من هم یافتم.دریا،دریا هرکدام ما که فرار کرده نتوانستیم،دریا،مهماندار ما است. بگذار دریا،مرده های ما را به ابحار، ببرد.بگذار ماهی ها،افسانه وغمهای ما را بدانند. بگذار دریا،گور ما باشند...گور قصهء زنان افغان!» (ص 297 )

     در رمان، همه زنانیکه اسیر قوما ندان ها وعرب ها شده اند، زنان با شرف وبا غروری هستند که نمیخواهند نجا بت شان پامال هوسهای مردم پست ونامرد شود.:

« حدیثو گفت:« خواهر، گریه نکن.مرگ، زیاد درد آور نیست. مثل خواب است.یک خواب عمیق وبرگشت ناپذیر.وقتی خوابیدی، آرام میشوی. دگر کسی، دامنت را با نوک برچه اش بلند نمیکند تا بر موهای پا ها وزیر نافت بخندد. دیگر عربی ، سینه هایت را برای خریداری ، اندازه نمیگیرد.وتوصیف ات نمیکند.» ( ص 298 )

خرید وفرش زنان افغان برای شیخ های عرب، یک درآمد کلانی است. با غرق شدن زنان اسیر در دریا که میخواستند آنها را برای فروش به دوبی وابو ظبی ببرند،قلبش راسخت جریحه دار کرده است:« صادق ابن الخطیب که پاهایش سست شده بودند،به زمین نشست.سرش را با دو دست محکم گرفت وگفت:« خاک، بر سرم شد. تباه شدم.پول یک هوتلم طعمهء دریا میشود!!» (ص 413 )

    رمان « سفر پرنده گان بیبال» داکتر ارغند، مانند دیگر آثارش پایان غم انگیز واستخوا نسوزی دارد. و درد و رنج زنان افغان بیش از هر حادثهء دیگر چشمگیر تر وغمبار تر است. پایان داستان را از قلم خودش میخوانیم:

« ستار ازش پرسید:« همان زنی که شب با تو در هوتل بود، یادت است؟همان زن افغان که زیاد نوشیده بود ودیوانه شده بود؟»

« گلاب گفت: ها یادم است.!»

« بیچاره دیروز صبح، مرد!»

« عتیقه مرد؟»

« ها» سالها گذشت چرا نگفتی که این زن، همان عتیقه ء تو خاله بد نصیب طلعت بود؟ هه، چرا؟ »

« گلاب، پاسخش را نداد. ودر حالیکه مانند سنگ خاموش بود، سرش را آهسته روی زانوانش گذاشت. ستار، دوباره پرسید:

« شنیدی، چی گفتم؟»

« گلاب» باز هم پاسخش را نداد. گلاب، مرده بود!! »

_________( هلند_ اگست 2007 )

 

 


بالا
 
بازگشت