فرستنده محمد ادریس بقایی قطره
زندگی نامه شاعر و معرفی کتاب دادالله مهرفر
دادالله مهرفر فرزند سردار محمد مشهور به نور اغا بتاریخ 1344 هجری شمسی در قلعه زمان خان کابل دیده به جهان گشود . سکونت اصلی آبایی او دره پنجشیر قریه امرز بوده و فعلاً در شهر کابل در بالا کوه عاشقان و عارفان ع مشهور به کوه جواجه صفا ع مسکن گزین میباشد . چنانچه منقبتی درباره حضرت خواجه صفا ع سروده است که چند بیت انرا مورد خوانش قرار میدهیم.
گذشت عمـــر عزیـزم بپـــــای خواجه صفا
هزار جان گرامـــــی فــــــدای خواجه صفا
درون سینه من هســـــت مهــــــر او جاری
از آن زمان که شدم آشنــــــای خواجه صفا
به کوه خواجه صفـــا گـــــر گذر کنی گوئی
زجنت آمــــــده آب و هوای خواجه صفــــا
به کـــار و بــــارت اگــــر مشکلی فتاده بیا
بخواه تو حاجت خود از خدای خواجه صفا
دادالله تحصیلات ابتدایی را درمکتب سردار جان خان وقت سپری نمود ولی نسبت مشکلات نتوانست به تحصیلات عالی ادامه دهد موصوف درس قرانکریم، پنج گنج خواجه حافظ، بوستان- گلستان و دیگر کتاب های علمی و ادبی را نزد پدر بزرگوارش فرا گرفت و نیز با تلاش و کوشش روشن بینانه یی که داشت به مطالعه آثار معتبر بزرگان متصوف و عرفان خود را از دانش و معنویت بهره ور گردانید. وهنوز پانزده بهار زندگی را سپری ننموده بود که اتفاقاً آتش عشق دل و دماغش را فرا گرفت وی که شرر آتش پنهان عشق را درنها د خویش احساس میکرد ، با خواندن اشعار شعرای عارف و رفتن به خانقاه و مجالس اهل دل و زیارت گاه بزرگان به تسکین دل بیقرارش میپرداخت این شور و جذب که ننگ و نام و و عقل و وش را از او گرفته بود موجب تعجب دوستان و نزدیکانش گردیده بود چناچه اندرین باره خودش میگوید:
شراب از دست ساقـی نوش کردم وداع با عقل و فهم و هوش کردم
شدم عاشق زخـــود بیگانه گشتم سپس خود را بخود روپوش کردم
مهر فر اگر چه اخلاص به همه عرفا و مشایخ عصر داشته است اما نسبت به علاقه مندی و محبت خاصیکه به عرفان حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رح داشته به حلقه دوستداران مولانا پیوست و مدت چند سال رابه حیث مثنوی خوان در حلقه دوستداران مولانا در پی رهنمود های استاد معظمش صوفی وارسته حیدری وجودی رح با حسن نظری بسر برد و کسب فیض نمود و جناب حیدری وجودی رح با حسن نظری که داشت به او لقب مهر فر را اعطا کرد. چنانچه در تک بیتی با کمال سپاس از استادش بیان میدارد.
عارف عالی مقام ، ماه زمان حیدری
کرد عطا بهر من، گوهر مهر و فری
او آهسته آهسته راه شعر و ادب را در پیش گرفت و اندوخته های ذهنی و افکار معنویش را در قالب های مختلفه شعر به رشته تحریر دراورد. او درباره فقر و تنگ دستی که خودش هم با این هیولا دست گریبان بوده میگوید:
بار هـــــا دیدم نـــــزد خلق عالــــم مهر فر
اعتباری آنقدر زر داشت صاحب دل نداشت
ویا:
آبرویم مهـــر از کـــــف نمیخواهـــــم رود
چرخ ظالم میبرد ایـــن گوهر نابــــــم بزور
ویا:
اگر خواهی که نزد خلق عالم محتــــرم باشی
برو جهدی نما ای مهر فر تا زر بدست آری
مهر فر از قید بندهای فرعی مانند قوم ، نسب منطقه وارسته بوده واین مسایل را خیلی کوچک میپندارد و میگوید انسانیکه از این دام ها ، حجاب ها و حلقه های خورد و کوچک بیرون نیامده باشد ، به عظمت کمال و حقیقت انسانی پی نبرده است. دراین مورد گواه قول مابتی است که انرا به خوانش میگیریم.
مسلمانـــم مرا تـــرک نسب به نسببا دیگران مـــا را حسب به
نسب در مشــرب عاشق نگنجد منم عاشق مرا پــــــاس ادب به
ویا
نه از پنجشیر ونی از قندهارم نه از کابل نه ازشهـــر مزارم
منم آن بلبل فــــرزانـــه عشق که باشد جمله عالم شاخسارم
دادالله مهر فربا همه حرفهای که گفته امد جوانیست با همت. سری را که جایگاه تاج کرمنا است درباربر صاحبان زر و زور خم نکرده و دامان قناعت را از کف نداده است. او با دوستان همدل خود که به قول او از فرشته پاکتر اند، بسر میبرد و به دیدار انها چشم خود را روشنی میبخشد و هر وقت از دوستان خویش با کمال سپاس یاد میکند او به من و مای دنیوی پشت پازده ارج چندانی به ان قایل نیست که مصداق این قول مابیتی است که میخوانیم.
سلطنتم اگـــر دهنــد، تاج بـــه فرقــــم ارنهند فخر و بجز فقر خود با من و ما نمیکنم
گیرم اگر که ناکسان ، مالکگ بحر و برشوند بردرشان نمیروم، پشت دوتـــــا نمیکنم
ویا
فقیر و عاجز و بی برگ و سازم روم با کهنه دلق خود بســـــازم
مرا عشق غیور این نکته آموخت که میرم، سر به عالم خم نسازم
ویا:
هیچ آدم نبود آنکه به کس سرخم کرد یا زپستی هوس تــــاج قباد وجم کرد
(مهرفر) معنی این اهل بصیرت داند تهمت دیو و دد ی بود که بر آدم کرد
وی عالمان سوراکه غبار فضای پاک عالم شریعت اند، نکوهش نموده انها را چنین معرفی میدارد.
عالم ســـو بیــــا بچنین از ره خلــــق دام را
بسته مکن به مکر فن گردن و دست عام را
بس که ستور نفس تو، سرکش مست بیخود است
رام اگــــــر نشــد بدان ، پــــــاره کند لگــــــــام را
درجای دیگر فقرای حقیقی را چنین میستاید و به کسانیکه میخواهند با بال شریعت به اوج اسمان فقر و حقیقت پرواز کنند، چنین میگوید:
رمز فقر ای پدر از احمــــد مختار آموز روشی بندگــــــی ازسید ابــــرار آموز
نبود فقر بجــــز از ادب و علـــم حیــــا جان من این صفت از حیدر کرار آموز
خاک شو از ته دل تا که فقیرت خواننــد نزدیاران نبی شیـــــوه هرچــــار آموز
همچو ابلیس چه سود علم دو عالم دانی ذره یی ازمن خود کم کــن بسیار آموز
مهر فر درقطعه غزل دیگری به ستایش فقر و حقیقت ان پرداخته ،فقر را سرخط و روش راه شریعت غرای ممدی ص خوانده میگوید:
شاه دو جهان احمد مختار فقیر است در هر دو جهان قافله سالار فقیر است
شاهی که بود چرخ برین درته گامش در دیده اغیار زند خـــــــار، فقیر است
در عین سفر جانب قوسیــن و اودنا جبرئیل امین محـو ز رفتـار فقیر است
چون سینه او مخزن اسرار الهیست مشکات ببین گوشه گفتـار فقیـــر است
انکس که انلحق زند اندر ســر بازار بیمش نبود از رسـن و دار ، فقیر است
مهر فر از داشتن مشرف فقر واگاهی از قوانین و فنون شعری درجمع همقطارانش خود را خیلی توان میبیند و خود با کمال عجز به ناتوانی خود اعتراف نموده اما به ناقدین چنین ابراز نظر کرده میگوید.
خرده گیری کم نما بر شعـــر من کز روی فن
خود گر اصلاح مینمودم ، حاجت شاول نداشت
مهرفر اندیشه های تصوفی و عرفانی را با کلام ساده و روان فارغ از ابهام و پیچیده گی بیان میدارد. او ازقالب های گوناگون شعر غزل را بیشتر ترجیح میدهد و در لابلای اثار خویش ، مناقب های را نیز در صحنه حضور قرار داده است. او از همه بیش به معنویت یا به قول اقبال بزرگ، خودی ارج زیادی قایل است. او با درد ، درک و احساس مسئولیتی که با خویش همراه دارد ، همیش کوشیده است به وسیله شعر ، ارمان قلبی اش را که همانا حسن همدردی و حسن همدلی با اهل اجتماعش است ، پیاده نماید.
اری مهر فر ستاره ایست بر افق سپهر معنویت که درخشش هر چه بیشترش را در گذر زندگیش از بارگاه خداوند بزرگ توانا خواهانیم و ناگفته نماند که نخستین گزیده اشعار این شاعر جوان و فقیر دوست ، کتاب حاضر میباشد که به زیورطبع آراسته گردیده است.
غزل
مارخت زمسجد به خرابـــــات کشیـــــدیم رندانه سر از حلقه طــــاعـــات کشیدیم
روزی که قدم بـــــر در میخانـــــه نهادیم یک باره زبـــر خرقــه طامات کشیدیم
درقلزم نفی از دل و جان غوطه بخوردیم یک بـاره سراز دامـــن اثبــــات کشیدیم
بابال و پر عشق به یک دم زدن از خاک خود را به ســــر بام سمــــاوات کشیدیم
میخواست کشد نفس عـــدو همت مــــارا مردانه دمــــار از خود ایـن لات کشیدیم
تا ما صفــــــــت قنـــــد لب یـــــار شنیدیم عمریست که دست از همه لذات کشیدیم
روزی شمــــــه راز خرابـــــات بگفتیــــم دود از جگـــــر اهـــل مناجـــات کشیدیم
بر مهر فر ای زاهد خودبین زچه خندی
رفتیم اگــــر ســــــر زعبـــادات کشیدیم
دعا
یا الهی مرد را محتاج نامـــــــردان مکن شیرمـــردان را حقیــــر درگه دونان مکن
ای کریما از قناعت کن ، لباس برتنــــــم پیش چشم هر خسیسی باطنم عریان مکن
رنگ زرد و آه سرد آورده ام بر درگهـت بنده را نومید از درگاهت ای رحمان مکن
منکه درد عشق با صد قیمت جان میخرم سردچارم ایخـــدا همــــراه بی دردان مکن
در پناه خود بدارم ازشـــــر نفس لعیــــن کاخ ایمان مرا ازبیــــخ بــــن ویران مکن
پس رسانم ازکرم بر ساحل امــــن و امید
نوح جانم را گرفتار غم طوفـــــــان مکن
جمال گلرخان
چیزیکه ز من در این جهـان میماند
اوصاف جمــــــال گلـــرخان میماند
جز از می و معشوقه نگفتیم سخنی
نقد یست همین کز عاشقــــان میماند
رمانه سازی
ای چرخ چنین سفله نــوازی تاکـی
با دون صفتان زمانه سـازی تا کی
تا چند زنی سنگ جفا بتـــر دل ما
با شیشه دلان کنی توبازی تـا کـی
جنون عشق
نای تو نشان دل شیــــــــدای منست
درهر نفسی بــــــــوی لیلای منست
فریاد و فغان و سوزمــــــوج غزلت
تصویر جنون عشق وغمهای منست
آتش عشق
تا آتش عشقت سر و پا سوخت مرا
فریاد فغان و نالــــــــه آموخت مرا
تیری که ز مژگان تو گردید رهــــا
در دل بنشست و جابجا دوخت مـــا