د. وفامعصومی 

 

تقدیم به روح پاک مرحوم شهیدمحمد طاهربدخشی ، قهرمان وزندۀ جاویدی که

یگانه آرزویش آسایش مردمان کشور، آبادانی وطن، خودارادیت ، مساوات

عام وتام، یک رنگی وهم زیستی مسالمت آمیزاقوام این مرز وبوم بود.

                                                              د. احد وفا معصومی

نمرده ای تو ، توئی زنده تا جهان باقیست .

اگر زرگ رگ من ،یک رگ ازهزار عروق

هنوز درکاراست ، هنوز زنده که آبی به آبرو ببرد

وگر زتار وز پودِ غرور تاریخم

هنوز یک اثر ویک رمق خبرباقیست

زنای تک رگِ خود درغروب یأس عظیم

صدای آه صد نیستان را

صدای پیچش آهنگ کهساران را بهم بیامیزیم

وزان به گوش فرومایگان خاک فروش

به رسم وراه سیاوش ،ز رستم وبیژن

 ز آرش وسهراب،زعظمِ ملت آزاد ای چو برقِ شتاب

به تند پائی ی رخش وبه شیون رستم

چنان به غلغله آواز برکشیم گوئیم :

نمرده است طاهر ، هنوز زنده بود ، زنده تا جهان باقیست.

نه رفته ای تو وراه تو هست سبز هنوز ،

 نمی رود از یاد،

ولی چو رفتن تو همچنان به گاهِ زمان

به گاه ِتاریخ رزمیدن وبه خون خفتن

نشانه ها به جا مانده از دلیر مردان

نه از یکی، نه دوتائی ، بل ازهزاران مرد

ولی نکشته عدو ، نکشته هیچکسی را به زور وغیرت وحق

به رزمگاه نبرد،

عدوی خاک من وتو ذلیل آئین است

عدوی خلق ومن تو دو رنگ وننگین است

نبوده دشمن قوم وتبار گرُد ترا

نبوده زهره که در نطع کارزار جنگند

زپشت خنجر ودر خواب از میان بردن

نشان مردی نیست.

ولی زمرگ وتو وخشم هم تبارانت

هنوز رم دارند.

« خوشا زمرگ تو رم کردن وهراسیدن »

نمرده ای تو ، توئی زنده قهرمان دلیر !

که جایگاه در سینه های ملت تو، شکوهمند وجاویدان باقیست

نه مرده ای تو، توئی زنده تا جهان باقیست.

  

 

*******************************************

 

اتحاد

مرا از کودکی یاد است

مرا یاد است زان افسانه گوی پیر وبا تدبیر

از آن فریهخته مردیکه که من را درس همت داد و

راز سروری آموخت.

مرا یاد است وهرگز از سرم بیرون نخواهد شد.

او از خلق وتبار من، زعهد پار وتار من

زاغیار و ز یار من ، به من افسانه ها میگفت

هنوزم زان زمان یاد است

هنوزم جان وتن شاد است.

نفس چون آتش و لب خشک

نگاه ژرف ومغمومش که اندر جستجوها بود

تو گوئی در پس صد پردۀ ادراک خونینش

هزاران صحنۀ پست وبلند روزگار رفته را

اندر تۀ ویرانۀ متروک استبداد می بیند

وگوئی از برای من، برای قول خود اثبات میخواهد.

عجب درجستجو بود او، عجب سرگرم پالیدن.

چنان مینمود که درهر کوچه وپیچ وخم تاریخ

گران سنگ ستم در پای غم برشانه ها می بُرد

وچیزی بود گم کرده، وچیزی هست ومی جوید.

زلبخند وزاشک دیدگان او همی دیدم

نگاهش درشفق ، اندر میان ابرها پویا

مثال قایقی درگیر ِ توفان ها ، به هرسو چیزی میخواهد

وبا دستان لرزانش

که هر لحظه مرا در رعشه می آورد و

چشمانم بیرون ازکاسۀ سر بود

نوازش داد وگفت :

« نیابد مراد آنکه جوینده نیست

که جویندگی عین ِ پایندگیست »

زهرکس وزگذشت روزگار ِ ظلمت تاریخ

بیاموز وشنو ازمن

ومرهم بر دل ِ ریش وطن بگذار.

نماز اتحاد برخوان درهر کوچه وبرزن.

مرا ازکودکی یاد است

هنوزم جان وتن شاد است

هنوزم یاد وفریاد است

مرا یاد است زان افسانه گوی پیر

که آخر حرف اعجازش به گوشم این چنین فرمود :

برو ! پاشو ! بِکش آهنگ آزادی ، بگو با خلق مظلومت :

« نماز اتحاد برخوان ، نماز اتحاد صد بار برخوان و

تمنا ام مبر از یاد ........تمنا ام مبرازیاد ....تمنا.....»

مرا پایندگی آموخت و راز سروری بنمود .

 


بالا
 
بازگشت