محبوبه نیکیار
تشنه بودم به نگاهت
تشنه بودم به نگاه تومرا د یری بود
رشته های دل من
وبه افسانه شب های تومن زنده بودم
شب تنها وشب خلوت ما
شب پرمهر وسخن های وشب با ورما
تشنه بودم به نگاه تومرا د یری بود
شاد بودم که چشمان من آغوش توشد
وحریم سینه ام خانه دیدار توشد
موج می آمد به چشمان تو از باران عشق
تن من گرم به آشیانه دیدار توشد
تشنه بودم به نگاه تو مرا دیری بود .
سفر
هر گا ه در کوچه مان سفر میکنم
به نفرت جدایی ام افزود میشود
احساس میکنم
گمشده را در جستجو باشم
گمشده که سالهاست
بیگانه در پوستش خزیده است
گمشده که سالهاست
مرا فقیر دیدار خود ساخته است
و در اوج جدایی از من
در درازای قافله ها
مرا با سوزش درد هایم
دردمند ساخته است
ومرا در برابر دردها
و زخم ها نا توان ساخته
من در کوچه های سبز
با تلخی جام راز جدایی را
با خود پیر میسازم
وبا لبخند زهر جدایی را می نوشم
تا رهگذری کوچه مان از راز من آگاه نشود
من چه طفلا نه تمنا کرد م
من چه طفلانه تمناکردم
تا لبت را به کنار لب من بگذاری
اخگر من
چه طفلانه تمنا کردم
تا نگاهت به چشمان دزدانه من دوخته شود
اخگر من
بگذار تا لب به پیمانه توتازه کنم
و به طلوع دل تو سجده کنم
به گریبان سخن پاره تو وعده کنم
وجگر را به داغ جگرت پینه کنم
من چه طفلانه تمناکردم
أي صداي وهمناك از ترس بند
أي شكوهي نا اميدي
أي نفير غصه ها
أي شور تلخي هاي پست
در درونم دردي بيمار زنجير هاي توست
أي مرا در بستر زندان خون
در تناب دار در بين هوا
باز كن دستان من پاهاي من
دور كن از صحنه متروك گور
جسم بيمار وطنخواه مرا
پايان كن ظلمت سراي ظلم را
رسوا كن بيگانه را در خاك ما
آزاد كن سنگين دل آزاد ما
سنگ صداي آتشينم مي شنود
فولاد مي بايد بود
در گلو ظالمان چون كارد مي بايد بود
چون عقاب زندگي پرواز مي بايد بود
سينه سوزم آتش بيداد مي بايد بود
بهر چه بايد توقف كرد و رفت
بهر چه در ظلم بايد كور زيست
بهر چه در يك چراغك زيستن تا روز مرگ
بهرچه دلگير و بي و مفهوم زيستن تا ابد
دور نامردان تاريخ سر رسيد
باز زمان ناكسان با هم رسيد
لكه هاي سياه سرگردان از گناه
مي جفند و مي بلعند هر دو جهان
مي سرايند نغمه فرياد من
مي گدازند آتش بر جان من
چرخ ميزد در ته چشمان من
خيره گي راز ها در ساز من
چشمه هاي نور تاريك است به من
سايه ها از ياس شرم آگين و گنگ
جاده ها سرد و خاموش هستند تهي
آسمان در درد ما كرد سينه چاك
أي مرا از مرغزن هاي سياهي دور كن
أي مرا از اين سفر كه در زوالم ميكند
معذور كن
از تنم اين رخت كرباسي بكش
در جدارم هيبتي هورمون هاي غم مپاش
اي خدايان سياهي ها و درد
طبل غم خاموش كن
چادري شب را ز رويم دور كن
مغز گودالها بشوي
و
چشمانم را كه در جستجوي آزاديست
با سنگ ظلمت كور مكن
محبوبه نيكيار « فروغ »