محبوبه نیکیار

 

مــــــی بـــــــازد شــــــب

از هر قدمت بــــــهــــــار می بارد و می

از هر قــــــدحت خمــــار می بارد و می

از دیده آشـــــــــــنا می ســــــــوزم و من

ازهر نگهـــــــــش شراب می بارد و می

تن پاک نمودم به شـــــــراب انگــــــــور

سر تا قــــــــــد مم شراب می بارد و می

می نازم و می رقصـم و می بازم و شب

شب تا سحـــــــــرم خمار می بارد و می

تصــــــــــــویر ترا دیده به دل( محبوبه)

از دیـــــــده گـــــــل بهار می بارد و می

  

پیوند دل

 

 پیوند دل زمن برمــــــید و بهار رفت

سررفت و جان رفت گل نو بهار رفت           

در أشیان این دل بیچاره پر نمــــــــاند

خورشید رفت و قصه دل نا تمام رفت

من تک درخـــت خالی از برگ مانده ام

أب حیات و مستی دل خوار و زار رفت

صبح طلوع روز به سحــــــرگاه سر زدم

چون روستای سوخته سرم بی نگار رفت

چون وازه های مرده نشســــــــتم به ختم شب

شب رفت و نور رفت و ز چشمم خمار رفت

 

پیوند دل ز من برمید و بهـــــــــار رفت

{ محبوب } من بنام خدا لاله زار رفت

 

 باده

باز در باده می  , آمد جنون می ریزم

چشم بد دور که این باده فزون می ریزم

باز بیتاب شده دل برای دیدنت

ناله را داغ ز تنور بیرون می ریزم

باز از شیشه ای بزم تو به جوش می آیم

شعر و موسیقی و ساز است کنون می ریزم

باز گویم که قیامت زده یی بر سر ما

من قیامت زده می را به جنون میرزم

باز گویم که مرا سُر سُری در نی باشد

ما  نی از مستی زنیم ناله بیرون می ریزم

باز چشمان تو گوید سخن فردا را

من به چشمان تو چشم دوخته چنین می ریزم

 

 

محبو به نیکیار

 

 


بالا
 
بازگشت