بصیر احمد مهاجر
مرگ عروسک
سوخت خوابم آتش تیر جفا
من گریبان که را چنگ افگنم
محروم از قصه شهنامه ها
که پدر میگفت
محروم از آن بام های کاه گلی غرق در زیر لحاف پخته ابرسان
محروم از آسمان و یک دامن چراغ وحلقه مهتاب
محروم از نبض نورمال حیات
کیست مجرم تا سرش را بشکنم
*
طفلی ام ار برد به یغما دیو جنگ
نیست یادم جمعه ئی در کوچه ما
(توپ بازی)سردهیم یا(گیرکان)
ما در دژ ها پنهان میشدیم
نه زیاران
ازشر جنگ آوران
وحشتی بود درمیان کوچه ها
*
شدردست وداغ افسوس بر لبم
آنچه ماند یادگار ترس ووحشت است
کاش نمی بود روزگار ما قدیم
کاش فردا بود
کاش پس فردا
پیش از یا بعد از باران خون
خاطرات کودکی در شهر خون
وحشت است وحشت است وحشت است
*
در میان کوچه وپس کوچه ها در عید
کس صدای خنده های شاد
شور و غوغای شرین طفلکانی را
کز صفای سینه های پاک بر میخاست
هیچ کس نشنید
رفته بود از یاد
*
اشک خشم از چشمکان دخترک ها قهر میبارید
شب کنار سفره جای شان خالی بود
در غم عروسک خویش سر در بالین
که زدست آتش تیغی
تار تار زلفکانش سوخته بود بی جرم
اشک میبارید
*
آن زمان دیگر نی (برگ چناری )بود
نی (گدی شانی)
غرق در خون بود دست و پای عروسک
مرده بود اندر گلو ها نغمه (قو قو)
نی(قطاری )بودنی(چناری)بود
نی(مهمانی)
*
گفته اند در سینه خاک انچه میکاری
تیغ زهراگین یا گل خوشبو
آیه های غم
سوره شادی
بعد چند آفتاب غروبی کشته ئی پیشین
باز برداری
از کنار او
*
یک قلم حرف تهی بیش مخوانیدش
چیست گناه کودک شش هفت سال ده
کز صفای مجلس عروسکان خویش
شور میبارید
نه دراز کرده دست بر خوشه گندم
نه درخت سیب
چون فتاد لبخند از طرح لبان او
تب ببست آتش روی مهربان او
بآنکه هیچ دستی نداشت
در زوال ده
*
این چنین سر شد آن زیبا سحر دیروز
در میان دژ های تار
بوگین نمناک
همچو دل لرزان آنجا مژه های مان
از هراس شعله کنج دهان دیو
شاید
هژدار
بصیر احمد مهاجر