محمد موسی جعفری
از شهر کابل
یاد تو
در قلب خاک عاطفه ها خواب می روند
سیلاب ها ز چشم تو بی تاب می روند
بر منظر سپید رُخت برق می زنند
الماس ها که از بَر ِ سیلاب می روند
در کوچه های مغز تو بیداد کرده اند
فریاد عقده ها که در این آب می روند
در شام انزوا چه غریبانه مانده اند
این غنچه ها که از لب ِ مهتاب می روند
بی یار مانده اند در این شهر پر خدا
این بنده ها که در دل مرداب می روند
اینک که آفتاب خیالت به خواب رفت
این بوسه ها به یاد تو بر قاب می روند
23 سرطان 1386
چشم های باغ
با دندانهای سرخ آمدند
و از ساقه گل ها
خون، می مکیدند
گل هایی که با نوازش آفتاب، قلب ها را با آواز عطر آگین خود نوازش می دادند،
با زنبیلهای آرزو در خاک آرمیدند
و ارواح شان سرود مرگ را زمزمه می کرد
آه، چه روزگاری بود
زمین سبد خوابی شد برای آنهایی که خموشانه یاد نوازش را از یاد بردند
در آن گیر و دار
چشم های باغ
باغبان سپیدی را از دور دیدند
و با صدای گرفته فریاد زدند: تا چشمی است، بیا!!
*
باغبان در آستانه باغ ایستاد
ناگهان
نقاب سپیدی، آرام بر زمین افتاد
و مردی که پوستش، نماینده گی از قیرهای داغ و وحشی را می کرد
با چشم های جهنمی
پنجره های امید را بست
در چشم های باغ آب های زمین حدیث خون را بار دیگر تکرار می کردند
چشم های جهنمی، ارواح را در کام می کشیدند
و یاسی را که از لای ارواح، جسم یافته بود، سر می زدند
شاخه های درختان را می بریدند
چشم های باغ فریادها ... زدند!
*
صدها کرکس آمدند
وبا پنجه های قوی باغبان دروغین را به باغ دیگر بردند
باغ نمی دانست چطور بخندد
که ناگهان بار دیگر آب های زمین به جوش آمدند
و ارواح بر باغ خویش گریستند
کرکس ها با پنجه های قوی درختان را از ریشه می کندند
و برای چشم های باغ، لالا... لالا... لالایی... می خواندند
1 اسد 1386